-عروةُالوثقی!
1-بگردممم؛ان شالله که خیره 2-وعلیکم🙂😐!!
شکست عشقی نخوردم نمیدونم چقدر درد داره ولی بیشتر از این درد داره که دیروز رفیقام منوو از خواب بلند کردنن میگن پاشو پاشو رهبر امده
من اصولا وقتی میخوابم بد از خواب میشم ولی تا این حرفو شنیدم از خواب پاشدم روسریمو تو چند دهم ثانیه درست کردم گفتم پاشوو بریم ..
فکردم چون تو کتابخونه ایم میگ رهبر امده فکردم امدن از کتابخونه بازدید کننن😐!
بعد دیدم میگن قرار بیان حرم
پاشدیم رفتیم زنگ زدیم دیدیم الکی بوده برنامه از سوی رهبر بوده برای خود رهبر نبوده :/!
شکست عشقیی بدتر از این ؟
مرقد امام ک نرفتم
ی سری دیگم از دیدار رهبری جاموندم
-عروةُالوثقی!
شکست عشقی نخوردم نمیدونم چقدر درد داره ولی بیشتر از این درد داره که دیروز رفیقام منوو از خواب بلند ک
فقط جوری کِ روسری شو درست کرد🤣
-عروةُالوثقی!
شکست عشقی نخوردم نمیدونم چقدر درد داره ولی بیشتر از این درد داره که دیروز رفیقام منوو از خواب بلند ک
برید خوشحال باشید یکبار شکست عشقی خوردید 🙂🙂!!
-عروةُالوثقی!
_..؟!💔
_چقد اینجا شاعـر قشنگ میگہ:
علت ڪور؎ یعقوب نبے معلوم اَست
شھر بے یای مگر ارزش دیدن دارد!؟
#اللهمعجللولیکالفرج
هدایت شده از -عروةُالوثقی!
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داخل دانشگاه جلویم سبزشد،خیلی جدی و بی مقدمه
پرسید : ( چراهرکی رو میفرستم جوابتون منفیه ؟ )
بدون مکث گفتم : ( مابه دردهم نمی خوریم )
با اعتمادبه نفس صدایش راصاف کرد : ( ولی من فکر میکنم خیلی به هم می خوریم! )
جوابم را کوبیدم توی صورتش :( آدم بایدکسی که میخواد همراهش بشه به دلش بشینه! )
خنده پیروزمندانه ای سرداد، انگار به خواسته اش رسیده بود :( یعنی مشکل شما اینه ) جوابی نداشتم، چادرم رازیرچانه محکم چسبیدم وصحنه راخالی کردم،
مدتی پیدایش نبود نه در برنامه های بسیج , نه کنارمعراج شهدا , داشتم بال درمی آوردم . ازدستش راحت شده بودم . کنجکاوی ام گل کرده بود نمی دانستم کجاست خبری از اردوهای هم بسیج نبود . همه بودند جز او .
خجالت می کشیدم از اصل قضیه سردربیارم تا اینکه کنارمعراج شهدا اتفاقی شنیدم ازاوحرف می زنند.
یکی داشت می گفت : ( معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت توی مشهد چی کارمی کنه)
یک دفعه نظرم عوض شد...|
#پارت۱
#کتابدار
-عروةُالوثقی!
داخل دانشگاه جلویم سبزشد،خیلی جدی و بی مقدمه پرسید : ( چراهرکی رو میفرستم جوابتون منفیه ؟ ) بدون
گفت : « دیدیدآخربه دلتون نشستم . »
زبانم بندآمده بود، همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم وتحویلش می دادم حالاانگار لال شده بودم .
خودش جواب خودش را داد : ( رفتم مشهد , یه دهه متوسل شدم . گفتم حالاکه بله نمی گید , امام رضا علیه السلام از توی دلم بیرونتون کنه پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم . نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت : اینجا جاییه که می توانند چیزی روکه خیرنیست، خیرکنن و بهتون بدن.
نظرم عوض شد. دودهه ی دیگه دخیل بستم که برام خیربشید)
نفسم بنداومده بود , قلبم تندتندمی زد وسرم داغ شده بود . حالافهمیدم الکی نبودکه یک دفعه نظرم عوض شد.
انگاردست امام رضا علیه السلام بود و دل من .
#قصه_دلبری
خاطرات همسر #شهید_محمدخانی
#کتابدار
#پارت۲