○●○
🍃🌸
#پابوس
.
.
#حضرتمحمد💚
هر ڪس
براے نیاز
بیماری بڪوشد
چه آن را برآورده سازد
چه نسازد مانند روزی ڪه
از مادرش زاده شده
از گناهانش پاڪ مےشود.
#شنبههاینبوے
#روزتونمتبرڪبهنامِرسولالله💓🍃
.
.
∫💞∫ جانےدوبارھ بردار،
با ما بیا بھ پابوسـ👇
🍃🌸 @asheghaneh_halal
○●○
[• #مجردانه♡•]
🍃\\یڪ اشڪال در روابط عاشقانه
آن است که خواستگاران بهتر، مناسبتر
و آماده تر را به امید معشوقے ڪه آمادگے ازدواج ندارد و امروز و فردا
میڪند را رد ڪنی، دخترها باید در انتخاب بےرحمانهتر عمل ڪنند.🌼\\
📝\\دڪترایمانےفر
#انتخابعاقلانه👌
#خوشبختےنصیبدلهاےپاڪتون☔️
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
•🕊•🍃•
|• #طلبگی •|
.{. شیخ جعفر ناصری .}.
•حضور شیطان•
نزد ما بےدلیل نیست ،
|دلیل دارد|
قبلا ما زمینهے
حضورش را ایجاد ڪردیم.
#جدی_بگیریم🍃
#حواسمونباشه✋
| @asheghaneh_halal |
•🕊•🍃•
🗞🍃
#خادمانه
سلامِ ویژه خدمت عاشقانھھاےحلالےھا
حال و احوال دلتون خوبه؟!
قدیمےها و جدیدے هآ
همتون تاج سرید😍💓🍃
ما بھ وجودتون مفتخریم و
بھ خود میبالیـم☺️✋
و اینروزھا بابت اظهار لطفتون
نسبت به ڪانال ویژه متشڪریم
کانال خودتونه☺️🌸🍃
غریبگی نکنید:)❤️
نه #هشتک جدید داریم
نه #مصاحبه و #دورهمے
فقط اومدم حال و احوالی تازه کنم
و بابت وجود تک تکتون
از خداے مھربون تشڪر کنم❤️
و اینڪه بگم
در بخش ارتباطات
به یڪ خادم #تبادل
مجرب و ڪاربلد و البتھ #خانم
نیازمندیم...🌸🍃
هرڪسے میتونه لبیڪ بگه و
در این عرصھ ے عظیم جھادگرے کنه #بسمالله
ان شاالله مھر رضایت مولا
بھ پروندهۍ اعمالش☺️🌹🍃
بھ این ایدی پیام بدید:
•• @khadem_eshgh
🗞🍃
•[🍬]•
•[ #پشتک🌈]•
.
.
•{😇}• وقتۍ امید را انتخاب میکنۍ
•{😉}• هر چیزۍ ، امڪانپذیر است
.
.
•[🎨]• دنیاتو رنگۍرنگۍ ڪن👇
•[🍬]• @Asheghaneh_halal
•{☀️}•
{ #قرارعاشقے🕗 }
.
.
•[🙃]• چہ شود گوشہنگاهۍ بڪنۍ حضرتجان
•[😇]• ڪہ بہ یڪ لحظہ، قنوتات غم عالم برود
#السلام_علیڪ_یا_ابالجـــــواد💚]••
#تو_را_بہ_جانِجوادت_بگیر_دستِمرا😢]••
#یاس_نویس ✍]••
.
.
{🕊} حتمآ قــرار شاه و گـدا
هستــ یـادتـانــ!👇
@Asheghaneh_halal
•{☀️}•
﴾💞﴿
﴿ #همسفرانه ﴾
.
.
●•🙄•● چہ شد در من نمیدانم؟
●•😶•● فقط دیدم پریشــــانام
●•🧐•● فقط یک لحظہ فهمیدم
●•😍•● کہ خیـلۍ دوستتدارم
#خویهویۍاومدۍعاشقمکردۍ👀💎
#جانوجهانمنتویۍ😋💝
.
.
[🌎]ـتو مـــــرا
جـــــان و جـــــهانے👇
﴾💞﴿ @Asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_شصت_و_چهارم🦋🌱 طاها ناراحت بود، انگار شنیدن واقعیت هایی که تو تم
[• #عشقینه💍 •]
#ٺـاپـروانگے↯
#قسمت_شصت_و_پنجم🦋🌱
فردا همان آخر هفته ای بود که ترانه از او خواسته بود تا دشمن شادشان نکند! یعنی خانه ی عمو دعوت بودند، چون اربعین بود و مثل همیشه بساط نذری به راه بود... می توانست مثل این چند وقت اخیر نباشد و یا تنها برود و بخاطر نبودن ارشیا هزار بهانه بیاورد اما حالا شرایط باهمیشه فرق کرده بود...
ارشیا توی همین دو سه روز بارها پیام داده و زنگ زده بود، شبیه قبلترها نبود، بی تفاوت نبود و همین هم ریحانه را خوشحال می کرد و هم نگران! هرچند ریحانه گارد گرفته بود، اصلا برای پروانه شدن مجبور بود این پیله ی موقت را دور خودش داشته باشد!
امروز گوشی را روی حالت پرواز گذاشته بود چون باید فکر می کرد، بس نبود این آشفتگی ها و مدام دور ماندن از هم؟ حالا که ارشیا با همه ی خطاها باز هم کوتاه آمده و غرورش را کنار گذاشته بود پس تکلیف خود ریحانه چه بود؟ وظیفه ای نداشت در قبال همسر و کودکش؟ اصلا تا کی باید دربه در می ماند؟ بیچاره طفل بی گناهش... تصمیمش را باید می گرفت. حتی شب قبل از خواب برای خودش خط و نشان هم کشید! فردا باید می رفت خانه ی عمو... از همین جا باید تغییرات را شروع می کرد.
صبح آماده شد و برعکس ترانه که متعجب بود از رفتارش، خودش با آرامش آماده شد و راهی شدند. نمی دانست چه پیش می آید اما دلش گواهی بد هم نمی داد. وارد کوچه که شدند با دیدن پرچم هیئت و دود غلیظ اسفندی که همه جا را پر کرده بود اشک به چشمش نشست. چقدر امسال از این فضاهای دوست داشتنی دور مانده بود. عمو با دیدنش لبخند دندان نمایی زد و مثل همیشه گرم و صمیمی خوش آمد گفت و بعد هم زنش را صدا زد...
زنعمو هم که حسابی دلتنگش بود دو سه باری در آغوشش کشید و کلی قربان صدقه اش رفت. خوشحال بود از قرار گرفتن در جمع اقوامی که این چنین از حضورش استقبال می کردند و دوستش داشتند.
ده دقیقه ای از توی حیاط بودنشان گذشته بود که زنعمو گفت:
_ریحانه جان، پاشو بیا بریم سر دیگ. یه همی بزن حاجت بگیری، می دونی که این شله زرد ما خوب حاجت میده
و چشمکی حواله ی ترانه کرد، ترانه با خنده گفت:
_وا! خاک بر سرم زنعمو... حالا نوید اگه بشنوه فکر می کنه راست میگین
_مگه دروغ میگم گل دختر؟
_نه نه، منظورم این نبود ولی خب به این شوری نبوده که. حالا هر دختر مجردی که بره پای دیگ واسش حرف درمیارن، وگرنه من که تا بیام دست راستو چپمو بشناسم این نوید پاشنه ی خونه رو از جا کند و ما رو برد... همه هم شاهدن!
زنعمو که انگار از اداهای ترانه به وجد آمده بود خندید و بعد بین انگشت اشاره و شصتش را گاز گرفت و گفت:
_خدا خفت نکنه دختر... همیشه ی خدا جواب تو آستین داری. بسه دیگه نخند دهنت کج میشه روز اربعینی... استغفراله
چادرش را جمع کردو دست ریحانه را گرفت و رفتند کنار دیگ. ملاقه ی دسته بلند را برداشت، با بسم الله شروع کرد به هم زدن و بعد به او داد. ریحانه زیرلب صلوات فرستاد و به حاجت هایش فکر کرد. کاش ارشیا هم بود، کاش بچه شان صحیح و سلامت به دنیا می آمد، هنوز هم بخاطر معجزه ای که شده بود شاکر خدا و امام حسین بود... کاش خدا لطف را در حقش تمام می کرد و این روزهای بلاتکلیف انقدر کش نمی آمدند. ترانه با آرنج به پهلویش زد و از حال و هوای خوبی که داشت درآوردش. با اخم برگشت و پچ پچ کنان گفت:
_هوی، چته تو؟ پهلوم دراومد
_خب بابا ببخشید هول شدم
_چه خبره مگه؟
_اونجا رو... ببین کی اومده
_کی اومده؟ لابد عمه ی خدابیامرزه
خوشمزه جان! طاهاست... اوناهاش جلوی در
با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف، راست می گفت. بعد از چند سال می دیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه!
•
•
ادامھ دارد...😉💕
•
•
نـویسندھ:
الهـام تیمورے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌸
🌿
🍃 @asheghaneh_halal
💐🍃🌿🌸🍃🌼