فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعالیت امروز تقدیم امام جواد
ان شاء الله شفاعتمون رو بکنن
شهادتشون رو هم به همه ی شما عزیزان تسلیت عرض میکنم
زیادمون کنید
ان شاءالله امشب فرکانس دلتنگی و محفل داریم در خدمتتون هستیم :)
ومنتظر نظر هاتون خواهیم بود 🌿🌸
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۷۹
محسن اومد داخل و هردو از خستگی چشم هامون سرخ شده بودن بالاخره کار ها هم تموم شد بابا و حسن آقا هم اومدن بالا و تبریک گفتن
خیلی حس بدی بود برای اولین بار حسن آقا منو بدون حجاب میدید ولی خداروشکر حسن آقا بیشتر از من خجالت میکشید و خیلی نگاه نکرد
من و محسن روی یه مبل نشسته بودیم و بقیه هم روی مبل نشسته بودن
خاله شربت آورد و همه خوردن به مامان گفتم
_مامان من خستم بریم؟!
_باشه تو برو هنوز آشپزخونه جمع نشده باید بمونیم!
محسن گفت
_من میبرمت شربتتو بخور برو آماده شو
_باشه
شربتمو خوردم و پاشدم لباسم خیلی بلند و سنگین بود و موهامم که از صبح تاحالا با یه عالمه تافت روی سرمه بیشتر خستم کرده
رفتم سمت اتاق و لباسمو با سختی در آوردم زیپش پشت کمرم بود نمیخواستم کسیو صدا کنم برای همین با بدبختی دستمو رسوندم به زیپشو کشیدم پایین زیپو
مانتو و شلوارمو پوشیدم و از اتاق با صدای بلندی گفتم
_مامان میشه بیای گیرای سرمو در بیاری؟!
صدایی نیومد لابد نشنید مامان صورتمو توی سرویس اتاق شستم و اومدم بیرون
_عه اینجا بودی؟!
نگاهی به محسن کردم و گفتم
_اره رفتم صورتمو بشورم
_چرا؟!
_میخوایم بریم بیرون خسته شدم از بس چادرم توی صورتمه گفتم اینجوری راحت همه جا رو ببینم
خندید و گفت
_از دست تو خب گفتی بیام چیا تو در بیارم؟
خندیدم و گفتم
_من گفتم مامان!
_عه خب پس من رفتم
_خب حالا که تا اینجا اومدی و انقد اصرار داری بیا اینا رو از سرم در بیار تا راحت بشم
_چشم
محسن همه ی گیرهایی که لابه لای موهامو بود رو در آورد و تموم شدن بالاخره
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۸۰
رفتم خونه و از شدت خستگی خوابم برد و اصلا متوجه اومدن مامان اینا نشدم چشممو باز کردم و نگاه به ساعت انداختم اووو ساعت دوازده ظهره چقدر من خوابیدم هیچکسم صدام نکرده از تختم اومدم پایین و رفتم بیرون
سروصدا بود از پله ها رفتم پایین چندتا خانم روی مبل ها نشسته بودن و مامان هم کنارشون حالا باز خوبه سر و وضعم خوبه
خانم ها ایستادن و گفتن
_سلام عزیزم خوبی؟
_سلام مچکرم شما خوبید
رو به مامان کرد و گفت
_فاطمه خانم هستن!
مامان لبخندی زد و گفت
_خیر ایشون حسنا خانمم دختر بزرگم هستن
سلام و احوالپرسی کردن و منم رفتم داخل آشپزخونه اصلا اینا کین که پاشدن اومدن خونه ما؟!
بالاخره بعد از کلی حرف زدن رفتن
از آشپزخونه اومدم بیرون و گفتم
_مامان اینا کی بودن؟!
_خواستگار
_عه پسره چیکاره بود حالا؟!
مامان همینطور که میخندید گفت
_مغازه داره
نمیدونم مامان چرا انقدر میخنده منم دیگه پیگیر نشدم برای همین رفتم بالا و گوشیمو برداشتم سه تا پیام از محسن داشتم
همه رو جواب دادم محسن گفته بود امروز ناهار خونمونه!
از خوشحالی رفتم سریع پایین و گفتم
_مامان محسن ناهار اینجاست؟
_اره عزیزم صبح زنگ زدم دعوتش کردم
_کار خوبی کردی
چیزی تا ناهار نمونده واومدن محسن...
_مامان راستی فاطمه و علی کجا رفتن؟
_فاطمه رفت خونه دوستش درس کار کنن علی هم تو کوچه است
زنگ خونه به صدا در اومد سریع رفتم سمت آیفون فاطمه بود درو باز کردم و نشستم
فاطمه اومد تو و رفت توی اتاق
_فاطمه لباس مناسب بپوش محسن ناهار اینجاستا
_اه باز محسن هر روز میخواد اینجا باشه نکنه
_حرف نزن..
صدای زنگ اومد مامان از آشپزخونه اومد بیرون گفتم
_مامان ایندفعه دیگه محسنه خودم درو باز میکنم
مامان خندید و گفت چیکارت کنم باز کن
پاشدم حدسم درست بود خودشه:)
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۸۱
محسن اومد داخل و مامان به استقبالش اومد جلوی در به مامان دست داد و بعد به من سلام کرد و نشست روی مبل همراه مامان رفتم داخل آشپزخونه
_چرا دنبال من هرجا میرم میای؟!
_همینطوری میخوام کمکتون کنم
_برو بشین من کمک نمیخوام
خجالت میکشم تنها برم کنار محسن بشینم برا همین گفتم
_نه میخوام خودم براش شربت ببرم
_باشه بزار درست کنم تو ببر
ایستادم کنار مامان تا شربتو درست کنه صدای پایین اومدن پاهای فاطمه از پله ها اومد و با محسن سلام کرد و اومد آشپزخونه
_بیام کمک؟!
_نه عزیزم حسنا هست
_خب حسنا بره پیش محسن زشته تنها نشسته
بالاخره با زور مامان و فاطمه رفتم بیرون
محسن با دیدنم لبخندی زد و با دستش عرق روی پیشونیشو پاک کرد روبه روش نشستم و تلوزیونو روشن کردم
_بابا کی میاد؟
_الان میاد دیگه
مامان از آشپزخونه صدام کرد و گفت
_حسنا حان گفتی شربت میبری بیا عزیزم امادس
رفتم و سینی رو از مامان گرفتم اومدم بیرون تعارف کردم و گذاشتم روی میز مامان و فاطمه هم اومدن بیرون و نشستن
مامان کنار محسن بود و فاطمه و من هم رو به روشون
به مامان گفتم
_راستی مامان به فاطمه نگفتی خواستگار براش اومده امروز؟
فاطمه چشماشو گرد کرد و با تعجب گفت
_امروز؟
مامان خندید و گفت
_برای فاطمه نبود که
با تعجب نگاه کردم و گفتم
_واه ما که دیگه دختر مجرد نداریم پس برای کی؟
_چی بگم اومده بودن برای تو نمیدونستن شوهر کردی میگفتن خیلی وقت پیش میخواستیم بیایم یکی از اقواممون فوت کردن نشد
محسن با تعجب نگاه مامان کرد و گفت
_برای حسنا اومدن؟
مامان گفت
_اره حالا چیزی نشده که منم گفتم شوهر داره
محسن خیلی یه حالی شد و رفت توهم منم که کلا تو شوک بودم
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby