آرتاگراف
امروز سالروز شهادت حمید آقای باکریه❤️
.
مادرم كه ماجرا را فهميد، گفت «واى فاطمه!
حميد خيلى پسر خوبيه» يك هفته اى گذشت. باخودم فكر كردم ما در بعضى مسائل سياسى باهم اختلاف نظر داريم. به او مى گويم من با بعضى نظرات سياسى تو مخالفم و تمام.
رفتم وهمين را گفتم، چشمتان روز بد نبيند؛ آن قدر حرف زد، حرف زد. هوا هم سرد بود وماهم بيرون بوديم - توى محوطه دانشگاه - نصفش را گوش كردم، نصفش را اصلاً نفهميدم چی گفت. خودش خيلى جدى بود. يادداشت هايى باخودش آورده بود كه كمى از آن انتظاراتى بود كه از من داشت، يا لابدازهر دختر دیگری كه مى خواست با او ازدواج كند.
بقيه هم در مورد خودش بود. نشسته بود - قبل ازآن كه برود آلمان - تمام قوت و ضعف هاى شخصيتش را آورده بود روى كاغذ. به قول خودش مى خواسته وقتى پايش رسيد آلمان يادش نرود كيست وبراى چی آمده. به من گفت ببين فاطمه!«مهم اين است كه جفتمان اسلام را قبول كنيم و با آن زندگی كنيم. بقیه مسائل سياسى نظرند؛ نظرها هم بر اساس واقعياتند نه حقيقتها. واقعيت هم كه هر روز عوض مى شود. پس اگر حقيقت را قبول كنيم، باواقعيتها مى شود یک جورى كنار آمد.»