eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
802 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعالیت امروز تقدیم امام جواد ان شاء الله شفاعتمون رو بکنن شهادتشون رو هم به همه ی شما عزیزان تسلیت عرض میکنم
پایان فعالیت یاعلی التماس دعا
یا جوادالائمه
زیادمون کنید ان‌ شاءالله امشب فرکانس دلتنگی و محفل داریم در خدمتتون هستیم :) ومنتظر نظر هاتون خواهیم بود 🌿🌸
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۷۹ محسن اومد داخل و هردو از خستگی چشم هامون سرخ شده بودن بالاخره کار ها هم تموم شد بابا و حسن آقا هم اومدن بالا و تبریک گفتن خیلی حس بدی بود برای اولین بار حسن آقا منو بدون حجاب میدید ولی خداروشکر حسن آقا بیشتر از من خجالت می‌کشید و خیلی نگاه نکرد من و محسن روی یه مبل نشسته بودیم و بقیه هم روی مبل نشسته بودن خاله شربت آورد و همه خوردن به مامان گفتم _مامان من خستم بریم؟! _باشه تو برو هنوز آشپزخونه جمع نشده باید بمونیم! محسن گفت _من میبرمت شربتتو بخور برو آماده شو _باشه شربتمو خوردم و پاشدم لباسم خیلی بلند و سنگین بود و موهامم که از صبح تاحالا با یه عالمه تافت روی سرمه بیشتر خستم کرده رفتم سمت اتاق و لباسمو با سختی در آوردم زیپش پشت کمرم بود نمیخواستم کسیو صدا کنم برای همین با بدبختی دستمو رسوندم به زیپشو کشیدم پایین زیپو مانتو و شلوارمو پوشیدم و از اتاق با صدای بلندی گفتم _مامان میشه بیای گیرای سرمو در بیاری؟! صدایی نیومد لابد نشنید مامان صورتمو توی سرویس اتاق شستم و اومدم بیرون _عه اینجا بودی؟! نگاهی به محسن کردم و گفتم _اره رفتم صورتمو بشورم _چرا؟! _میخوایم بریم بیرون خسته شدم از بس چادرم توی صورتمه گفتم اینجوری راحت همه جا رو ببینم خندید و گفت _از دست تو خب گفتی بیام چیا تو در بیارم؟ خندیدم و گفتم _من گفتم مامان! _عه خب پس من رفتم _خب حالا که تا اینجا اومدی و انقد اصرار داری بیا اینا رو از سرم در بیار تا راحت بشم _چشم محسن همه ی گیرهایی که لابه لای موهامو بود رو در آورد و تموم شدن بالاخره ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۸۰ رفتم خونه و از شدت خستگی خوابم برد و اصلا متوجه اومدن مامان اینا نشدم چشممو باز کردم و نگاه به ساعت انداختم اووو ساعت دوازده ظهره چقدر من خوابیدم هیچکسم صدام نکرده از تختم اومدم پایین و رفتم بیرون سروصدا بود از پله ها رفتم پایین چندتا خانم روی مبل ها نشسته بودن و مامان هم کنارشون حالا باز خوبه سر و وضعم خوبه خانم ها ایستادن و گفتن _سلام عزیزم خوبی؟ _سلام مچکرم شما خوبید رو به مامان کرد و گفت _فاطمه خانم هستن! مامان لبخندی زد و گفت _خیر ایشون حسنا خانمم دختر بزرگم هستن سلام و احوالپرسی کردن و منم رفتم داخل آشپزخونه اصلا اینا کین که پاشدن اومدن خونه ما؟! بالاخره بعد از کلی حرف زدن رفتن از آشپزخونه اومدم بیرون و گفتم _مامان اینا کی بودن؟! _خواستگار _عه پسره چیکاره بود حالا؟! مامان همینطور که میخندید گفت _مغازه داره نمیدونم مامان چرا انقدر میخنده منم دیگه پیگیر نشدم برای همین رفتم بالا و گوشیمو برداشتم سه تا پیام از محسن داشتم همه رو جواب دادم محسن گفته بود امروز ناهار خونمونه! از خوشحالی رفتم سریع پایین و گفتم _مامان محسن ناهار اینجاست؟ _اره عزیزم صبح زنگ زدم دعوتش کردم _کار خوبی کردی چیزی تا ناهار نمونده واومدن محسن... _مامان راستی فاطمه و علی کجا رفتن؟ _فاطمه رفت خونه دوستش درس کار کنن علی هم تو کوچه است زنگ خونه به صدا در اومد سریع رفتم سمت آیفون فاطمه بود درو باز کردم و نشستم فاطمه اومد تو و رفت توی اتاق _فاطمه لباس مناسب بپوش محسن ناهار اینجاستا _اه باز محسن هر روز میخواد اینجا باشه نکنه _حرف نزن.. صدای زنگ اومد مامان از آشپزخونه اومد بیرون گفتم _مامان ایندفعه دیگه محسنه خودم درو باز میکنم مامان خندید و گفت چیکارت کنم باز کن پاشدم حدسم درست بود خودشه:) ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۸۱ محسن اومد داخل و مامان به استقبالش اومد جلوی در به مامان دست داد و بعد به من سلام کرد و نشست روی مبل همراه مامان رفتم داخل آشپزخونه _چرا دنبال من هرجا میرم میای؟! _همینطوری میخوام کمکتون کنم _برو بشین من کمک نمیخوام خجالت میکشم تنها برم کنار محسن بشینم برا همین گفتم _نه میخوام خودم براش شربت ببرم _باشه بزار درست کنم تو ببر ایستادم کنار مامان تا شربتو درست کنه صدای پایین اومدن پاهای فاطمه از پله ها اومد و با محسن سلام کرد و اومد آشپزخونه _بیام کمک؟! _نه عزیزم حسنا هست _خب حسنا بره پیش محسن زشته تنها نشسته بالاخره با زور مامان و فاطمه رفتم بیرون محسن با دیدنم لبخندی زد و با دستش عرق روی پیشونیشو پاک کرد روبه روش نشستم و تلوزیونو روشن کردم _بابا کی میاد؟ _الان میاد دیگه مامان از آشپزخونه صدام کرد و گفت _حسنا حان گفتی شربت میبری بیا عزیزم امادس رفتم و سینی رو از مامان گرفتم اومدم بیرون تعارف کردم و گذاشتم روی میز مامان و فاطمه هم اومدن بیرون و نشستن مامان کنار محسن بود و فاطمه و من هم رو به روشون به مامان گفتم _راستی مامان به فاطمه نگفتی خواستگار براش اومده امروز؟ فاطمه چشماشو گرد کرد و با تعجب گفت _امروز؟ مامان خندید و گفت _برای فاطمه نبود که با تعجب نگاه کردم و گفتم _واه ما که دیگه دختر مجرد نداریم پس برای کی؟ _چی بگم اومده بودن برای تو نمیدونستن شوهر کردی میگفتن خیلی وقت پیش میخواستیم بیایم یکی از اقواممون فوت کردن نشد محسن با تعجب نگاه مامان کرد و گفت _برای حسنا اومدن؟ مامان گفت _اره حالا چیزی نشده که منم گفتم شوهر داره محسن خیلی یه حالی شد و رفت توهم منم که کلا تو شوک بودم ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby