eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
864 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقا...🌸 ببخشید بابت چند روزی که نبودم و پارت نداشتیم.. بخاطر یکسری مشکلات نتونستم باشم.. دوباره از پارت اول رمان رو میذارم و امیدوارم همه رمان رو دنبال کنید..💕 یاعلی🖐🏻 ..🌸
✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️ ✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️ ✨❄️ ❄️ 🌿بسم‌رب‌الحسین (علیه‌السلام)❤️ ღ‍شـق -با نوازش های دست محمد از خواب بیدار شدم! سلام صبح بخیر... +سلام ظهر بخیر.. -نگاهی به صفحه گوشیم کردم ساعت ۱۲ بود..وااای..چرا بیدارم نکردی محمد؟ +بیدارت کردم خواهر من بیدارت کردم خودت بیدار نشدی منم دیگه بیخیال شدم.. -این چند شب اصلاً خوب نخوابیدم..چند روز پیش که خرید جهیزیه غزل و عقدش بود دیشب هم که عروسی..خیلی خسته شدم ان شاالله خوشبخت بشه +ان شااللّٰه -محمد همینطور که به سمت در می‌رفت گفت: +کی میخواد تورو بگیره دیگه راحت بشیم از دستت.. -بالشت رو به سمتش پرت کردم که سریع از اتاق خارج شد بعد از رفتن محمد بلند شدم و موهامو با کلیپس بستم و به سمت هال رفتم.. +سلام ریحانه جان ظهرت بخیر.. -همینطور که می‌خندیدم گفتم سلام مامان جان بعد از سلام کردن به سمت سرویس رفتم و صورتم رو شستم.. از آینه نگاهی به خودم کردم و ناخوداگاه یاد گذشته افتادم.. +ریحانه جان دخترم آماده شو دیگه الان عمه ات اینا میان هااا -باشه مامان..چقد استرس داشتم لحظه ای که عمه اینا میخواستن بیان خواستگاری وای خدایا.. بازم گذشته..از وقتی مراسم خواستگاری اون موقع بهم خورده..دیگه هر خواستگاری که میاد رو رد میکنم..نمی‌دونم چرا اما همش فکر میکنم همه مثل هادی ان از بچگی پدربزرگم مارو برای هم نشون کرده بود اما اون روز خواستگاری بهم گفت من دست بزن دارم اخلاقم خوب نیست با دختر های دیگه ارتباط دارم اصلاً هم علاقه ای به تو ندارم و از این حرفا..تو افکار خودم به سر می بردم که صدای کسی رو شنیدم +ریحانه جان نگران نباش یکی هم بلاخره تورو می گیره ولی حالا آب و ببند به فکر بابا هم باش.. - از روی حرص روی محمد آب ریختم و دوباره فرار کرد به خونه... نویسنده: الف نون ت..💚 🚫کپی رمان حتی با ذکر منبع و گفتن نام نویسنده مجاز نمی باشد.. 🚫 ❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️ ✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️ ✨❄️ ❄️ 🌿بسم‌رب‌الحسین (علیه‌السلام)❤️ ღ‍شـق -بعد از شستن دست و صورتم رفتم و سر میز صبحانه نشستم مشغول خوردن صبحانه بودیم که مامان گفت: +ریحانه جان دخترم شما هر خواستگاری که برات میاد رو رد میکنی..بالاخره هر دختر یا پسری که بزرگ میشه باید ازدواج کنه.. ازدواج سنت پیغمبره..می‌دونم بعد از ماجرای خواستگاری هادی حال روحی خوبی نداری ولی این ماجرا چندین ماه ازش گذشته..دیروز که خونه خالت بودم از من تورو برای حامد خواستگاری کرد و منم بهش گفتم باید با خودت صحبت کنم..به پدرت هم گفتم ایشون هم مخالفتی نداشتم ولی بازم ما میگیم هرچی نظر خودت باشه.. -مامان جان من می‌دونم که شما به فکر من هستین..می‌دونم دلتون میخواد هرچه زودتر من هم برم سر خونه زندگیم..اما مامان من بعد از اون شب تا همین امروز اصلاً به ازدواج فکر نکردم و فعلاً هم نمی‌خوام درباره اش صحبت کنم.. لطفاً به خاله بگین که قصد ازدواج ندارم.. اینو گفتم و بعد از تشکر کردن از مامان از سر میز بلند شدم و ظرف هارو شستم و بعد به سمت اتاقم رفتم..شماره عسل رو گرفتم.. بعد از ³ بوق صدای پر انرژی عسل تو گوشم پیچید.. +به به سلام ریحانه جان -سلام عزیزم خوبی! +الحمدلله...چیه سرحال نیستی؟ -چیز خاصی نیست...عسل..میگم من امروز خیلی دلم میخواد برم حرم میای؟! +اره اتفاقاً قرار بود برم.. -چه خوب..پس عسل جان موقع اذان حاضر باش میگم به محمد ببرتمون حرم.. + چرا با آقا محمد خودم تاکسی میگرم میریم.. - با محمد بریم هم من راحت ترم و هم تو تازه امن ترم هست..اگه بخوایم هم با تاکسی بریم محمد نمی‌ذاره..آماده باش میایم سراغت -هوففف...من که زور تورو ندارم..باشه عزیزم منتظرم.. خندیدم و بعد از خداحافظی قطع کردم..و رفتم به سمت اتاق محمد تا بهش بگم تق تق.. +جانم؟! -داداش بیام داخل؟! +بفرما عزیزم - داداشی من امروز قراره با عسل بریم حرم..میشه ببری مارو؟! +با کی؟! - عه داداش..سر به سرم نذار دیگه همون‌طور که می خندید گفت: +باشه خواهر گلم می برم..حالا ساعت چند قراره برین؟! -قراره برای نماز ظهر اونجا باشیم +خیلی خوب..الان که تا اذان چیزی نمونده برو آماده شو تا بریم.. - بلند شدم و بوسه ای رو گونش زدم و از اتاق بیرون رفتم... ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️ ✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️ ✨❄️ ❄️ 🌿بسم‌رب‌الحسین (علیه‌السلام)❤️ ღ‍شـق -رفتم تو اتاقم و در کمد لباس هام رو باز کردم یه لباس گل‌بهی و همراه روسری و گیره روسری سرم کردم..فقط مونده بود که چادرم رو سر کنم.. +ریحانه خانم بیا دیگه باید برم مغازه بابا سرش شلوغه.. -چشم داداش اومدم + خجالت نمی کشی ریحانه خانم؟! -چرا باید خجالت بکشم؟ + کسی که ۵ سال ازت بزرگتره..تکرار میکنم ۵ سال بزرگتره رو یک ساعته اینجا کاشتی.. - داداش این ۵ سال رو انقد نگو..خوب ۵ سال بزرگتری بنده باید از شما چیز های زیادی آموزم.. همون‌طور که سرش رو تکون میداد گفت: +هنوز هم عین بچگیات انگار تو از من بزرگ تری..انقد که بلدی حرف بزنی آخه تو دختر..بیچاره عسل خانم که نمیتونه یک کلمه حرف بزنه... -بعله دیگه...! میدونستم که محمد دلش پیش عسل گیره..هربار که خواستم در این رابطه با محمد صحبت کنم فرصتش نشده تو ماشین بهترین فرصته..با صدای محمد از افکارم بیرون اومدم که می گفت: +خواهر من بیا دیگه سوار شو ای بابا! -اومدم داداش..اومدم وقتی داشتم می نشستم داخل ماشین نگاهم به قیافه ی مردونه محمد افتاد که زیر نور خورشید می درخشید..! محمد واقعاً هیکل خیلی خوبی داشت و با ریش های مشکی رنگش کلی جذاب شده بود.. تصمیم گرفتم درباره عسل باهاش صحبت کنم.. سرفه ای کردم تا تمام حواسش رو به من بده... نویسنده: الف نون ت..💚 🚫کپی رمان حتی با ذکر منبع و گفتن نام نویسنده مجاز نمی باشد..🚫 ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️ ✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️ ✨❄️ ❄️ 🌿بسم‌رب‌الحسین (علیه‌السلام)❤️ ღ‍شـق -سرفه ای کردم تا تمام حواسش رو به من بده... محمد همون‌طور که نگام می کرد حواسش به رانندگیش هم بود..معلوم بود که تو فکر عسله.. افکارش رو پاره کردم و گفتم محمد! با اینکه نگاهش رو به من داده بود اما تو یه دنیای دیگه بود.. دستم رو جلوی چشمانش تکون دادم که باعث شد به خودش بیاد.. +بله.. بله..چیه ریحانه - آقای عاشق نکشی مارو.. +ا..قای..ع..ا..شق؟! - بعله..ویژگی ما خواهرا همینه برادر من..فکر نکن نمی‌دونم بدجور عاشق دوست بنده ای.. +... -چیزی نمی گفت که من گفتم: خجالت نداره که برادر من..حالا بگو ببینم واقعا عاشق عسلی؟! + راستش ریحانه میخواستم زودتر از اینا درباره عسل باهات صحبت کنم که فرصتش نشد.. - اولاً عسل نه و عسل خانم..بعدشم باید زودتر بهم قضیه رو می گفتی حالا هم که نگفتی منم با عسل هیچگونه صحبتی درباره علاقه تو بهش نمیکنم.. + ریحانه جان..خواهر گلم..گفتم که هم روم نمی شد هم فرصتش نمی شد..حالا هم بیا و برای داداش گلت خواهری کن و باهاش صحبت کن.. - تو همون محمد چند دقیقه پیشی؟! حالا که صحبت عشقش باز شده من شدم ریحانه جان و خواهر گل شما! + ریحانه بی انصافی نکن تو که همیشه خواهر گلم بودی...باهاش صحبت می‌کنی؟ ببینم اونم منو دوست داره آیا..! - فقط و فقط بخاطر داداش عاشقم این کارو می‌کنم...راستی به مامان چیزی گفتی؟ همین لحظه بود که دستم رو گرفت و گفت + ریحانه جان جبران میکنم.. - بایدم جبران کنی حالا بعداً میگم چطور باید جبران کنی.. نگفتی به مامان چیزی گفتی؟ + راستش نه روم نشد اگه زحمتی نیست خودت باهاش صحبت.. - باشه.. + دست گلت درد نکنه - همین لحظه بود که دیدم یه ماشین شاستی بلند مشکی افتاده دنبال یه دختر چادری و قصد مزاحمت داره..خودم رو جای اون دختر گذاشتم مطمئنا اگه خودم بودم خیلی به محمد در این لحظه نیاز داشتم..بخاطر همین تصمیم گرفتم به محمد بگم.....محمد؟ +جانم؟ - فکر میکنم اون ماشینِ داره برای اون دختر خانم مزاحمت ایجاد می‌کنه..میشه نگهداری و کمکش کنی! از اونجایی که محمد خیلی غیرتی بود خیلی زود نگه داشت و منم پیاده شدم و با صحنه ای که دیدم نگاهم به محمد افتاد که رگ غیرتش کامل بیرون زده..اون دختر نویسنده: الف نون ت...💚 🚫کپی رمان حتی با ذکر منبع و گفتن نام نویسنده مجاز نمی باشد🚫 ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️ ✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️ ✨❄️ ❄️ 🌿بسم‌رب‌الحسین (علیه‌السلام)❤️ ღ‍شـق -اون دختر عسل بووود..! و همین موضوع باعث شده بود که محمد خیلی بیشتر از قبل عصبانی بشه و همون لحظه بود که به سمت اون ماشین حرکت کرد و اون پسر رو بیرون آورد و شروع کردن به دعوا.. + آقا محمد لطفاً دیگه بس کنین خواهش میکنم..کافیه به مقدار کافی کتک زدین بسه لطفاً - با اینکه عسل کلی اسرار می کرد اما کو گوش شنوا..دیگه نتونستم خشمم رو فروکش کنم که داد زدم محمددددددد بس کننننننننننن... محمد همون‌جوری شوکه سرجاش ایستاده بود که اون پسرِ از فرصت استفاده کرد و در رفت..و روبه محمد کردم و همون‌طور که توی شوک بود با عشوه و نازک کردن صدام گفتم: داداشی ببخشید که اونجوری داد زدم..آخه هرچی می گفتیم بس نمی کردی.. که یهو محمد به خودش اومد و بلند داد زد ریحانه شما خیلی بی جا کردی کردی اینطوری توی خیابون اونم جلوی این همه جمعیت این همه داد می زنی..! گمشو تو ماشیننن.. - هم من و هم عسل خیلی وحشت کرده بودیم آب رفتار محمد..اشک توی چشم هام حلقه زده بود که همون لحظه با گریه از محمد و عسل دور شدم و صدای ریحانه ریحانه گفتن عسل به گوش می رسید.. ایستادم تا عسل هم بیاد و سمت حرم بریم چون نمی تونستم به راهم ادامه بدم و عسل رو به یا نامحرم تنها بذارم..اشکان رو پاک کردم و منتظر شدم تا عسل بیاد که نفس نفس زنان گفت: + وای ریحانه..چ..چ..قد..تند..ر..اه.میری - عجله کن بریم عسل چیزی تا اذان نمونده.. داشتیم به راهمون ادامه می دادیم که صدای بوق ماشین توجه مارو به خودش جلب کرد..همون‌طور که حدس میزدم محمد بود..سرم رو به طرف صدا برگرداندم..همون‌طور که میگفتم حدسم درست بود محمدِ..بی توجه به بوقش به راهم ادامه دادم که عسل گفت: + گناه داره ریحانه بیا بریم سوار بشیم بیچاره که کاری نکرده.. -کاری نکرده؟! همین که اشک منو درآورده خودش کافیه..بذار برسم خونه شکایتم رو پیش بابا می برم تا حسابش رو برسه.. +گناه داره ریحانه.. -نه فکرم غلط نبود عسل هم دلش پیش داداش خان ما گیره.. پس عشق دوطرفه است.. ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهادت امام جواد الائمه تسلیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توی این شب که شب شهادت جواد الائمه هس مارو دعاکنید :)💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الشهدا و الصدیقین💚 شروع فعالیت 🌱
❣✨﷽✨❣ ✨ امام باقر علیه السلام: ✴️ اگر خواهان قرار گرفتن در مقامات رفیع هستید؛ اگر خواهان گشایش در هر امری هستید؛ اگر خواهان جلب رضایت خداوند می باشید؛ توجّه به دو امر الزامی است: ◁▣ شناخت امام زمان(عج) ◁▣ اطاعت از امام زمان(عج) ⚡️اگر شاه کلید «معرفت امام» در دست باشد، تمام قفل ها باز می‌شود. 📚 مکیال المکارم، ج۲، ص۱۸۰. ✍🏻 🍃 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🍃
🔹️🔸️روزی سلطان محمّد خدابنده بر همسر خود خشم گرفت و در یک جلسه او را سه طلاقه کرد؛ ولی به دلیل علاقۀ بسیاری که به وی داشت, خیلی زود از کردارِ خویش پشیمان شد و به همین خاطر عالمان سنی را دعوت نمود و از آنان مشورت خواست. 🔸️ آنها گفتند: هیچ راهی وجود ندارد، مگر این که نخست فرد محلّل (فردی غیر از سلطان) با او ازدواج کند, سپس مجدداً سلطان میتواند با او ازدواج کند. 🔹️سلطان گفت: برای من پذیرشِ این امر، بسیار سخت است. آیا راه دیگری وجود ندارد؟ شما علما در بسیاری از مسائل با یکدیگر اختلافِ نظر دارید , فقط در همین یک مسئله همه باهم اتفاق نظر دارید؟! گفتند : بله. 🔸️در این هنگام یکی از مشاوران اجازۀ سخن خواست و اظهار داشت: جناب سلطان! در شهر علامه ای زندگی میکند که چنین طلاقی را باطل میداند، خوب است او را نیز احضار نموده و نظر او را جویا شوید.(منظورِ وی، علامه حلی بود.) 🔹️عالمان سنی بر آشفتند و گفتند: آن عالم، رافضی مذهب بوده و رافضیان, افرادی کم عقل و بی خِرَد میباشند و اصلا در شأنِ سلطان نیست که چنین فردی را به حضور بپذیرد. 🔸️سلطان گفت: به هر حال دیدن او خالی از فایده نیست و دستور داد علامه حلی را در محضر او احضار نمایند. 🔹️وقتی علامه وارد مجلس سلطان محمّد خدابنده شد, علمای مذاهب چهارگانه ی اهل سنت نیز در آن جلسه حاضر بودند. 🔸️علامه بدون هیچ ترس و واهمه ای نعلینِ (کفش) خود را به دست گرفت و خطاب به همۀ حاضران سلام کرد و آنگاه یک راست به سمت سلطان رفت و در کنار او نشست. 🔹️عالمان سنی رو به سلطان کرده و گفتند : دیدید؟ ما نگفتیم شیعیان, افرادی سبک سر و بی عقل میباشند؟! 🔸️سلطان گفت: او عالِم است. دربارۀ رفتار او از خودش سؤال کنید. 🔹️آنها به علامه گفتند: چرا به سلطان سجده نکردی و آداب تشریفاتِ حضور را به جا نیاوردی؟ 🔸️علامه گفت: رسولِ خدا "صلوات الله علیه و آله" از هر سلطانی برتر و بالاتر بود و کسی بر او سجده نکرد، بلکه فقط به آن حضرت سلام می‌کردند و خدای تعالی نیز فرموده است : (چون داخل خانه ای شدید به یکدیگر سلام کنید، سلام و درودی که نزد خداوند مبارک و پاک است.) 💠از سوی دیگر به اتفاق ما و شما، سجده برای غیر خدا حرام است. 🔹️پرسیدند: چرا جسارت کردی و کنار سلطان نشستی؟ علامه پاسخ داد: چون جای دیگری برای نشستن نبود و از طرفی سلطان و غیرسلطان با یکدیگر مساوی اند و این جسارت به محضر سلطان نیست. 🔸️پرسیدند: چرا کفش های خود را به داخل مجلس آوردی؟ آیا هیچ آدم عاقلی در محضرِ سلطان و چنین مجلسی این گونه رفتار میکند؟ 🔹️علامه گفت: ترسیدم حَنَفی ها کفش هایم را بدزدند همانگونه که ابوحنیفه، نعلینِ رسول اکرم"صلوات الله علیه و آله" را دزدید. 🔸️علمای حنفیِ حاضر در آن مجلس برآشفتند و فریاد زدند : چرا دروغ میگویی؟ این تهمت است. ابوحنیفه کجا و زمان پیامبر کجا؟ ابوحنیفه صد سال پس از پیامبر تازه به دنیا آمد. علامه گفت: ببخشید اشتباه از من بود. 🔹️احتمالا شافعی , نعلینِ پیامبر "صلوات الله علیه و آله"را سرقت کرده است. این بار صدای شافعی ها درآمد که شافعی در روز مرگِ ابوحنیفه و دویست سال پس از شهادت پیامبر دیده به جهان گشوده است. 🔸️علامه گفت: چه میدانم! شاید کار مالِک بوده است. علمای مالکی هم مثل حنفی ها و شافعی ها و به همان شیوه اعتراض کردند. 🔹️علامه گفت: پس فقط احمد بن حنبل میماند.قطعا سارق احمد بن حَنبل است. حنبلی ها هم برآشفتند و به اعتراض و انکار پرداختند. 🔸️در این لحظه علامه رو به سلطان کرد و گفت : جناب سلطان! ملاحظه کردید که اینان اقرار کردند هیچ یک از رؤسای این مذاهبِ چهارگانۀ اهل سنت در زمان حیات رسول خدا"صلوات الله علیه و آله" حاضر نبوده اند و حتی صحابۀ آن حضرت را هم ندیده اند... 🔹️سلطان گفت: آیا این حرف صحیح است؟ عالمان سنی گفتند: بله هیچ یک از این چهار نفری (که رئیس مذاهب اهل سنت میباشند), رسول خدا و صحابۀ آن حضرت را درک نکرده اند. 🍃آنگاه علامه گفت : ولی ما شیعیان , پیرو آن آقایی هستیم(💎منظور آقا امیرالمومنین"علیه السلام" میباشد💎) که به منزلۀ نَفس و جانِ رسول خدا "صلوات الله علیه و آله" بود و از کودکی در دامان پیامبر"صلوات الله علیه و آله" پرورش یافت و بارها و بارها از سوی آن حضرت به عنوان وصی و جانشین رسول خدا "صلوات الله علیه و آله"معرفی شد.❤ 🔸️سلطان که متوجه حقانیت مذهب شیعه شده بود، پرسید: نظر شیعه دربارۀ این طلاق چیست؟ علامه پرسدید: آیا جنابعالی طلاق را در سه مجلس و در محضر دو نفرِ عادل , جاری نموده اید؟ سلطان گفت: نه! علامه گفت: در این صورت طلاق باطل میباشد چون فاقد شرایط صحت است. 🔸️🔹️ آنگاه سلطان محمّد خدابنده به دست علامه شیعه شد و به حاکمان شهرهای تحت فرمانش نامه نوشت که از این پس با نام ائمۀ دوازدهگانه ی شیعه خطبه بخوانند و به نام ائمە ی اطهار"علیهم الس
لام" , سکه ضرب کنند و نام آنان را بر در و دیوار مساجد و مشاهد مشرفه حک نمایند.🌷 📚 پیرامون غدیر دکتر علی هراتیان 💫حقانیت شیعه و غدیر خم 💐سلامتی و تعجیل در ظهور تنها وارث غدیر، آقا امام زمان"عجل الله تعالی فرجه الشریف " صلوات ✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ✨ نشر حداکثری به عشق مولا علی"علیه السلام"❤
﷽ 📜 *رهایی از فقر* 💠شخصی به محضر رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و از *فقر* خود شکایت کرد. 👈 حضرت به او فرمودند: هر وقت داخل خانه ات شدی : 1️⃣ *سلام* کن هرچند کسی در خانه نباشد. 2️⃣ بر من زیاد *صلوات* بفرست. 3️⃣ سوره *قل هو الله احد* را زیاد بخوان؛ تا فقرت برطرف شود. 👈 آن مرد چنین کرد و چیزی نگذشت که آن قدر رزق و روزی اش زیاد شد که به همسایگانش نیز کمک مالی می کرد. 📚 اسرار الصلاه ص۲۶۲.