eitaa logo
گروه راویان سردار شهیدعلیرضا عاصمی
146 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
25 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شادی ارواح مقدس شهدا امام شهداصلوات
. ♨️ نیروهای مسلح یمن در بیانیه اعلام کرد 🔹دو عملیات دریایی انجام داده است یکی هدف قرار دادن کشتی تجاری«پروپل فورچون» آمریکایی با موشک دریایی و دوم، یک ناوشکن آمریکایی با ۳۷ پهپاد هدف قرار دادند. اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 📌 خبر فوری سراسری @fori_sarasari
هدایت شده از حسین جزائی کندری
14.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان سید محمود نبویان؛ شاگرد آیت‌الله مصباح قصد ورود به اتاق سران قوا را دارد؟ 🔹انتخابات ۱۱ اسفند ۱۴۰۲ از جنبه‌های گوناگون متفاوت و بی‌سابقه بود، یکی از این جنبه‌ها ورود نبویان به عنوان نفر اول تهران به مجلس بود. 🔹نبویان اگرچه در فضای سیاسی کشور نامی شناخته شده است، اما بسیاری از مردم با او و سابقه سیاسی‌اش آشنایی ندارند. 🔹داستان زندگی نبویان را در این ویدئو تماشا کنید و برای علاقه‌مندان به سیاست ارسال کنید @AkhbareFori
هدایت شده از مجتبی سالاری
سردارشهید علیرضا عاصمی در یک نگاه
هدایت شده از مجتبی سالاری
محمد حسن صنعتی کارشناس فرهنگی و رسانه ای رقم دقیقی از شهدای انقلاب یا جنگ و حتی انقلاب و جنگ روی هم در دست نیست یا اگر هست اعلام نشده است. اگر فرض کنیم حداکثر 100 هزار نفر از جمعیت 300 هزارنفری ای که گفته می شود در انقلاب و جنگ به شهادت رسیده اند مربوط به انقلاب باشد ، مابقی در سالهای دفاع مقدس شهید شده اند. و هر کدام از این 200 هزار نفر دارای عوالمی بوده اند و ارزشهای پیدا و پنهانی داشته اند. شهید علی عاصمی یک نفر از این سپاه دویست هزار نفره است که دارای عوالمی ویژه بوده است. سردار آفتاب علی عاصمی متولد 1341 از روزی که در هفده سالگی با اولین کاروان اعزامی شهرستان کاشمر به جبهه همراه شد تا روزی که در 24 سالگی ، انفجار بمبی 750پوندی او را آسمانی کرد ، 76 ماه از طلایه دارها و پیشتازهای جبهه بود.او در سنگرهای فرماندهی تخریب قرار گاه های کربلا ، نجف ، خاتم الانبیاء (ص) ، لشکر 43 امام علی (ع) و تیپ ویژه پاسداران رشادت های فراوانی از خود نشان داد. او به واسطه تحرک فوق العاده و دید عمیق و دقیقی که داشت ، در کار توپخانه ، دیده بانی ، اطلاعات و عملیات و تخریب سرآمد شد. در معاشرت با مردم خلق خوشی داشت که دیگران را جذب می کرد. پدرش می گفت : آنقدر نزد مردم محبوبیت داشته که وقتی شهید می شود شهر باختران یکپارچه عزادار می شود.می گویند در حمله کرکوک که سمت فرماندهی داشته و نقشه عملیات همراهش بوده با خود نارنجک آتش زا حمل می کرده تا اگر دشمن توانست به او نزدیک شود ، با انفجار نارنجک خود و نقشه عملیات را از بین ببرد. رزمنده پرکاری بود. در شهرباختران که مرتب به آن حمله هوایی می شد ، با همرزمانش طی 12 روز ، 7500 بمب عمل نکرده را خنثی می کنند. همسرش مرضیه نبی اللهی در خاطره ای می گوید : یک شب شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام آماده نکرده ، چون تصور می کرده که همسرش به منزل نمی آید . فورا علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم : خودمان؟ گفت : ما نان و ماست می خوریم . به گفته قربانعلی صلواتیان معاونش ، سال 63 در جریان مقدمات عملیاتی که انجام گرفت ، در جمع فرماندهان قرارگاه وقتی که راجع به موانع دشمن در منطقه جنوب صحبت شد و برخی از برادران ارتش مفصلا در مورد امکان ناپذیر بودن عبور از آنها صحبت کردند ، علی با قاطعیت اظهار داشت : ما قول عبور از این موانع را می دهیم . در گیر و دار بحث ها ، سپهبد صیادشیرازی (شهید) با اطمینان گفت : وقتی برادر علی قول بدهد ، شما مطمئن باشید که این کار را خواهد کرد. او حرف بی اساس نمی زند . حرف های همرزمش منصور احمد لو نشان می دهدکارش را خوب بلد بوده . نیروها را هم خوب توجیه می کرده . می گفت : مین سربازی است که خواب ندارد. اگر مین کاری به عنوان یک اصل جا بیفتد ، نیاز به پدافند با نیروی انسانی نیست. به علت همین تسلط بر کار بود که سال 64 برای تدریس جنگ ، مین و انفجارات در دوره عالی دانشکده فرماندهی و ستاد (دافوس) دعوت شد. کلاسهایش هم خیلی طرفدار داشت . در زندگی ساده زیست بود. چنان که (دکتر) محسن اسماعیلی به یاد می آورد ، جنوب که بودند با همسر و فرزندش در اتاقی 3در3 زندگی می کردند که هم آشپزخانه بود ، هم محل استراحت و هم نشیمن . به قولی پذیرایی . وقتی مهمان می آمد همسرش یه بهانه ای می رفت خانه همسایه . وقتی در غرب مشغول خدمت شد در باختران خانه جاداری به او دادند. از وسعت خانه نگران بود. این بود که از دو اتاقِ خانه ، یک اتاق را به محل تعاون رزمندگان تبدیل کرد . همیشه در فکر دیگران بود. پرویز اسماعیلی همرزمش می گوید : در عملیات فتح یک داخل خاک عراق ، شبی را توی خانه یکی از کردها خوابیدیم . پتو کم بود . علی فهمید اگر بین بچه ها بماند حتما یک پتو را به او می دهند . آن شب را تا صبح توی برف و سرما قدم زد تا نیروهایش راحت تر بخوابند. همرزم دیگرش محسن اسماعیلی می گوید : روزهای آخر ، یک روز بعد از نماز صبح در حالی که قرآن می خواند ، از او سوال کردم : شما همین طوری قرآن می خوانید ؟یا آیات خاصی را انتخاب می کنید؟ جواب داد : هروقت بخواهم قرآن را باز کنم ، نیت می کنم . در پی این هستم که چه آیاتی بر اساس این نیت می آید. نیت امروز من این بود که خدایا ! من از اول جنگ درس و خانه را رها کردم و برای رضای تو به جبهه آمدم . می خواهی با من چه معامله ای بکنی ؟ این آیات آمد : کسانی که در راه ما مجاهدت کنند و از شهرشان هجرت نمایند ، برای آنها اجری عظیم است . خواهرش لمی گفت : به او می گفتم علی جان ! تو در جنوب و غرب و خلیج فارس هستی . این همه زحمت تو را خسته نمی کند؟ می گفت : خسته می شوم. اما جور کسانی را می کشم که به جبهه نمی آیند. و در خانه هایشان نق می زنند .
هدایت شده از مجتبی سالاری
هدایت شده از مجتبی سالاری
. یکی از کارهای علی نوشتن خاطره بود . او جایی از این خاطرات نوشته : یکی از میادین مین در نزدیکی سوسنگرد به طور کامل شناسایی نشده بود . برای شناسایی آن رفتم. حدود 4 ساعت در داخل میدان کار می کردم. به جز یک ردیف محل مین های خنثی شده چیزی ندیدم. به پایگاه برگشتم و بعد از ظهر ، مجددا با یکی از برادران برای شناسایی داخل میدان رفتیم . باز هر چه گشتیم ، هیچ مینی پیدا نکردیم . خودم با موتور داخل میدان رفتم. اثری نداشت. پس از مقداری شناسایی ، با دو موتور به داخل میدان رفتیم . تا آخر میدان دور زدیم و برگشتیم. هیچ اثری از مین نبود. تصمیم بر این شد که مین کوب بیاوریم و برای اطمینان بیشتر میدان را با مین کوب بکوبیم و مین های احتمالی را منفجر کنیم. روز تاسوعا بود و می خواستم از سوسنگرد بروم. فرمانده جدید را بردم تا میدان را برای او توجیه کنم. ابتدا نمی خواستیم برویم ، زیرا باران شدید آمده بود ، همه جا را گِل کرده بود و راه رفتن نیز مشکل بود آن هم داخل میدان ، ولی چون می خواستم بروم ، حتما می بایست آن برادر را ببرم میدان را ببیند و تذکرات لازم را بدهم . با ماشین تا کنار میدان رفتیم ، پیاده شدیم ، من از جلو و آن سه برادر دیگر هم از پشت سر می آمدند . وقتی که به اول میدان رسیدیم ، با منظره باورنکردنی روبه رو شدیم . خدایا چه می دیدیم؟ باران دیشب باعث شده بود که تمام خاک های روی مین ها شسته شود و مین ها مثل نقل و نبات ، روی زمین مشخص شوند . میدان ، پر از مین بود و عجیب این بود که من خودم بارها پیاده و بارها با موتور داخل آن رفته بودم ، ولی به خواست خدا روی مین نرفته بودم . وقتی که مین ها مشخص شده بود ، دیدیم که لاستیک موتور ما درست در کنار نوار مین ها حرکت کرده است و حتی جایی بود که از بین دو مین رد شده بودیم و روی آنها نرفته بودیم . واقعا جای شکر داشت : الهی رضا برضائک و تسلیما لامرک .
هدایت شده از کانال شهید عاصمی
✍قسمت هجدهم سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: «چند روز بعد برگشتم کاشمر تا خانه را برای مراسم آماده کنم. آقاجان و بقیه چند روزی شهادت عباس را پنهان نگه‌داشته بودند تا مامان بارش را به سلامتی زمین بگذارد. وقتی خبر دادند بچه‌اش را به دنیا آورده و حالش خوب است، رفتم بیمارستان دیدنش. من را که دید خیلی خوشحال شد. گفتم: مامان!‌ مسئله خمس را بلدی؟ گفت: «بلدم، چرا می پرسی؟» گفتم: می‌دانی که باید یک پنجم مالت را در راه اسلام بدهی؟ گفت: «می‌دانم!» گفتم: خوب! پنج‌تا بچه داشتی، باید یکی را به‌ عنوان خمس برمی‌گرداندی به صاحبش! مادرم خودش را زد به زمین و آسمان. با مشت زد ضرب گرفت روی سینه اش و عباس عباس کرد. آرام که شد اسم برادر تازه به دنیا آمده‌مان را گذاشت عباس!» فهمیدم علی از آمدن به آنجا هم قصد خاصی داشته است و می‌خواسته آماده باشم و بدانم آخر و عاقبت او چه می‌شود. وقتی برگشتیم داخل اتومبیل، گفت: «برای این گفتم کنارم راه نیا تا همسران شهدایی که آمده‌اند زیارت قبور شوهرهایشان، دلشان از اینکه من و تو کنار هم هستیم، نگیرد.» آن روز بعد از گشت‌وگذارهایمان! من را برد یک رستوران و ناهار خوردیم. توی رستوران کلی من را خنداند و به نوعی آن‌همه بغض و اشکم را جبران کرد. بعد هم من را رساند خانه و خودش رفت. مادرم گفت: «مرضیه!‌ از الآن تو زن علی هستی. می‌دانی وقتی او می‌خواهد برود جبهه، اجازه‌ات دست اوست؟ شرعاً هرجایی بخواهی بروی باید از او اجازه بگیری و دیگر نمی‌توانی مثل قبل هر جا دوست داری یا هرجایی که ما اجازه بدهیم بروی و به کسی هم توضیح ندهی. حتی برای رفتن به مسجد که خانة خداست، باید از او اجازه بگیری.» همان شب بود که علی دوباره آمد خانه‌مان. مقابلم ایستاد و گفت: «مرضیه!‌ من دارم می‌روم!» جاخوردم. گفتم: «به همین زودی؟» گفت: «من آنجا خیلی کار دارم. الآن هم یک روز اضافه مانده‌ام تا تو را ببرم گردش و بیشتر با من آشنا شوی.» با خودم گفتم: «آن هم چه گردشی!» به او خیره شدم و گفتم: «علی! مامانم می‌گوید اجازه زن دست شوهرش است؛ یعنی اجازه من هم دست توست. اگر تو بگویی فلان جا بروم، می‌توانم بروم، اگر هم اجازه ندهی، حق ندارم پایم را از خانه بیرون بگذارم.» به چشم‌هایم خیره شد و گفت: «من یک جمله می‌گویم و تمام! هر جا خدا راضی است، برو! من هم راضی‌ام. دیگر هم نیازی به اجازه من نداری و آزادی هر جا دوست داری، بروی.» بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شاید خودش خبر نداشت، اما با همان یک جمله من را بزرگ کرد. از آن به بعد هر جا می‌خواستم پایم را بگذارم، به معنای واقعی خدا را در نظر می‌گرفتم و خوب سبک‌سنگین می‌کردم ببینم خدا راضی است یا نه؟ بعد پایم را می‌گذاشتم آنجا و خیالم راحت بود که علی هم راضی است. شبی که برای خداحافظی آمده‌ بود، فکر نمی‌کردم برود و حالاحالاها از او خبری نشود. با خودم فکر می‌کردم این هفته می‌آید، ده‌ روز دیگر می‌آید؛ اما خبری نشد که نشد. از وقتی با علی عقد کرده بودم، هر کس می فهمید شوهرم پاسدار است، یک حرفی می زد. یکی از همسایه‌ها زبان شیرینی داشت و همیشه سربه‌سرم می‌گذاشت و می‌گفت: «مرضیه‌خانم!‌ آن‌قدر کلاه و شال‌گردن بافتی فرستادی آنجا که بالاخره یکی‌شان را کشاندی اینجا!» @shahidasemi