💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۳۹
فاطمه از تموم کارایی که کرده بود پشیمون بود و گریه میکرد
فاطمه الان شده بود همون فاطمه ای که قبلا بود همونی که همیشه مهربونی از چشماش مشخص بود
_اجی اشکاتو پاک کن دیگه دلم نمیخواد اینطوری ببینمت!
سرشو انداخت پایین با دستم اشکاشو پاک کردم و سرشو آوردم بالا
_تو که الان نباید گریه کنی و ناراحت باشی تازه باید خوشحالم باشی از اینکه متوجه شدی کارت اشتباه بوده
الانم بخند تا من خندتو ببینم!
لبخندی نزد و باز بغض کرد
_فاطمه میخوام یه خبری بهت بدم که باید حتما لبخند روی لب هات باشه تا بگم!
فاطمه متعجب نگاهم کرد
_چه خبری؟
_تا نخندی که نمیگم!
_باشه میخندم بگو دیگه!
لبخندی بی حال زد
_خب هرچند این لبخندی که زدی اون نبود که میخواستم اما میگم!
خب قراره به زودی های زود بشی خواهر عروس!
فاطمه از حرفم شوکه شد
_یعنی چی میشم اجی عروس؟
_دیگه یکم فکر کنی بد نیستا
ابروهاشو به نشونه تعجب داد بالا و بعدش زد زیر خنده انقدر خندید که از چشماش اشک میومد
_وای حسنا باورم نمیشه راست میگی؟
_من با تو شوخی دارم؟!
دوباره زد زیر خنده
_حالا این دوماد کی هست؟
نکنه همون حسن کچله؟
_خیلی بدی خودت حسن کچلی
_منکه کچل نیستم حالا بگو ببینم کیه!
_محسن!
_محسن پسر خاله مریم!
_اره
دوباره خندید
_خب خوبه بهم میاید
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۳۸
صفحه گوشیمو باز کردم با پیام استادم یهو یادم اومد امروز کلاس داشتم و کلا فراموش کردم
البته اگه فراموش هم نمیکردم کلا نمی رسیدم امروز برم!
تلفن خونه زنگ خورد گوشیمو گذاشتم زمین و رفتم ببینم کیه
شمارشونو نمیشناسم!
جواب دادم ببینم کیه!
_الو سلام
_سلام عزیزم خوبی!
صدا آشنا بود اما هرچی فکر کردم یادم نیومد!
_ممنون بفرمایید!
_مامانت خونه است؟
_بله چند لحظه گوشی خدمتتون!
در اتاقو زدم و رفتم تو
_مامان یه نفر پشت تلفن کارتون داره!
_کیه؟
_نمیدونم
مامان بلند شد از روی صندلی و رفت سمت پذیرایی
نگاه کردم به فاطمه که چشماش پر از اشک بود و نشسته بود روی زمین
نگاهم کرد اما ایندفعه نگاهش فرق داشت مهربون بود!
_حسنا میای پیشم؟!
از حرفش تعجب کردم!
_باشه
رفتم کنارش روی زمین نشستم همین که نشستم کنارش اشک هاش سرازیر شدن و بغلم کرد و بلند بلند گریه کرد
از گریه فاطمه گریم گرفت هرچقدر هم بدی بهم کرده باشه بازم خواهرمه خوبی هاش خیلی بیشتر بدی هاش هست
فاطمه با هق هق گفت
_اجی منو ببخش من دیگه میخوام عوض بشم بشم اونی که شما ازم میخواین
محکم تر بقلش کردم و گفتم
_الهی من فدای اشکات بشم اخه تو که کاری نکردی که ببخشمت!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۴۱
_راستی حسنا تو نمیخوای منو شیرینی بدی مثلا عروس شدی!
_چرا حتما
_خب پس پاشو همین حالا بریم من شیرینی میخوام!
_اخه الان؟
_اره مگه چیه الان؟
_به مامان بگو اگه اجازه داد باشه!
خندید و پاشد گونمو بوسید و رفت بیرون اتاق
واقعا خیلی خداروشکر میکنم که فاطمه برگشت خدایا شکرت!
فاطمه با خوشحالی سرشو توی اتاق کرد
_پاشو پاشو عروس خانم مامان اجازه داد!
_باشه تو اماده شو تا منم بیام
فاطمه رفت توی اتاقمون تا لباساشو بپوشه
بعد از چند دقیقه از پله ها اومد پایین
باورم نمیشد این همون فاطمه است
روسریشو مثل من کشیده بود جلو و بدون هیچ ارایش و عطری خیلی قشنگ شده بود
از شدت خوشحالی گریم گرفت بغلش کردم و هردو گریه میکردیم
مامان اومد با دیدن ما گفت
_وای چیشده؟!
فاطمه برگشت مامان با دیدنش اومد جلو و بوسش کرد و قربون صدقش رفت...
رفتم توی اتاقم و همون روسری که فاطمه پوشیده بود مثل اونو سرم کردم و رفتم پایین
علی از حیاط اومد تو
_کجا میرید به سلامتی!
هر دو زدیم زیر خنده
_با اجازه شما بیرون!
_منم میام!
_باشه پس زود برو آماده شو!
_چشم
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام رضا (ع)
یه نگاهیم بکن به زیر پات🙂💔
شماره تلفنـ حرمـِ امـامرضـا 😭💔
📞 05148888
{بالاےضریحمیکروفوننصبشده}
زنـگزدیـنواشڪتـون دࢪ اومـد
بعددعاےفرجماروهم دعاڪنید🥀
(نـشـࢪ بـدیـد شـایـد کـسے دلـتـنـگ باشـه)
دختر هاهم شهید میشوند
یا شهید پرور میشوند
خواهرم تو مانده ای که دفاع کنی
از انچه که شهدا برایش خون دادند
دفاع کنی از حجابت ....!
✨🌸
#عفاف -حجاب
~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یارضاگفتہوبیناشدھچشمانکسی :)🧡 ..