eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتاد_وسوم ] النا عصبی گفت: _ خودم میرم باه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] شامم را خورده بودم که صدایی مثل آژیر آمبولانس یا شاید ماشین پلیس متوجهم کرد. دوست داشتم بی تفاوت باشم اما نتوانستم. بی قرار شدم و به بالکن رفتم. آمبولانس جلوی منزل حاجی ایستاده بود. انگار صحنه ی آن شب تکرار شد. حاجی را بردند و حوریا با مادرش پشت سر آمبولانس. لحظه ای که درب حیاطشان را می بست، چادرش را روی سرش محکم گرفت و نگاهی به بالا انداخت. لحظه ای نگاهم کرد و پشت رل نشست و رفت. بی قرار شدم. بی قرار تر از هر دل عاشقی، هر چند رنجیده... لباس پوشیدم و بلافاصله خودم را به بیمارستانی رساندم که دفعه ی قبل حاجی را بستری کرده بودند. نمی دانستم چه برخوردی باید داشته باشم و اصلا نمی دانستم آنها و در اصل حوریا با من چگونه برخورد می کند چون اطلاع نداشتم از اینکه النا به منزل آنها رفته یانه. فقط می دانستم بخاطر دینم به حاج رسول اینجا هستم و صد البته ته دلم بخاطر بی پناهی حوریا و مادرش... به اورژانس رفتم هدایتم کردند به بخش مراقبت های ویژه. انتهای راهرو، حوریا را دیدم که با مادرش بی قرار توی راهرو می آمدند و می رفتند و حاج خانوم اشک می ریخت و دعا می کرد. تا چشم حوریا به من افتاد در مانده روی صندلی راهرو افتاد و چادرش را چنگ زد و اشکش مثل باران بهاری از گونه اش می لغزید. دلم از دیدنش در این حال به درد آمده بود اما خویشتن داری کردم و با سلامی ساده و آرام به سمت حاج خانوم رفتم و از او حال حاج رسول را پرسیدم. _ ایندفعه خیلی حالش بد شد حسام جان. دفعه های قبل اصلا تا این حد اذیت نمیشد و مراقبت ویژه لازم نداشت. اشکش جاری شد و ادامه داد: _ خدا به من و این دختر رحم کنه... نگران ار وضعیت حاج رسول، به دنبال پزشکی که از بخش مراقبت های ویژه بیرون آمد، رفتم. _ آقای دکتر... این مریض جدیدی که آوردن حالش چطوره؟ _ وضعیتشون خوب نیست. چرا گذاشتین روزه بگیره؟ والا آدمای سالم هم نمیگیرن چه برسه به جانباز شیمیایی و آسیب دیده ی ریوی! اگه تا فردا نفسش بهتر بشه که لطف خداست... در غیر این صورت بازم باید بسپرید به خدا... نمی دانستم حوریا پشت سرم آمده و حرف های دکتر را شنیده. با صدای گریه اش متوجه حضورش شدم. بی قرارش شدم. دوست داشتم بغلش کنم، دلداری اش بدهم، اشک هایش را پاک کنم و نوازشش کنم... _ حاج خانوم... بیاید اینجا. حوریا خانوم رو ببرید، حالشون خوب نیست. « چرا از موضعت پیاده نمیشی؟! نمیبینی حالشو؟ تو که خودت منتظر این فرصت بودی » به بوفه رفتم و چند حبه قند و یک لیوان یکبار مصرف و یک بطری آب معدنی گرفتم و خودم را به آنها رساندم و حاج خانوم مشغول درست کردن آب قند و دلداری به حوریا شد. نمی توانستم خویشتن داری کنم و غرور مردانه و له شده ام نمی خواست کوتاه بیاید. بهتر بود به حیاط بروم که این لحظات حوریا را نبینم. _ من توی حیاط بیمارستانم، کاری داشتین خبرم کنین. « چقدر بی رحم شدی حسام... الان زمانی نیست که بخوای تلافی کنی...» « بروبابا... بی رحم اون بود که جایی برام نذاشت تو زندگیش... من تو تنهاییام اشک ریختم حداقل اون مادرشو داره که اشکاشو پاک کنه و پدرشم هنوز زنده س» این چند وقت آنقدر با خودم درگیر بودم که روحم خسته و درمانده شده بود. روی یکی از نیمکت ها نشستم. هوا گرم و شرجی بود. حتی این وقت شب هم خنک نبود. یکی دوساعتی می گذشت که حوریا پیام داد « معذرت می خوام » همین دو کلمه کافی بود برای به دست آوردن دلم. اما پیام های بعدی « بازم برای خودم متأسفم که به اون حد از عقلانیت نرسیدم که کسی رو زود قضاوت نکنم. واقعا شرمندم. » بارها و بارها پیام را خواندم. دلم برایش پر می کشید اما جوی سنگین مانع از باز شدن یخِ رابطه ی نوپای منجمد شده مان می شد. دو ساعت بعد نزدیک سحر پیامک سوم « دکتر گفت وضعیت بابا بهتر شده، خدا رو شکر خطر رفع شد. اگه بیدارید و هنوز توی بیمارستانید گفتم بهتون خبر بدم » بلند شدم و به داخل رفتم. حاج خانوم از خستگی گوشه ی صندلی نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود و انگار خوابش برده بود. از کنار حوریا گذشتم و از پشت شیشه حاج رسول را دیدم که با آن دستگاه تنفس مخوف، به آرامی و عمیق نفس می کشید و چشم هایش بسته بودند. چنگی به موهایم زدم و عرض راهرو را چند بار قدم زدم. _ حسام... صدایی که از ته چاه در می آمد مثل یک توهم شیرین از پس تارهای گوشم گذشت و این بار کمی بلندتر، با صدایی لرزان. _ حسام جان... توروخدا منو ببخش. چشمم را بستم و تمام هوای سنگین و مسموم بیمارستان را یک نفس به داخل ریه هایم کشیدم و به سمتش برگشتم. نگاه مشتاق و بی تابم میان چشم های کهربایی اشکبار و لغزانش حل شد. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
سلام و نــ✨ــور سپاس از حضور سبـ🍃ـز و گرمـ🔥ـتون پیام ها💌 و نظرات فوق العاده تون🌺 انگیزه ای به قلـ✍🏼ـمم داد که بی اغراق تأثیر انرژی مثبتـ+ـتون رو با تموم وجـ😇ـود درک کردم طوریکه دوست دارم شما رو به 😍 بشارت بدم. حق نگهدارتون خادم شما 💞✍🏼 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 💙نـوشـید هـر کسـے 🕌که به مشـهد سـفر نـمود ✨در بیـن صـحن هـاے تـو ، ❄️یـخ در بهـشت را! 🌨 ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
« 👼🏻» . . . شلام شب بعیر😴 بلیم بعوابیم 🏷● ↓ بریم بخوابیم دیگه.. نی‌نی‌مون خوابشون میاد😴😴😴 ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ هرگاه کودکان‌تان به هفت سالگی رسیدند رخت خواب‌های‌شان را جدا کنید. پیامبر اکرمﷺ🌱 ‌. . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . [😜] وقتی می‌خوای به معشوقت بگی [😍] در هرصورت عاشقشی! [😉] مثل بگو: [🌿] گر چنینی گر چنانی، [🤤] جان مایی جـانِ جـان 😌💝 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . 📝}• شعر گفتن کار سختی نیست❗️ وقتی حرف توست😘 👌}• تو خودِ شعری که هر دَم👌 بر زبانم می تَپی❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1644» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
💗🍃 سلام به همراهان وفادار الهی حال دلتون جوری باشه که سیر و سلوکتون به سمت خدا و بندگی عاشقونه ان شاالله کند نباشه و قطعا نیست☺️🌱 اومدم بگم هیچ‌جا نرید😁😎 وگرنه رمان جدید فرداشب که قراره کار بشه و فعلا اسمش رو نمیگیم تا سوپرایز بشید رو از دست میدید و جا میمونیدا😍 از ما گفتن✋️ ما فرداشب در همون تایم همیشگی با رمان زیبا و جذاب و جدید درخدمت شما خواهیم بود😌✌️ کنارمون باشید♥ که یک عاشقانه های حلال کنار شماست💓 یاعلی مدد @Asheghaneh_halal 💗🍃
∫°🍁.∫ ∫° .∫ [🌻☕️]صبح است و گل در آینه بیدار میشود [🕊👀]خورشید در نگاه ، تکرار میشود [💓☀️]خورشید نیز می شکند در نگاه ، [💫☁️]وقتی که آن ستاره پدیدار میشود 🙃💕🍃 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . امـام حسیـن(ع)✨ هـر گـاه دو نـفر قـهر باشنـد، آنڪه براے آشتے پیـش قـدم شـود؛ زودتـر از دیگرے وارد بهشـت خواهـد شـد😇 . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . |📿| چه دعايے ڪنَمَت |🧐| بهترازاين |🌿| ڪہ شود |✨| عاقبتت |😌| ختمِ به من . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 🌹`` همیشہ همسـردار؎اش خـاص بود؛ وقتی می‌خواستیم با هم بیــرون برویم، لباس‌هایش را می‌چیــد و از من می‌خواست تا انتخاب ڪنم. 🌹`` از طـرف دیگر توجہ خاصی بہ مــادرش داشت، هیچ وقت چیـز؎ را بالاتر از مادرش نمی‌دید. 🌹`` تعــادل را رعایت می‌ڪرد بہ خاطر دل همسـرش، دل مــادرش را نمی‌شڪست و یا بہ خاطر مــادرش بہ همســرش بی‌احتـرامی نمی‌ڪرد. 🌷شهید مدافع حرم . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal