eitaa logo
‌🍃🌸آرامـش بـٰا خُـ﷽ـدا🌸🍃
6.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
8 فایل
خـوش آمـدیـد 🌸 ⚘امیـدوارم یاد خدای مهربونC᭄ همیشه کنارتون باشه⚘ #لحظه‌هاتون‌پرازآرامش لطفا از بقیه کانالها حمایت کنید🙏 🔘صفحه به صفحه قـرآن @ghorankariim ⤵️ خادم کانال 🆔 @BanoNiyayesh ⤵ تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/4171694706C561b7929b0
مشاهده در ایتا
دانلود
➯ @Arameeshbakhoda امـروز روز مـن است خورشیـ☀️ـد درخشـان‌تر از هـر روز است 🕊پرنـدگان🕊 سـرودِ بودن سـر داده‌اند زمیـن قدم‌هایم را نـوازش میڪند و مـن مؤفقیت را لمـس می‌کنـم تکـرار کنیـم ... امـروز کام ذهـن من شیـرین است و نـدایی از غیب گـوش دلـم را نـوازش می‌دهد همه چیز بر وفـق مرادم است و من در آرامـش خیـال زنـدگی می‌کنـم ⚘خـدایـا سپاسگزارم⚘
بدون بال هم می‌توان پرواز کرد... به لبخندهای مادرت فکر کن، وقتی که برایت چای ریخته روبرویت نشسته و از خاطرات کودکی‌اش می‌گوید به شانه‌های مردانهٔ پدرت فکر کن، که جان می‌دهند برای تکیه دادن و آرام شدن به آغوش کسی فکر کن که عاشقانه دوستش داری، به عطر مسحور کنندهٔ تنش وقتی سرت را روی سینه‌های ستبرش گذاشته و چشمانت را بسته‌ای، وقتی که ارتعاش صدایش را از روی مویرگ های تنش لمس می‌کنی به قله‌ای فکر کن که بعد از مدت‌ها فتحش می‌کنی، به آرزو یا هدفی که بعد از روزها، ماه‌ها و سال‌ها به آن می‌رسی چشمانت را ببند و به تمام اتفاقات و آدم‌های خوبِ جهانت فکر کن می‌بینی !؟ بدون بال هم می‌توان پرواز کرد ... ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠 🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷 ⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° داستان واقعیِ "وقتی که شدم" ✍مجید ناظمی تابستان سال 1389 بود در حال رانندگی بودم حواسم نبود، یه دفعه یک با سرعت از کنارم رد شد و با ممتد داد زد و گفت هی الاغ حواست کجاست!؟ همانطور با سرعت رفت پشت چراغ قرمر ایستاد، چون خیابان خلوت بود منم رفتم کنارش ایستادم شیشه‌های هر دو تامون پائین بود یواشکی از کنار چشماش به من نگاه می‌کرد، منم مستقیم بهش نگاه می‌کردم گفتم آقا میدونستی الاغ ماده هست و خرها، نر هستند! تو باید به من میگفتی خر دوم اینکه اگه من الاغم حتما تو هم حضرت سلیمان هستی چون الان داری زبان الاغها رو میفهمی که باهات صحبت می‌کنم سوم اینکه اصلاً حواسم به تو نبود تو عالم خودم بودم، یک لبخندی زد و سه بار گفت معذرت میخوام منم تو ماشین شکلات داشتم براش پرت کردم تو ماشینش با اشاره اون هر دو تا کناری ایستادیم و الان که با هم دوستیم یادمون نمیره که یک الاغ ما رو با هم آشنا کرد این ماجرا میخواد بگه که کلمه‌ای در زبان انگلیسی هست به نام reactive یعنی واکنش و کلمه دیگری هست به نام creative یعنی خلاقیت اگر دقت کنیم با جا به جائی حرف c یک تبدیل می‌شه به یک یعنی می‌شد این موضوع تبدیل شه به یک دعوای خیابانی که آخرش هم منجر می‌شد به آشتی هم وقتمون رو می‌گرفت هم هزینه ساز بود رئیسم می‌گفت وقتی آخرش تو کلانتری با هم آشتی می‌کنیم چرا الان آشتی نکنیم! میلیون‌ها انسان در جنگ جهانی دوم کشته شدن ولی امروز کل اروپا هوای هم رو دارن و متحدن هشت سال با عراقی‌ها جنگ کردیم الان برادر ما شدن ... پس ، ◽️آخر هر جنگی صلحه ◽️عاقل کسی است که از تهدید فرصت میسازه ما هر دو تامون عاقل بودیم ◽️فحش دادن دلیل کسانی است که حق با آنها نیست ◽️وقتی کسی می‌کنه یعنی تونسته بر تو چیره بشه این رو تو هر ترمی واسه دانشجوها تعریف می‌کنم و کلی با هم لحظهٔ الاغ شدنم رو می‌خندیم... ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda کاش همـه معنـی راز زنـدگی را می‌دانستیم راز زنـدگی درک کـردن می‌خواهد زنـدگی چیز کوچک و بی‌معنی نیست که راحـت بتـوان از آن گـذشت زنـدگی از هر چیزی که فکرش را کنی گران‌تر و دست نیافتنی تر است راز زنـدگی تـو هستـی بـودنِ تـو سـلامتیِ تـو و خنـده‌هایِ شیـرین خـودت و ضـربان قلبی که هر ثانیـه می‌شنوی و چشمانی که هر روز صبـح می‌گشایی راز زنـدگی... زنـدگی دوبـاره هر روز تـوست... زیـرا آدمـی یکبـار به دنیـا می‌آید و یکبـار زنـدگی می‌کنـد پـس تا می‌توانی زنـدگی را زنـدگی کن
نبینم غصه می‌خوری رفیق ! نبینم زانوی غم بغل گرفته و اندوه تمام غروب‌های عالم را توی دلت ریخته‌ای و نا امید شده‌ای از رسیدن روزهای خوب ... نبینم به اعجاز امّید، کافر شده و به آسمان آبی باورت رنگ خاکستری پاشیده‌ای! مبادا همچو ارغوان باشی که در آغوش گل‌ها و باز، غمگین است! مبادا همچو نیلوفرِ مرداب، ناامید باشی از خواستن‌ها و رسیدن‌ها مبادا خودت را باخته باشی رفیق ! که شاید امروز، همان روزی که می‌خواستی نبود، همه چیز همانجوری که می‌خواستی پیش نرفت و تلاش‌هایت بی نتیجه ماند اما به نیلوفرهای خستهٔ مرداب و ارغوان‌های دلشکسته بگو که فردا روز بهتری ست ... خورشیدِ امید، خواهد تابید پرستوها نخواهند کوچید و قاصدک‌ها باخودشان خبرهای خوبی خواهند آورد ... فـردا حتمـاً روز بهتـری ست ... ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda خوشبختی يا بدبختی !! آدم‌ها فکر می‌کنند که خوشبخت یا بدبخت آفریده شده‌اند اما واقعیت این است که آدم‌ها خوشبخت یا بدبخت می‌شوند با دیدگاهی که دارند و مسیری که انتخاب می‌کنند... یکی سنگ را مانع، و دیگری همان سنگ را سکوی پرتاب می‌بیند مسئله این است که تو دنیایت را از چه دریچه‌ای می‌بینی و با چه انگیزه‌ای آن را شکل می‌دهی! جهان، محیطی‌ ست خنثی و خمیری‌ ست آمادهٔ شکل‌گیری، و هر کس آمده تا دنیای خودش را داشته باشد و هر کس، مسئول آینده‌ای ست که با رفتار و باورهایش می‌سازد. مهارت و پشتکار که نداشتند و تسلیم که شدند بخت و اقبال را بهانه می‌کنند! مشکل از جهان نیست... مشکل از جهان بینی آدم‌هاست!
➯ @Arameeshbakhoda ↫◄ #انـــسانیت تنها چیزی است ڪه ارزش بالـــیدن دارد ↶↶↶ پـول، مقـام، زیبـایـی و چیزهایی از این دست همه برچسب هایی بی‌ارزش هستند ڪه بالندگان به آن تنها می‌خواهند ڪه #ڪمبودهای انسـانی خــود را پنـــــهان ڪنند.
در جهانی که ما زندگی می‌کنیم هیچ چیز، غیر ممکن نیست! کسی که تا دیروز تو را دوست داشته امروز می‌تواند دوستت نداشته باشد! آسمانی که تا دیروز صاف بوده امروز می تواند ابری باشد کهکشانی که تا دیروز تنها بوده امروز می‌تواند در محاصرهٔ میلیاردها کهکشان باشد جدولی که امروز صد و هجده عنصر دارد فردا می‌تواند بیش از صد و بیست عنصر داشته باشد و کسی که امروز عقیده‌ای شبیه به تو دارد فردا می‌تواند عقیدهٔ دیگری داشته باشد! جهان، دائماً در حال ارتقا و تغییر است و نمی‌توان انتظار داشت آدم‌ها و تفکر و احساساتشان همیشه بر یک قرار بماند ... اینجا هیچ چیز، همیشگی و ثابت نیست! من این را پذیرفتم و بعد از آن از هیچکس هیچ انتظاری ندارم! نه انتظار تا همیشه ماندن و نه انتظار تا همیشه یک جور ماندن من این را پذیرفتم و به آرامش رسیدم ... ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda زندگی به یک #دوچرخه می‌ماند اگر یکسره و بی‌توقف در مسیرهای سخت رکاب بزنی جایی در میانهٔ راه تکه‌های دوچرخه از هم باز می‌شود و تو می‌مانی و زخم‌های روی تن و حسرت مسیرهای نرفته ... اگر رکاب نزنی حرکت نمی‌کنی و اگر بیش از اندازه آهسته رکاب بزنی تعادلت بهم می‌ریزد و زمین می‌خوری این تویی که تصمیم می‌گیری هر از گاهی توقف کنی پیچ و مهره‌ها را محکم کرده دستی به سروگوش دوچرخه‌ات بکشی نفسی تازه کنی و با خیالی آسوده مسیر خوشبختی‌ات را طی کنی این تویی که تصمیم می‌گیری با چه سرعتی برانی که نه آنقدر کم باشد که بی‌حرکت اندر خم کوچه‌ای بمانی و نه آنقدر زیاد، که زمین بخوری ...
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠 🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷 ⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° در روزگاران قدیم دو دوست بودند که کارشان خشتمالی بود از صبح تا شب برای دیگران خشت درست می‌کردند و اجرت بخور و نمیری می‌گرفتند آنها هر روز مقدار زیادی خاک را با آب مخلوط می‌کردند تا گل درست کنند، بعد به کمک قالبی چوبی، از گل آماده شده خشت می‌زدند یک روز ظهر که هر دو خیلی خسته و گرسنه بودند یکی از آنها گفت: هرچه کار می‌کنیم باز هم به جایی نمی‌رسیم، حتی آنقدر پول نداریم که غذایی بخریم و بخوریم پولمان فقط به خریدن نان می‌رسد بهتر است تو بروی کمی نان بخری و بیاوری و من هم کمی بیشتر کار کنم تا چند تا خشت بیشتر بزنم دوستش با پولی که داشتند، رفت تا نان بخرد، به بازار که رسید، دید یکجا کباب می‌فروشند و یکجا آش، دلش از دیدن غذاهای گوناگون ضعف رفت اما چه می‌توانست بکند پولش بسیار کم بود به سختی توانست جلوی خودش را بگیرد و به طرف کباب و آش و غذاهای متنوع دیگر نرود وقتی که به سوی نانوایی می‌رفت از جلوی یک میوه فروشی گذشت میوه فروش چه خربزه هایی داشت! مدتها بود که خربزه نخورده بود دیگر حتی قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد، با خود گفت: کاش کمی بیشتر پول داشتیم و امروز نهار نان و خربزه می‌خوردیم حیف که نداریم تصمیم گرفت از خربزه چشم پوشی کند و به طرف نانوایی برود اما نتوانست این بار با خود گفت: اصلاً چه طور است به جای نان خربزه بخرم خربزه هم بد نیست آدم را سیر می‌کند با این فکر هرچه پول داشت، به میوه فروش داد و خربزه ای خرید و به محل کار برگشت در راه در این فکر بود که آیا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر می‌کرد کار مهمی کرده که توانسته به جای نان، خربزه بخرد وقتی به دوستش رسید او هنوز مشغول کار بود، عرق از سر و صورتش می‌ریخت و از حالش معلوم بود که خیلی گرسنه است او در حالیکه خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود به دوستش گفت: اگر گفتی چی خریده‌ام؟ دوستش گفت: نان را بیاور بخوریم که خیلی گرسنه‌ام، مگر با پولی که داشتیم چیزی جز نان هم می‌توانستی بخری؟ زود باش تا من دستهایم را بشویم سفره را باز کن مرد وقتی این حرفها را شنید کمی نگران شد و با خود گفت: نکند خربزه سیرمان نکند دوستش که برگشت دید که او زانوی غم بغل گرفته و به جای نان خربزه ای در کنار اوست در همان نگاه اول همه چیز را فهمید جلوی عصبانیت خودش را گرفت و گفت: پس خربزه دلت را برد؟ حتماً انتظار داری با خوردن خربزه بتوانیم تا شب گل لگد کنیم و خشت بزنیم نه جان من، نان قوت دیگری دارد خربزه هر چقدر هم شیرین باشد فقط آب است... آن روز دو دوست خشتمال به جای نهار خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگی به کارشان ادامه دادند از آن پس، هر وقت بخواهند از اهمیّت چیزی و در مقابل، بی اهمیّت بودن چیز دیگری حرف بزنند می‌گویند: "فکر نان کن که خربزه آب است" ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda یک درخت می‌تواند شروع یک جنگل باشد یک لبخند می‌تواند آغازگر یک دوستی باشد یک دست می‌تواند یاریگر یک انسان باشد یک واژه می‌تواند بیانگر هدف باشد یک شمع می‌تواند پایان تاریکی باشد یک خنده می‌تواند فاتح دلتنگی باشد امید می‌تواند رافع روحتان باشد یک نوازش می‌تواند راوی مهرتان باشد یک زندگی می‌تواند خالق تفاوت باشد امـروز آن يك بـاش...
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠 🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷 ⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° قسمتی از داستان زن آقا ✍نوشته میرخدیوی َيه تیکّه پارچه تمیز آوردُم بَستُم به سَرش گفتُم خُب مُسِلمون هر چیزی راهی دِره تو اگه خاطِره مُوره مِخی عَقدُم کن خُب کَل اِبرام گفت مُو هیچی نِدِرُم اِلاّ همی سطلل آب کشی گفتم عیبی نِدِره! مَرد که هَستی؟ گفت: ها…خیلی…! خیلی مَردُم…! خلاصه عَقدُم کِرد یک دوهفته گذشت یک شب جمعِه‌ای بود که نِصبه شبی آمد بره تو حیاط مُستِراب چاهِه مُستِراب زیر پاش لُمبید کَل اِبرام اُفتاد تو چاه هر چی جیغ کیشیدُم گیسامِه کَندُم هیشکی از خانش دَر نیامد مویَم خسته رفتُم گیریفتم خوابیدُم صبح رَفتُم سَر گذر یک بنایی آوردُم سر چاهه بَستِگ خودُمَم حلوا براش پُختُم خوردُم بنّاهِه که کارش تموم رَفت یک چایی براش بُردُم نشستُم پهلوش یَکَم دَرد دِل کِردُم تا دِلُم وابره بهش نِگفتُم که شوهَرُم تو چاهه خِلا بوده ترسیدُم واز بره راپُرت بده اَمنیه‌ها بیریزن توی خانه چیکار به ای کارا دِره بهش گفتم ای اُتاقا قدیمیه پُره از کُخ کِلَخ و کِلپَسّه، مویَم که تِنهایُم شبا مِتِرسُم باخوابُم توی اُتاق خلاصه بناهه هم سر درد دلش وارَفت فهمیدُم زنش مریضی لاعَلاج دِره دِلُم سوختِگ بَراش بَعدِشَم گفت اگه زنش بُرُم یک دَستی به در و دیفال خانه میکیشه یک اُتاق دیگه هم گوشه حیاط دُرست مُکنه مویَم دیدُم هم فالِه هم تِماشا چارقَدُمِه قُرص بَستُم چادِرمِه سَرُم کِردُم با هم رَفتِم پهلو پیشنماز محل عَقدِمان کرد خیلی غیرتی بود، هَمَش به مُو مُگفت روتِه بیگیر حاج خانوم بهش مُگفتَن اُستا رحیم بنّا دور گلکاری دَروازه قوچون یَک قِصابی بود که از اونجه گوشت میگیریفتُم قِصابه خاطِرُمِه ماخواست، هر وَقت که مِرَفتُم دَر دِکونِش گوشت بیگیرُم گوشت مَقبول مِداد بهم شَلحِه مَلحِه هاشَم هَمه ره سِوا مِکِرد فهمیده بود مُو خیلی ماهيچه دوست دِرُم همیشه دوسه تا جُدا مِذاشت بَرام پولِشَم نِمیگیریفت خجالتی بود بنده خدا یَکبار که رَفتُم گوشت بیگیرُم یَک تِلِسگِه اَنگور داد بهم خوردُم تا ماخواستُم پولِ گوشتِه بُدُم دَستُمِه گیریفت! آمدم بیام بیرون دیدُم اوستا رحیم دَم دَر واستادِه! خدا بیامرز دَستِشه بلند کِرد شَرقی زَد تو گوشم، بعدِشَم رَفت قِصابه ره بزنه که قِصابه با ساطور زَد به مَغز سَرش همونجه تِموم کِرد دیگه به تَنگ آمده بودُم همه مُگفتَن مُو سَر خورُوم مویَم گفتم حالا که مِگِن مو سَرخورُوم مویَم دیگه عرُوس نِمُرُم هر کی میامد خواستِگاری جواب مِکِردُم ولی مَگه گذاشتن هی پیغوم پَسغوم که میرزا علی دِلاک حموم کوچه نور مِخه بیه خواستِگاری خُب ای میرزا علی خوش بَر و رو بود موهاشَم آلا گارسُنی دُرُست مِکِرد مُویَم هَمچی بگی نِگی دِلُم ماخاستِش نِکه مُو بچه نیاوُرده بودُم بره هَمی خوب مُونده بودُم بنده خدا یک کِلّه قند با یک قواره ساتَن آوُرد صیغه خوندَن رَفتُم خانه بَخت با هم خیلی خوب بودِم تا ایکه یَک هفته بعدش با دوچرخِه رَفت زیر گاری اسبی راحَت رَفت بنده خدا…مرد خوبی بود صُب رَفتُم یَک پولی دادُم به دونفر آمَدَن سَرشه گیریفتَن بُردَنِش خودمَم گیسامِه شانه کِردُم عَطِر زَدُم به خودُم رَفتُم پیش آسِد جعفر بهش گفتُم که میرزا علی مُرد سّید جان آسِد جعفرَم دِستاشِه بُرد بالا گفت خدا رَحمتِش کُنه ایشالان بعدِشَم هَمونجه مُوره عَقد کِرد بَعدِ چَن وَخ بود که فهمیدُم آسِد جعفر چارتا زن عقدی دِره با شیش تا زن صیغِگی شب سوم حساب کِردُم دیدُم ای سِّید جَد به کِمَر زده دَه تا زن دِره اووَخ مُو باید چشم بیکیشُم دَه شب بُگذِره تا آسِد جعفر بیه پیش مُو مُویَم تو دِلُم یَک نیّتی کِردُم رَفتُم گفتُم سّید جان یَک اِستِخاره بیگیر بَرام اِلهی قربون هَمو جَدِت بُرُم بیبینُم خوب میه یا بَد آسِد جعفرَم اِستِخاره گیریفت گفت: بسیار خوب آمد ضَعیفِه مَعطَلی جایز نیست مُویَم زود رَفتُم از هَمو گرد سفید یَکَم رختم تو لیوان یَکَمَم عرق بید مِشک و شیره نِبات با تُخم شَربَتی رختُم توش بَراش آوُردُم که یَک نِفَس تا تَه خوردِگ بَعدِش گفت: ایشالان که از حوض زَمزَم آب بُخُوری اَقدَس جان بعدِشَم یک جیغی کیشید قُجمِه رَفت تِلپی اُفتاد مُرد راحَت رَفت بنده خدا مُویَم نِشَستُم بالا سرش شیون کِردُم ماخواستُم موهامِه بکِّندُم دیدُم حیف موهام نیست به ای خوبی خودش اِستِخاره گیریفته بود گفت مَعطلی جایز نیست، به ماچّه اَصَن خُلاصه دیگه اَزو روز با خدای خودُم عَهد کِردُم که دیگه عروس نِرُم اَگه هَوَس بود هَمی یَک چَند با مُوره بَس بود ها بابا…. شوهر ماخام چیکار کُنُم ها وُالله…!! ✍ زنده یاد میرخدیوی، مشهد ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda