eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃 🍃 #قرار_عاشقی {😔}چھ دشوار اسٺ ‌{💔}دلتنگے و چھ دشوارتر ‌اینکھ {🕊}کبوتر باشے ‌و از‌ دور ‌گنبد را ‌بپایے ... #السلام_علیک_دلتنگم حال و هواتو امام رضــایی کن👇😄 🍃| @Asheghaneh_halal |🍃 🍃 🌼🍃
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😊] اینگَد لاه لفـتَمـ🚶ـ جولابامـ سـولاخ تُـده😬 [😍] نه جـانمـ😌 شمـا ڪه نمیـتـونـے زیاد راه برے👌 حتما ناخن هاتـ بلند بوده😅 #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ••✾...__😍__...✾•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وسه °•○●﷽●○•° تو بخاطر یه لباس اینطور دلخور شدی؟ بیا بریم
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° فاطمه با شنیدن حرف هاش نتونستم طاقت بیارم و زدم زیر گریه. تو دلم کلی به خودم لعنت فرستادم. شمیم که این حال و روزم رو دید گفت ؛آخه تو که جنبه نداری،چرا میخوای شوهرت رو اینجوری سوپرایز کنی؟ همه خندیدن و بابا گفت : +حالا چیکار کنیم؟همینطور سر کوچه بمونیم ؟ اشک هام رو پاک کردم و گفتم : _اره میدونم که الان میاد دنبالم. مامان: + از دست تو دختر ،صداش و که شنیدم انقدر دلم سوخت که میخواستم بگم همه ی اینا نقشه ی زنته! ریحانه: +بمیرم برای داداشم ،چی میکشه از دست تو همه خندیدیم و گوشه ی کوچه منتظر موندیم که محمد بیاد که گفتم: _چند نفرمون بریم کنار ماشینش . چون با سرعت میاد یهو بریم‌جلوی ماشین که لهمون میکنه. محسن: +خب ما پشت این درخت ها قایم میشیم شما برو کنار ماشین. فقط مراقب باشین خیلی بهش نزدیک نشین که الان عصبانیه ممکنه یهو دستش بره خندیدم و گفتم : _آقا محسن شما مراقب باشین کیک خراب نشه محسن: +چشم حواسم هست روی این قیافه بیریخت برگ درخت نشینه دوباره صدای خنده هامون بلند شد. رفتم کنار ماشین و روی پاهام نشستم. خیلی هیجان داشتم ،همش میترسیدم. چند دقیقه گذشت و طبق حدسی که زدم محمد با قیافه ای آشفته تر از همیشه از خونه بیرون اومد.از هیجان دستم میلرزید. نمیدونستم چه واکنشی نشون میده . به ماشین نزدیک شد. از جام بلند شدم و آروم قدم برداشتم .در ماشین رو باز کرد و خواست توش بشینه که رفتم پشت سرش و آروم به کتفش ضربه زدم. قیافه ام جدی بود و چون گریه کردم چشم هام یخورده قرمز شده بود. به سرعت به عقب برگشت. مات مونده بود.در ماشین رو بست .با تعجب نگاهش رو روم میچرخوند. به سختی گفت : +فاطمه چند ثانیه چشم هاش رو بست و نفس عمیق کشید که با لبخند گفتم : تولد مبارک محمد (ادمین تو این حالته:⇦😂😂) بهت زده نگام میکرد که همه اومدن و باهم گفتن : +تولدت مبارک ریحانه کلی برف شادی روی سرمون ریخت و بعد رفت محمد رو بغل کرد و بوسیدش . با دیدن قیافه متعجب محمد در حالی که برف شادی روی بینیش نشسته بود همه زدیم زیر خنده. بیچاره هنوز تو شوک بود. بعد از چند دقیقه فهمید که قضیه چیه و از شوک در اومده بود که با دیدن عکسش روی کیک تو دست محسن چشم هاش گرد شد و گفت : +وای !نه!این دیگه نه! نگاهش از بین جمع به من برگشت و با زار گفت: +فاطمه!!! که باعث شد دوباره همه بخندن . یکی از مضحک ترین عکس های محمد رو داده بودم که روی کیکش بزنن. تو دوران نامزدیمون وقتی دلمون تنگ میشد با ژست های مختلف برای هم عکس میفرستادیم. یک بار زبونم و در آوردم و چشمام و گرد کردم و از خودم عکس گرفتم و براش فرستادم. اونم‌کلی به عکسم خندید و ادام رو در آورد و باهمین ژست برام عکس فرستاد . منم همین عکس رو روی کیکش زده بودم. با دیدن عکسش روی کیک از خجالت سرخ شده بود. به ترتیب بابا و مامان و محسن و روح الله رو بغل کرد و ازشون تشکر کرد. از شمیم هم تشکر کرد. و راهنماییشون کرد که برن داخل خونه. مامانم گفت: + آقا محمد کلید رو بده ما بریم بالا.محمد خجالت زده کلید رو به مامان داد. همه رفتن. رفتم کنار محمد از چهره ی آشفته اش مشخص بود که خیلی حالش بد شد. _معذرت میخوام که ناراحتت کردم +ناراحتم نکردی ،سکتم دادی! چیزی نگفتم و داشتم میرفتم بالا که گفت : +فاطمه برگشتم سمتش: _جانم +هیچکدوم از چیزهایی که گفتی جدی نبود دیگه؟ بهش لبخند زدم و گفتم: _ خیلی سعی کردم معکوس ویژگی های خوبت رو بگم. هیچکدوم جدی نبود! +خیلی اذیتم کردی ولی قول میدم جبران کنم _ببخشید دیگه میخواستم غافلگیرت کنم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وچهار °•○●﷽●○•° فاطمه با شنیدن حرف هاش نتونستم طاقت بیارم و
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° از تو آینه ی آسانسور با خنده نگاهم می کرد. +چرا این عکس؟ _یادته چقدر به عکسم خندیدی اذیتم کردی؟ اینم تلافی! +عه پس تلافی کردنم بلدین شما ما خبر نداشتیم. _بله دیگه! آسانسور ایستاد و رفتیم داخل خونه. رفتم تو اتاقمون و از کمد لباس هاش یه پیراهن کرم رنگ که صبح اتوش کرده بودم رو برداشتم و روی تخت گذاشتم. به پذیرایی برگشتم و رو به محمدکه کنار بابا نشسته بود گفتم‌: _آقا محمد میشه بیای؟ از جاش بلند شد و با من به اتاق اومد. گفتم: بی زحمت این پیرهنتو بپوش موهای آشفته شده ات رو هم شونه کن😁 از ادکلن هاش اونی که خودم بیشتر دوستش داشتم و برداشتم و دادم دستش. خندید و ازم گرفتش. یه نگاه انداختم و وقتی از تیپش مطمئن شدم گفتم: _عالی شدی،بریم! یه لبخند زد و از اتاق رفت. چادر مشکیم رو با چادر رنگی عوض کردم. به لبه های روسریم دست کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. محمد و محسن میز عسلی رو آوردن و جلوی مبل وسطی گذاشتن. کیک رو روی میز گذاشتن که محسن گفت : + به کجا داریم میریم ما؟محمد خجالت نمیکشی از این اداها در میاری؟پسر تو چرا اینجوری شدی آخه؟من یه بارم تو رو با این قیافه ندیده بودم!یعنی واقعا پس فردا شهید شدی با این عکس برات بنر بزنیم؟! صدای خنده ی جمع بلند شده بود. محمد هم میخندید و با چشم هاش برام خط و نشون میکشید. یهو گفتم: _ای وای،شمع رو روی کیک نزاشتم چرا ؟ ریحانه: +داشتی گریه میکردی یادت رفت. محمد با نگرانی گفت: _گریه چرا؟ واسه ریحانه چشم غره رفتم و بی خیال جواب دادن شدم.از آشپزخونه فشفشه وشمع عدد دو و نه رو آوردم و روی کیک گذاشتم. ریحانه جواب داد: +بس که دوتاتون لوسین تو گریه کردی فاطمه هم گریه اش گرفت. چشم های محمد گرد شد وگفت: من گریه کردم؟ روح الله: +بله آقا محمد صدات رو بلندگو ‌بود.یعنی کاملا مشخصه که فاطمه خانوم‌نخواسته برات تولد بگیره خواسته آبروت رو ببره داداشم. به سرعت برگشتم سمتش و گفتم: _بیخشیدا ولی خانوم‌شما زدرو بلندگو که فیلم بگیره! بابا که از بحث های بین ما خنده اش گرفته بود گفت: +خب حالا یچیزی بیارید این شمع هارو روشن کنین. دوربین محمدرودادم دست ریحانه و شمع هارو روشن کردم. با شیطنت های محسن و روح الله محمدشمع هارو فوت کرد وکیک رو برش زد. سریع کیک رو تقسیم کردم و با شربت به همه تعارف کردم. همه روی زمین‌کنار هم نشسته بودیم تا رفتم جعبه ی هدیه ی محمدرو روی میز گذاشتم،بقیه هم اومدن و کادوهایی که خریده بودن رو کنارش گذاشتن. روح الله: +خب آقا محمد بیا بشین اینجا باز کن اینارو محمد: +ای بابا شما خیلی شرمندم‌کردین. حضورتون خیلی خوشحالم کرد. دیگه کادو برای چی؟ میخواست ادامه بده که محسن گفت ؛خب حالا داداش ،کاری نکردیم‌که! محمد: +من باز کنم‌اینارو؟ محسن: +خجالت میکشی من باز کنم برات؟ سکوت محمدروکه دیدرفت کنار جعبه های کادو نشست. میخواست کادوی من رو باز کنه که گفتم: +آقا محسن اول کادوی بابا ومامان... هدیه ای که بابا خریده بود رو برداشت چسب کاغذ کادو رو باز کرد و کمربند مشکی شیکی رو ازش بیرون آورد. محمدکلی ازباباتشکر کرد.کاملا مشخص بودکه چقدر خجالت کشیده کلا در مقابل بابام یه رفتار خاصی داشت حتی به سختی صداش میزد. کادوی مامان تو یه جعبه بود. محسن: +عه این دوتاست مامان از حرفش خندید محسن دوتا جعبه ی چوبی کوچک تر رو در آورد بعد از این که چندثانیه بهشون نگاه کرد گیج یکیش رو به من و یکی دیگه روبه محمد داد. با تعجب در چوبی جعبه رو باز کردم که یه ساعت زنونه ی خوشگل تو جعبه دیدم برگشتم سمت مامانم و گفتم: _این واسه منه؟ مامان با لبخند سرش روتکون داد. محمد: +واسه من خوشگل تره همه خندیدن.نگاهم به ساعتی که روی مچش بسته بود افتاد،ست مردونه ی ساعت من بود.دور مچم بستمش،خیلی به دستم میومد.ذوق زده مامان روبغل کردم و گفتم: ممنونم مامان خوش سلیقم محمد مامان روبغل کردوسرش رو بوسید و گفت: +دستتون دردنکنه.خیلی قشنگن.حالاچرا زحمت کشیدین واسه فاطمه خانوم خریدین! همه خندیدن و من با یه اخم ساختگی به محمد نگاه کردم که ادامه داد: +خب تولد من بود،واسه شما نمیخریدن که اشکالی نداشت. یه چشم غره دادم و دوباره با ذوق به ساعتم نگاه کردم.از هدیه گرفتن خیلی خوشم میومد.مهم نبود چه هدیه ای،هرچی که بود هیجان زده میشدم. محسن کادوی خودش رو آورد و به محمد داد و گفت: +تقدیم به تو ای برادرم محمد جعبه ی مستطیلی که رنگش مشکی بود و از محسن گرفت و درش رو باز کرد.جعبه اش مخمل بود. یه روان نویس و خودکار نقره ای کنار هم تو جعبه بودن.خیلی شیک و قشنگ بود.محمد خیلی ازشون تشکر کرد. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| مـا نوڪـر و اربــابـ -[👇]- /° امــامـ خـامنــه اے اسـتـ -{😘}- °\ آنـ عـالــمـ نـایــابـ -[👳]- /° امــامـ خـامنــه اے اسـتـ -{👌}- °\ شـادیـمـ ڪـه در فتنـه -[😐]- /° و در تـاریڪـے -{😏}- °\ خورشیـد جهـانـ تـابـ -[🌤]- °| امــامـ خـامنــه اے اسـتـ -{💚}- #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(138)📸 #ڪپے⛔️🙏 🌹| @Asheghaneh_Halal
#صبحونه هر صبـ🌤ـح ڪه از خوابـ بیدارمیشوے😊 در نظر بیاور چه سعادتے‌ستــ👌 #زنده بودنـ لذتـ بردنـ دوستـ داشتنـ💕 و محـبـتــ ڪردنـ و #عشـق ورزیـدنـ و شڪرڪݧ خداوند را😇🙏 براے بیـدارے دوبـاره اتــ #سلام_صبحتون_بخیر😍💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃☕️|| @asheghaneh_halal
#پابوس {💚}آیت‌الله‌بهجت‌فرمود: حرم‌مطهـرحضرتِ‌رضـاعلیه‌السلام‌نعمت‌بزرگ و گرانقـدرےاست‌ڪه‌دراختیارایرانےهاست، عظمتش‌راخدامےداند، به‌حدّےڪه‌امام‌جواد مےفرماید: ••زیارةُ ابےافضل مِن زیارَةِ الحسینِ.•• «زیارت‌پدرم‌امام رضااززیارت‌امام‌حسین علیه‌السلام‌افضل‌است». {✨}بنـابراین‌ایرانےها‌بایدنعمت‌حرم‌حضرت‌رضا راڪه‌زیارت‌آن‌برایشان‌فراهم‌است‌مغتنم‌شمارند. #روزتون‌امام‌رضـایی🎀 {🌹} @Asheghane_Halal
#همسفرانه •💚•|محـبـوبِ مـَن •✋•|از حـالِ مـَن اگـر میـپرسے •👣•|قـیــامــاً •👇•|و قــُعــوداً •🌸•|و سـجــوداً •🍃•|و رُڪوعاً •💥•|در تـفڪرِ ـــطُـــ •😌•|بـه سـر میـبـرݦ #اخه‌اینم‌شدزندگے😅 |•🎀•| @asheghaneh_halal
💚🍃 🍃 فرزندم☺️ چرا وقتے میرے خاستگارے اگہ دوسال سابقہ ڪار دارے میگے ده سال ڪار کردم😐 وتو فرزندم☺️ چرا وقتے برات خاستگار میاد اگہ یبار تو عمرت یہ گل ڪشیدے میگے من حتے طراحے هم بلدم😐 😕 پ.ن: شعرم نمیاد😁 🚫 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹 |•° •[از دوران عقد تمرین بنومایید]•😎👇 ••| لحن شما موقع صدا ڪردن همسرتون بہ او مےفهمونہ ڪہ یہ گفتگوے عاشقانہ منتظرشہ یا یہ دعوا |•• ••| پس سعے ڪنید بر روے آرامش لحن و نحوه گفتن ڪلمات بیشتر تمرڪز ڪنید... |•• 😁 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
🕊🌷 🌷 #چفیه 🕊 #کلام_شهید🌹 🔸سربازان امام زمان (عج) از هیچ چیز جز گناهان خویش نمی هراسند👏 #شهید_مرتضی_آوینی🌷 #اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد [ @Asheghaneh_Halal ] 🌷 🕊🌷
#ریحانه باور ڪن حتی خاڪِ چادرت هم مقدسـ🌹 است آری با توأم مدافع چادر حضرتـ💚 زهـرا... اینبار ڪه خواستی چادرتـ🌸 را سرت ڪنی در دلت بگو اڪنون مدافع چادر حضرت زهـرا هستم،قربة الی الله 😍 #من_مدافع_چادر_خاڪی_مادرم❤️🍃 ●|🏳🌈|● @asheghaneh_halal
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد خلیل تختےنژاد" جمع صلوات گذشتھ🌷 ۲۸۵۴🌷 ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @ya_zahraa110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷
😜•| |•😜 ✍ بـــرند پــُــر قـــدرت💪 فـــعال👌 و جـــهانے ســایپـا😂 اعـــلام ڪـــرد🎤 هجـــــوم🏃🏃 6 میلیون نفــر براے خـــرید😳 پـــــراید جـــان،👉 بــا احتـرام تــــیبا و ســـاینا بــدو بــدو👁👁 ایـــن ور بــازار😂😂 از ۱۰ صــبح پیش فـــروش😉 آغـــاز شــده اســـت🙂 •||خندیــــــــــ😜شــــــه نوشتـــ✍||• یعنے ۸۰ میلیون جمعیتم👌 روے همـــه دنــیا رو ڪــم مےڪنیم😂 طـــرف تا دیـــروز پـــراید😂🚙 مسخـــره مےڪــرد حــالا دو مـــاراتون گذاشتــه براے ثبت نـــام🏃🏃 بپــا نرے تــو بـــاقالیـــا😂😅 حــالا این به ڪنــار 👊 مــا ڪلا با همـــه دنیا هم فـــرق داریم آخـــه وقتے یه چـــیزے گـــرون میشه میپـــریم میــریم میخــریم😌🙃 ســایپــا میگه مــا 50 هــزار خودرو😂 بیشـــتر نـــداریم😉 6 میلیون میـــرن ثبـت نام😁😬 یعنـــے دممـــون گـــرم💪💪 مـــا خیلے باحـــالیم😂😍😜😉 خــــــیلے👊👊 👇 ⛔️ ڪلیڪ نڪن پیش فــروش میشے😂👇 •|😜|• @asheghaneh_halal
✍🏻 روز بيستــ وچهارم ذی الحجة...روز مباهلہ بنابر اشهر روزے استــ كه رسول خدا ✨ صلى اللّه عليه و آله✨ با نصاراے نجران مباهلہ كرد و پيش از مباهله عبا بر دوش مبارڪ گرفت و حضرتــ امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را زير عبا جا داد و گفت: 🙏🏻 پروردگارا هر پيامبرے را اهل بيتی بوده كه مخصوص ترين خلق نسبتــ به او بودند، خدايا اينان اهل بيتــ منند، از ايشان شڪ و گناه را برطرف ساز و پاڪ كن ايشان را پاڪ كردنى كامل پس جبرائيل نازل شد و آيه تطهير را در شأن ايشان فرود آورد آنگاه رسول خدا✨ صلى اللّه عليه و آله✨ آن چهار بزرگوار را براى مباهلہ به بيرون برد، چون نگاه نصارے بر ايشان افتاد و حقيقتــ آن حضرت و آثار نزول عذابــ را مشاهده كردند، جرأت بر مباهله را از دست داده و استدعاے مصالحه و قبول جزيہ كردند. در اين روز حضرتــ امير المؤمنين عليه السّلام در حال رڪوع انگشتر خود را به سائل داد و آيه 💫انّما وليكم اللّه💫 در شأن آن حضرت نازل گشت. در هر صورت اين روز داراے شرافتــ بسياری است و در آن چند عمل وارد است: اوّل: غسل دوّم: روزه گرفتن سوّم: خواندن دو رڪعت نماز، ڪه در وقت و كيفيت و ثواب مانند نماز روز عيد غدير استــ و اينكه «آية الكرسى» در نماز مباهله بايد تا «هم فيها خالدون» خوانده شود. چهارم: خواندن دعاے مباهله مى باشد. در اين روز دادن صدقه به تهی دستان به خاطر پيروى از مولاى همه مردان و زنان با ايمان و زيارت آن حضرت، شايسته است و مناسب تر زيارت جامعه است. ✋🏻 💐 ❤️ __ پیـ نوشتـ: طبق روایات برتری روز مباهله با روز غدیر یکسان است💚 •|🎀|• @asheghaneh_halal
. |° °| پست موقتـ✋ رمانـ جذابـ و ارزشے👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482 اعـــضاے جدید💐 از اینجـــا با مـــا همراهـ باشید👌 با رمانـ فوق العــادهـ 😍 ✅ جهــت دستــرسے آسانتــر و ڪامل تر به رمــان فعلے هشتک را در ڪانال ســــرچ ڪنــید😍 راستے😌 رمـــان هاے دیگـــه اے هم بارگــذارے شده ڪه با ســـرچ هشتڪ مےتونید بهشـــون دستـــرسے پــیدا ڪنین🍃🌺🍃🌺 🎈😅
✨امام‌خامنه اے✨ ✅| ملت ایرانــ؛ مدیون حاج قاسم و هزاران حاج قاسم گمنام دیگر است ڪه امنیت این ڪشور را تأمین میڪنند. 🕊•• @ASHGHANEH_HALAL
#قرار_عاشقی همــــه‌ را|😇| وعده ‌به ‌ديدار|👇| قيـامـت ‌دادنــــــد|😌| تـا قيـامـت ‌چـــــه ‌ڪنـد |😑| ‌آن‌ ڪه ‌گرفتـــــار‌ تـــــو ‌شـد...|😔💔| #تمام‌مرهم‌دردم‌‌نگاه‌و‌لطف‌شماست #السلام‌علیک‌یاعلےبن‌موسےالرضا 🍃| @Asheghaneh_halal |🍃
#همسفرانه ↯• سنجاقــ ڪنــ🖇 ⇦ دوستٺـ دارم😍 ↯• هاےِ مـ|🌿|ــرا ⇦ سمٺِ غربِ سینھ اٺ...↪️ ↯• تا قلبٺ بشنود،👂 ⇦ بلرزد{🌬} ↯• بتپد تنھا براےِ منـ...♥ #باران_قیصرے 📝 #تو_خوبِ_مطلقِ_منے 💟 ★ @asheghaneh_halal ★
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [🐼] هِـے با تواَمـ بیدالـ شو بیا با علوسڪات باژے تُنـ اودتو به تابـ😴 نَـزنـ تَـسـے با جولابـ نمیـتابه😄 [😍] ایشون جزو نےنےهاے👶 آمـاده باش در گـهواره هسـتـن👌 جنابـ پاندا❗️ #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ••✾...__😍__...✾•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وپنج °•○●﷽●○•° از تو آینه ی آسانسور با خنده نگاهم می کرد. +
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ریحانه باذوق منتظر بود تا کادویی که با روح الله برای محمد گرفته بودن،باز بشه. محمد در جعبه رو برداشت و لبخند زد و گفت:ای جانم، ممنونم عزیزدلم... یه دستبند چرمی به رنگ مشکی که وسطش یک سنگ مستطیلی شرف الشمس وصل شده بود و از جعبه بیرون اورد و دور مچ دیگه اش بست با دقت که نگاه کردم توجه ام به یا زهرایی که روش حک شده بود جلب شد. ریحانه دوباره محمد رو بغل کرد. رفتار ریحانه و محمد باهم خیلی خوب بود. میترسیدم دستبندش و از چیزی که من براش خریدم بیشتر دوست داشته باشه. محمد از روح الله هم تشکر کرد و طبق گفته ی من آخرین جعبه که از همه قشنگ تر تزئین شده بود هدیه ی من بود. محمد جعبه رو برداشت و بازش کرد که از اطرافش چندتا ورق باز شد و عکسای کوچیکمون رو که چاپ کرده بودم و به جعبه چسبونده بودم پشت سر هم قرار گرفت . با لبخند عکس هارو ورق زد و جعبه ی کوچیک تری که وسطش گذاشته بودم رو باز کرد. تا نگاهش به انگشتر داخل جعبه افتاد سرش و بالا گرفت و با لبخند بهم‌نگاه کرد. انگشتر عقیق سبزی رو که براش گرفته بودم رو از جاش برداشت و تو دستش گذاشت و روی سنگش دست کشید. دوباره بهم نگاه کرد و گفت: +خیلی قشنگ و خوش رنگه. ممنونم فاطمه انگشتر ستی که باهاش خریده بودم رو از جیبم در اوردم و تو دستم گذاشتم و نشونش دادم که خندید و گفت: +واسه من خریدی دلت خواست رفتی واس‌خودتم گرفتی؟ _نه خیر از اول میخواستم ست بخرم فقط با لبخند نگاهم کرد و چیزی نگفت. شمیم انگشترم رو گرفت تا نگاهش کنه. چند دقیقه که گذشت اسنک هایی که برای شام درست کرده بودم هم آوردیم و دور سفره ی گردمون نشستیم. تا ساعت یک شب گفتیم و خندیدیم. اون شب پر ماجرا جزء بهترین شب های زندگیم شد،البته تمام‌ اوقاتی که با محمد میگذشت بهترین لحظات زندگی من بودن. مهمون ها که رفتن روی مبل ولو شدم و گفتم: _آخیش خیلی خوش گذشت،نه؟ محمد نشست وگفت: +اره. تا حالا کسی اینجوری برام‌تولد نگرفته بود! بهترین تولدم بود! _جدی میگی؟ +اره .ممنونم بخاطر همه چی! رفت تو آشپزخونه و ظرف قرص ها رو برداشت. _چیشده؟ +هیچی،یخورده سرم‌درد میکنه دنبال قرصم. رفتم و ظرف رو از دستش گرفتم‌. _صبر کن‌الان برات دمنوش درست میکنم خوب میشی. چرا سرت درد میکنه؟ +چیزی نیست دیگه چیزی نگفتم. داشتم دمنوش رو تو قوری میریختم که با یک نایلون توی دستش اومد و کنارم ایستاد. توجه ای نکردم و نبات رو از کابیت در آوردم که محمد گفت: +فاطمه برگشتم عقب و یه کاسه که با پاپیون بسته شده بود جلوی صورتم دیدم با تعجب از دستش گرفتم و گفتم ؛ این چیه؟ چیزی نگفت ، پاپیونش رو باز کردم و در کاسه رو برداشتم. با دیدن ترشک داخل کاسه دهنم آب افتاد با خنده گفتم : _واییییییی +گفتم قهر کردی باهام،خواستم از دلت در بیارم که فهمیدم برام نقشه کشیده بودی. لواشک ها رو داد دستم که گفتم : وای؟ اناره؟ خندید و گفت :آره گفتم : _خب پس اگه اینطوریه همیشه قهر میکنم باهات بیای با لواشک از دلم در بیاری . خندید و گفت: +نه دیگه از این خبرا نیست نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _ان شالله هزار و بیست و نه سال دیگه کنار من زندگی کنی. خندید و گفت: !او چه خبره؟ _از خدا میخوام بهترین ها برات اتفاق بیافته... با خنده گفت : +نمیخواد دمنوش بزاری دیگه _چرا؟ +چون دیگه بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وشش °•○●﷽●○•° ریحانه باذوق منتظر بود تا کادویی که با روح ال
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل کاری نکردم. سی اسفند بود و با محمد از ده صبح برای خرید عید اومده بودیم بیرون. حال و هوای خوب آخر اسفند ماه با حال هوای قشنگ اول زندگی مشترکمون عجین شده بود ساعت دوازده ظهر بود وخیابون ها خیلی شلوغ بود.محمد نایلون دوتا ماهی قرمزی که خریده بودیم رو تو دستش گرفته بودو بهشون نگاه میکرد +گناه دارن. چرا زود میمیرن؟ _شاید خسته میشن از شنا کردن. چیزی نگفتم که گفت: +بیا بریم رو این پله بشینیم یخورده. رفتیم و کنار پله های یه بانک نشستیم. نگاهم به‌ آدم هایی بود که با شوق وسایل سفره ی هفت سینشون رو انتخاب میکردن. پاهام رو از کفشم در آوردم. کلافه شده بودم. با این کفشم خیلی راحت بودم ولی این بار خیلی اذیتم کرد .پاهام درد گرفته بود وهنوز کلی خرید داشتیم و تازه نصف وسایلمون رو گرفته بودیم . چند دقیقه بعد از جامون بلند شدیم و به راهمون ادامه دادیم . کنار هم راه میرفتیم که برای دهمین بار پام پیچ خورد‌ . +ای بابا باز که پات پیچ خورد _محمد باور کن من با این کفش خیلی راحت بودم،نمیدونم چم شده! +پس آروم تر راه بیا تا دو ساعت بعدهرچی میخواستیم رو گرفتیم و پیاده به سمت خونه رفتیم. در خونه رو که باز کردم رفتم و وسط هال ولو شدم _وای مردم از خستگی محمد خندید و گفت: +تا تو باشی نگی پیاده بریم خوش میگذره _خب دیگه خیلی خوش گذشت فقط خسته شدم چون از صبح بیرون بودیم و نرسیدم غذا درست کنم،همون بیرون ناهار خوردیم. داشتم به عکسایی که با لازانیا و قارچ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده گرفته بودیم نگاه میکردم یهو گفتم : _محمد بگو چی شد! +چی شد؟ _عکسمون رو به اشتراک نزاشتم اومد و کنارم نشست. چادرم و از سرم برداشت و مشغول تا کردنش شد و گفت: +نزاری بهتره ها! _وا چرا نزارم؟ما که فقط دستمون مشخصه +میدونم من واسه این‌نگفتم.شاید یکی گشنه باشه یا پول نداشته باشه که بره رستوران از این غذا ها بخوره،اگه دلش بخواد،ما گناه کردیم بعد یخورده مکث و فکر کردن به حرفاش گفتم: _چشم،نمیزارم +پاشو پاشو لباسات رو عوض کن بریم سفره رو بچینیم،چند ساعت دیگه عیده ها _خسته ام،نمیتونم رفت طرف میز عسلی کوچیکی که کنج خونه گذاشته بودیم .عکس ها و گل رو از روش برداشت .پارچه ی ساتن سفید رو از نایلون در آورد و روی میز انداخت تور آبی فیروزه ای هم در آورد و گفت : +این رو چطوری بزارم؟ _صبر کن الان میگم بهت چندتا سوزن ته گرد آوردم و ریختم کف دستش. تور و روی میز گذاشتم و چند جاش و تا زدم و بهش چین دادم و با سوزن ها محکمش کردم. تور و بلند خریده بودم که یک طرفش و روی زمین بریزم .دوتا ماهی قرمزی که توی تنگ کوچیک انداخته بودم رو برداشتم و روی میز گذاشتم. تا ساعت چهار بعد از ظهر مشغول چیدن سفره ی هفت سین بودیم. کارمون به بهترین شکل ممکن انجام شده بود. ایستاده بودیم و بهش نگاه میکردیم‌که محمد گفت: +عالی شد ولی یه چیزیش کمه _همه چیز رو که گذاشتیم،دیگه چیش کمه؟ +یه چیزی که بهش نگاه کنم وجون تازه بگیرم چیزی نگفتم که با خنده گفت: +صبر کن الان میام رفت تو اتاق. روی کاناپه کوچیکمون نشستم.چند دقیقه که گذشت با دست پر برگشت. توی یه دستش یه تابلوی کوچیک بود وقتی روی میز گذاشت بهش نگاه کردم که چهره ی رهبر و تو چارچوب قاب عکس دیدم. به محمد نگاه کردم. لبخندی زد و با ذوق تابلوی بزرگی که تو دستش بود رو به طرفم چرخوند. +خودم این عکس رو انتخاب کردم و گفتم روش این شعر رو بنویسن. الان آماده شد.خوشگله نه؟ بازم یه عکس بزرگ از رهبر بود که خیلی زیبا به قاب کشیده شده بود انقدر با ذوق این چندتا جمله گفته بود که مثل خودش با لبخند گفتم : _آره خیلی قشنگه با اینکه عکس رهبر تو اتاق بابام هم بود و کلا احترام خیلی خاصی همیشه براش قائل بود این حجم از عشق و علاقه ی محمد نسبت به رهبرش برام عجیب و جالب بود عکس و سمت خودش گرفت و با ذوق بیشتری گفت : +جانم فدات آقا به من نگاه کرد و ادامه داد: +فاطمه جان ،به نظرت کجا بزارم،بهتر دیده میشه؟ ایستادم کنارش و بعد از یخورده فکر کردن دیوار روبه روی آشپزخونه رو نشونش دادم که قبول کرد و عکس رو همونجا به دیوار وصل کرد با عشق بهش نگاه میکرد که آروم‌گفتم : _کاش درک میکردم فلسفه ی این عشق رو خندید و گفت: الان خسته ای بخواب ، بعد برات فلسفه اش رو میگم _اره پیشنهاد خوبی بود _خداحافظ بلند خندیدو گفت: +نه مثل اینکه خیلی خسته ای ،خداحافظ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| مـا حــزبِـ خـــدا -{😎}- °\ فـداییـانـ وطنـیمـ -{😊}- /° بـے اذنـ ولـے -{😍}- °\ دسـتـ به ڪارے نزنیـمـ -{❌}- /° بـا پلـڪـتـ -{😉}- °\ اشـــاره‌اے بفرمــا آقـــا -{💚}- /° تــا قـبـــر هـمـه‌ےِ -{👇}- °| صهیونیست‌ـها را بڪنیمـ -{😜}- #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(139)📸 #ڪپے⛔️🙏 🌹| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وهفت °•○●﷽●○•° انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل
. بسمه تعالے رمانـ در دستـ نوشتنـ استـ⌛️ اینڪه گاها در شبانه‌روز ڪار مےڪنیم به همینـ جهتـ هستـ لطفا صبـــور باشیـــد🙏 ان الله مع الصابریـــنـ🌸 .
#صبحونه صبحتـ🌤بخیر صبح قشـنگـ و نجیبـ💚ـ تو پیچـیـده در حیـاط غــ🎼ـزل بوے سیـ🍎ـبـ تو در قـورے تغـزلـ منـ😌 دمـ ڪشـیده عشــ💕ـق با طعمـ ناز خاطره‌هاے غریبـ تو👌 #صبحتون_پرازخاطره‌هاے_قشنگ💐 🍃🌺\\ @asheghaneh_halal