eitaa logo
●𝐋𝐈𝐇𝐀|لیها●
290 دنبال‌کننده
248 عکس
226 ویدیو
0 فایل
در مسیر عشق از خیلی چیزها باید گذشـت=)🫀 لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ‹آل عمران۹۲› جانم؟👀 https://daigo.ir/secret/4237598649
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ уσυ αяє тнє иєє∂ σf му нєαят تو احتیاج ِ قلب منــئ🫀
‏تنها هدف من تو زندگیم اینه که به جایی برسم که وقتی صبح از خواب بیدار میشم به جای فحش دادن، لبخند بزنم.
‌چشمانت طرح قشنگی ست، که دیدن دارد قلب با دیدنِ تو، شورِ تپیدن دارد🙂♥️
حال یک مجنون را فقط مجنون داند چشم گریان عاشق را فقط عاشق شناسد آری این است رسم دلدادگی🙂
کوتاه میگم ❪دوســتَت دارم❫ ولی کوتاه نمیام از ❪دوســت داشتَنت❫..♥️
کسی رخ ننماید ز کسی دل نبرد دلبر ما،دل ما برد و به ما رخ ننمود!🫀🧑🏿‍🦯
زندگی چیست؟! مگر جز آنکه چادر سفیدت را برای همیشه در بیت الحسین(ع)به عقد چشمانم در بیاوری؟ "دوست داشتنت یعنی؛ من دعا کنم،سایه حسین(ع)از سر زندگیمان کم نشود." و تو آمین بگویی. . . _الهم الرزقنا حرم با یار:)!♥️
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است گاه میماندو... ناگاه بهم میریزد🚶🏽⛓️ . _نورا
به جان دلبرم.... کز هر دو عالم.... تمنای دگر جز دلبرم نیست...🙂✨
داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم؛ یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد... به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ... فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.» چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام. گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید» گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.» خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم. گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که!» نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود؛دورهمی نبود؛ نایب نبود؛ دربند نبود؛ امامزاده صالح نبود؛فقط سرد بود:))))
_قصه اش درازه. . .'
ولی اونجا فهمیدم دوست دارم ، ك ساعت سه نصفِ شب به خودم اومدم دیدم دارم به چشمات فکر میکنم=)!🫀