اگر در جامعهای فقط یک حسین و یا چند ابوذر داشته باشیم
هم زندگی خواهیم داشت هم آزادی
هم فکر و هم علم خواهیم داشت
و هم محبت هم قدرت و سرسختی خواهیم داشت
و هم دشمنشکنی و هم عشق به خدا
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻗﺎﺿﯽرحمه الله:
ﺩﺭ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ علیه السلام ﻣﺴﺎﻣﺤﻪ ﻧﻨﻤﺎﯾﯿﺪ ، ﺭﻭﺿﻪ ﻫﻔﺘﮕﯽ ﻭﻟﻮ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺑﺎﺷﺪ، ﺍﺳﺒﺎﺏ ﮔﺸﺎﯾﺶ ﺍﻣﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻫﻔﺘﮕﯽ ﻫﻢ ﻧﺸﺪ ﺩﻫﻪ ﺍﻭﻝ ﻣﺤﺮﻡ ﺗﺮﮎ ﻧﺸﻮﺩ.
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
روضه و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیها اجرا شده شب سوم محرم
به نفس سیدمهدی میرداماد •✾•
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَاللَهّ يا اَبا عَبْدِالله، أَلسَّلامُ عَلی مَنْ طَهَّرَهُ الْجَلیلُ، أَلسَّلامُ عَلى مَنِ افْتَـخَرَ بِهِ جَبْرَئیلُ،أَلسَّلامُ عَلى مَنْ ناغاهُ فِی الْمَهْدِ میکآئیلُ،أَلسَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ،أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ،أَلسَّلامُ عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ، أَلسَّلامُ عَلَى الثَّغْرِ الْمَقْرُوعِ بِالْقَضیبِ..." ای حسین...
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهیدِسَیِّدَتَناومولاتنا یا رُقَیَّةَ
ای پدر! چشم تو روشن، شب بیداری ماست
به اباالفضل بگو: وقت علمداری ماست
*راستی چرا عمو رو نیوردی؟ تو که بی عمو جایی نمیرفتی، بعضی حرفارو به تونمیتونم بگم به عموم میخواستم بگم ...*
خصم، بیهوده به ما سلسله بست؛ ای بابا!
کاروان بعد تو، ساکت ننشسته؛ ای بابا!
حیدر قافلهات، تیغ دو دَم را برداشت
به اباالفضل بگو: عمّه، عَلَم را برداشت
کوفه را با نَفَس خویش چنان مقبره کرد
خطبهای خواند که کار همه را یکسره کرد
من هم از زینبم و در رگ من، خون علی است
سوختم؛ سوختن از عشق تو، قانون علی است
دخترم؛ دختری از تیرهی اُمّالنّجبا
عمّه، بسته به سرم معجری از جنس حیا
لشکرم، اشک من و سنگر من، ویرانه
*هرقطره اشکم خونه ی این شامیاروخراب میکنه، قطره های اشکم سیل میشه دشمنت رو باخودش میبره *
لشکرم، اشک من و سنگر من، ویرانه
درس عزّت بدهم بر پسر مرجانه
*خانم زینب جوری این دختر رو بار آوُرده، به نقل معروف: مادر، رقیه رو وقتی به دنیا آوُردش از دنیا رفت، لذا این سه ساله مادر نداشت،توجه عمه بهش بیشتر بود ،برا همینخیلی بابایی شده بود،برا همین عاطفه اش به بابا فرق میکرد،لذا تو مدرسه زینب بزرگ شده بود، زینب هم که توی دامن زهرای مرضیه بزرگ شده بود، واقعا بچه اینجوری بار اومده که گریه کرد مثل مادربزرگش، نه گریه ی ضعف، یه بار برا دردهاش گریه نکرد، مادرش هم تو مدینه یه برا پهلوش گریه نکرد، فقط میزد تو سینه اش میگفت: علی غریبه، رقیه هم میزد روپاش میگفت بابام کجاست؟*
آهم، ارثی است که از خطبهی زهرا بردم
شام گریاند مرا؛ آبرویش را بردم
عمّه آموخت به من شکوهای از غم نکنم
زخم هم شد؛ سر خود پیش کسی خم نکنم
حرفی از آبله، از زخم به زینب نزدم
خاطرت جمع؛ به نان صدقه، لب نزدم
*بابا خاطرت جمع، داشتم از گرسنگی می مردم، اینقدر گرسنه شده بودم، تشنگی یادم رفته بود، دیدم نان وخرما میدن لب نزدم ...
گِله ای نیست؛ گِله،حوصله هممیخواهد
من دلم تنگ شده؛ بوسه دلم میخواهد
*یه ساعت وقت داشته باشم فقط می بوسمت، اینقدر منتظر بودم تو بیای ..از اینجا به بعد دیگه این بچه قرارش از دست رفت، شب آخر بنارو گذاشت به گریه کردن، یه جوری گریه کرد شهر رو ریخت به هم، یهجوری گریه کرد صداش رسید به اون ملعون، از خواب نحسش بیدارشد، گفت: چیه این صدا،مال کیه؟ از کجاست؟ گفتن: از خرابه میاد، گفت: کی داره اینجور گریه میکنه؟ مگه اینها هنوز نفس دارن؟! مگه جون دارن گریهکنن؟ گفتن: آری، حسین یه دختر کوچیکداره این بچه تا باباش رو نبینه آروم نمیشه، باباش رو میخواد...
علامه مجلسی اینجارو نقل کرده میگه نانجیب صدازد: "اِرفَعُوا رَأسَ أَبِیهَا وَاَطرَحُوا إِلَیهَا"......سرباباش رو بندازید جلوش، یه کاری کنید صداش دیگه بند بیاد، زینب فهمید چه خبره، دید جلو در شلوغ شد.. مرحوم ربانی خلخالی در کتاب ستاره درخشان شام مینویسه، میگه: تا دید دارن سر رو میارن عمه ی سادات بلند شد، اُم کلثوم بلند شد، رباب بلند شد، زنا جلو در خرابه ایستادن، نیارید سر رو ،ما آرومش میکنیم.
چیکار کردن ؟یکی رو با لگد زدن،یکی رو با تازیانه زدن، ریختن تو خرابه مثل مدینه که ریختن تو خونه ی مادر ما، همه رو زدن سر رو گذاشتن جلو این بچه...
این سؤال رقیه که گفت: "ما هذا الرأس ؟"مثل عمه اش زینب بود، مثل اون سؤال توی قتلگاه بود، که آیا توحسینمنی ؟ این سؤال از رو نشناختن نبود، میدونی چرا گفت این سر کیه؟ با تعجب گفت: گفت تو بابای رقیه ای؟ مگه چند روز من ندیدمت؟ بیست و پنج روزه ندیدمت، چیکار کردن باهات؟حسین .....
سر رو بغل کرد، آروم سر رو آورد بالا، آروم دست میکشید، حالا لحنش عوض شد ...*
چند وقت است که شانه نزدی بر مویم
بغلم کن ولی آهسته؛ کمی پهلویم
خورده شلّاق روی بال و پرم
چیزی نیست لگد شمر، شکسته کمرم
پای چشمم، گُلِ زخم است؛ فدای سر تو
دخترت می رود از دست؛ فدای سر تو
*سر رو أوُرد بالا، دست کشید، آدمی که نمی بینه یا کم می بینه دست میکشه، با حس لامسه خیلی چیزا رو میفهمه، تا دست کشید، گفت:*
مهربانم! تو چرا پاره شده لبهایت؟
چقدر خاکی و خونی است سر زیبایت
راهی تشت شدی از سر نی؛ میدانم
گریه کردی وسط مجلس می؛ میدانم
بیحیا، جام به دست آمد و من میدیدم
چوبدستی به لبت میزد و من میدیدم
عمّهجان بود مراقب؛ سر ما پایین بود
ولی آن مرد نگاهش چقدر سنگین بود
خواهرم، نه دلم آشفته بماندبهتر
داغ ناموس تو، ناگفته بماند بهتر
*دیگه طاقت نیاورد، دست کشید رو لب ها ،دست کشید رومحاسن، دید پُر خاکِ ،پُر خونِ...
من از شما سؤال میکنم بعد ازلب و بعد از محاسن چیه؟محاسن رو زد کنار انگشتاش روگذاشت روی رگهای بریده، دید رگ ها از هم جدا جدا شده...
اونجا چیکار کرد ؟ می دونست باباش بالاسَرِ داداش اکبرش چیکار کرده، شنیده بود از عمه اش، شاید شنیده بود از خواهراش، باباش وقتی رسید بالا سر اکبر، سر رو به زانو گذاشت آرومنشد، رقیه هم سر بابارو روی زانو گذاشت آروم نشد، بابا سر علی اکبر رو به سینه چسبوند آرومنشد، رقیه هم سر بابا رو به سینه چسبوند، آروم نشد...
شنیده بود باباش صورت به صورت داداشش گذاشته " وَ وَضَعَ خَدَّهُ عَلَى خَدِّه "رقیه هم همین کار رو کرد، صورت روی صورت بابا گذاشت ،لباش رو روی لبهای بابا گذاشت...
کنار بدن علی اکبر همه گفتن:حسین جان داد، تا زینب رسید، زینب حسین رو برگردوند، اگه خواهرش نبود بابا و پسر کنار هم رفته بودن... زینب دست گذاشت رو شونه ی حسین، حسین رو زنده کرد، اما تو خرابه زینب دیر رسید، تا اومد بچه رو برداره، دید سر یه طرف، رقیه هم یه طرف، همه بگید حسین .....*
هم عشق حسین، معنی زندگی اسـت
هم گریه بر او کمال سازندگی اسـت.
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
#روضه و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیها
از حرم رفتی و آتش زده شد بال و پرم
بعدِ تو ریخته شد خاک یتیمی به سرم
*يا أبتاهُ مَنْ ذَا الَّذي أَيتمني علي صِغَر سِنّي! ..*
چه فراقی و چه داغی که ندیده چشمم
در همین فاصله از زندگی مختصرم
چند روزی ست که از حال دلم بی خبری
چند روزی ست که از حال سرت بی خبرم
شانهی سنگ شده جای سر دختر تو
جایِ آغوش تو ای کوه ترین مرد حرم
*گفت بابا: *
مو ندارم به سر و سوخته گیسویی که
میرسیده است زمانی قد آن تا کمرم
کاش میشد که دوباره به مدینه برویم
تا که انگشتری از شهر برایت بخرم
کفتر جلد سر و دوش عمویم بودم
حال با حرمله و شمر و سنان همسفرم
سیلی و هلهله کم بود که با زخم زبان
هر کسی زد نمک طعنه به زخم جگرم
گرچه گیسو و سرم سوخت ولی شکر خدا
معجر سوخته ای هست ببندم به سرم
کاش می شد که نخی از گل پیراهن تو
باخودم محض تبرک به مدینه ببرم
آبرو بود که از کاخ ستم می بردم
باهمین اسلحه ی اشک و همین چشم ترم
دست و پا گیر شدم مرحمتی کن بِبَرم
که در این قافله با تاول پا دردسرم
دست خودم نبود، یدفه پیر شدم
از خواب که پا شدم، دیدم اسیر شدم
دست خودم که نیست، خرابه حال من
بچه هاشون بابا، عمه رومیزنن
دست میندازن منو،
میگن میریم برات، گوشواره میخریم
دست میندازن منو،
دست میزنن بابا، همهش به روسریم
دست میندازن منو میون بازار
دست میندازن منو توی خرابه
میگن آروم بازی کنیم تو کوچه
بابای این دختر رو نیزه خوابه
چشمات و وا کن و، دخترت و ببین
تو صورتم بابا، مادرت و ببین
دیگه نمیشه که، مشکل و حل کنی
دستی نداری تا، من و بغل کنی
دست تو که نبود،
دستم شکسته از، دست یهود شده
یه جوری زجر زده،
که حتی دستای، خودش کبود شده
دستم نمیرسید بابا تا نیزه
زد نیزه دار رو دست من با نیزه
دست کدومشون تو رو کبود کرد
دستای خیزرون بوده یا نیزه
.