•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
گاهے وقتا حواسمون نیست،
بهترین چیزۍ کھ میتونیم تو
زندگی داشتھ باشیم دقیقاً
روبهرومون نشستھ...
💛🍋🎨
#خدایا_شکرت
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
ماه رجب ماھ امیدوارۍ است
پس از خدا کم نخوایید🥺💚
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 دخترم صبح داشت حاضر میشد بره
مدرسه؛ دیدم شونه و آینه رو گذاشت تو
کیفش؛ گفتم مامان جان شونه و آینه میخوای
چیکار؟ ازت ایراد نمیگیرن؟
گفت حالت خوبه مامان؟ چرا ایراد بگیرن؟
یه شونه س با آینه، مگه چیه؟
یاد خودمون افتادم که برای یه آینه بردن
به مدرسه باهامون عین مفسد فی الارض
برخورد میشد🤦🏻♀️
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 801 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
«إمَّا أنْ تُقاوم أو تتظاهر بأنَّكَ تُقاوم، لكنْ لا تنحنِ أبدًا.»
قوی هستی یا خودتو به قوی بودن میزنی، هر کدومش که هست هرگز تسلیم نشو.🌱
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
جدول اعمال مشترک ماه رجب.pdf
60.5K
#خادمانه
💌 جدول اعمال ماه رجب🌿
#ماه_رجب به همه تون
خیلی خیلی مبارک باشه . . .🩵😇
.
.
رصد لحظههاے خاصتـــــــ با ما🫰
🌙【•Eitaa.com/Rasad_Nama
هدایت شده از رصدنما 🚩
مراقبه اعمال ماه رجب.pdf
669.7K
#خادمانه
🎁جدول مراقبه اعمال #ماه_رجب
➕Wow . . .😃🤩🍃
التماس دعا🫧🩷
.
.
رصد لحظههاے خاصتـــــــ با ما🫰
🌙【•Eitaa.com/Rasad_Nama
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهفتادودوم محمد علی داخل کوچه پیچید و جلو
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفتادوسوم
لباس هایم را جمع کردم و در بقچه پیچیدم. حال جمع کردن اتاق را نداشتم. تمام وسایل را به هم ریخته بودند. تمام تشک ها و لحاف ها را باز و پاره کرده بودند. پشم های تشک ها و بالشت ها را بیرون ریخته بودند. از جهیزیه ای که مادر با هزار امید و آرزو برایم خریده بود چیزی باقی نمانده بود. همه چیز خراب شده بود.
حتی کمد ها هم سالم نمانده بود. معلوم بود کمد ها را انداخته بودند تا پشتش را بگردند. رنگ و تاج کمد ها آسیب دیده بود.
اشک هایم را پاک کردم و از اتاق بیرون آمدم.
باران می بارید و همین هوا را سرد کرده بود. به محمد علی که با سرعت مشغول جمع کردن وسایل ریخته شده در حیاط بود گفتم:
داداش ولش کن بیا بریم.
محمد علی که زیر باران خیس شده بود گفت:
بذار اینا رو جمع کنم زیر بارون خراب میشن.
_اونا دیگه خراب شدن حالا بارون بیاد یا نیاد فرق چندانی نداره.
تقریبا تمام ظرف هایم شکسته و خرد شده بودند و فقط ظرف های فلزی و یا لاکی سالم مانده بودند.
محمد علی کمر راست کرد و گفت:
تو برو تو اتاق سرما نخوری.
_خودت خیس آب شدی. بیا تو اتاق بشین تا بارون بند اومد بریم.
_تو برو به من کاریت نباشه.
کارم تموم شد میام.
به ناچار به اتاق برگشتم.
یکی از لحاف ها را که تقریبا سالم بود برداشتم و دور خودم پیچیدم و گوشه ای از اتاق نشستم.
چند روزی قبل از رفتن احمد هوا حسابی گرم شده بود و برای همین علاء الدین را جمع کرده بودم.
در اتاق نگاه چرخاندم.
هیچ کدام از این وسایل دیگر به درد زندگی نمی خورد و باید همه را از نو درست و تعمیر می کردیم.
نگاهم به جعبه طلاهایم افتاد.
آن را هم روی زمین انداخته بودند و ریخته بودند.
در آن لحظه هیچ رغبتی نداشتم که به سراغ طلاهایم بروم و جمع شان کنم و یا ببینم آیا چیزی از آن کم شده یا نه
بالاخره محمد علی به اتاق آمد.
در حالی که از سرما می لرزید در اتاق را بست و با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
دو ساعته تو اتاقی چرا جمع و جور نکردی؟
لبه های لحافم را به هم نزدیک کردم و گفتم:
این همه خرابی به این راحتی جمع نمیشه.
_اول و آخرش که چی؟
بالاخره که باید خونه تون رو جمع کنی.
احمد آقا که برگرده باید باز برگردین همین جا زندگی کنید.
میخوای همین جور فقط بشینی زانوی غم بغل کنی و آه بکشی؟
به لباس های احمد که گوشه اتاق ریخته بود اشاره کردم و گفتم:
ببین اگه از لباسای احمد چیزی اندازه ات هست لباست رو عوض کن سرما نخوری
محمد علی به سراغ لباس های احمد رفت و گفت:
حداقل اینا رو جمع می کردی.
در حالی که بین لباس ها می گشت گفت:
ببین همه شون چروک شدن.
محمد علی در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد گفت:
هی من میگم نیارمت این جا هی اصرار می کنی قسم میدی
الان اومدی دیدی خوبت شد؟
همینو میخواستی؟
تقصیر خودمه به حرفت گوش دادم. الان بریم خونه باز باید سرزنش بشم.
از حرفش لبخند تلخی زدم و گفتم:
کسی قرار نیست سرزنشت بکنه.
من خوبم.
محمد علی گفت:
آره از رنگ و روت معلومه خوبی.
آه کشیدم و گفتم:
راست میگم داداش. من حالم خوبه.
درسته از دیدن وضع خونه جا خوردم ولی غصه نخوردم.
درسته که مادر با کلی ذوق برام جهیزیه خرید، درسته آقاجان این همه هزینه کرد تا برام جهیزیه خوب بده، جهیزیه ام به خاطر آقاجان و مادر برام ارزشمند بود ولی ذره ای بهشون دلبستگی نداشتم که حالا از شکستن و خراب شدن شون ناراحت بشم.
مردم دارن تو مبارزه با شاه جون شون رو میدن من فقط چهار تا استکان و نعلبکیم شکسته. خسارت بزرگی نیست که براش غصه بخورم
محمد علی در حالی که دکمه های پیراهن احمد را که پوشیده بود می بست گفت:
حالا شدی خواهر خودم.
اگه غیر این می گفتی بهت شک می کردم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفتادوچهارم
محمد علی لحافی برداشت. دور خودش پیچید، به کمد تکیه زد و گفت:
میگن به هر چی دلبسته باشی روز قیامت با همون محشور میشی
برام سخت بود قبول کنم روز قیامت قراره با کاسه بشقابات محشور بشی.
خودش خندید و من هم از خنده او خندیدم.
حرفش تلنگر خوبی بود تا حواسم را جمع کنم. تا مبادا به چیزی از مال دنیا دل ببندم. مال دنیا مالِ دنیاست. همیشگی نیست.
محمد علی به بیرون از اتاق سرک کشید و گفت:
چرا این بارون تموم نمیشه بریم؟
حسابی دیر شده
می دونم باز برسیم مادر بهم حرف می زنه
لحاف را از دور خودش باز کرد و مشغول جمع کردن تشک ها شد.
پشم های بیرون ریخته شده را جمع کرد و گوشه ای از اتاق روی هم تلنبار کرد.
چشمش به طلاهایم افتاد و پرسید:
اینا رو دیدی؟
در جوابش به تایید سر تکان دادم.
پرسید:
نگاه کردی ببینی همه شون هست؟ کم و کسر نشده؟
سرم را به بالا تکان دادم و گفتم:
نه نگاه نکردم
محمد علی همه را درون جعبه اش ریخت و روی فرش و همه جا را گشت تا چیزی جا نماند. جعبه را به دستم داد و گفت:
بذار تو کیفت با خودمون ببریم.
لباسات هم همه رو بردار.
با حرف محمد علی دوباره یادم آمد همه لباس هایم در معرض دید نامحرم بوده و باز غصه ام شد.
محمد علی از اتاق بیرون رفت و گفت:
من برم موتور رو خشک کنم روشنش کنم بریم. تو هم وسایلت رو جمع کن.
از جا برخاستم. لحاف را تا زدم و زیر لب یا صاحب الزمان گفتم.
از خود حضرت طلب صبر کردم وسایلم را برداشتم، چادرم را روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم.
نگاهی در حیاط چرخاندم و به سمت انباری رفتم.
خیلی از کتاب های احمد را پاره کرده بودند و روی زمین ریخته بودند. بعضی از کتاب ها، نوار ها و کاغذ های احمد را هم با خود برده بودند.
کتاب های احمد را که عموما مذهبی و پر از آیه و روایت بود از روی زمین جمع کردم و در جعبه ها چیدم.
صدای محمد علی را که صدایم می زد شنیدم.
به بیرون انباری سرک کشیدم و گفتم:
اینجام داداش.
محمد علی غرولند کنان به سمتم آمد و پرسبد:
تو توی انباری چی کار می کنی دو ساعته منتظرتم بیای
به کتاب ها اشاره کردم و گفتم:
داشتم اینا رو جمع می کردم بی احترامی نشه.
محمد علی در انباری نگاه چرخاند و گفت:
چه قدر کتاب!
در حالی که کاغذهای پاره کتاب ها را جمع می کردم گفتم:
یه سری از کتاباش نیست. انگار ساواکی ها با خودشون بردن
محمد علی کنارم نشست و در حالی که در جمع کردن کاغذها و کتاب ها کمکم می کرد گفت:
خدا کنه دست شون به احمد نرسه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
یا ایها الرئوف! دلم مبتلایتان🤍
دارد دوباره این دلِ تنگم هوایتان🥲
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜ و •تو❤️•
بلندتر از👌
تمآمِ💯
درختآنِ جنگل🌲
در من روییدی🥰🌱 ᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1244»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
هر آدمۍ بہ یک امیدۍ✨
صبحها از خواب بیدار مۍشود~
و من هر صبح⇓
به امید داشتنِ |تو|••❥
خود که سهل استـ...
کل شهر را بیدار میکنم ◡‿◡
🌱| #صبحتون_بخیر😍
💚| #حال_دلتوون_خوش😉
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•