روضه وتوسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام اجرا شده شبِ ششم محرم
به نفس کربلایی سید رضا نریمانی •✾•
*صدای ابی عبدالله دم در خیمه ها بلند شد دیگه کسی برا ابی عبدالله نمونده.روایت میگه جز چند نفر، هیچ کس دیگه باقی نمونده.. نادَیٰ واغُربَتاه، واقِلَّةَ ناصِرا أمَا مِن مُعينٍ يُعينُنا؟ أما مِن ناصِرٍ یَنْصُرُنا؟ آیا کسی هست مرا کمک کنه، همراهی کنه، نصرتم بده؟ روایت میگه یه مرتبه قاسم ابن الحسن از خیمه بیرون دوید. صدا زد عموجان! من هستم! یاریت میکنم. ابی عبدالله تا قاسم رودید، راوی میگه بغلش کرد بوسید. صدازد قاسمم تو یادگار حَسنم هستی، تو باید کنار من باشی، من تو رو نگاه می کنم یاد حسنم میوفتم. تو نمیخواد بری میدان.قاسم گفت: عموجان! اذن میدان به من بده. من نمیتونم ببینم شما اینجوری غریب وتنهایی. آقا اذن میدان ندادن.
فلذا مقتل میگه: "فَجَلَسَ القاسِمُ مَهموماً مَغموماً مُتَهَلِّماً باکِی العَین، حَزینَ القَلب، فَوَضَعَ رأسُهُ علی رِجلَیه." سرش رو گذاشت رو پاهاش ناراحت، غمگین، گوشه ی خیمه نشست."وَ ذَكَر أنّ أبَاهُ قَد رَبَطَ لَه عوذَةً فِي کِتفِهِ الاَیمَن" ..یهو یادش افتاد باباش حسن به کتف راستش یه بازوبندی بسته.. یادگار باباشه. باباش گفته قاسمم! این حرز رو بهت میدم یه نامه ای هم تو این حرز گذاشتم. یه روزی میرسه داداشم حسین تنها میشه، یه وقت نکنه اونجا داداش من رو غریب رها کنی بری، میدونم حسینم بهت اجازه نمیده بری میدان. یه نامه نوشتم توحرز گذاشتم این نامه رو اون موقع بهش بده. قاسم بازو بند رو باز کرد، آورد خدمت ابی عبدالله. "وَ عَرَضَ ما كَتَبَ عَلى عَمِّه" نوشته رو أورد تقدیم ابا عبدالله کرد."فَلَمّا قَرأ الحُسينَ عليه السلام العَوذَةً، بَكىٰ وَبُكاء شَديدا" تا این نامه رو ابی عبدالله دید روچشمش گذاشت، بوسه زد، روایت میگه شروع کرد های های گریه کردن......
نگاهش به دست خط حسنش افتاد.آی قربونت برم داداش! قربونت برم که یه عمر چه غمهایی تو دلت بود و به من نگفتی. قربونت برم که چه صحنه هایی دیدی وبه ما نگفتی. قربونت برم که شبا از خواب می پریدی هی میگفتی نزن..نزن...نزن....
"فَلَم يَزَلِ الغُلامُ يُقَبِّلُ يَدَيهِ ورِجلَيهِ" این بچه خودش رو انداخت رو دست وپای ابی عبدالله، پاهای عموش رومیبوسه. به دست وپا افتادن یعنی اینکه التماس کنه.. قاسم التماس عموش رومیکرد...."ويَسأَلُهُ الإِذنَ حَتّى أذِنَ لَهُ" از عموش میخواد بهش اجازه بده بره میدان، اذن رو گرفت، راه افتاد. همچین که به سمت میدان حرکت می کرد شروع کرد رجز خوانی کنه.*
"انْ تَنْکُرونى فَانَا فرعُ الْحَسَن
سِبْطُ النَّبِىِّ الْمُصْطَفَى و الْمُؤْتَمَن
هذَا حُسَیْنٌ کَالاَسیرِ الْمُرْتَهَن
بَیْنَ اُناسٍ لاسُقوا صوبَ الْمُزَن"
*تا صدا زد «أِن تَنْکُرونى» من فرزند حسنم همه ی پیرمردایی که تو جَبل زخم از امام حسن خورده بودن، یهو سرشون رو بالا آوردن گفت کیه؟! پسرِ حسنه؟ به عمر سعد گفتن اجازه بدید ما به جنگ این بچه بریم. دورش کردن، شروع کردن تیر بارونش کنن سنگش بزنن. همچین که اومد سرش رو برگردونه اون نامرد با شمشیر به فرق قاسم زد با صورت به زمین افتاد.نیزه رو برداشت، جوری تو کمر قاسم زد که این نیزه از سینه ی این بچه بیرون زد. خونا شروع کرد سرازیر شدن "وَ صَاحَ يَا عَمَّاهْ "ناله اش بلند شد. عمو! *
بعد تو این حرمِ مرثِیه خوان را چه کنم
یا تنی مانده به شن های روان را چه کنم
می وزد آهِ من و خِش خِش تو می آید
این همه دور وبرم برگِ خزان را چه کنم
*«برگ خزون وقتی روزمین میریزه، وقتی آدم روش راه میره، خِش خِش صدا میده» *
نجمه دنبال تو و چشمِ تو دنبال من است
آه این را چهکنم وای که آن را چهکنم
نو جوانیِ حسن ، حیف یتیمت دیدند
پیش زهرا بدنی بی ضربان را چهکنم
از عموجانِ تو تنها به لبت جان مانده
بعد فریادِ عموجانِ تو جان را چهکنم
تو نگفتی که جوان مُرده عمویی دارم
این زمین خورده ترین مَرد جهان را چه کنم
نامنظم زدنِ قلب مرا میبینی
نامنظم شدنت بُرده توان را، چهکنم
*میدونی چرا بدنش نامنظم شد؟ وقتی صداش بلند شد عموجان! روایت میگه ابی عبدالله مثل باز شکاری خودش رو رسوند بالاسر قاسمش. اما چه صحنه ای دید؟! تصور کنید وقتی یه طعمه ای روزمین میوفته کفتارا دورش حلقه می زنن، دید این کفتارا دور قاسم روگرفتن، هر کسی داره با یه چیزی میزنه. یکی داره نیزه میزنه، دورش رو گرفتن دارن می چرخن دور قاسم. یکی میگه نوبت منه، ابی عبدالله اومد دید یه نانجیبی شمشیر آورده بالا میخواد بزنه، زد دستش رو انداخت. یهو دید از اون دور اسب سوارا دارن میان میخوان نجاتش بِدن. ابی عبدالله عقب کشید این اسب سوارا انقدر رو بدن قاسم تازوندن روایت میگه صدای خرد شدن استخوانها می آمد..
یاد کدوم لحظه افتادی؟ اون لحظه ای که مادرش پشت دَره، داره ناله میزنه نمیذارم بیاین، خونه، خونه ی منه اذن می خواد. اون نامرد همه ی توانش رو ریخت تو پاهاش چنان با لگد به در زد...*
اینهمه نعل...در اینجای کم و...عمقِ زیاد
گیرم این سینه شود خوب دهان را چه کنم
#شاعر:حسن لطفی
گلمزوده واسه پرپر شدن
شکستی بدجور آیینه ی حسن
میپاشی بیشتر دست وپا نزن
عموجونم
با هر سرفه خون می ریزه از لب تو
آغوشمغرق خون شد
پیکرت با، سنگ و تیر و نیزه
گل بارون شد
گفتی ابنُ المجتبایی
هرچی شد که از اون شد
سرِ تو ریختن، با بغض وکینه
تقاص عشقِ علی همینه
به تو رسیده، ارث از مدینه
سرِ شکسته، خِس خِس سینه
بمیرم درد بی حد می کِشی
نفس هاتو خیلی بد می کشی
زیر سم اسبا قد می کشی
عمو جونم
قاسم قاسم
من گُمت کردم میون نیزه های این لشگر
آهوناله ات گم شده تو
سر صدای این لشگر
مونده روی پیکرِ تو
رَدِّ پای این لشگر
دور توجمع اند، هزار تا قاتل
بهممی خندن یه مشت ارازل
برا تنفس خوردی به مشکل
پُر از هلالی، ای ماه کامل
توماس ماساریک:
گرچه کشیشان ما هم از ذکر مصائب حضرت مسیح مردم را متأثر میسازند، ولی آن شور و هیجانی که در پیروان حسین (علیهالسلام) یافت میشود در پیروان مسیح یافت نخواهد شد و گویا سبب این باشد که مصائب مسیح در برابر مصائب حسین (علیهالسلام) مانند پر کاهی است در مقابل یک کوه عظیم پیکر.
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
مناجات وتوسل به امام زمان روحی له الفدا اجرا شده شبِ ششم محرم
به نفس حاج محمدرضا طاهری •✾•
اگرچه از میِ لطفت سبو سبو بردم
همیشه از تو ندانسته آبرو بردم
اگر چه آب به نام تو پاک شد اما
ببخش نام تو را گاه بی وضو بردم
که گفته است پس از مرگ دستِ من خالیست؟
که من به شوقِ تو در خاک آرزو بردم
لباسِ مشکی من بیرق عزایِ شماست
من این نشان را با خویش کو به کو بردم
غذایِ خانۀ من هم غذایِ حضرتی است
چقدر لقمه از این سفره در گلو بردم
به راحتي ز تو دل مي برم چرا كه من
از علاقه ي تو به نام حسين بو بردم
سیاه بود دلم اشک روضه پاکش کرد
چه خیرها که ازین آب شستشو بردم
یتیم بودمُ پرسید هر که از پدرم
به افتخار فقط نام از عمو بردم
خود امام زمان در زيارت ناحيه مقدسه اينجوري سلام ميدن" اَلسَّلامُ عَلي القاسمِ بنْ اَلْحَسَنِ بنِ عَلّي اَلمَضرُوبُ عَلي هامَتِه، اَلمَسُلوبُ لامَتُه"
دل از حسين برده بود قاسم، پشت سر علي اكبر ابي عبدالله گريه كرده بود، براي اباالفضل هم گريه كرده بود، اما فقط براي قاسم بود كه دست به گردنش انداخته بود، اينقدر دوتايي گريه كردن "حَتّىٰ غُشِيَ عَلَيهِما" هر دوتا غش كردن روي زمين افتادن...
قاسم اول هر كاري كرد اجازه بگيره عمو اجازه نداد، ابي عبدالله مي فرمود: تو يادگارِ داداشم حسن هستي، نميتونم جوابش رو بدم، قاسم با چشم گريون برگشت تويِ خيمه، نجمه خاتون مادرش ديد قاسم گوشه ي خيمه زانوي غم بغل گرفته داره زار زار گريه ميكنه، مادر برات بميره، چرا داري گريه ميكني؟ عرضه داشت: هر چي به عموم گفتم، اجازه نداد برم ميدان... اما ديد مادر اصلا نگران نشد، آروم رفت يه بقچه اي رو گذاشت جلوش، آروم گره هارو باز كرد، يه نامه اي رو برداشت بوسيد، گفت: اينو بده دستِ عموت حسين، محاله ديگه نذاره بري ميدان، قاسم گفت: مگه چيه اين نامه؟ صدا زد: اين نامه ي بابات امام حسنِ، نوشته: حسين جان! كربلا خودم نيستم جونم رو فدات كنم، اما بچه هام رو بذار ميدان برن، اينا بايد فداييِ تو بشن...
امشب يه چشمت بايد برا آقا ابي عبدالله اشكبار باشه، يه چشمت هم برا امام حسن گريه كنه، امشب رو يه جور ديگه اي حضرت زهرا دوست داره، وقتي نامِ امام حسن مياد، بي بي ميگه: جانم حسن...*
می رود مثل حسن، حیدر دیگر باشد
انتقام نَفَسِ خسته ی مادر باشد
همه ی جنگ سرِ دشمنیِ با علی است
بی نقاب آمده تا که خودِ حیدر باشد
ذوالفقاری ست دوباره به سر مرهب ها
قاسم ابنِ پسرِ فاتح خیبر باشد
سیزده ساله ولی خوب به او می آید
که به فرزندِ علی مالک اشتر باشد
*همه ايستادن دارن جنگ نمايانِ قاسم رو ميبينن، استادِ جنگش اباالفضل ايستاده رويِ يه بلندي، هر دونه از دشمنارو كه قاسم رويِ زمين ميندازه صدا ميزنه:" لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّه" ماشاالله قاسم! جانم حسن، حريف طلبيد توي ميدان، عُمرِ سعد به ارزق شامي گفت: برو... گفت: برا من بده، من جنگاورم توي عرب، يكي از بچه هام رو مي فرستم كار رو تموم كنه، خيالت راحت، چهار تا پسر آوُرده ارزق شامي، اولين پسرش رو وارد ميدان كرد، با يه ضربه ي قاسم، رو خاك افتاد، بچه ي دوم هم همينطور، هر چهارتا رو جلوي چشم باباش به درك فرستاد...*
آرزو داشته تا چند صباحی دیگر
ضرب تیغش به ابوالفضل برابر باشد
نوجوانیِ ابالفضل به صفین شده
کشته هایش ولی امروز فراتر باش
*يه وقت ديدن ارزق شامي خودش رو رسوند ميدون، با يه كينه اي، با يه غضبي، گفت: خودم داغش رو به دلِ مادرش ميذارم...*
ازرق شام نفهمید که در محضرِ او
لحظاتی ست که می چرخد و بی سر باشد
*خود ارزق رو هم روي زمين انداخت...*
آنچنان میمنه و میسره را ریخت بهم
همه گفتند که شاید علی اکبر باشد
کسی از ضربه ی تیغش به سلامت نگذشت
اجل کوفه و شام است و مقدر باشد
#شاعر حسن کردی*نانجيب گفت: گناهِ اولين و آخرين به گردنم باشه اگه داغش رو به دلِ مادرش نذارم... عَمر بن سعد اَزُدی قسم خورد، گفت: ميرم سر از بدنش جدا ميكنم... يه عده كربلا عثماني مذهب بودن، كينه داشتن جنگ جمل از امام حسن، تا قاسم گفت: "إن تنکرونی فأنا ابن الحسن" ديدن يك به يك نميتونن حريفِ قاسم بشن، همه دورش رو گرفتن، اينقدر سنگ بر بدنِ قاسم زدن، توي اين سنگ باران كسي كه نه خود داره و نه زره داره، وقتي سنگ ميزنن بايد جلوي صورتش رو بگيره، در همين حين يه نانجيبي با شمشير و نيزه زد، قاسم رو از روي اسب انداخت، يه وقت صداش بلند شد: عموجانم!...
حالا ابي عبدالله خودش رو به عجله رسونده، اما چه لحظه اي حسين رسيد، ديد نانجيب بالا سرِ قاسم نشسته، همين عَمر بن سعد اَزُدی نانجيب موهاي قاسم رو گرفته، ميخواد سر از بدنش جدا كنه، يه وقت ابي عبدالله مثل باز شكاري خودش رو رسوند، دست نانجيب رو با شمشير قطع كرد، صداي نحس عَمر بلند شد، قومش اومدن اين نانجيب رو نجات بدن، همه با اسب ها اومدن، يه وقت ديد يه صداي ضعيفي از مابينِ سپاه اسب ها بلند شد، عمو جان!
ديگه شكلِ مادرت شدم، استخوان هاي سينه ي من هم شكست...
همه بايد يه جوري ارث ببرن از فاطمه، چرا كه دوميِ ملعون به معاويه نوشت، اومدم پشت در صداي نفس كشيدن هاي فاطمه رو ميشنيدم چنان با لگد به در زدم، صداي شكستن استخوان هاي فاطمه رو شنيدم... لذا هم قاسم استخوانهاش شكست، هم ابي عبدالله...*
دستت افتاده، لب افتاده و سر افتاده
عمویت دیده تو را و ز کمر افتاده
همه با چکمه ی جنگی ز تنت رد شده اند !
بس که امروز تنت بین گذر افتاده
پشت لب های تو دیگر پسرم سبز شده
روی خشکیِ لبت خون جگر افتاده
چشم های حسنیِ تو نه بسته ست نه باز !
هر کسی دیده تو را یاد پدر افتاده
باز انگار علی رفته اُحد برگشته
باز انگار رویِ فاطمه در افتاده !
*اگر توي گودال ده اسب رو نعل تازه زدن، ديگه ابي عبدالله هم جون نداشت و هم سر نداشت، اما قاسم افتاده، ابي عبدالله اومد بالا سرش...گفت:*
آسمانی شده ای که پُر ماه است عمو
به رویت سُمّ فرس ها چقدر افتاده
مشتری های تو با سنگ خریدند تو را
عسلت ریخته و شیشه دگر افتاده …
#شاعر سید پوریا هاشمی
*شب عاشورا ابي عبدالله جايگاه رو داره به همه ي اصحاب نشون ميده، ديدن قاسم از جا بلند ميشه، عمو جان! منم فردا هستم بينِ اينها، فرمود: آره هستي قربونت برم... دوباره بلند شد: عموجان! منم كشته ميشم؟ ابي عبدالله سئوال كرد: قاسم جان! مرگ در نظرِ تو چه جوريه؟ سريع گفت: "اَحلَی مِنَ العَسَل"... ابي عبدالله فرمود: هم تو كشته ميشي و هم شيرخواره ي من شهيد ميشه، يه وقت از جاش بلند شد قاسم، گفت: مگه پاشون به خيام باز ميشه؟.. فرمود: آري چون هيچ مردي توي خيمه ها نمونده....*
چشماتو وا نكن، خجالتم نده
به كي بگم كه چي سَرِ تو اومده
كرب و بلا پُر از بويِ حسن شده
اندازه ي عمو، قدت بلند شده
دامادِ كربلا، تنت مثل عسل
رو خاك كشيده شد
حنا گذاشتي و دونه دونه همه
رگات بريده شده
از دور كه اومدم عمو شنيدم
تو دشت صدايِ اُستخون شكسته
وقتي رسيدم به تنِ تو ديدم
داداش حسن بالا سرت نشسته
حسن! آه، آه...
*ميگن: قاسم مثلِ مرغِ بِسمِل پا روي زمين ميكشيد، مرغ رو وقتي سر از بدنش جدا ميكنن هي دست و پا ميزنه، آروم ميشه دوباره دست و پا ميزنه، اينو ميگن مرغِ بسمل...*
يتيمِ كربلا، غريبي مو ببين
جلو چشام نكش، پاهاتو رو زمين
عمو بميره كاش براي غربتت
تمومِ سنگاشون خورده به صورتت
از گُل هم اينجوري گلاب نميگيرن
كه از تنت عمو!
از نعل اسباشون يكي شده تنت
با جوشنت عمو!
رو سينه ي شكسته ي تو دارم
زخمِ عميقِ مادر رو مي بينم
با ديدن خون رويِ نعل اسبا
خونِ رويِ ميخِ در رو مي بينم
واي مادرم! مادرم!..
*بچه ي اي كه پاش به ركاب اسب نمي رسيد، ابي عبدالله وقتي بدن قاسم رو بلند كرد، پاهاش روي زمين كشيده ميشد، ديگه استخواني توي بدنِ قاسم سالم نمونده بود، بدن رو آوُرد خيمه ي دارالحرب، گذاشت كنارِ بدنِ علي اكبر، ابي عبدالله ما بين اين دو بدن نشسته بود، به سينه ي شكسته ي قاسم نگاه مي كرد، مي گفت: واي مادرم! مادرم... به پهلوي دريده ي علي اكبر نگاه ميكرد، صدا ميزد: واي مادرم، مادرم...
گیبون (مورخ انگلیسی):
با آنکه مدتی از واقعة کربلا گذشته و ما هم با صاحب واقعه، هموطن نیستیم مشکلاتی که [امام] حسین تحمل کرده احساسات سنگدلترین خواننده را برمیانگیزد، چندانکه یک نوع عطوفت و مهربانی نسبت به آن حضرت در خود مییابد
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
دیدی امام حسین علیهالسلام
یک بیا به زُهیر گفت چه شد!
و او را چگونه ساخت؟
امیدوارم به همه ما یک «بیا» بفرماید..
میرزا اسماعیل دولابی
روضه حضرت قاسم ابن الحسن (ع) اجرا شده شب ششم محرم
به نفس حاج میثم مطیعی
شب عاشورا شد، حسین بن علی مقابل سپاه کم تعداد خودش ایستاد ..
فرمود:" فَاِنَّ الْقَوْم اِنَّما یَطْلُبُونَنى..."
اینا من رو میخوان...
" وَلَوْ اَصابُونى لَذَهَلُوا عَنْ طَلَبِ غَیْرى ..."
اگر دستشون به من برسه با دیگران کاری ندارند..
" وَالیأخذ کلُّ رجلِِ منکم بید رجل من أهل بیتی.."
هر کدوم از شما بیاد دست یکی از زن و بچه من رو بگیره...
" و تفرّقوا فی سوادِکُم و مَدائنِکُم..."
یه نفر بلند شد،سوال کرد و نشست.
گفت:"نَفعَل ذلک؟ "
ما برای چی این کار رو کنیم؟
" لِنَبقى بَعدَکَ لا أرانا اللّه ذلک أبدا..."
خدا اون روز رو نیاره...
دونه دونه اصحابش بلند شدند...
زهیر بلند شد...سعیدبن عبدالله بلند شد...مسلم بن عوسجه بلند شد...
یه نوجوون دید ای بابا...انگار ما داریم جا می مونیم...
عمو منم فردا کشته میشم؟
جواب صریح نداد...کار رو براش تموم نکرد...فرمود:برادر زاده مرگ در دیدگان تو چگونه است؟
صدا زد:"اَحلی من العسل..."
شاید آقای ما گفت:به به...ولی جواب نداد..روز عاشورا شد...عباس رفت...علی اکبر رفت...خیلی از بنی هاشم رفتند...بنی عقیل رفتند...خوارزمی نوشته:
"خَرَجَ قاسمُ بنُ الحسن و هو غلام صغیر لم يَبلُغِ الحُلمَ ..."
هنوز بالغ نشده بود..
(هیچ حرفی به امام حسین نزد...)
"فَلَمّا نَظَرَ إلَيهِ الحُسَينُ عليه السلام اعتَنَقَهُ..."
تا امام حسین چشمش به این نوجوون افتاد،قاسم رو در آغوش گرفت...
"وجَعَلا يَبكِيانِ حَتّى غُشِيَ عَلَيهِما.. "
انقدر عمو و برادرزاده گریه کردند،بی حال شدند...
(خوب که گریه کردن گفت:)
"ثُمَّ استَأذَنَ الغُلامُ لِلحَربِ..."
عمو اجازه میدی من برم میدان..گ
"فَأَبى عَمُّهُ الحُسَينُ عليه السلام أن يَأذَنَ لَهُ.."
آقا اجازه نداد...
"فَلَم يَزَلِ الغُلامُ يُقَبِّلُ يَدَيهِ ورِجلَيهِ..."
هیچی نگفت...اونقدر دستای امام حسین رو بوسه زد...افتاد به پاهای امام حسین...
" ويَسأَلُهُ الإِذنَ ..."
هی گفت:عمو بذار من برم...
"حَتّى أذِنَ لَهُ..."
رفت میدان...
کفنی که نبود...زرهی که نبود...لباس عربی به تن داشت...
یه وقتی آمد میدان...
"فَخَرَجَ ودُموعُهُ عَلى خَدَّيهِ..."
اشکای چشمش روان بود...
برای جبهه اذن از امام میگیره
ولی خواهشهاش انگاری بی تأثیره
هرچی میگفت، عمو میگفت نه!
اما قاسم ادب کرد ایستاد
دست و پای عمو رو بوسید، به گریه افتاد
میون آغوش هم از حال رفتن
انگاری که یه روح توی دوتّا تن
گرفت اذنش رو
سینهاش به سینهی عمو چسبیده
جای زره ببین کفن پوشیده
گرفت اذنش رو
«علی اکبر ِحسن، قاسم جان...عزیزم قاسم»
تو صحرا مثل قرص قمر میمونه
"وقتی آمد میدان،راوی میگه:
"کَأنَّ وَجهَهُ فِلقَةُ قَمَرٍ..."
صورتش مثل ماه پاره بود.
"وعَلَيهِ قَميصٌ وإزارٌ ونَعلانِ ..."
کفش جنگی هم که نداشت...نعلین پوشیده بود...
" قَدِ انقَطَعَ شِسعُ إحداهُما..."
بند یکی از نعلین هاشم باز بود.
یه نفر کنار من بود گفت من داغ این رو به دل عموش بگذارم امشب...*
تو صحرا مثل قرص قمر میمونه
مثه حیدر شمشیرش رو میچرخونه
چشماش بارونی بود وقتی که
مثل باباش رجزخون اومد
انگار شیر جمل شد زنده، به میدون اومد
با نعرههاش لشکرو میترسونه
یلای شامو سر جا مینْشونه
به باباش رفته...
چه ضربههای کاریِ شمشیری...
صداش میاد چه نغمهی تکبیری...
به باباش رفته...
«علی اکبرِ حسن، قاسم جان، عزیزم قاسم»
*اومد میدون...
"و دمعه علی خدیه..."
همونطور که گریه می کرد،صدای حیدریشو بلند کرد...
"وهُوَ يَقولُ:
انْ تَنْکُرونى فَانَا فرعُ الْحَسَن
سِبْطُ النَّبِىِّ الْمُصْطَفَى و الْمُؤْتَمَن..."
اگه من رو نمیشناسید من پسر حسنم...
رجز خوند...
"هذَا حُسَیْنٌ کَالاسیرِ الْمُرْتَهَن"
عموی من رو اسیر کردید...
جنگ نمایانی کرد....
اون نامردی که گفت من داغش رو به دل عموش میگذارم...راوی میگه من بهش گفتم:
ما تُريدُ بِذلِكَ؟ "
چرا میخوای همچین کاری بکنی؟!
" يَكفيكَ هؤُلاءِ الَّذينَ تَراهُم قَدِ احتَوَشوهُ... "
همینا که دورش رو گرفتند کافی اند..
گفت:
"قالَ: وَاللّهِ لَأَفعَلَنَّ! "
من این کار رو میخوام بکنم...
"فَما وَلّى حَتّى ضَرَبَ رَأسَهُ بِالسَّيفِ..."
یه ضربه ای به سر قاسم زد...
" فَوَقَعَ الغُلامُ لِوَجهِهِ..."
نوجوون با صورت به زمین افتاد...
صدا زد: "يا عَمّاه! "
(حسن جان یادت میاد اون روزی که با برادرت وارد خانه شدی...صدا زدیم یا عماه! ما ینیم امنا
گفتید:اسماء! مادر ما این ساعت نمی خوابید...
اسماء صدا زد:
یابنی رسول الله ما
قد فارقنی الدنیا...
مادر از دنیا رفت...
اسما با هزار زحمت شما دو برادر را بلند کرد...گفت برید باباتون رو خبر کنید...شما آمدید...
" وَ رَفَعَ اصواتهما بالبکاء..."
بلند بلند گریه می کردیم...اصحاب آمدند گفتند:یابنی رسول الله چی شده؟
چرا گریه می کنید؟
شما بلند صدا زدید:
"ماتَت اُمُّنا فاطمه..."
مادرمون از دنیا رفت...
امیرالمومنین در مسجد شنید...
"فَوَقَعُ علیٍّ وجهِه..."
علی با صورت به زمین افتاد...
قاسم با صورت به زمین افتاد..
رسم این خانواده اینه...
یه روز مادرش بین در و دیوار با صورت به زمین افتاده بود...
وقتی به زمین افتاد صدا زد:
یا عَمّاه! عمو بیا...عمو آمد...
در مقاتل نوشته اند مثل باز شکاری آمد...
فَانقَضَّ عَلَيهِ الحُسَينُ عليه السلام كالصَّقرِ، وتَخَلَّلَ الصُّفوفَ، وشَدَّ شِدَّةَ اللَّيثِ الحَرِبِ، فَضَرَبَ بِالسَّيفِ...
اون ملعون رو به درک واصل کرد...
میگه یک مرتبه دیدم...
"بِالحُسَينِ عليه السلام قائِمٌ عَلى رَأسِ الغُلامِ..."
حسین بالا سر قاسم ایستاده...
" وهُوَ يَفحَصُ بِرِجلَيهِ..."
قاسم پا بر زمین می کشید...*
صدای زخمیش پیچیده توی صحرا
عمون جون دریاب من رو توو این واویلا
عمو جون خیلی خوشحالم من
پیغمبر رو بغل میگیرم
مرگو مثل عسل مینوشم، برات میمیرم
اکبر که جوشن داشت شد إربا إربا
قاسم فقط با یک کفن...! آه دنیا...
شهید شد قاسم...
پاشو به سختی میکشه رو خاکا
چشماشو با گریه میبنده مولا
شهید شد قاسم
«امانتی محتبی پرپر شد، عزیزم قاسم»
شاعر: سید مهدی سرخان
↫
روضه و توسل به حضرت قاسم سلام الله علیه اجرا شده شب ششم محرم
به نفس سیدمجیدبنی فاطمه•✾•
هم پریشان حسینم هم پریشان حسن
ای به قربان حسین و ای به قربان حسن
روز اول مادرم چشمان من را نذر کرد
این یکی آنِ حسین و آن یکی آنِ حسن
*امام حسن و امام حسین با هم زور آزمایی میکردن، مادرش نگاه میکرد، زیر لب میگفت: جانم حسین! علی میگه: جانم حسین! یه وقت دیدن وجود نازنین پیغمبر نگاه میکنن زیر لب فرمود: جانم حسن! بابا فرموده بودید هر وقت میخواید تشویق کنید بچهی کوچیکتر رو تشویق کنید، صدا زد: زهرا جان! دیدم تو میگی: حسین! علی میگه: حسین! نگاه کردم دیدم همهی ملائکه الله میگن: جانم حسین! دیدم اینجا حسنم غریبه، پیغمبر مژده داد فرمود: در قیامت که همه گریانند، اشک ریزان حسن خندانند...*
هر شبی که فاطمه بر روضه هامان میرسد
هست گریان حسین و هست گریان حسن
نه که دنیا، دِینمان را هم کریمان میدهند
من که ایمان دارم از اول به قرآنِ حسن
زیر ایوان نجف دیدم که روزی میرسد
یا حسن جان مینویسم زیر ایوان حسن
هر کجا رفتم دیدم کار دست مجتباست
بشکند دستم نباشد گر به دامان حسن
نه که تنها این دو شب کُلِ مّحرم میشویم
شب به شب تکیه به تکیه باز مهمان حسن
قاسمش وقتی به میدان زد حسین آهسته گفت
میرود جان حسین و میرود جان حسن
شد حسن یک ضربه زد ازرق همانجا شد دو تا
نعره زد عباس ای جانم به قربان حسن
روضه های ما همه لطف امام مجتباست
شکر هر شب میروم در زیر باران حسن
پیش زهرا آبرو داری کنیم و آوریم
هی گلاب و دسته گل یاد یتیمان حسن
وقتی خواست بره میدان، نه زرهی به اندازش بود نه کلاه خود، اومد اذن میدان بگیره ابی عبدالله اجازه نداد، اومد تو خیمه همچین که بچه بغض کرده داره گریه میکنه زانوی غم بغل گرفته، مادرش یه نگاه کرد گفت: عزیزم الان خوشحالت میکنم، از تو بقچه یه چیزی در آوُرد یه نامه ای رو، گفت: این دستخط بابات امام مجتبی است، فرموده: هروقت کربلا رسیدید اینو بدید به قاسم به عموش برسونه، اینقدر خوشحال شد نامه رو آوُرد مقابل عمو جان، سرش پایین همچین که اباعبدالله نامه رو باز کرد، چشمش افتاد به دستخط داداشش شروع کرد گریه کردن، حسن جان کجایی ببینی داداشت رو غریب گیر آوُردن، در آن نامه نوشته: حسین جان،! نیستم کربلا یاریت کنم، عوض من قاسمم میدان بره...
نوجوان دوازده سیزده ساله داریم یا نه؟ نگاه کن قد و قوارهی یه نوجوان دوازده سیزده ساله رو، ماه پاره بود نقاب به صورتش زده بودن...
همچین که عمو اجازه داد قاسم بره، سرمه به چشمش کشیدن، موهاش رو شونه کردن، نقاب به صورتش زدن، عمو عباس کمک کرد سوار بر مرکب شد، اما پاها به رکاب اسب نمیرسید، حالا داره میره عمه زینب داره دعاش میکنه، صدای گریهی اهل خیمه بلند شد، ابی عبدالله داره نگاه میکنه...
اینقدر عاشق بودن این عمو و برادر زاده، شیخ جعفر شوشتری میگه: پشت خیمه وقتی خواستن وداع کنن ابی عبدالله قاسم رو بغل گرفت، اینقدر این دو بزرگوار گریه کردن یه وقت دیدن حسین و قاسم غش کردن، حالا حسین داره همهی عشقش رو به میدان میفرسته، عمو قربون شمشیر زدنت عزیزدلم! مثل داداش حسنم شمشیر به دست گرفته، چقدر نترسه همه دارن براش وَ اِن یَکٰاد میخونن، صدای تکبیر بلند شد، خبر رسید به خیمه سرلشکرشون رو قاسم زمین زد، اما همهی اهل خیمه یه صحنه ای رو دیدن صدا ناله ها بلند شد، یه وقت دیدن حسین دست روی سر گذاشت، قاسم رو دوره اش کردن، یه وقت یه ناله ای رسید جلو خیمه ی عمو، به دادم برس حسین، وقتی رسید دید بدن غرق خونه، یه نانجیبی کاکُل قاسم رو گرفته...
نوجوانی که پاش به رکاب اسب نمیرسید، شیخ جعفر شوشتری میگه: ابی عبدالله بدن قاسم رو گرفت، بغل کرد، خواست بیاد سمت خیمه، میدیدن پاهای قاسم روی زمین کشیده میشد، اینجا میگه دوتا دلیل داره یا اینقدر مصیبت بر حسین سخت بود حسین با قد خمیده قاسم رو آوُرده به سمت خیمه، یا اینکه بدن اینقدر زیر سم اسب ها بوده....
بیا عمو!
بیا ببین که اومده بابا، عمو!
این همه نیزه اومد از کجا، عمو!
بیا که موندم زیر دست و پا، عمو!
موهام عمو!
کشیده شد، شکسته بازوهام عمو!
سنگا همش خورده به اَبروهام عمو!
شبیه زهرا شده پهلوهام عمو!
چی میشه جسم بی زره
که مونده زیر مَرکبا
دیگه حتی بعیده که
جا شه این تن روی عبا
زخمای تنم، میسوزه ولی
من آخر شدم، هم قد علی
.
زمزمه و توسل به حضرت قاسم سلام الله علیه اجرا شده شب ششم محرم
جَوُونیمو میریزم به پای تو
کاش سفید بشه موهام به پای تو
یه پیر غلام بشم آخرش برات
یا که جون بدم تو روضه های تو
یه عُمرِ که تو دام تو دلم اسیره
خدا محبت تو رو ازم نگیره
همین روزا براتمو ازت میگیرم
یا کربلا میرم یا تویِ روضه میمیرم
صاحب کَرَم، میبینی که مضطرم
من تو رو رها کنم کجا برم
خیلی بدم من به تو نارو زدم
نکنه به من بگی نیا حرم
بهم نگو که باورم نمیشه
تویی که مهربون بودی باهام همیشه
خدا نیاره رزق من تو روضه کم شه
دعا کن این غلام سیاه خرج حرم شه
حسینِ من، حسینِ من، حسین جان
صِدام گرفت، اینقده صدا زدم
بس که سینه تویِ هیئتا زدم
ببین منو، ببین اشکِ چشمم و
خودمو چقد تو روضه هات زدم
شاید تا اربعین دَوُوم نیارم
چقد همه برن حرم بروم نیارم
تو این شبا ذکرِ مادرم حسن
بی کفن حسین و بی حرم حسن
غریب حسین، دلِ بی شکیب حسین
تا همیشه سایه ی سرم حسن
واسش یه روز یه گنبد طلا میسازیم
شبیهِ گنبدِ امام رضا میسازیم
تو این شبا میبارن چشایِ من
یه چِشَم میگه حسین یکی حسن
یکی غریب توی دشتِ کربلا
یکشون غریبه اما تو وطن
حسین و سر بریدن از قفا تو صحرا
حسن رو کشته کوچه و غمای زهرا
در این مدینه همین جا سَرِ مرا ببرید
ولی غلاف به بازویِ مادرم نزنید
صدای در، دری که تویِ شعله سوخت
دری که یه میخ و تویِ سینه کوفت
صدای جیغ، توی خاکستر و دود
کی میدونه، چی تو دستِ فضه بود
بابام با اشک داره فریاد میزنه
این زنی که میزنید زنِ منه
یکی تنش زخم و پر ستاره شد
جگرِ یکی مدینه پاره شد
یکی دیگه لخته های خون و دید
کربلا بعدِ حسین آواره شد
باید همه گریه کنیم برایِ زینب
نمیشه هیچ غمی مثه غمای زینب
عمو ببین، که میریزه خونِ من
بیا که رسید به لبها جونِ من
ببین چقدر، مثه مادرت شدم
با لگد شکسته استخونِ من
ببین چه جوری قاسمِ تو سربلند شد
چه مردی شد برا خودش، قدش بلند شد
عمو برو بگو تو به مادرم
که منم شدم فداییِ حرم
بهش بگو پیشِ عمه زینبم
نکنه گریه کنی بالا سرم
عمو تو رو خدا به فکر مادرم باش
به جایِ من مواظبِ برادرم باش
*قاسم گوشه ی خیمه نشسته، آروم همینجوری سرش رو پایین انداخته، هر کسی از فردا سئوال کرد از ابی عبدالله، حرفِ همه که تموم شد، صدا زد: عموجان! منم فردا این لیاقت رو دارم پا رکابِ شما به شهادت برسم؟ ابی عبدالله جواب دادن: عزیزِ دلم! قاسمم! مرگ در ذائقه ی تو چه جوریه؟ سریع جواب داد: عموجان!" أحلَی مِنَ العَسَل" از عسل برام شیرین ترِ، من عشقم شهادتِ... تا این حرف رو زد ابی عبدالله جوابش رو داد: آری، تو هم شهید میشی، حالا که مثلِ عسلِ برات، تو هم مثلِ مومِ عسل میشی...
موم عسل رو دیدی چه جوریه؟ وقتی عسل رو بگیری ازش، هی کش میاد، هی بزرگتر میشه... قاسم هم میدونید چرا مثل مومِ عسل شد؟ آخه اینقدر اسبا رو بدنش رفتن و اومدن...*
تا لالهگون شود کفنم بیشتر زدند
از قصد روی زخم تنم بیشتر زدند
قبل از شروع ذکرِ رجز مشکلی نبود
گفتم که زادهی حسَنم بیشتر زدند
این ضربهها تلافی بدر و حنین بود
گفتم علی و بر دهنم بیشتر زدند
از جنس شیشه بود مگر استخوانِ من
دیدند خوب میشکنم بیشتر زدند
میخواستند از نظرِ عمق زخمها
پهلو به فاطمه بزنم بیشتر زدند
تا از گُلم گلابِ غلیظی درآورند
با نعلِ تازه بر بدنم بیشتر زدند
دیدند پا ز درد روی خاک میکشم
در حال دست و پا زدنم بیشتر زدندن
#شاعر عبّاس احمدی
می بینی این لشکرو، چه طور می بینند تو رو
این دَمِ آخر بذار، ببینمت بعد برو
به فکر آسمونی و زمین نفس گیرِ برات
سوارِ مرکب که میشی، دلِ عمو میره برات
خوشکه لبات، وایسا ببینن عمه هات
با این زره چقدر شدی، شکلِ جَوُونیِ بابات
سفر بخیر، این همه دردِ سر بخیر
میری و تو دلم میگم: یادِ علی اکبر بخیر
رو خاک و خونِ یاکریم، پراش تو چنگِ نسیم
این کسی که میزنن، بچه یتیمِ یتیم
برای بردن تنت، کیو صدا کنم عمو؟
فردا چطور تو صورتِ، بابات نگاه کنم عمو؟
حالی شده، پیشت چه جنجالی شده
یه جا سرت خالی شده
می زننت، چیزی نمونده از بدنت
گشتم و پیدا نمیشه، یه جای سالم رو تنت
بغضم دیگه وا نشد، غمت تو دل جا نشد
چه آرزوها واسه، تو داشتم اما نشد
انگاری که دنیا داره رو سرم آواره میشه
پاتو که رو خاک میکشی، بندِ دلم پاره میشه
جانِ عمو! پاشو نگرانِ عمو
سرتو مثلِ بچگیت، بذارِ رو دامانِ عمو
دیر شده بود، محشری از تیر شده بود
وسطِ یه عالمه گرگ، تن تو اسیر شده بود
*یهو صداش بلند شد: عمو بیا... اما این صدا خیلی فرق داره، این صدا از لابلایِ دست و پاهایِ اسبها داره بلند میشه، یهو همچین که صداش بلند شد، ابی عبدالله مثلِ بازِ شکاری خودش رو رسوند، همچین که اومدن همه فرار کنن، وقتی ابی عبدالله رو دیدن همه ترسیدن، یه بار دیگه همه رویِ بدنِ قاسم رفتن...اینجا اسبا رویِ بدنِ قاسم رفتن، اما دَرِ خونه همچین که رویِ زهرا افتاد...*
نامردمان از حُرمتِ کوثر گذشتن
دَرِ رویِ زهرا بود و از آن در گذشتن
*بدنِ قاسم رو جمع کرد، رویِ دست گرفت، شیخ جعفر شوشتری میگه: وقتی قاسم میخواست بره میدان زره براش پیدا نمیشد، عمامه رو ابی عبدالله از سَرِ مبارک برداشت، دو نیمه کرد، یه نمیه رو کفن کرد به روی لباس قاسم انداخت، یه نیمه دیگه رو به سر و صورتِ قاسم بست، از بس زیبا بود این پسر، گفت: قاسمم! اینجوری بری چشمت میزنن، آخرش هم چشمش زدن..
وقتى يه اتفاق بد تو زندگيت ميفته،
كتاب رو نبند، ورق بزن و برو فصل بعدى ..
#امید
#توکل
از چیزهای کوچک در زندگیتان لذت ببرید
چون روزی به گذشته نگاه میکنید و متوجه میشوید آنها چیزهای بزرگی بودهاند..
https://eitaa.com/Arbabhosyn
.