eitaa logo
-عروةُ‌الوثقی!
1.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
40 فایل
بسم‌الله !- چقدرزیباست‌زمزمه‌آرام‌آب، کهـ‌درگوشم‌مۍخواند: چقدرخوش‌است‌اقبالم. آرۍ،من‌همان‌جوانه‌روییده‌شده درکنارآبشارم. {تبیلغ| @Abmin_Kaf} -بیسیم‌ِکانال📻 https://harfeto.timefriend.net/17178852949420 'عروة الوثقی"محکم؛استوار
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حتما حاجت روا باشید رفقا سه تا الهی به رقیه بگیم براشون ؟! (واسه‌منم‌دعا‌کنید‌یه‌کاری‌دارم‌راه‌بیوفته) _خانوم‌سه‌ساله
هدایت شده از -عروةُ‌الوثقی!
مزار شهید حمید مرادی🌱🌿 [ اَلحـٰـاݩ ]
-عروةُ‌الوثقی!
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 #به_رنگ_کوچ #یسنا_باقری #برگ_چهارم درحالی که می‌دویدم فکرهای بد ذهنم را می‌کاوید. به
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 **** رستا چادر حنانه را کشید و حنا مجبور شد بغلش کند. - ایمان بیا بگیر رستا رو. رستا جیغ بلندی کشید و خودش را محکم تر به حنانه چسباند. - کی میری بیمارستان؟ - هروقت شما رخصت بدید. خندید و دستش را روی چشمش گذاشت: - چش مایی، هرجا دوست داری برو. هر دویمان، روی صندلی میز ناهارخوری آشپزخانه نشستیم. برایش چای ریختم و جلویش گذاشتم. دست راستش را زیر چانه اش گذاشت و دست چپش را به لیوان چسباند. - تونستی کار پیدا کنی؟ موهایش را از روی پیشانی‌اش کنار زدم: - خودت چی فکر می‌کنی؟ نفس عمیقی کشید: - عیبی نداره، مهم نیست. خداروشکر که تونستم برم سرکار و دیگه مشکلی نداریم. دستش را از زیر چانه‌اش برداشت و روی میز گذاشت. سعی در پنهان کردن خنده‌ام داشتم. لیوان چای را روی میز گذاشت و متعجب گفت: - اشتباه متوجه شدم؟ - خودت چی فکر می‌کنی؟ لیوان چای را هل داد: - سرده که. ببخشید هنوز چشم برزخیم فعال نشده، خودت بگو چیکار کردی. برخاستم و لیوان چای را توی سینک گذاشتم. شیر آب را باز کردم و درحالی که لیوان را می‌شستم، گفتم: - دیروز صبح بهم زنگ زدن، همه کاراشو خودشون انجام داده بودن فقط امضا کردم. نمی‌دونم کی باهاشون حرف زده بود. پیراهنم کشیده شد و مجبور شدم به جای ظرف شستن موجود کوچک و صورتی رنگ را بغل کنم. رستا را روی میز گذاشتم و روی صندلی جای گرفتم. موهای رستا را کنار زدم: - موهات به مامانت رفته. حنانه خندید و رستا لب هایش را به هم فشرد. دست راستش را گرفتم و دست چپش را روی پیشانی ام گذاشت. سرم را کج کردم: - رستا خانم چطوره؟ بغلش کردم و سرش را روی شانه‌ام گذاشت. حنانه بلند شد و آرام گفت: - می‌رم بخوابم. بعد از رفتنش، چشم‌هایم را بستم و رستا را محکم تر به خودم فشردم. **** حامد جلوی ایستگاه پرستاری ایستاده بود و با فاطمه حرف می‌زد. - یَک روز زاغو گله یتا درخت نشسه بود و داشت همیرو ساندویچ مخورد. فاطمه دستش را زیر چانه‌اش گذاشت. بدجور از دست حامد کلافه بود. - خب؟ - یهو روباه دیدوش و زد رو ترمز و پیشوش گفت: ماشالله چه کله ای چه چه دم گنده ای چه تیپ ناخشی. مشکی رنگ عشقه یتا کچه آواز بخون حال کنیم. زاغو ک هم نامردی نکردو ساندویچا هشت زیر بغلش و گف: برو داییو من بچه آزادشهرم تو دیه مخی منا گول بزنی؟ - قربونت برم ایمان اومد. از من بکش بیرون. دست‌هایم را از جیب بیرون کشیدم و با اشاره فاطمه، از آنجا دور شدیم. - بهتری؟ - ممنون. اتفاقی افتاده؟ - می‌تونی این چند شبو پیشش بمونی؟ دکتر گفت باید بمونه بیمارستان. - حالش خوبه که. خندید: - این همیشه سرخوشه. ادامه دارد.. روزهای: دوشنبه و جمعه -عروةُ الوثقی🇵🇸! 🍃 🌿🍃 🍃🌿🍃 🍃🌿🍃🌿 🍃🌿🍃🌿🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
05.zekr.roghayejan.mp3
4.32M
🎤 کربلایی محمود عیدانیان 📄 رقیه جان ... 👌🏻
سه تا الهی به رقیه بگیم:))؟ -خانوم جان 💚!
آره از این صوبتا :)! الهی به رقیه بگیم براشون ؟ _خانوم‌سه‌ساله