🌹/ #آقامونه \🌹
#رهبرے_در_ڪلام_شخصیتها
نلسونماندلا رهبر مردم آفریقا وقتے
خدمت حضرت آقا حاضر شد {🙂} ،
دو زانو ، روے زمین نشست {👌} و
خطاب بہ ایشان ، بہ زبان انگلیسے
گفت {🗣} :
🔅🔆 اے رهبر من 🔆🔅
#دقایقے_با_مقام_معظم_دلبرے😍❤
#روحےلھ_الفدا
°•🍃•° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
💍🍃 🍃 #پیامچه | #همسفرانه اصلا عشــق و همســرجان😍 یعنے تڪیه گــاه، 😌دیگـه فڪـر ڪن دلبـــرجان، سبــ
💍🍃
🍃
#پیامچه | #همسفرانه
همــون چشمـها ڪار دستتون😌
داد و عــاشق شدیـن😍
عشقتـون پـایـدار☺️
چالش #مختص_عشق_حلالم 😍❣
ارسال ایــده هاے شما☺️👇
🆔 @afsar_velaee
🆔 @DokhtarAbani
🍃 @asheghaneh_halal
💍🍃
°🎯| #غربالگرے |🎯°
وقتے رئیس جمهــورشـون
زیـــاد حـــالش خــوش نــیست
هـــر روز یه بـــرنــامه و یــه تـــوهم
مےزنــه
وضـــع مـــردمــشون بهــتر از ایــن
نیســت👊👊👊
از ایـــن به بــعد هـــرڪسے
گــفت بـابا خوش به حــال آمریڪایےها
قشنـــگ روشــنش ڪنـید😲
از ایـــن خــــبرا نـــیست👊👊👊
#حــقایق_را_فقط_اینجـا☝️👇
بـــامنـــبع معتـــبر ببینیــد👁👁
@Asheghaneh_Halal🎈
@Kharej2025🎈
فــــرنگـ بــدون سانســـــور👇
📡| @Asheghaneh_Halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| در ســـایهے لطــ{☺️}ــفـ
°\ ایـــــزدِ رحمــ{🌺}ــانیـمـ
/° بر امــــر ولــ{💚}ـے
°\ همیشه چونـ سلمـ{😊}ـانیمـ
/° فرمـــ{👇}ــود بــه مــــا
°\ مقاومـ{✋}ــتـ پیشـهڪنیمـ
/° مـــرد عملیــ{💪}ــمـ
°| و تابــعـ فرمــ{😎}ــانیـمـ
#سلامتے_امامخامنــهاے_صلوات 🍃
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(195)📸
#ڪپے⛔️🙏
🍁| @Asheghaneh_Halal
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
محمدحسیــن اهل خوشحـ☺️ـال ڪردن و
ســورپرایز ڪردن بود...😍
نامــزدے ما هم شیـ🍭ـرینے خاصی داشت
"•۴ ماه دوستــ💝 داشتنے"
دائمــا حسیــن آقا ســورپرایزم مےڪرد😌
مثلا تماسـ📱 مےگرفتم
و با حالت دلتنگے😓 مےپرسیدم
«آخر هفته تہــران مےآیے؟»🚶🏻
مےگفت «باید ببینــم چه مےشود!»😢
چنــد ثانیه بعد آیـفون به صدا در مےآمد
و حسیــن آقا پشت در🚪 ایستاده بود!😁
#زندگی_به_سبک_شہــدا🌷
#به_روایت_همسر_شہـید_محمدحسین_حمزه
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😜👇
{💛} @asheghaneh_halal
°•| #ویتامینه🍹 |•°
#هردوبدانید
هرگز خود را
برتر ازهمسرتان ندانید...✋
احساس اینڪھ شما بھتر از شریڪ زندگیتان هستید،غرورے است ڪھ میتواند زندگے را خراب ڪند...❌
پس در مقابل همسرتان ڪاملا متواضع باشید و با عشق رفتار ڪنید...😌
سعے ڪنید در زندگے خصلت هاے بد خود را ترڪ ڪنید،و براے شریڪ زندگے خود عاشقانھ ترین فرد جھان باشید...💞
#سبڪزندگےپرازمھر😍
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#ریحانه
#روزنامه_حیــا📰
شایعه ای مثل بیماری😷 مزمن شیوع پیدا کرده بود:
(فرشته با چهارشنبه های سفید⚪️ دست دوستی فشرده و قراردادش📝 با یادگار مادر را فسخ کرده..!)
پس سکوت را جایز ندیدم✋ و
تیتر اول روزنامه ی🗞 حیا را به تو اختصاص دادم: "خبر داغ"🔥
سالهاست که به تفاهم رسیده ام با مشکی آرام من، این قرارداد تاریخ انقضا📆 ندارد!
چادر سر میکــنم به نیت قربه الی الله...😇
الله اکبر...!
❤️زهی خیال باطل..این جماعت نمیدانند که من بیخ ریش توام تا ابدو دهر..!❤️
#فاطمه_قاف
#مشکی_آرامِ_من☺️🍃
💗⇨ @asheghaneh_halal
نه شهدا این جا با ما چیکار دارند.mp3
5.53M
🔰 #ثمینه🔰
•°|°• شهدا اینجا با ما چیڪار دارن{😕} ؟!
#پیشنهاد_دانلود
#حاج_حسین_یڪتا
#شهدا
@Asheghaneh_Halal 🔅🔆🔅
😜•| #خندیشه |•😜
#عربستانِ_آدم_خــوار✍
شــرط مےبنــدم☝️ تــا حــالا
اسمــه گــابُــن😉 حـتے
به چشمتـــون👁👁 نیـــومده
دیگــه چــه بـــرسه
به شنـــیدنش😂😅
به نـــظرتون
ایـــن گــابُــن
آدمـــه یا حیـــوونه😂😂😂
ڪشـــوره یا شهــره🤓
جــزء اشیــاست🤔
خـــودم مےگم😎
اینـــقد فڪــر نڪنید و فســـفراتونو
نســـوزونــین😄😜
گــابُــن ڪشــورے است
واقــع در غرب آفریقــاے مــرڪزے😉
رئیس جمـهورشون👇
آقــاے علے بــونگــو هستنــد😄
اصــل ڪار مــونده هنــوز رُفقـا😂👇
رئیس جمهــورشون رفــته 🏃
عربستــان🇸🇦
بعـــد اونجــا😜
گـــمشــده😂😂😂😂
مــن یه پیشنهــاد دارم☝️
حـــسن عـــزیزتــر از جــان
و ڪابینــه جــدید و قـــدیمشونو
یــه ســــر بفـــرستیم
عــــربستــان یــه تـــوڪ پــا بــرن
دیـــدار ملڪ سلمــان جــان
شـــاید قسمــت شد
گمــشون ڪــردیم😂😂😂😂
80 میلیــون نفـــس راحــت
مےڪشـــن😅😆😄😃
ولے عجــیبه این عـربستان😆
آخه چــه جــورے‼️‼️‼️
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے_بدونقیدلینڪ_جایزنیست⛔️
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
ڪلیڪ نڪنے گمشــدگان میشے😂👇
•|😃|• @asheghaneh_halal •|😃|•
¯\__________(ツ)__________/¯
🌹/ #آقامونه \🌹
#رهبرے_درڪلام_علما_و_عرفا
آیت اللہ محمدتقے بهجت:
ایشان مسیرشان{👣}و عادتشان این بود
ڪه در امور مدیریتی کشور دخالت نمے
ڪردند {😳} ڪه این خودش ، تقویت
مدیریت کشور و رهبرے بود{😎}
ولے دلسوزے و دعایشان را داشتند و در
خلوتها، آنچہ لازم خیرخواهے بود ، بہ
آقایان مےفرمودند{👌}
#دقایقے_با_مقام_معظم_دلبرے😍❤
#روحےلھ_الفدا
°•🍃•° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
💍🍃 🍃 #پیامچه | #همسفرانه همــون چشمـها ڪار دستتون😌 داد و عــاشق شدیـن😍 عشقتـون پـایـدار☺️ چالش #م
💍🍃
🍃
#پیامچه | #همسفرانه
احسنت به شما
خب خب مجــرداے ڪانال ازاین
ڪارا هم انجام بدین😅
واقعا برکت زیادے داره
وقطعا بهتــرین سرنوشت براے شما
رقم مےخــوره
که به قول همین بزرگوار بهتــرینارو
ازخداوائمــه بخواین😍
چالش #مختص_عشق_حلالم 😍✌️
ارسال ایده هاے شما☺️👇
🆔 @DokhtarAbani
🆔 @afsar_velaer
🍃 @asheghaneh_halal
💍🍃
°🎯| #غربالگرے |🎯°
عــرب و میــگیم 😅
جــاهل بــــودن👊
1400 ســال پیش 😐
از ایــن خــوراڪ ها😒
نــوش جــان مےڪردن
ایــنا که به قــول خـوش😏
تــــــــه تمـــدن هســتن😮
چـــــــــرا⁉️⁉️⁉️‼️
خــوراڪ مــار در رستــوران فلــوریدا آمــریڪا😒
@Asheghaneh_Halal🎈
@Kharej2025🎈
#دانــلود_ڪردن📥
و خــــوندن مــطالب☝️☝️
شمــا را وارد دنیـاے جــدیدے
خــــواهد ڪـرد
فــــرنگـ بــدون سانســـــور👇
📡| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_دویست_ودوازده _مامان... +همین ک گفتم! _باشه +یکم رو خودت کار کن .انقد
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_دویست_وسیزده
اینا چه میفهمن شاید یکی مثل من دلش پدر میخواد که واسه کارای بدش سرش داد بزنه .
یا بشینه بغلش و براش ناز کنه ...
اینا که یه عمر به وجود پدرشون تکیه کردن چه میفهمن تکیه به سایه ی پدر یعنی چی؟؟
اخه یکی نیست بگه سهمیه ی کنکور کشک چی دوغ چی؟
اصلا گیرم که از سهمیه ی کنکور استفاده کردم اخه مگه سهمیه واسه ادم بابا میشه؟
اونم واسه یه دختر!
اخه چرا به خودشون اجازه ی توهین میدن خب یعنی چی بابات چقدر گرفته شما رو ول کرده
اه
من که از سهمیه ی کنکور استفاده نکردم اینجوری بم حمله ور شدن پس خدا به اونا رحم کنه که استفاده کردن ...!
تو فکر اتفاقای صبح بودم که نفهمیدم کی خوابم برد..
روز سختی بود تا ظهر کلاس داشتیم انقدر خسته بودم که دیگه حد نداشت
کیفم رو روی دوشم جابه جا کردم و از در دانشگاه خارج شدم
تو پیاده رو به سمت ایستگاه تاکسی قدم بر میداشتم که حس کردم یه مرد صدام کرد
+زینب؟
ایستادم برگشتم عقب که با قیافه ی خندون امیرعلی مواجه شدم راهمو به سمتش تغییر دادم و گفتم
_سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
+علیک سلام تو چرا گوشیتو چک نمیکنی؟صدبار زنگ زدم خداخواهی بود اینجا پیدات کردم
_عه؟زنگ زدی؟حواسم نبود
خب چیکارم داری؟
+بیا بشین تو ماشین بهت میگم
_عه اخجون ماشین داری؟
+اره بیا
پشت سرش حرکت کردم
امیرعلی پسر عمو محسن بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و به هم محرم بودیم
دقیقا شکل مامانش بود صورت سفید با موها و محاسن بور ...
قدشم خیلی بلند بود
یه پیراهن چهارخونه ی ترکیبی روشن تنش بود با شلوار کتان مشکی
پشتش رفتم و سوار ماشینش شدم
میخواستم زودتر بفهمم که چیشد که دنبالم میگشت
به محض اینکه نشست گفتم
_خب تعریف کن چیشد؟
+میگم حالا بهت. خودت خوبی؟
چه خبر از دانشگاه؟درسا خوب پیش میره؟
_هی میگذره تو چی؟خیلی وقته ندیدمت پیر شدی
+فشار زندگیه دیگه
_اوه بله بله
چه خبر از این طرفا؟
+ببین از صبح دارم دنبالت میگردم
چند بار به خاله زنگ زدم سر کلاس بود جواب نداد
رفتم خونتون نبودی
دوباره زنگ زدم به خاله که گفت تا ۵ دانشگاهی
_خب. اره
+بله
هیچی دیگه
میگم سرهنگ عمادی نیا میخواد با مامانت صحبت کنه یجوری راضیش کن
_برای چی؟
+واسه برگزاری یادواره شهدا
_ای وای اره خوب شد گفتی یادم رفته بود اصلا
+اره میخوان امسال یادواره بگیرن واسه بابات .پاشم کرده تو یه کفش که اره الا بلا باید یادواره بگیریم
_ولی خب مامان که نمیزاره...
+مگه خودش نمیدونه؟
هزاربار تاحالا شما بهش گفتین هزار بارم ما گفتیم ولی میگه امسال باید بگیریم حتما ...
_تو که میشناسی مامان و
میگه بابا اینجوری راضی نیست
عوضش هر سال یه پولی میبره میده به خیریه
+تو دیگه نمیخواد به من بگی خودم از برم اینارو
ولی میگه چون بیسمتمین سالگرده باید حتما یه یادبود بگیرن گزارش کار بدن
_خب کلی شهید دیگه هم هست بگو واسه اونا بگیرن گزارش بدن
مامان راضی نمیشه میگه بابا دوست نداشت
+من نمیدونم از من گفتن
حالا خوده سرهنگ میاد خونتون
سعی کن تو هم از قبل به مامانت امادگی بدی
_باشه سعی خودمو میکنم.
ولی به سرهنگ بگو که حرف از مصاحبه و مستند و اینا نزنه پیش مامان که بیشتر مخالفت کنه
بگو خودشون سر و تهشو راست و ریست کنن
منم که دلنوشته و اینا نمیخونم
+اوف کشتین منو شما خسته شدم به خدا .باشه
بیا تو زودتر برو خونه رو تمیز کن
_امشب؟وای نه
+چرا چه خبره مگه؟
_خیلی خستم حالشو ندارم
پوفی کشید و ماشینو استارت زد
+خونه میری دیگه؟
_اره قربونت
تو اگه کار داری برو من خودم میرم
+نمیخواد ناز کنی حالا نه خیر کار ندارم.
مشغول تماشای خیابون شدم که رسیدیم خونه
ازش خداحافظی کردم و رفتم بالا
بعد از اینکه لباسمو عوض کردم مشغول تمیزکاری خونه شدم
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_دویست_وسیزده اینا چه میفهمن شاید یکی مثل من دلش پدر میخواد که واسه ک
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_دویست_وچهارده
کلاس امروز تموم شده بود
داشتم وسایلامو جمع میکردم که اومد کنارم ایستاد.
+خوبی؟
با لبخند گفتم
_مرسی تو خوبی؟
+بدک نیستم
راستشو بخوای اومدم یه اعترافی کنم
لبخندم پررنگ تر شد
_اعتراف؟به چی؟
+میشه تو حیاط حرف بزنیم؟
_چرا که نمیشه بریم
کیفم رو انداختم رو دوشم و رفتم سمت در اونم پشت سرم با کوله ی تو دستش حرکت کرد
سعی کردم باهاش هم قدم بشم
_خب؟
+ببین شخصیتت خیلی واسم جالبه
چجوری بگم یعنی اصلا با اون چیزی که فکرشو میکردم هیچ شباهتی نداری
_خب راجع به من چی فکر میکردی؟
+فکر میکردم چون که چادر میپوشی حتما خیلی عقب افتاده ای
یا چه میدونم مثلا حس میکردم از این کند ذهنا باشی
خندیدم و
_یعنی چی؟
+یعنی از این بچه چادریایی که تو همه چی عقبن
تو شخصیت تو ظاهر تو درس و خیلی چیزای دیگه
رفتیم سمت حیاط
_به به ببین چیا میشنوم
چرا هرکی چادر میپوشه عقب افتادس؟
+فقط چادر که نه
اخه میدونی تو بچه شهیدی!
نگاش کردم که ادامه داد
+نه ببین شاید منظورمو بد متوجه شدی منظورم اینه که تو کلا فرق میکنی خیلی روشن فکری مطالعت خیلی زیاده
_از کجا میدونی؟
+اخه تو بحثت با صادقی متوجه شدم
حالا جدی بدون سهمیه اومدی؟
_اره
+چرا؟
_چون مامانم اجازه نمیداد
میگفت بابات راضی نیست که به سهمیه دلت خوش باشه و درس نخونی برای همین اصلا اجازه نداد حتی اسمشم بیارم ...
+اها
_یعنی یه سهمیه باعث شده بود روز اول دانشگاه بهم بپری ؟
+من ازت عذر میخوام بابت حرفام..
_نه منظورم این نبود .
منظورم اینه که از سهمیه یه هیولا ساختین مگه چیه که انقدر گندش کردین؟
+نمیدونم اخه اونایی که سهمیه دارن جای ماها رو میگیرن که تلاش کردیم واسه قبولی
اونا بدون هیچ تلاشی میان جای من و امثال من میشنن
_ای وایِ من نگو تو رو خدا این حرفارو.
+چیشد؟
_ببین تو بدون هیچ اطلاعاتی چجوری میتوتی قضاوت کنی؟
+بیا بشینیم روی این نیمکت
_باشه
نگام کرد که ادامه دادم
_اصلا میدونی سهمیه ی کنکور چیه؟
+فکر میکنم بدونم
_اخه نه عزیز دل من اصلا همچین چیزی که فکرشو میکنی نیست
سهمیه ی کنکور رو یه ارگانی مثل بنیاد شهید یا بنیاد ایثارگران یا جانبازان میاد پول میده میخره
که مثلا واسه هر رشته چند تا صندلی اضافه کنن به ظرفیت اون رشته تو فلان دانشگاه
اصلا اینجوری نیست که بچه های شهدا و جانبازا بیان جای کسی رو اشغال کنن
بنیاد به اونا پول میده که مثلا چندتا صندلی به ظرفیت اضافه کنن
که بچه های شهدا یا جانبازایی که تواناییشو دارن و تلاش میکنن براشون یه امتیازی باشه که بتونن جای خوبی قبول شن
+واقعا؟
_اره واقعا
+من اینا رو نمیدونستم
_اره عزیزم میدونم این حرفا همیشه دهن به دهن میچرخه ومیرسه به گوش یه عده مثل تو
فقط خواستن یه حرفی زده باشن.
من حتی از سهمیه مدرسه ی شاهد هم استفاده نکردم
شرمنده سرش رو انداخت پایین
+من عذر میخوام ازت
شرمندتم به خدا ببخش منو
_نه قربونت این چه حرفیه
+وقتت رو گرفتم ببخشید
فقط خواستم بگم ازت خیلی خوشم اومده
_مرسی عزیزم منم دوستت دارم .
+میتونم شمارتو داشته باشم؟
_اره چرا که نه ...
شمارمو گفتم که سیو کرد
+راستی کتاب باباتو از کجا میتونم بخرم؟اسمش چی بود ؟؟ حاله؟
خندیدمو
_نه ناحله !
+ناحله...
چه اسم جالبی معنیش چیه؟
_معنیشو دیگه نمیتونم بگم شرمنده باید خودت کتابو بخونی تا بفهمی!
خندید و چیزی نگفت
زیپ کیفمو باز کردم و کتابو از توش در اوردم و سمتش گرفتم
_بفرمایید .اینم کتاب.مال تو !
کتابو گرفت تو دستشو به جلدش دست کشید
+وای چقد طرح جلدش قشنگه
_چشمات قشنگه
اینو به عنوان هدیه از یه دوست قبول کن
معذب خندیدو تشکر کرد
از جاش بلند شد که منم باهاش ایستادم
+مزاحمت شدم عذر میخوام
_این چه حرفیه نازنین جان.مراحمی
+قربونت . بازم مرسی بابت کتاب
_خواهش میکنم.
+با اجازه دیگه پس من برم
_خداحافظ عزیزم
+خدانگهدار...
حس خیلی خوبی داشتم
انقدر خوب که دلم میخواست پرواز کنم.اینکه تونسته بودم با رفتارم بهشون بفهمونم همه یه شکل نیستن و قضاوت عجولانه عیبه خودش کلی بود.
حس خوبمو از بابا داشتم .
از آدمی که هیچی ازش یادم نمیاد و فقط با خوندن چندین باره ی خاطراتش روزی هزار باز عاشقش شدم.
دلم واسه بابا تنگ شده بود
از پنجشنبه ی پیش که رفته بودیم پیشش سه روز میگذشت ولی امروز عجیب تر دلم واسش تنگ شده بود.
دلم میخواست برم بهش سر بزنم
به یه بابا با یه مزار خاکی...
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_دویست_وچهارده کلاس امروز تموم شده بود داشتم وسایلامو جمع میکردم که ا
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_دویست_وپانزده
دم ارامگاه چندتا شاخه گل رز خریدم
بابا سنگ مزار که نداشت واسش گلاب ببرم...
چندتا قدم رفتم جلو که متوجه شدم یکی کنار مزار با نشسته
پشت به من بود چهرش رو ندیدم
ولی به نظر امیرعلی نمیرسید
بعد از یکم مکث رفتم جلو
بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم اون سمت مزار و واسه بابا فاتحه خوندم
سرمو اوردم بالا که قیافه ی محمد حسام رو به رو شدم
یه هندز فری تو گوشش بود و یه دستش جلوی صورتش
انگار متوجه حضور من نشده بود
بی توجه بهش کنار بابا نشستم و پارچه ی رو مزار رو مرتب کردم
چشمم به سه تا ظرف زیارت عاشورا و ختم صلوات و جزء قرانی که هر دفعه پنجشنبه ها با مامان پُرِش میکردیم افتاد.
خالی شده بود عجیب بود
تو سه روز مگه امکان داره این همه ادم بیان سر مزار بابا
تو فکر بودم که صدای سلام شنیدم
سرمو اوردم بالا
محمد حسام بود
_سلام
صورتش قرمز شده بود
منتظر جواب سلام نمونده بود و رفت با فاصله از مزار بابا نشست
رفتارش از اولین روز عوض شده بود انگار میخواست یکاری کنه متوجه بشم که بد حرف زدم یا شاید به قول مامان منتظر عذرخواهی من بود شاخه های گل روگذاشتم رو مزار بابا
عجیب بود این وقت روز این اینجا چیکار میکرد .اونم تنها
چرا گذرش به من افتاده بود
اصلا چرا پس تا به حال این طرفا ندیده بودمش...
خیلی عجیب بود
سرش به سمت گوشیش خم شده بود
انگار داشت یه چیزی میخوند
موهای بلند و لختی داشت محاسن صورتش هم جذاب ترش کرده بود
یه شلوار مشکی کتان با یه پیراهن خاکستری و سوییشرت خاکستری تنش بود
به خاطر من پاشده بود رفته بود اون سمت
اخی چه بچه ی خوبی الکی مثلا
تو دلم به خودم خندیدم و به لحن عمه ریحانه یه استغفرالله گفتم
مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم که یهو با شنیدن یه صدایی سرمو اوردم بالا
(من غلام نوکراتم عاشق کربلاتم تا اخرش باهاتم .....
تو همونی که میخوامی
دلیل گریه هامی
تا آخرش باهامی ...)
سه چهار تا پسر مذهبی می اومدن سمت مزار بابا.
مداحی معروف محمد حسین پویانفر
تو گوشی یکی از اونا پلی شده بود و تو دست یکی دیگشون یه کیک تولد بود
با تعجب نگاه میکردم که رفتن سمت محمد حسام
محمد حسام با بهت نگاشون میکرد که یکیشون گفت :
_تولدت مبارککک پسررر
محمد حسام از جاش بلند شد
هنوز تو بهت بود
بغلشون کرد و به ترتیب بوسیدشون
داشتم نگاشون میکردم که حس کردم چشمای محمدحسام اشکالود شد
دوتا دستشو گرفت رو صورتشو بعد از چندثانیه دستشو کشید رو صورتش
گریش گرفته بود ؟
تو دلم پوفی کشیدم و خندیدم
چقد باحال بودن خوش به حالشون
به محمدحسام غبطه خوردم بابت داشتن دوستای خوب
تو دلم حساب کردم امروز چندمه
اومممم ۱۹ آبان...
پس آبانیه
عجب...
رو کیکش شمع ۲ و ۳ بود
۲۳ سالش شده بود
چقدر همه چیز عجیب بود
چه صحنه های جالبی دیده بودم امروز.
چهارنفری دور محمد حسام رو گرفته بودن و یه چیزایی میگفتن و میخندیدن که یه دفعه یکی دستشو کرد تو کیک
که محمد حسام داد زد
_نههه نههه اقااا جان عزیزت...
نذاشت حرفش تموم شه خامه ی تو دستشو زد به صورت محمد حسام و بقیه شروع کردن به خندیدن
محمد حسام زد تو پیشونیشو و به من پشت کرد
احتمالا از وجود من خجالت کشیده بود بهش دستمال دادن تا صورتشو پاک کنه
دم گوش یکیشون یه چیزی گفت که برگشت سمت من و با تعجب نگام کرد بقیه هم به ترتیب انگار گرفته بودن ماجرا چیه و برگشتن سمت من
سرمو انداختم پایین که انگار الکی مثلا حواسم نیست
ولی خندم گرفته بود با این وجود سعی کردم غرور خودمو حفظ کنم
بعد از چند دقیقه با محمد حسام نزدیک مزار بابا ایستادن
انگار منتظر بودن من برم بیان فاتحه بخونن ولی من خجالت میکشیدم تو این شرایط از جام تکون بخورم
خودمو مشغول به زیارت عاشورا نشون دادم که دونه دونه اومدن سر مزار و فاتحه خوندن و بعدش سلام کردن
پاشدم و ایستادم و جواب همشون رو با یه سلام دادم
نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم قطعا اگه میدونستم اینجوری شر میشه زودتر پا میشدم میرفتم
ولی دلمو دادم به دل بابا و سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم
چشممو دوخته بودم به زمین که چشمم به هیچکدومشون نیافته
چندثانیه که گذشت محمد حسام گفت:
ببخشید کیک و تعارف نمیکنم یخورده کثیف کاری شده..
سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم جدی گفتم
_نه خواهش میکنم
+با اجازتون یاعلی...
اینو گفت و مثل دفعه ی قبل منتظر جواب نموند و رفت
دوستاشم کیک به دست پشت سرش رفتن.
منتظر شدم رد شن تا بتونم با خیال راحت برم
یکم موندم و بعد از تموم کردن زیارت عاشورا برگشتم...
و به این فکر کردم که یه بابا با یه مزار خاکی ....
چه کارایی که از دستش بر نمیاد و تو دلم کلی بهش افتخار کردم..
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_دویست_وپانزده دم ارامگاه چندتا شاخه گل رز خریدم بابا سنگ مزار که نداش
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_دویست_وشانزده
بارون شدیدی میزد
با لباس بیرون رو تخت نشسته بودم.
چهلمین روزِ نبودش بود
نبودنش از نبودن هوا سخت تر بود
انگار با هر نفسی که میکشیدم تا مغز استخونم تیر میکشید
از محمد یاد گرفته بودم راضی باشم به رضای خدا..
ولی همه میدونستن من چقدر عاشق محمد بودم
همه اینو میدونستن که بدون محمد حتی نفس نمیتونم بکشم
بابا بیشتر اوقات سکوت میکرد
مامان هم که اصلا اروم نمیشد
علی و محسن هم امروز مزارشو همونجوری که خودش میخواست درست کردن...
یه شبکه های تقریبا لوزی شکل سبز رنگ اطراف مزارش به ارتفاع ۴۰ سانت کشیدن و خاکِ رو مزارش رو سفت کردن و روی خاک پرچم مشکی یا فاطمه الزهرا زدن
وصیتنامش رو هم رویه ورقه ی فلزی طرح گل چاپ کرده بودن و به شبکه ی بلند سبزرنگ چند متری بالای سر محمد متصل کرده بودن
چقدر بهش میومد بی نام و نشون بودن...
ارزوش براورده شده بود
رو مزارش هیچ اسمی ازش نزدیم
ولی یه بنر با عکس و نشونیش و وصیت نامش کنار مزارش زده بودن...
دلم طاقت نیاورد تو این بارون تنهاش بزارم
چادرم رو گرفتم و رفتم بیرون
بابا اینا خواب بودن
حالا این وقت شب تا گلزار شهدا چجوری میرفتم
رفتم سر خیابون و منتظر موندم. یه دربست گرفتم و رفتم تا گلزار
چقدر دلم برای خلوت باهاش تنگ شده بود...
کل مسیرو تا بهش برسم دوییدم
روبه روی عکسی که بنر شده بود ایستادم
چقد قشنگ شده بود
سه تا عکسشو تو قابای مختلف رو بنر زده بودن
بالای بنر هم نوشته شده بود
"وصیت شهید پاسدار مهندس محمد(مرتضی) دهقان فرد به همسرش"
پایین تر از اون نوشته بود
(دوست دارم اگر شهید شدم پیکری نداشته باشم از ادب به دور است که در پیشگاه سیدالشهدا با تنی سالم و کفن پوش محشور شوم
اما اگر پیکرم برگشت دوست دارم سنگ قبری برایم نگذارند
برایم سخت است که من سنگ مزار داشته باشم و بی بی فاطمه ی زهرا بی نشان باشند ..
تاریخ شهادت :۹۶/۸/۲۳
محل شهادت: دیرالزور ،البوکمال)
چشم از بنری که از صبح صدبار از اول خونده بودمش برداشتم
رفتم کنار مزارش نشستم
_داره بارون میزنه محمد دلم بیشتر واست تنگ شده
راستی امشب شب جمعست
خودت میگفتی اگه شب جمعه شهدارو یاد کنی پیش ارباب یادت میکنن...
وقتی بم گفتن چجوری شهید شدی به شجاعت و شهامتت ایمان اوردم
برا شناسایی عملیات رفتی تو رو با قناسه ی دور زن ۲۳ میل زدنت...
تو رو با تیری که علیه هواپیما به کار میبرن زدنت ...
میتونم بهت نگم مرتضی؟
حس میکنم دیگه نمیشناسمت .
وقتی به خودم میام خجالت میکشم ازت...
از اینکه کنار یه مرد با این شهامت زندگی کردم و نفهمیدم چقدر بزرگه ...!
انقدر حرف زدم و از دلتنگیام گفتم و گریه کردم که وقتی به خودم اومدم ساعت ۲ نیمه شب شده بود...
نمیشد یاد روزایی نیافتاد که با اون گذشت
نمیشد از یه خیابون رد شد و یادش نیافتاد...
نمیشد یه اسم بشنوم و یادش نیوفتم ....
نمیشد یه غذا ببینم و یادش نکنم...
آدمی که هیچ وقت جز با جان جوابمو نداد..
ادمی که تو دریای محبتش غرق بودم ...
ادمی که تو دریای دلم غرق شده بود...
انقدر نبود که همه ی ذره ذره ی وجودم خواستنشو فریاد میزد...
این فراغ هر چقدر تلخ و دلگیر بود اما دلم خوش بود به وصال بعدش...
به وصالی که حضرت زینب واسطش بود...
گوشیمو باز کردمو اهنگی که تو این چند روز با هر کلمش هزاربار اشک ریختم رو پخش کردم
اهنگی که باهاش کلیپ روز وداع با پیکرش رو میکس کرده بودن
(صدات میکردم
جوابمو دادی با نگات
صدات میکردم...
میگفتی جونم بشه فدات ...دورت بگردم)
با خواننده زمزمه کردم
(با بی کسی هام نگفتی باید چیکار کنم ...
خوابیدی آروم ...
تو رو نباید بیدار کنم دورت بگردم
خدا به همرات
تنهایی رفتی رسیدی آخر به رویات
خدا به همرات
یه بار دیگه خدا رو دیدم تو چشمات)
حالت چشماش از یادم نمیرفت ..
مژه های بلند پلکاشو یه جوری رو هم فشرده بود که انگار از درد خلاص شده ...
(خدا به همرات ...
نمیشه باشه دوباره دستام تو دستات
میریزه اشکام
بگو بیارم واسه یه لحظه کیو جات؟
خدا به همرات ....!!!)
اهنگ رو قطع کردم
کتابو بستم و رفتم تو هال پیش مامان.
رو مبل کنارش نشستم
مشغول ور رفتن با گوشیش بود
_چیکار میکنی مامان؟
دارم با یه دختری حرف میزنم
+با یه دختر؟کیه؟
_نمیدونم خودمم ولی حرفاش جالبه
بیا بخون...
گوشیو سمتم دراز کرد
ازش گرفتم و پیامارو از اول با دقت خوندم..
مشغول تایپ کردن بود که خوندنم تموم شد
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| بــا خامنــــهاے ≈{💚}
°\ راهـ چقدر نزدیڪ استـ ≈{👌}
/° ایـنـ امــــتـ مـا ≈{👥}
°\ منتظـر تحـریڪ استـ ≈{😉}
/° راهے نمانـــــدهـ تـا ≈{👇}
°\ بـه سوے مهــدے(عجـ) ≈{😘}
/° و اللـه قســـمـ ≈{✋}
°| نوبــتـ آنـ تبریـڪ استـ ≈{🌺}
#سلامتے_امامخامنــهاے_صلوات 🍃
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(196)📸
#ڪپے⛔️🙏
🍁| @Asheghaneh_Halal