#رمان
#نگاه_خدا
#قست29
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
💗نگاه خدا💗
قسمت29
داشتم دیونه میشدم ،پسره احمق ،معلوم نیست چی گفته بود به بابا که بابا قبول نکرد...
یه دفعه دیدم گوشیم پیام اومد ،بازش کردم ،شاهینی بود! نوشته بود سلام خانم رضوی ،رفتم پیش باباتون ،قبولم نکرد فک کنم
(درد و قبولم نکرد کوفت فکر کنم،معلوم نیست چه جوری حرف زدی که به منگول بودن پی برده)
منم نوشتم : خیلی ممنونم ، خیلی لطف کردین رفتین پیش بابام
شب بخیر
دوهفته مونده بود به عید ،کلاسا هم کم و بیش برگزار میشد ،
صبح رفتم دانشگاه یکی از کلاسا برگزار نشد مجبور شدم بمونم تا ساعت بعدی کلاس
هوا سرد بود رفتم داخل کافه نشستم
حوصلم سر رفته بود ،شماره ساناز و گرفتم - الو ساناز
ساناز: سلام خانم مهندس ،خوبی؟
- قربونت تو خوبی؟ خاله جون خوبه؟
ساناز: فدات شم مرسی همه خوبن ؟ تو چه خبر ؟ چیکار کردی؟
- هیچی بابا، یکی و پیدا کردم ، بابا ردش کرد رفت ،دیگه پشیمون شدم
ساناز: چرا ردش کرد مگه چه جوری بود؟
- هیچی بابا ،حقم داشت این آدم خل و دیونه هر جا میرفت همین جواب و میشنید
ساناز : مگه پسره چه جوری بود؟
- نمیدونم توصیفش یه کم سخته،اصلا توصیفی نداره بگم
ساناز : اخه دختره عاقل تو باید یکی و پیدا میکردی که مثل حاج رضا باشه - خو همچین آدمی مغز خر خورده بیاد زنم بشه چند ماه بعد طلاقم بده
ساناز : اره دیگه اینم حرفیه ( یه دفعه دیدم یاسری با دوتا نسکافه نشست رو به روم) - ساناز جان بعدن باهات تماس میگیرم فعلن
یاسری: بفرمایید هوا سرده میچسبه
- خیلی ممنونم ،میل ندارم ،کاری داشتین ؟( به دورو برم نگاه کردم که دفعه مرجان نباشه ،از این جماعت دیگه میترسیدم )
یاسری: خیالتون راحت دیگه مرجان سمتتون آفتابی نمیشه - ببخشید من باید برم
یاسری: لطفن بشین میخوام باهات حرف بزنم
- فک کنم بهتون گفته بودم که من کاری باهاتون ندارم
( بلند شدم برم که یه دفعه گفت)
: چه طور با سعید تونستی حرف بزنی ،به ما میرسه حرفاتون ته میکشه ...
- سعید؟
یاسری : تو حتی اسم کوچیکش هم نمیدونی ،چه طور میخواستی زنش بشی
- از اولم میدونستم این پسره ،خل مشنگ نمیتونه حرفی تو دل وا موندش بمونه
اصلا به پسرا نمیشه اعتماد کرد
یاسری :
(خنده بلندی کرد،که همه مارو نگاه میکردن ) : چرا میخوای بری ؟
- به خودم مربوطه
(سریع از کافه رفتم بیرون)
متوجه شدم یکی هم از کافه اومد بیرون
یاسری: دختره حاجی ،من حاضرم برم با بابات صحبت کنم (خندیدمو نگاش کردم): چه اعتماد به نفس بالایی دارین ،بابام جنازمو رو دوشتون نمیزاره چه برسه به اینکه بخوایین ...
یاسری : مگه من چمه؟
- هیچی فقط دارین تو منجلاب دست و پا میزنین...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد....
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━
┏━━━∪∪━━━┓
@ARARARAR0
┗━━━━━━━━┛
#رمان
#نگاه_خدا
#قسمت30
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت30
یه دفعه چشمم به شاهینی افتاد ،رفتم سمتش با چند تا از پسرا داشت وارد دانشگاه میشد
منو دید سرخ شد...
(دلم میخواست با دستام خفه اش کنم)
جور نگاهش کردم هفت جد آبادش
اومد جلوی چشم هاش...
- آقای شاهینی ممنون بابت رازداریتون
هاج و واج مونده بود منو نگاه میکرد.
سرم از درد داشت منفجر میشد ،به زور سر کلاس حاضر شدم ،کلاس که تمام شد سریع سوار ماشین شدم و برگشتم
تصمیم گرفتم تا بعد عید کلاس نرم دیگه حوصله دیدن ریخت هیچ کدومشونو نداشتم
سعی کردم کردم تو این مدتی که خونم یه کم تمیز کاری انجام بدم ،چمدونمم از کمد بیرون اوردم وسیله هایی که نیاز داشتم واسه سفرو داخلش مرتب چیدم
دوسه روز مونده بود به عید من هم خوشحال بودم هم ناراحت،،خوشحال به این خاطر که یه مدت رنگ این شهرو نمیبینم ،ناراحت به این خاطر که عید، مامان بین ما نیست
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
عاطفه بود - یعنی بر هرچی مزاحم بد لعنت
عاطی: چیه بابا ،یعنی من آرزوم شد یه بار زنگ بزنم تو خواب نباشی.
- واییی عاطی اینقدر تمام تنم درد میکنه که نگو
عاطی: عع میگفتی شاهزاده ات می اومد یه مشت و مال بهت میداد دیگه - فعلن که هر چی اجنه و شیطانه نصیب ما شده
عاطی: سارا نیم ساعت دیگه میام دنبالت باهم بریم بازار - ول کن بابا ،بازار الان شلوغه حوصله ندارم
عاطی: بیا میبرمت یه جایی که خلوت باشه ،نیم ساعت دیگه اونجام ، یا علی
هووووف از دست تو
زود بلند شدم دست و صورتمو شستم، اماده شدم اشپز خونه یه چیزی خوردم
به بابا رضا هم پیام دادم که با عاطفه میرم بازار شاید دیر بیام،، صدای بوق ماشین شنیدم ،تصویر آیفون و زدم دیدم عاطفه است
کیفمو برداشتمو رفتم - ،باز ماشینه کدوم بدبختی و به غارت گرفتی
عاطی: بی ادب ،واسه شاهزاده جووونه - ععع خدا رو شکر که به دومین آرزوت هم رسیدی.
عاطی: دیوونه ،سوار شو بریم دیر میشه
توی راه حوصله ام سر رفت ضبط و روشن کردم - عع عاطی اینم که مثل خودت مداحی گوش میکنه که یعنی این همه اشتراکتون منو کشته ...
عاطی: انشاءالله یکی واسه تو هم پیدا بشه - فعلن که هر چه بدبختیه داره رو سره بدبخت من هوار میشه
ماشین و گذاشتیم پارکینگ ،رفتیم بازار واییی که چقدر شلوغ بود
عاطی: سارا بیا یه جا دیگه بریم تو این شلوغی همه بهم تنه میزنن خوب نیست - باشه بریم
رفتیم یه پاساژ که جمعیت یه کم شلوغ بود ولی رفت و امد خوب بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد....
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━
┏━━━∪∪━━━┓
♡ @ARARARAR0
┗━━━━━━━━┛
#رمان
#نگاه_خدا
#قسمت31
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت31
صدای پیامک گوشیم و شنیدم نگاه کردم دیدم یه تومن به حسابم اومده!
یعنی این کاره کی بود؟
چند دقیقه بعد بابا رضا زنگ زد
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام بابا، به حسابت یه تومن زدم ، اگه چیزی دلت خواست بخر...
- عاشقتم بابایی
بابا رضا: سارا جان اگه پول کم اوردی باز بهم بگو - نه بابا جون ،خرید ندارم
بابا رضا: باشه بابا ،مواظب خودتون باشین ،خیابونا خیلی شلوغه
- چشم بابا جونم ،،
عاطفه به اندازه تمام عمرش خرید کرده بود
- عاطی، میخواد قحطی بیاد ،چه خبره این همه لباس
عاطی: عع مگه چی خریدم من...
- آقا سیدم میدونه اینقدر خوش خریدی
عاطی: نه انشاءالله بعد عروسی میفهمه
- واااای پس بیچاره حاجی الان باصدای هر پیامک بانکی ،یه سکته ناقص میزنه...
عاطی: زبونت لال بشه دختر ،تو الان چیزی نمیخوای
- نه بابا ،با این خریدایی که تو کردی دیگه باید خریدای خودمو به دهنم بزارم
عاطی: واااا ،،ععع بیا بیا اینجا یه شال بخرم - وااایی تو رو خدا (رفتیم داخل مغازه)
عاطی: سارا یه شال خوشگل انتخاب کن
- تو میخوای سرت بزاری من انتخاب کنم؟
عاطی: آخه سلیقه تو قشنگ تره - فعلن که با انتخاب آقا سید ،یک ،صفر از تو عقبم ...
عاطی: انتخاب کن دیگه
(چشمم به یه شال چروک ساده صورتی با دور دوزی مروارید افتاد)
- این قشنگه
عاطی: آقا لطفن همینو حساب کنین
بعد از مغازه خارج شدیم رفتیم
سمت پارکینگ سوار ماشین شدیم
حرکت کردیم - واااییی عاطی تو روشنی اومدیم بازار الان تو تاریکی داریم میریم خونه
عاطی: خونه چیه ،بیریم رستوران
- واااییی بیخیال شو بابا، به فکر قلب بابات باش
عاطی: نترس این دفعه از کارت تو استفاده میکنیم ...
- دیونه...
( گوشی عاطفه زنگ خورد از برق زدن چشمام معلوم بود اقا سیده)
عاطی: سلام آقا،، ماتازه خریدمون تمام شد داریم میریم رستوران
باشه چشم الان میایم
یا علی
- چی شده؟
عاطی: اقا سید بود...
- اینو که خودمم میدونم ،میگم چیکار داشت
عاطی: گفت رفته گلزار ،میتونی بیای دنبالم منم گفتم چشم...
- چه خانم حرف گوش کنی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد....
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━
┏━━━∪∪━━━┓
@ARARARAR0
┗━━━━━━━━┛
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
ممنون از صبوری شما عزیزان🙏🏻
در تایم تبادلات نه کانالی تایید میشه نه رد💥
هدف تبادل پیشرفت کانال هاست👊🏻
شرایط تبادلات:
1⃣کانالتون مذهبی باشه👌🏻
2⃣آمارتون +80 باشه🖐🏻
3⃣ در اینفو تب عضوباشید✌️🏻
جذب بستگی به بنر داره💯
+100جذب هم داشتم💣
برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در
اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥
https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c
بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛
اگر شرایط رو داشتید،
پی وی در خدمتتونم✋🏻
💫@Makh8807💫
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/c0mpd80
سلام 😘 کارت پستال کانال ما 👆👆
این ی تبلیغ نیست 😍
این ی دعوت هست ❤️ دعوت به کانال هنری 🌷
ازبس قشنگه که نمدونی ☺️
بدو عضو شو و گرنه همه عمرت برفنا رفته 😅
کانالی پر از هنر 😊 برای دختر های هنرمند
زود باش دیگه 👇
🌸 هنرهای زیبا 🌸
https://eitaa.com/dehkadehhonar
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
یه کانال مذهبی دخترانه میخوای؟
یه کانالی میخوای که فقط مذهبی باشه؟
بدو سریع عضو این چنل شو کلی و مسابقه و چالش و نقاشی و پروفایل و کلیپ و هر چیز مذهبی که بخوای داره
دختر مذهبی هستی و اینجا عضو نیستی؟
https://eitaa.com/joinchat/1699217557Cf571ae94a2
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
استوࢪےمذهبیندارےجانا؟☹️💜
نمیدونـےچندساعتبایددرسبخونـےبراینمرھخوب؟😌💙
تشریفبیاࢪاینجا🌸˘˘
https://eitaa.com/joinchat/2152857717Cf5214d3414
#کانالـےبارایحھنارنگـے🍊
#عضویتمذهبـےهارگبارے🌱
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
چه برایمان آورده ای مارکو
/ْ ْ ْْ ْ ْ ْ ْ ْْ ْ ْ ْ ْ ْ ْ ْ ْْ ْ ْ ْ ْ ْ ْ \
\____________/
¦¦l! ْ ْo ْ ْْo)
( c ِ ٍٍ_)
l //ً_ًً_ً_)
) \\\\\\
ِ/ِِ َِ َِ َِ َِ َِ َِ ِ ِ\\\\\
/ _ْ_ْْ\______
| (____________(|||)
l ¦ l / \
l ¦ l 💵 پرداخت ایتا
| / ¦ | ([[ْ_ْ_ْ]])
| / ¦ |
| ¦ |
l ¦ l
L_______¦__]
[____
| ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄|
@EIIE_313
لینک یه چنل که همش پرداخت ایتا میده🧡
|_______________|
\ (•_•) /
\ /
——
| |
|_ |_
قربان حساب ایتاتون رو با این کانال پر پول کنید 💵