eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
10-nemidonam ta be key.mp3
12.14M
✨ #ثمینه نمیدونم تا به کے ، باید آقا بمونمــــ😞 رفیقام شهید بشن ، ولی من جا بمونمـ💔 #التماس‌دعا‌ی‌شهادت🙏🕊 #سید_رضا_نریمانے🎤 ✨ @asheghaneh_halal
😜•| |•😜 هــیچڪس فڪرشو نمیڪرد یهـ روز بشینهـ و راجع بهـ☺️ پـــادشاه سبــزیجات😄 یعـــنے ‌ جان حــرف بزنهـ الان نقل هــر محفلے قیمت ایشونهـ✋ آهاااے سلطـــان هــر ڪجا هستے زود بـــاش خودت و بهـ مـــا نشـون بده😁😃😉 اگهـ خودمون پــیدات ڪنیم✋ قطعـــا برات گرون تمـوم میشهـ😜 دیگهـ بهـ اعدام راضے نمیشیم😌 بـــا هیجــده چرخ از روت رد میشیم✋ و هــرچے نگــرانے از جنــاب روحانے داریم یڪ جـــا سرتو خالے میڪنیم😉 پـــس خودت و بهـ ما بنمــاے😄 راستے روز معــلم و باید خــدمت جــناب روحانے تبریڪ بگــیم ڪهـ بهـ همون یاد داد پــیاز هم مےتونهـ 👑 باشهـ. •|😜|• @asheghaneh_halal
🔍•| #شهید_زنده |•🔎 ســـردار سرلشڪری#سلامے در قابے دیگــر☝️ 🔅روز چهارشنبهـ سردار سلامے فــرمانده ڪل سپــاه از نمایشگـاه بین المللے ڪتاب دیدن ڪردند.☺️ حضــور ایشان در غــرفهـ #روایت_فتح. وقتےمقدایــت سیدعلے باشد پــشت بهـ پــشت او حرڪت خواهے ڪرد نه یڪ قدم جلوتر نه یڪ قدم عقبتــر✋ ســایتان از سر مــا ڪم نشود. •|🔍|• @asheghaneh_halal
🍫🍃 🌸| (:|•🌸 در بےخبرتـــرین حالت ممڪن از مــــا بهـ سر مےبرید.😉 آیـــا بهتـــون خوش مےگــذره؟؟😁 مـــدیونید اگهـ تنهــا تنهــا با پـــرنسس پــیاز خوشگــذرونےڪنید😉 بـــریم بهـ ســراغ اصل موضوع یــا هنوز زوده!!!!! حــامل یڪ پیــــڪ شادے درجـــهـ یڪ هستم براتون☺️ ولے بــاید صــبوری ڪنید تــــا این از پــستِ 🍫 واقع در ڪانال های (عاشقانهـ های حلال و هیئت مجازے) تحویل گــرفتهـ بــشهـ تــا ازش رونمایےڪنیم.☺️ فقط یهـ ڪوچولو بهتون تقلب برسونم ڪه قراره خیلےبهمون خوش بگــذره😉 اونم از اون خوش گذشتنایےڪه هیچ وقت فراموش نمیڪنید😋 قراره ڪلے هیجانزدتون ڪنیم✋ پـــس بےصبرانهـ منــتظر خبرهاے بعـــدے چشـــم بهـ راه بنشیدنید✌️ تـــو را من چشــم در راهـــم😌 •|🍬|• @asheghaneh_halal 🍫🍃
🕗🍃 🍃 #قرار_عاشقی صحنت مدینه،مڪه،نجف؛ ڪربلاے ماست آرے؛ تمام هستے ما مشهدالرضاست... #السلام‌علیڪ‌یاعلےبن‌موسےالرضا💗 #تمــام‌هستےما 🍃 @asheghaneh_halal 🕗🍃
🕯🌹 🌹 #آقامونه معلمان، پایه‌ریزان تمدن نوین، و جهادگرانِ در میدان کارزار با جهل و بی‌سوادی هستند☺️👌 که برای جامعه و نسلِ جوان آن، هویت‌سازی فرهنگی میکنند😎✌️ #سخن_جانانــــ😍 °•🕯•° @asheghaneh_halal
🍃💍 #همسفرانه تا معـلمــ • گفٺـــ👩🏫 • از جـنّٺ🌺🍃 • چه مے‌دانے؟ ســریع☺️ • بیتے از چـشمانـ👀 • مشکیش را سرودمـ،🙈 • بیسٺــ0⃣2⃣ داد @asheghaneh_halal 🍃💍
°🐝| #نےنے_شو |°🐝 اخ اخ چه آینــته گشنگی دَل اِنتظالمه [😅] بابا دُفته معلمی سُعل انبیاس عه لاستی املوز لوز معلم بود[😍] بهم تبلیک بدین[😌] . . . زیاد دَلس خوندم لویایی سدم حب مده چیه ...(☹️) یتمی بایت استلاحت تونم دوباله سلوع تونم() فسقل جان مراقب باش زیاد فسفرنسوزونے روزت مبارک 😘 استودیو نےنےشو؛ آبـ قنــــ🍭ـد فراموش نشه 👶👇 °🍼° @Asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_پانزدهم شود که صدائی آمد. سرش را عقب آورد و نگاه کرد. استاد بود که روی ز
🍃🍒 💚 - من جلسه دارم. همین جوریش هم ربع ساعت تأخیر دارم. برای انصراف که دیر نمیشه ولی من دیرم شده و رفت. - اَه! لعنتی دستی روی شانه اش احساس کرد. - مثل اینکه مزاحم شدم. واقعاً متأسفم شروین سعی کرد خونسرد جلوه کند. -مهم نیست این را گفت، سرش را پائین انداخت و از پله ها بالا رفت. استاد هم لبخند زد و از ساختمان خارج شد.پشت در کلاس که رسید دستگیره را گرفت اما قبل از اینکه در را باز کند پشیمان شد. حوصله کلاس را نداشت. کلافه بود. توی حیاط روی چمن ها دراز کشید. مدتی گذشت. -اینجائی؟ چشم هایش را باز کرد. -منو فرستادی پی نخود سیاه دیگه. چرا نیومدی؟ - حوصلم نشد -خب می رفتی خونه آیکیو شروین لباسش را تکاند - برم خونه بگم چند منه؟ بعد با صدائی آرام و گرفته ادامه داد: -اونجا کسی منتظر من نیست سعید برگ زردی را که به موهای شروین چسبیده بود جدا کرد، صدایش را کلفت کرد و گفت: -ای مرد نا امید قبیله. من تو را ملقب می کنم به ببر بی چنگال، یه چند تا خط هم بکش رو صورتت، با این لباس نارنجیت عین ببر می شی. از اون موقع تا حالا افتادی به غلتک کاری چمن ها؟ شروین غرق در خیالات گفت: - رفتم فرم انصراف بگیرم نشد - از الاغ سواری خسته شدی پیاده شدی؟ -استاده، همون که صبح نشونم دادی، نذاشت سعید خندید و گفت: -فرشته نجات. به قیافش هم می خوره. حتماً وقتی خواستی برگه بگیری دستت رو گرفت و گفت ... بعد مکثی کرد با لحنی پر احساس گفت: -نه! تو نباید این کارو بکنی. آه. شروین، این کار اشتباهه محضه! -فیلم هندی زیاد می بینی؟ -شما که فیلم آمریکایی می بینی بگو چی شد؟ -خورد زمین، رفتم کمکش، آقای نعمتی جلسه داشت رفت -مفید و مختصر. بعضی ها تخصص عجیبی توی مزاحمت بی موقع دارن. یکی باید به خود تو کمک کنه -شاید اگه یکی اونجا بود جلو نمی رفتم. خودمم نفهمیدم چی شد این را گفت، کیفش را پرت کرد پشت ماشین و پرید بالا. سعید هم سوار شد. سوییچ را چرخاند. ماشین پرید جلو و خاموش شد. سعید داد زد: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_شانزدهم - من جلسه دارم. همین جوریش هم ربع ساعت تأخیر دارم. برای انصراف که
🍃🍒 💚 -چه کار می کنی پسر؟ تو دندست شروین دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد. چند لحظه ای دستهایش را روی فرمان گذاشت و سرش را پائین انداخت. بعد گفت: -تو رانندگی می کنی؟ من حواسم سرجاش نیست توی بزرگراه که رسیدند سعید ضبط را روشن کرد و داد زد: - حال میکنی؟ شروین عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت: -تو دیوونه ای -نه به اندازه تو. آخه آدم با این وضع کسل می شه؟ بعد دنده را عوض کرد و گفت: -حالا راستی راستی می خوای انصراف بدی یا تریپ برداشتی؟ -به قیافم می خوره شوخی کرده باشم؟ سعید نگاهی توی آینه انداخت و سری تکان داد. شروین هم سرش را به طرف خیابان و ماشین هایش چرخاند... جلوی خانه پیاده شد و گفت: -ماشین رو ببر. صبح بیا دنبالم -راننده استخدام کردید؟ امری باشه؟ میوه ای، چیزی نمی خواید براتون بخرم؟ - تنها کاریه که بهت می آد - اقلا کارتش رو بده برم بنزین بزنم . هر چی داشته زدی تو رگ ماشین خالی دادی دست من شروین برگشت دم ماشین و همانطور که توی جیب ها و کیف پولش دنبال کارت بنزین می گشت گفت: - نبری بنزینش رو آزاد بفروشی - به من می خوره همچین ادمی باشم؟ شروین کمی نگاهش کرد و گفت: - نه، میاد بدتر از این باشی و کارت را دستش داد. سعید غرولند کنان گفت: - موندم این دست من چرا هنوز سالمه؟ حالا چقدر داره؟ - فکر کنم یه صد تایی داره... اکثر وقت ها توی خونه است... حوصله رانندگی ندارم سعید سوتی زد و گفت: - چه شود! بعد چشمکی زد و خداحافظی کرد: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هفدهم -چه کار می کنی پسر؟ تو دندست شروین دستی به صورتش کشید و نفسش را بی
🍃🍒 💚 فعلا خداحافظ شروین هم لبخندی زد و برگشت دم در.کلیدش را توی در انداخت. سعید بوقی زد و رفت. دستی تکان داد و وارد خانه شد. طبق معمول جز هانیه کسی خانه نبود. - سلام آقا -سلام. بقیه کجان؟ -مادرتون ... -ولش. مهم نیست -چشم. ناهار می خورید؟ -بیار اتاقم از پله ها بالا رفت تا به اتاقش رسید. کیفش را پرت کرد روی تخت. با خودش حرف می زد: -وقتی به سعید می گم کسی منتظرم نیست باورش نمیشه. بیا! اینم خونه ما. قبرستونه! روی تخت افتاد. چند دقیقه بعد کسی در زد: -بیا تو هانیه غذا را روی میز گذاشت. -با من کاری ندارید؟ - نه نگاهی به غذا کرد. اصلاً میل نداشت. پشت پیانو نشست. در چوبی اش را باز کرد. چندتائی از دکمه ها را فشار داد. نگاه کوتاهی به نت ها کرد. آرام آرام شروع کرد به زدن. یک دفعه دستش را روی همه دکمه ها گذاشت و بلند شد. دوباره روی تخت ولو شد. کتاب کنار دستش را برداشت چند صفحه را برگ زد. شروع به خواندن کرد حوصله اش نشد. پرتش کرد. حوصله خانه ماندن را نداشت.ظهر بود و هوا ساکن و بی رمق. بدون اینکه بفهمد سر از پارک در آورد. روی چمن ها دراز کشید. برگ های بید بالای سرش تکان می خوردند. دست کردو نخی سیگار از جیبش بیرون آورد. روشن کرد و چند تا پک زد و پرت کرد. دستش را زیر سرش گذاشت. سایه درخت خنک بود و پارک ساکت.سر و صدای زیادی بیدارش کرد. نزدیک غروب بود. پارک پر شده بود. -آقا؟ سرش را برگرداند. -لطفاً از روی چمن ها بلند شید می خوام آب بذارم باغبان پارک بود. بلند شد. احساس گرسنگی می کرد. با قدمهائی سنگین به راه افتاد. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. شراره داشت با عروسکش بازی می کرد. همین که شروین را دید به طرفش دوید. -سلام داداشی بغلش کرد. -کجا بودی؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
🌙•| #آقامونه |•🌙 •• ڪافـےســت👇 تصـورت ڪنمـ😌:) •• قلــمـ خــودش🖊 عاشقــانه مےنویسـد💚 #علے_قاضےنظام ✍|• #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(372)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal