eitaa logo
ذاکرین آل الله
357 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
431 فایل
( متن اشعار؛سبکها وفایلهای صوتی ایام ولادت و شهادت ائمه اطهار(ع) ومناسبتها ی ملی و مذهبی التماس دعا حاج غلامرضا سالار 09351601259 . شماره جهت ارتباط با مدیر کانال...
مشاهده در ایتا
دانلود
دستِ ستم، امام اُمم را ز ما گرفت زهرا دوباره در غم دیگر عزا گرفت داغِ دلِ پیمبر و حیدر که تازه شد بارِ دگر، مدینه غم کربلا گرفت یک مجتبای دیگر و یک باقرِ دگر سجادِ دیگری به بقیع باز جا گرفت □ □ □ کرب و بلای صادق آل عبا رسید شعله دوباره دامن آل کسا گرفت آتش رسید باز به دهلیزِ بیتِ وحی این خانه باز هم ز سقیفه بلا گرفت با اینکه خانواده، همه در امان شدند هُرمش، تمام اهلِ حرم را فرا گرفت تا حال، نیمه شب به حرم حمله ای نبود این بارِ اول است که این فتنه پا گرفت دشمن ز در نرفت، ز دیوارِ خانه رفت بَد فرصتِ نماز ولیِ خدا گرفت با بددهانی از پسر فاطمه ربود... سجاده و مجالِ نماز و ثنا گرفت آن سالخورده را پیِ مرکب ز بس کشید ناگه میانِ رَه، نفَسَش بی هوا گرفت □ □ □ در کاخِ ظلم، گرچه فراخوانده شد، ولی هربار، تیرِ قهرِ رسول خدا گرفت اینجا چه شد، رسول خدا فرصتِ قتال... از قاتلانِ صادق آل عبا گرفت؟ اما حسین،،، طعمه ی شمشیرها شد و بر جای جایِ پیکرِ او نیزه جا گرفت با چکمه روی سینه ی آقا نشست و گفت: باید که تیغ بر سرِ تو از قفا گرفت بس استخوانِ پیکرِ او نعلِ تازه خورد "اِبنِ زیاد" پای جفا را طلا گرفت وقتیکه حکمِ حمله به خیمه مباح شد تازه تمامِ نقشه ی آن بی حیا گرفت غارت که شد تمامِ حرم، تازه بعد از آن معجر بروی نیزه ی کفار جا گرفت محمود ژولیده
دشمن هجوم آورد ، برخانه ات شبانه ازگلشن ولایت، آتش زند زبانه ای وای ازاین غریبی مولا امام صادق یاد علی نمودی ، قلب تو رافسردند وقتی تو را زخانه، پای پیاده بردند ای وای ازاین غریبی مولا امام صادق کردی به زیر لب ها، لعن بنی امیه جاری شده دمادم ، اشک تو بررقیه ای وای ازاین غریبی مولا امام صادق دشمن به تنگ آمد، از استواری تو جدت رسول آمد ، آن جا به یاری تو ای وای ازاین غریبی مولا امام صادق زهرستم شرر زد، برجسم وجانت آقا مانده به جان شیعه ،داغ گرانت آقا ای وای ازاین غریبی مولا امام صادق خورشیدی ومزارت، در زیر آفتاب است از سوز غربت تو ، قلب همه کباب است ای وای ازاین غریبی مولا امام صادق سیدهاشم وفایی
سلام ای قرار دل بی قرارا سلام ای محاسن سفید ِ شهیدا سلام ای که هس زائر تربت تو امام زمان باز تنهای تنها چه شهری چه دردی ، چه بدکینه هایی عجب روزگاری ، چه قد پسته دنیا اونی که جهان روشنه از وجودش روو قبرش یه شمعم ، نمی سوزه حالا چرا باید آروم بگیرم خدایا یه دنیا فراقه توو این چشم گریون باید بودیم این ساعتا ما مدینه باید میشد الآن ، بقیع غرق بارون دلم مادری تر شده از همیشه دلم باز گرفته برا فاطمیه باید اشک خون ریخت ، امشب باید مُرد توو این روضه که هس یه پا فاطمیه چرا باز هیزم ،چرا باز آتیش چی میخواد مدینه ازین خانواده جوونا روو مرکب با خنده می بردن یه آقای پیر و با پای پیاده چه جور پیرمرد قبیله نَمیره توو این کوچه ای که شده نوجوون پیر میگه مو به موی غمای حسن رو همین بغض آقا ، همین آه دلگیر چه رسم بدی مونده جا از مغیره چی کار کرده کینه ، چه کار کرده دنیا چرا میخوره تا زمین دست بسته میگه وای مادر ، میگه وای بابا چی میخوای کوچه از اولاد روضه چی میخوای کوچه ازین مادری ها مگه زحمتای یه عُمرِ نبی رو تلافی نکردی با سیلی به زهرا مدینه نگهدار یه کم احترام و نلرزون یه عرش و ، نرو راه شام و نزار بیشتر از این ، بشه روضه تکرار توی بزم مستا ، کی دیده امام و بازم خوبه تشت ِ طلا نیست اینجا بازم خوبه که خیزران در کمین نیست کسی بعد آقا اسارت نمیره کسی بعد آقا خرابه نشین نیست غریبونه جون داد ولیکن چهل روز به اهل و عیالش جسارت نکردن آهای دیو و دَدهای کوفه ببینید عقیق سلیمان و غارت نکردن محمدحسین رحیمیان
باز هم نوبتِ مدینه شُد و در غَمَش باز کربلا میسوخت باز در کوچه‌یِ بنی هاشم خانه‌ای بینِ شعله‌ها میسوخت نیمه شب ریختند در خانه مو سپیدی به ریسمان بستند درِ آتش گرفته را اما ناگهان رویِ کودکان بستند به پَرِ دامنی ولی اینبار آتشِ چوبِ شُعله وَر نگرفت پدر از خانه رفت شُکرِ خدا پهلویِ او به میخِ در نگرفت نَفَسَش بند آمده نامرد در پِیِ خود دوان دوان نَبَرش پیرمرد است میخورد به زمین بینِ کوچه کِشان کِشان نَبَرش شرم از رنگِ این محاسن کُن رحم کُن حالِ کودکانش را این چنین رفتن و زمین خوردن درد آورده استخوانش را حق بده که به یادِ او انداخت گَرد و خاکی که بر محاسن داشت مادرش را که تا درِ مسجد داغِ بابا عزایِ محسن داشت حق بده که به یادِ او انداخت عرقِ سردِ رویِ پیشانیش خونِ رویِ جبینِ جدش را عمه و رنجِ کوچه گردانیش حق بده که به یادِ او انداخت عمه‌اش را گُذر گُذر بردند از مسیری که ازدحام آنجاست یعنی از راهِ تنگ‌تر بردند حق بده که به یادِ او انداخت گیسوانش که خاک آلود اند گیسویی را که در دلِ گودال غرقِ خون رویِ خاکها بودند رویِ این کوچه‌ای که از سنگ است همه جایش نشانیِ او بود یادِ یک حنجر است این دفعه نوبتِ روضه خوانی او بود هرچه او بیشتر نَفَس میزد بیشتر می‌زدند زینب را تیغشان مانده بود در گودال با سپر می‌زدند زینب را چادرش زیرِ پایِ او پیچید بین نامحرمان زمین اُفتاد از سَرِ تَلِّ خاک تا گودال با کَمَر میزدند زینب را سَرِ شب کودکان همه در خواب تا سحر می‌زدند زینب را یک نفر در میانِ گودال و صد نفر می‌زدند زینب را حسن لطفی
باز روی سر تو ريخته اند شعله پشت در تو ريخته اند گريه ات را كه بهانه كردند باز هم حمله شبانه كردند ريسمان بسته به بازوی تو شد باز زخمی روی ابروی تو شد رحمی آن خصم پليد تو نداشت حرمت موی سفيد تو نداشت پشت مركب تن پاكت بردند پا برهنه روی خاكت بردند كو عبای تو و عمامه ی تو ؟ پر ز خاک است چرا جامه ی تو ؟ اشک چشم تر تو می ريزد قلب اين دختر تو می ريزد گيسويت از چه پريشان شده است دخترت ديده و گريان شده است ببريدش ولی با لشكر ،نه می زنيدش ؟ جلوی دختر، نه پيرمرد است مراعات كنيد احترامی حق سادات كنيد پيرمرد است زمينش نزنيد تازيانه به جبينش نزنيد گرچه آتش به سرايت زده اند با لگد بر روی پايت زده اند گرچه بردند تو را نيمه ی شب سر برهنه شده پشت مركب ولی هرگز تن تو تير نخورد به خدا جسم تو شمشير نخورد پيكرت پهن به گودال نشد زير پا جسم تو پامال نشد داغ فرزند تو را پير نكرد نيزه ای بر دهنت گير نكرد خيزران بر لب تو بوسه نزد به رگت زينب تو بوسه نزد كسی از پشت سرت را نبريد جلوی ديده ی زهرا نبريد ناگهان ولوله و غوغا شد بر سر نعش حسين دعوا شد يكی آمد كه عصا را ببرد ديگری خواست عبا را ببرد به كلاخود سرش رحم نكرد به زره يا سپرش رحم نكرد همه ی پيكر او غارت شد پای تا به سر او غارت شد رضا رسول زاده  
می سوخت بین شعله ها بال و پر تو آتش نشد شرمنده از موی سر تو از نعره مستانه یک نامسلمان آن شب پرید از خواب شیرین دختر تو دست خدا را باز بستند این جماعت آقا چه خالی بود جای مادر تو با رفتن تو آسمان هم گریه می کرد آن شب نبود عمامه ای روی سرتو پای برهنه پشت یک مرکب دویدن نگذاشت نایی در میان پیکر تو در کوچه های خلوت شهر مدینه تنها غریبی بود یار و یاور تو دیدند خیلی داغدار کربلایی شام غریبان شد به پا در محضر تو جای هزاران سجده شکرانه دارد خنجر نیامد بر ضریح حنجر تو محمد حسین رحیمیان
گوشه ای از حرای حجره ی خویش نیمه شب ها،خدا خدا می کرد طبق رسمی که ارث مادر بود مردم شهر را دعا می کرد هر ملک در دل آرزویش بود  بشنود سوز ربنایش را آرزو داشت لحظه ای بوسد مهر و تسبیح کربلایش را هر زمان دل شکسته تر می شد «فاطمه اشفعی لنا» می خواند زیر لب با صدای بغض آلود روضه ی تلخ کوچه را می خواند عاقبت در یکی از آن شب ها دل او را به درد آوردند بی نمازان شهر پیغمبر سرسجاده دوره اش کردند پیرمرد قبیله ی ما را در دل شب،کشان کشان بردند با طنابی که دور دستش بود پشت مرکب،کشان کشان بردند ناجوانمردهای بی انصاف سن و سالی گذشته از آقا !؟ می شود لااقل نگهدارید حرمت گیسوی سپیدش را پابرهنه،بدون عمامه روح اسلام را کجا بردید؟ سالخورده ترین امامم را بی عبا و عصا کجا بردید؟ نکشیدش،مگر نمی بینید!؟ زانویش ناتوان و خسته شده چقدر گریه کرده او نکند؟ حرمت مادرش شکسته شده ای سواره،نفس نفس زدنش علت روشن کهن سالی است بسکه آقای ما زمین خورده!؟ در نگاه تو برق خوشحالی است جگرم تیر می کشد آقا چه بلاهایی آمده به سرت! تو فقط خیزران نخورده ای و شمر و خُولی نبوده دور و برت به خدا خاک بر دهانم باد شعر آقا کجا و شمر کجا!؟ حرف خُولی چرا وسط آمد؟ سرتان را کسی نبرد آقا؟ به گمانم شما دلت می خواست شعر را سمت کربلا ببری دل آشفته ی محبان را با خودت پای نیزه ها ببری شک ندارم شما دلت می خواست بیت ها را پر از سپیده کنی گریه هایت اگر امان بدهد یادی از حنجر بریده کنی وحید قاسمی
ششم امامِ غریبی که جود کارش بود مدینه باز هم امروز بی قرارش بود اگرچه آخرِ عمری غریب و تنها شد ولی دقایق آخر پسر کنارش بود ملایکه همه پوشیده اند رخت عزا برون ز هجره اجل هم در انتظارش بود نبود در وسطِ آتشِ جفا جایش کسی که عالم هستی در اختیارش بود شکست حُرمتِ ریشِ سفید او افسوس به مجلسی که فقط آه، غم گسارش بود امامِ طاهرِ ما را تعارفِ مِیْ کرد همان کسی که نجاسات، زهرِمارش بود سه بار دشمنِ دون حمله کرد بر قتلش پیمبر آمد و اینجا خلاصه یارش بود ولی حسین خودش بود و نیزه و شمشیر که خواهرش نگران بود و داغدارش بود رسید شمر و سرش را برید و بر نی زد همان دقیقه که ارباب، احتضارش بود رضاباقریان
پيرِمردى كه بينِ سجاده همه دم ذكرِ او خدا می‌بود كنجِ اين خانه‌ى پُر از ماتم روحِ او از تنش جدا مى‌بود روضه‌هاى مدينه را مى‌خواند روضه‌ى كوچه و درو ديوار در خودش سخت می‌شكست آقا تا‌كه میگفت از در و مسمار ناله میزد از تَهِ جگرش گريه‌هايش چه گريه آور بود نفسش حبس میشد و میگفت مادرم نوبهارِ حيدر بود شبى اما به ناگهان دشمن به درِ خانه‌اش شراره كشيد او كه سرگرمِ ذكرِ يا رب بود شعله‌ها را به چشم خود مى‌ديد سر سجاده دوره‌اش كردند در دلش اضطرابِ عالم بود كودكانش به گريه اُفتادند چهره‌اش بى قرار و دَر هم بود دورِ دستش طناب را بستند نه عبايى و نه عصايى داشت پا برهنه بدونِ نعلينش به دلش يادِ ماجرايى داشت كه همه جانِ او به درد آورد به گمانم خراب مولا شد اين مدينه چقدر بى رحم است تازه داغِ طناب مولا شد نانجیبی به نام ابن ربیع... به سرش نعره زد كه حركت كن پشتِ مركب دوان دوان با من تو بيا و اداى غربت كن پشت مركب زمين فتاد آقا اى حرامزاده ! كمى آرام پا برهنه كه مى‌بری او را از چه رو مى‌دهى به او دشنام؟ يادِ يك ماجرا دلش سوزاند ماجرايى كه ماجرا دارد ماجراى سه ساله و عمه داغِ شام و خرابه‌ها دارد ياد آن لحظه‌اى كه عمه‌ى او بين نامحرمان گذر مى‌كرد هر زمان كه سه ساله مى‌ترسيد عمه‌اش جسم خود سپر مى‌كرد ‌آرمان‌ صائمی
دلم هواى بقیع دارد و غم صادق عزا گرفته دل من ز ماتم صادق دوباره بیرق مشکى به دست دل گیرم زنم به سینه که آمد محرم صادق سلام من به بقیع و به تربت صادق سلام من به مدینه به غربت صادق سلام من به مدینه به آستان بقیع سلام من به بقیع و کبوتران بقیع سلام من به مزار معطّر صادق که مثل ماه درخشد به آسمان بقیع سلام من به ششم ماه فاطمىّ بقیع سلام من به گل یاس هاشمىّ بقیع ز غربتش چه بگویم که سینه ‏ها خون است براى صادق زهرا مدینه محزون است دلم دوباره به یاد رئیس مذهب سوخت که ذکر غربت لیلى حدیث مجنون است همانکه غربتش از قبر خاکى ‏اش پیداست امام صادق شیعه سلاله ی زهراست ز بسکه کینه و غربت به هم موافق شد هدف به تیر جسارت امام صادق شد همان که فاطمه را بین کوچه زد گویا ز کینه قاتل این پیرمرد عاشق شد امام پیر و کهنسال شیعه را کشتند امان که روح سبکبال شیعه را کشتند براى فاطمه از بى کسى سخن مى ‏گفت براى مادرش از غربت وطن مى ‏گفت بخاک حجره‏اش از سوز سینه مى‏ غلطید پسر به مادر خود از کتک زدن مى ‏گفت از آن شبى که زد او را ز کینه اِبْن‏ ربیع دوانده در پی ‏اش اندر مدینه ابن ‏ربیع فضاى شهر مدینه بیاد او تار است هنوز سینه آن پیر عشق خونبار است هنور می کشد او را عدو به دنبالش هنوز هم ز عدویش دلش به آزار است هنوز تلخى کامش به حسرت شهدى است هنوز چشم دلش به رسیدن مهدى است سید محمد میرهاشمی
فصل غم آمده زمان عزاست کنج سینه شراره ها دارم رخت ماتم به تن نمودم و باز بین چشمم ستاره ها دارم آسمان نگاه غمبارم رنگ و بوی مدینه را دارد هر چقدر آه هم اگر بکشم از تب سینه باز جا دارد آنکه یک عمر پای مکتب خود روضه میخواند و عاشقانه گریست گریه هایش شبیه باران بود آن امامی که صادقانه گریست ظلم تاریخ باز جلوه نمود وقت تکرار قصه شومی ست با تبانی آتش و هیزم جاری از چشم، اشک مظلومی ست آتش دشمنان به پا شده در خانه ای در میان یک کوچه میرود بی عمامه مردی در غربت بی امان یک کوچه داغیِ سینه میکند باور بانفس هاش آه سردی را خاک این کوچه ها نمیفهمند غربت اشک پیر مردی را پیر مردی که سوز آتش را ساکت و بی کلام حس میکرد پیرمردی که درد غربت را مثل جدّش مدام حس میکرد پیرمردی که تا زمین میخورد نفسش در شماره می افتاد دست خود میکشید بر روی خاک یاد آن گوشواره می افتاد یاد یک گوشواره خونین یاد اشک نگاه طفلی بود یاد آن مادری که زود گرفت دست خود را به روی چشم کبود نیمه شب تا که دشمن آقا را میکشید او به ناله می افتاد یاد یک کاروان و یک کودک یاد اشک سه ساله می افتاد یاد آن کودکی که حس میکرد زخمِ زنجیرِ داغِ قافله را شوری اشک او چه میسوزاند زخم صورت ،و جای آبله را مسعود اصلانی
کاش میشد بگذارند مُهیا گردد شبِ او صبح به محرابِ مصلا گردد شبِ او صبح نشد ، نیمه شب او را بردند تا که با زخمِ زبان آن شبش احیا گردد شعله بر خانه‌اش انداخت حرامی تا زود درِ این خانه به یک ضربه‌یِ پا وا گردد درِ آتش زده کم بود بیاُفتد رویَش باز کم بود که میخی به تَنی جا گردد پیشِ طفلان پِیِ مَرکب پدر پیری رفت تا که این کوچه پُر از ناله‌ی بابا گردد دو قدم راه نرفته به زمین می‌اُفتاد که پُر از زخمِ تنِ خسته‌ی مولا گردد فرصتی هیچ ندادند و کشیدند تنش قبل از آنی که نفس تازه کُنَد پا گردد گرچه می‌خورد زمین گرچه کشیدند به خاک روضه‌ای خواند غمش باز مُداوا گردد روضه‌ی غربتِ پیری که به زانو آمد به امیدی که گُلِ گُمشده پیدا گردد پیرمردی به سرِ نعشِ جوانش آمد شاهدِ کَم شدنش وقت تَقَلا گردد اِرباً اِربا بدنی دید به دستش فهمید هرچه کردند نشد تیغِ دگر جا گردد دشنه و تیغ و تبر دست به دستِ هم داد بدنی باز شود مثل معما گردد دست و پا زد پسری تا پدری جان بدهد دست و پا زد پسری تا کمری تا گردد دست انداخت به دورِ بدنش ریخت زمین دست انداخت دهانش نَفَسش وا گردد چشم را نیزه گرفته است اگر چشمی بود کاش میشد نظرش قسمتِ بابا گردد چند عضو از بدنِ اکبرش آنجا کَم بود خواهرش بود ولی حلقه‌یِ نامحرم بود حسن لطفی