eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
.🌙 ⃟💛'' 『 』 • • 😢•|اگہ‌ کہ‌ گریہ‌هاے تو جواب‌ نداد،بگو حسین؏✋•• 📿•|ذکر حسین؏ تو این‌ شبا وسیلہ‌ے شفاعتہ😇•• ❣•|بدون‌ ذکرِ او‌ دلے عاشق‌ و شیدا نمےشه💓•• 🏴•|موندن‌ پاے پرچمش، عاقبتش‌ شهادتہ🙃•• .. • • +دَم افطار همین ذڪرِ حسیـن؏ ما را بَـس :)‌♡ .🌙 ⃟💛'' Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_ودوم ( حوریا می گوید ) فکری به ذهنم رسیده بود که ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام روی پای خودش بند نبود. به خاطر بچه هایی که باعث شده بودند چند روز زودتر به وصال حوریا برسد، دوست داشت سنگ تمام بگذارد اما طبق قوانین مرکز، نباید خوراکی خاصی به آنجا می بردند. به همین دلیل طبق هماهنگی حوریا با خانم هاشمی، حسام مبلغ قابل توجهی را به حساب مرکز ریخت که خودشان خرید را انجام دهند. طبق خواست حسام، تدارک شام هم باید دیده می شد و خود مرکز خریدها را به عهده گرفت. زمزمه ی مراسم به گوش بچه ها رسیده بود اما حوریا از خانم هاشمی می خواست لو ندهد که عروسِ مراسم، حوریاست. عبای سفید ساتن و روسری مدل لبنانی لبه تور با آن کفش های سفید نگین کاری شده و دسته گل لاله ی سفید، شد لباس عقد حوریا. مچ عبا هم مثل روسری، تور دانتل داشت و گشادی بیش از حدِ عبا، حجاب حوریا را زیر سوال نمی برد که چادر سفید را نپوشیده بود. آرایش کمرنگی صورتش را از رنگ پریدگی درآورده بود و حاضر و آماده به همراه پدر و مادرش و حسام، به سمت مرکز مروارید رفتند. آدرس را به عاقد داده بودند که همزمان رأس ساعت شش عصر، درب مرکز به روی آنها گشوده شد. بچه ها توی حیاط منتظر بودند و از زور گرما به سایه ی درختان پناه برده بودند که با ماشین غول پیکر حسام مواجه شدند. بهار کنجکاوانه چهره ی حوریا را از پشت شیشه ی ماشین می کاوید و باورش شد این عروس، حوریاست. پیاده که شدند همه دورشان حلقه زدند. بعضی ها با تعجب و بعضی با ذوق به آنها نگاه می کردند و فقط بهار از زیر سایه تکان نخورده بود و دورادور شاهد ماجرا بود. طبق قانون اجازه ندادند ماشین حسام و عاقد داخل حیاط مرکز بماند و خیلی زود آن ها را بیرون بردند. حسام که از دور می آمد نگاه سنگین حوریا را روی خودش حس کرد. با آن کت و شلوار نباتی و پیراهن ساتن سفید و پاپیون نباتی رنگ، حسابی دل حوریا را برده بود. عمدا دستی به موهایش زد و با لبخند خودش را به حوریا رساند. حاج رسول روی صندلی کنار حجله نشسته بود و حاج خانم چادر رنگی را با چادر مشکی اش عوض کرد. با اینکه روز تعطیل بود اما همه ی پرسنل به این جشن آمده بودند. خانم هاشمی سلیقه به خرج داده بود و زیر درخت کهنسالِ مرکز که سایه ی خنک و پهنی داشت، حجله ی تور و بادکنک تدارک دیده بود و آینه و قرآن و کیک بزرگی به همراه چند شاخه نبات و سبدی میوه و ظرفی از عسل روی میز چیده بود و دو صندلی میان حجله گذاشته بود. همه چیز مرتب بود. بچه ها دور حوریا رو خالی نمی کردند و از غافلگیری و حسشان می گفتند. عاقد با گوشزد به اینکه باید به محضر بازگردد، همه را متوجه خودش کرد. حسام و حوریا توی حجله نشستند و بچه ها و مسئولین مرکز دورشان جمع شدند. چشم حوریا به بهار افتاد که آن سر حیاط نشسته بود و نگاهشان می کرد. به آرامی بلند شد و از جمع فاصله گرفت و به سمت بهار رفت. نگاهها به همراه حوریا به آن سر حیاط کشیده شد. _ بهار جان... چرا نمیای پیش ما؟ سکوت کرده بود _ این کارو فقط به خاطر شما کردم. گفتم نمی تونم به جشنمون دعوتتون کنم اما تلاشمو کردم بخشی از جشن رو بیارم اینجا که شما هم حضور داشته باشین. حالا... اگه از دلتون درآوردم تأخیر اون روزمو، با من همراه شو عزیزم. و دستش را به سمت بهار دراز کرد. مدتی طول کشید که بهار محکم دست حوریا را گرفت و با او همراه شد و با هم به سمت بقیه آمدند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_وسوم حسام روی پای خودش بند نبود. به خاطر بچه هایی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا که در جایگاه نشست، به گفته ی خانم هاشمی چند نفر از دخترها که بزرگتر بودند ساتن سفید را روی سر حسام و حوریا گرفتند و بهار را مجبور کردند قند را بسابد. حاج خانم و حاج رسول دلشان در تب و تاب بود و حسام و حوریا هیجان زده و بی قرار چشم دوخته بودند به دهان عاقد. گلها که چیده شد، گلاب ها که گرفته شد نوبت رسید به بله گفتنِ حوریا ( با توکل به خدا و توسل به ائمه، با اجازه ی حضرت صاحب الزمان و پدر و مادر عزیزم، برای اولین و آخرین بار و تا ابد، بله ) حسام غرق جملات اساطیری حوریا بود که تک کلمه ی هول و دستپاچه ی بله ی خودش را بازگو کرد و پیشانی حوریا را بوسید. بچه ها مرکز را روی سرشان گذاشته بودند و حاج خانم و حاج رسول اشک شوق می ریختند و وقتی آرامش به جمع بازگشت، عاقد شمرده شمرده خطبه ی عربی را قرائت و برای همیشه آنها را محرم کرد. مراسمات حلقه و عسل و کادو... ماند برای تالار اما خانم هاشمی با پاکت کوچکی به سمتشان آمد و ربع سکه ای را به آنها اهدا کرد و گفت: _ ناقابله. از طرف خودم و همکارا و بچه های مرکز. بچه ها که اصلا از موضوع خبر نداشتند، در برابر تشکر های حسام و حوریا باد به غبغب می انداختند و با ذوق می گفتند « خواهش می کنیم ناقابله » خانم هاشمی برای پذیرایی پک آماده کرده بود و کیک را تقسیم کردند. مراسم که تمام شد، خیلی اصرار کردند برای شامی که به هزینه ی خودشان تهیه شده بود، بمانند اما حال حاج رسول را بهانه کردند و مرکز را ترک کردند. _ حوریا... حاج خانوم حوریا‌.. با صدای بهار برگشت و چند قدم به سمتش رفت _ جانم... _ اگه بخت با ما هم یار بود و با حجاب همچین شوهری گیر آوردیم، حرفات آویزه ی گوشم می مونه. باورم شد که حجاب باعث تُرشیدگی نمیشه. و هر دو قهقهه ی خنده شان بلندشد و از هم خداحافظی کردند. حاج رسول و حاج خانم را که به منزل رساندند، خودشان برای تفریح و گردش رفتند. حوریا گفت: _ بیا سرزده بریم پیش النا و آقاافشین. حسام به پیشانی اش زد و با خنده گفت: _ افشین بدونه پوستمو میکنه. اگه مرکز اجازه می داد، حتما دعوتشون می کردم. ولش کن... بذار هیچکی از این عقد خبر نداشته باشه. و بعد مثل جرقه ای که به ذهنش رسیده باشد، گفت: _ بریم ویلا؟! حوریا با چشمی گشاد شده گفت: _ ویلا چرا؟! _ ویلا چرا نه؟! زنمی. مال خودمی. میخوام ببرمت شمال. حوریا قهقهه ای زد. این بی قراری حسام دلش را برده بود. _ مامانم پوستمونو می کنه و دوباره خندید. اشک از چشم های کهربایی اش راه گرفته بود که حسام سر به سرش می گذاشت و می گفت: _ یا ویلا یا آپارتمان خودمون و حوریا فقط با خنده و قهقهه جواب شیطنت هایش را می داد. حال و هوایشان فراموش نشدنی بود. غذا خریدند و به منزل حاج رسول بازگشتند. حاج خانم با اسپند از آنها استقبال کرد و با عشق به این عروس و داماد سپید پوش نگاه می کرد. _ کاش می رفتید عکاسی. خیلی لباساتون خوشگله. حسام و حوریا به اینکه یادشان رفته بود عکاسی بروند غبطه خوردند اما با یادآوری عکس هایی که پرسنل مرکز از آنها گرفته بودند، حوریا گفت: _ دوشنبه که برم عکسا رو ازشون می گیرم. الانم طوری نشده، با گوشی خودمون چند قطعه می گیریم مثل عکسای نامزدی مون. چند قطعه عکس با گوشی حسام گرفتند و حوریا به اتاقش رفت که لباسش را عوض کند و شام بخورند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . آدم برای دل کندن باید به کوه تکیه کنه تا بتونه این حجم از غم رو خاکستر کنه، و کدوم کوه از شونه ی ضریح و ایوون شما محکم تر؟! . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» . . امسب با باباژونی اومدیم مسجد😍 منم باهاسون نماز توندم 🙈 تاتون تالی آرامس پیداکلدم☺️ 🏷● ↓ 🦋توندم:خوندم 🦋تاتون تالی:جاتون خالی 🦋کلدم:کردم ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ از مهم‌ترین ویژگی‌های یک والد خوب، احساس امنیت دادن به کودک است. امنیت روانی، فیزیکی و عاطفی که به اندازه کافی باید کودک آن را تجربه کند. توجه زیاد از حد، یعنی کنترل و توجه کمتر از حد، می‌شود سهل‌گیری و بی‌خیالی. جملاتی كه به کودک حس امنیت می دهد: «من اینجا هستم و بغلت می‌كنم» «من اینجا هستم، كنار تو و نمی‌گذارم آسیب ببینی» «من اینجا هستم و صدایت را می شنوم، خواسته‌ات را به من بگو، لازم نیست جیغ بكشی و گریه كنی تا توجه‌ام را جلب كنی» «من اینجا هستم و تو آرام باش» «من اینجا هستم و می‌توانی روی من حساب كنی». ‌ . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . ‌ آنقدر دوستت دارم که یادم نمی‌آید از کجا شروع شد! داستان ما نه شروع دارد نه پایان! تو یکهو پایت را همان جایی گذاشتی که باید میگذاشتی! . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
𓆩🌸𓆪 |' .| . ﮼𓏲 ࣪‌ دارم سخنی📝 هم از تو با تو❤️ ﮼𓏲 ࣪‌ مقصود تویی🌱 سخن بهانه‌ ست✌️🏻 |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1763» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 𓆩🌸𓆪
4_5791669660994765503.mp3
3.43M
..♢ ⃟🧡.• 〖〗 • • 💎 دعای سحر در سحرهای ماه رمضان💚 💠 اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ مِنْ بَهَائِكَ بِأَبْهَاهُ وَ كُلُّ بَهَائِكَ بَهِیُّ، اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ بِبَهَائِكَ كُلِّهِ... 🔹دعای سحر بسیار عجیب، اسرارآمیز و عظیم است... 🔸خواسته‌های بسیار عظیمی در این دعا هست که فقط به اعتبار اذن ائمه علیهم السّلام جرأت می‌کنیم آن‌ها را بر زبان بیاوریم... 🔹این دعا راه سلوک به سمت قرب الهی، راه عبور از نقص به کمال، از کثرت به وحدت، از تعیّن به لاتعیّنی را برای انسان باز می‌کند... ..🌿 • • +میخونَم هَـر سحـر آروم سلام الله عَلے سیدنا المظلـوم :) ..♢ ⃟🧡.• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
.🌙 ⃟💛'' 『 ‌』 • • سحر سيزدهم ، طعم دهانم عسل است..😍'× سيزده،سن جگر گوشہ‌ے مولا حسن؏ است..💚'× |'🧡دعاے روز ماه زیباے خدا🧡'| • • +چنـد روزے آسمـان نزدیـڪ اسٺـ‌ لحظـہ ها را دریــابــ :)‌🌱 .🌙 ⃟💛'' Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°💓|💌° ⚡️ 🕊 خداست که آسمان‌ها را با ستون‌های بنـا کرده‌است...🪴 🍀قرآن بخوان کہ باݪ پرواز است... 🌾 •☺️•دلبرےکن،خدآمنتظرتہ👇🏻 •✨| @asheghaneh_halal °💓|💌°
Joze13.mp3
4.14M
シ⟯ • • تندخوانی جز ۱۳/استاد معتز آقایی ختم امروز به نیت: شهیده راضیه کشاورز التمـــاس دعــــا🍃🌸 • • +شهرُ الرَمضان الّذی اُنزِل فیهِ القُرآن..♥️ 📖⃢💫 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . امام صادق عليه السلام: ✨ما مِن رَجُلٍ تَكَبَّرَ أو تَجَبَّرَ إلاّ لِذِلَّةٍ وَجَدَها في نَفسِهِ🎋 هيچ مردے نيست ڪه تڪبّر يا گردنفرازے ڪند، مگر به خاطر ذلّتے ڪه آن را در خويش مے يابد⚡️ ✍الكافی جلد 2 صفحه 312📚 . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
•‌<💌> •< > . . 🦋•• حاج آقا نیم ساعت قبل از شهادتشان با من تماس گرفت و از من خواست تا بسته‌های مواد غذایی را که برای ماه مبارک رمضان آماده کرده بودیم، بین نیازمندان توزیع کنیم. 🌷•• وقتی آخرین مأموریت را به من سپردند و از بچه‌ها خواستم برای تحویل دادن بسته‌ها آماده شوند، گوشی‌ام تا ساعت پنج دائم مشغول بود. 🕊•• گویا همه آن‌هایی که بسته‌ها را از من تحویل می‌گرفتند در جریان حادثه تروریستی حرم مطهر بودند، اما به من حرفی نزدند. 🌹•• حالا که به آن لحظات فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که خواست شهید بود که من آرام‌آرام متوجه شهادتش شوم. 💞•• ما وابستگی عاطفی زیادی به هم داشتیم. ایشان می‌دانست شنیدن یکباره خبر شهادتش برای من سخت خواهد بود. 🥀•• بعد از ساعت پنج بود که بچه‌ها تماس گرفتند و به من گفتند حاج آقا تصادف کرده است. 🌷شـهـیـد حادثه تروریستی •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
[ 🩵 ] هر ذکر لبم را زده‌ام به نام تشنگی تو؛ ای به فدای لب تشنه‌ات یا حسین . . . ‌. ●🕊 از همین ماه مبارک، پر بگیـر ؛؛ ☘ http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◗ 🧩 (History) ◖ . فردی که 256 سال عمر کرد😟 🎯 لی چینگ یون از 10 سالگی، گیاهان کوهستانی جمع میکرد و از مزایای اون برای طول عمر استفاده میکرد. اون به مدت 40 سال در رژیم غذایی گیاهی بود و تو سن 71 سالگی به ارتش چین به عنوان مربی هنرهای رزمی پیوست😵‍💫 🐢 او در 256 سالی که زندگی کرد 23 بار ازدواج کرد و حدود 200 فرزند داشت. راجب راز طول عمرش گفته: "مثل یک لاک پشت بنشینید مثل یک کبوتر راه بروید و مانند سگ بخوابید❗️" + درنهایت در سال 1933 با خواهش و تمنای عزرائیل از دنیا رفت😂 . چه برایمان آورده ای، مارکووو⁉️😬 ◖🧳◗ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . 🍃🍂زنانی که مثل جاسوس به شوهر خود نگاه می‌کنند و منتظر هستند شوهر یک لحظه نباشد و فورا شروع به جست‌وجو در گوشی کیف و لباس او می‌کنند‌‌↯↯ چرا به خوشبختی امیدوارند؟🍃🍂 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌‏چند سال پیش که دخترم شیرخواره بود و ماه مبارک رمضان من روزه بودم و همسرم برای اینکه رعایت حال مرا بکند، مرا از خواب بیدار نمیکنه و میخواد خودش برای پسرم صبحانه حاضر کنه و بفرسته مدرسه؛ یکدفعه من از صدای شاکیش از خواب بیدار میشم که میگه این لامصب ها رو بذار دم دست (منظورش مایتابه روحیها بود) چون مایتابه روحی رو پیدا نکرده بود و همیشه میدید من تو مایتابه شیشه ای تخم مرغ نیمرو یا کوکو سرخ میکنم. البته من تو مایتابه کریستال فرانسه انجام میدادم😂 اونم بنده خدا رفت مایتابه ایرانی شیشه ای رو درآورد و روغن حیوانی ریخت داخلش و تخم مرغ اولی رو زد و خوشبختانه جای خودش رو عوض کرد و رفت؛ دومی رو بزنه یکدفعه مایتابه بر اثر حرارت میترکه💔 و همسرم زهرترک میشه🤣 البته خدا رحم کرد که جاشو عوض کرد و شیشه ها به طرف مخالفش پرت شد😐 ''📩'' [ 603 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
YEKNET.IR - shoor - shabe 8 ramezan 1402 - amin ghadim.mp3
5.23M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 . مشتۍشھـٰادت‌یعنۍ: متفـٰاوت‌بھ‌پـٰایـٰان‌برسیـم! وگرنھ‌مرگ‌پـٰایـٰان‌همہ‌ۍقصہ‌هـٰاست !(: 🕋📿 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/@Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
.🌙 ⃟💛'' 『 』 • • افطار ها بہ کام دلم زهر میشود آقاے ما گرسنہ و تشنہ شهید شد..😢💔 ..🌱 • • +دَم افطار همین ذڪرِ حسیـن؏ ما را بَـس :)‌♡ .🌙 ⃟💛'' Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_وچهارم حوریا که در جایگاه نشست، به گفته ی خانم هاش
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ساعت از دو بامداد گذشته بود. حسام و حوریا توی ایوان نشسته بودند و با هم حرف می زدند. نمی توانستند از هم دل بکنند. حسام کت و پاپیون را در آورده بود و یقه ی پیراهن ساتنش را تا نیمه باز کرده بود. حسابی گرمش بود و تحمل این گرما را نداشت. پشه های توی حیاط هم که مزاحم جمع دو نفره و محفل عاشقانه ی آنها بودند بس که نیششان زدند و ویز ویز کنان بیخ گوششان آمدند و رفتند. با خنده ی حاج رسول سر برگرداندند و خودشان را جمع کردند. _ جا قحطه؟ اینجا هم گرمه هم پشه ی درختا اذیتتون میکنن. حسام خجالتی گفت: _ بیدارتون کردیم؟ گفتیم شما و حاج خانم خوابید بیایم اینجا صدامون اذیتتون نکنه. _ من که خیلی وقته خواب درست و حسابی ندارم. می رفتید توی اتاق حوریا. هم کولر روشنه هم حریمتون حفظ میشد. آقا حسام... وقتی شما از بالکن خونه ی ما رو دید می زدی حتما کسی الان توی این آپارتمانا هست که به شما مشرف باشه و شما رو دید بزنه... چه شود؟! چیا دیده تا حالا؟! و دوباره خندید و با اعتراض حوریا خنده اش بیشتر شد. حسام که ماندن را جایز ندید بلند شد و به قصد بازگشت به آپارتمانش کت را پوشید. حاج رسول گفت: _ کجا میری؟ _ رفع زحمت میکنم. خیلی دیروقته. ببخشید سلب آسایش شد. حاج رسول لبخندی زد و گفت: _ امشب اتفاقا تزریق ارامش شد... دیگه نگران حوریا نیستم و خیالم راحته شوهری مثل تو داره. ولی اینکه دیروقته، درسته... به همین دلیل تعارف میزنم امشبو اینجا بخواب. هر دو خجالتی شدند و حسام لباسهایش را بهانه کرد و گفت بهتر است برود. حاج رسول تکیه به دیوار داد و بدن رنجور و ضعیفش را به کمک عصا نگه داشت و گفت: _ هرگز خودتو غریبه ندون. تو فقط داماد این خونه نیستی. پسرمونی. حامی و همدم و همسر دخترمونی. برام مهم نیست هنوز عروسی نگرفتید و سر زندگیتون نرفتید. این برام مهمه که به عقد دائم هم در اومدید و رسما و شرعا و دائمی زن و شوهر هم هستید. بی قراریاتونو درک می کنم و علی رغم تعصب پدرانه م نسبت به حوریا، نمی تونم از هم جداتون کنم. پس اگه شب اینجا بمونی یا حوریا باهات به آپارتمانت بیاد مشکلی ندارم. هرچند هفته ی دیگه همین موقع، دیگه توی خونه ی خودتونید. ان شاءالله خوشبخت بشید. حسام خم شد و دست حاج رسول را بوسید و بهتر دید به آپارتمانش برود. به قول حاج رسول یک هفته ی دیگر، حوریا خانم خانه اش می شد. پس جای دوری نمی رفت اگر این یک هفته هم دندان سر جگر می گذاشت و حرمت این مرد با فهم و شعور را نگه می داشت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_وپنجم ساعت از دو بامداد گذشته بود. حسام و حوریا تو
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . چیدمان آپارتمان کاملا تمام شده بود و اقوام حوریا قرار بود برای دیدن جهیزیه ی او بیایند. این رسم های اعصاب خرد کن و اضافی نه با اخلاقیات حسام جور بود و نه با خواسته ی دل حوریا اما به خاطر دل حاج خانم مجبور بودند یک امروز را تحمل کنند که تمام شود و به خیر بگذرد. صدای همهمه و مبارکباد عمه ها و خاله، زندایی ها و زنعموها به همراه دختران و عروس هایشان به همراه زنان همسایه کل آپارتمان را پر کرده بود. حسام به منزل حاج رسول رفته بود و خانم ها را تنها گذاشته بود. _ حاجی... بریم یه دوری بزنیم؟ حاج رسول که روز به روز ضعیف تر می شد با همان حال نزارش قبول کرد و همراه حسام به پارک کوهستان شهر رفتند. هوای آنجا حال حاج رسول را بهتر می کرد. حسام چند سیخ جگر سفارش داد و به همراه هم غرق خاطراتی شدند که حاج رسول درمورد روزهای جنگ و شهید شدن دوستانش و جا ماندن از آنها، تعریف می کرد. اشک از چشمش سرازیر شد و از لحظه شهادت هم سنگرش گفت که توپ دشمن سرش را برده بود. _ هنوز هم وقتی درموردش حرف می زنم بوی خون و باروت توی بینیم میپیچه. حال حاج رسول بدتر شد و حسام از ترس اینکه مبادا اتفاقی بیفتد او را به نزدیکترین بیمارستان رساند. دوست نداشت اوقات حوریا و مادرش را که در جمع خانم های فامیل بودند، خراب کند. خودش شرایط حاج رسول را کامل توضیح داد و طبق دستور دکتر کشیک سرم تقویتی و آزمایش اورژانسی خون تجویز شد. بعد از جواب آزمایش، مشخص شد حجم و سطح خون حاج رسول به شدت کاهش یافته و باید خیلی زود به او خون تزریق کنند. یک ساعت طول کشید که مراحل قانونی آن طی شود و بالاخره خون تزریق شد. حوریا با حسام تماس گرفت. حاج رسول از حسام خواست که آنها را نگران و خوشحالی شان را زهرمارشان نکند. چون دکتر گفته بود بعد از تزریق خون می توانند به منزل بازگردند و حاج رسول مرخص می شود. حسام به حوریا گفت: _ با حاجی اومدیم کوه. تا شما خونه رو مرتب می کنید ما هم برمی گردیم. حوریا که خوشحال بود از حسام خداحافظی کرد و حسام بعد از اتمام خون رسانی به حاج رسول، کارهای ترخیص را انجام داد و با حاج رسول بازگشتند. حاج رسول کمی بی حال بود و فعل و انفعالات بدنش بعد از تزریق آن حجم از خون، اذیتش می کرد. خندید و گفت: _ تا این بدن ریکاوری بشه باید چند روز بخوابم. حسام گفت: _ به به... ما رو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم؟! حاجی... پنج روز دیگه مراسمه ها... من دست تنهام. رو برنامه ریزی هاتون حساب باز کردم بابا... حاج رسول سرش را به پشتیِ صندلی تکیه داد و گفت: _ خدا بزرگه... ان شاءالله سرحال میشم برا مراسمتون. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . اینجا بهشت، آغوشِ اوست🤍 . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» دالیم تَم تَم به سَب های گَدل نژدیت می‌سیم😢 مامانی ژونم این شادُلِ حوشِل لو بِهِم دادن تا تو این سَبای عژیژ باهاش نماز بِتونم😇 دَشَنگ سُده‌م؟🤗 🏷● ↓ 🌙 نژدیت : نزدیک 🌙 شادُل : چادر 🌙 بِتونم : بخونم ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ 🦋 از نظر ادراکی کودکانی که در طبیعت بزرگ می‌شوند و والدین آرام و امنی دارند و به آن‌ها فرصت تجربه می‌دهند ؛ سیستم ادراکی‌شان بطرز باور نکردنی قوی تر از کودکانی است که در محیط شهری رشد می کنند. 🌱 فردی که در روستا زندگی می‌کند اگر این شرط را داشته باشد قوی تر است. اما افراد روستا از نظر میزان اطلاعات و تجربه تعاملی نسبت به کودکانی که در شهر زندگی می کند ضعیف تر هستند چون پیچیدگی ارتباطی کمتری را تجربه می کنند و در مجموع تعاملات کمتری دارند. 👈🏻 یک نظام آموزشی توانمند باید این دو فرصت را با هم فراهم نماید حضور در طبیعت و تعاملات رشد دهند. «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal