eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
😜•| |•😜 ✍ یــه چنــد وقتے بود از دونالد جون خبرےنداشتیم😅 نگــــو داشتــه امــان نامه مےنوشته😂 ســـاڪشم بستــه رفتــه✈️👇 🚶🚶 ڪویت 🏃 بـــا امیـــرشون دیدار ڪـرده👁👁 بعـــد اونجــا گفتــه🎤 ایــــران🇮🇷 در آشــوب ڪامل اســت👊 و الــان فقط نگــران بقاے خــود به عنــوان یڪ ڪشور هستنــد😅 وے افـــزود👇 آمـــادگے خود را براے دیدار با رئیس جهمــور ایـــران اعلام مےڪنم☹️ •|| خندیـــــــــ😜شــــــه نوشتـــــ✍||• یعنے ایـــــران الان آشــوب ڪامله😂 فقط نمیدونم چرا فقط این آشوب و شوما حس میکنے😂 لـــابد شما هم از اون ژن خوبایے💪 حــالا چـــرا این همه راه 🏃رفتے ڪـویت خُب توے همون ڪاخ سفید میگفتے اونجــا امن تره🙃 اینجـــا ڪشـور ها 😁 حـــواستـــو جمـــع ڪن😎 مـــا ایـــرانیـــا هم ڪه خیلے از اون چــیزے ڪه فڪـر میڪنے بهـــت نزدیڪیم داداچ😂😂 شــومـا هم شدے یه پــا گــوش دراز🦄🦄 مـــا میگیم نمےڪنیم آدم باش و بفهـــــم چے مےگیم😄 پے نوشتـ✍ 👊👊 👇 ⛔️ ڪلیڪ نڪنے غــریب شناخته میشے😂👇 •|😜|• @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدزنده 🎥 پیام فرمانده سپاه پاسداران به همسایه هاےجنوبے #پیشنهاددانلود📩 🌸•• @asheghaneh_halal
•••🍃••• #قرار_عاشقی مثل ِ‌او{☝️} هیچ ڪسے ‌حرف ‌مرا{😔} گوش ‌نڪرد{☹️} مطمئنم‌ دلِ‌ این ‌پنجره{✨} ‌فولادے ‌نیست{💚} #السلام‌علیک‌یاعلےبن‌موسےالرضا 🍃| @Asheghaneh_halal |🍃
°🌙| #آقامونه|🌙° 💠| #رهـبـرانقـلاب ••توجـه بـه همـسـر•• ✍| اينے ڪه شما  بيندازی آخـر #شب بروے خانـه، سرِشب با رفيقها و دوست و آشناها و اينها بگردے، آخر شب هم بروے خانه؛ آن بيچاره هم تنها نشسته، يا شام خورده يا نخورده، چرت میزند تا شما برويد، اين بے‌اعتنايے به اوست. #محبت مثل يڪ #برفے در اينجور رفتارها تدريجاً ذوب مے‌شود.   🌹:🍃 @ASHEGHANEH_HALAL
#همسفرانه گفتے مـرا بہ عشقـ↓؛💘 ←ڪہ باید ز ِجانْـ گذشتـ ...💔 جانمـ توئے ؛☝️ چگونہ توانمـ از آنـ گذشتـ :) 😕 #جان_تویی_جانان_تویی💞 #حضرت_بانو😇 °(💍)° @asheghaneh_halal
°💌| #پیامچه |💌° آقایے✋ حالا ڪه نمایندگان بجاے لالا😴 رو صندلے راحتیشون، رفتن تعطیلات😄 شما ڪه در اقتصاد مقاومتے بیشتر از اونا ڪار مےڪنے و نیاز به استراحت دارے👏 نمےخواے برے تعطیلات تابستونے☹️😬 خندیشه‌نوشتے خطاب به همسر جان😅 #ارسالے_شما 🌹 🍃🌹: @Asheghaneh_Halal
°🐝| |🐝° [😄] همیـسـه مثـِ منـ اینطولے به همه تے بِـتَنـدیـ☺️ـد [😍] طـــــرح لبـخــ😊ـندِ 💖 پـایـ🔚ـانـ🔸 پریشـانےهاستـ😘👋 👇 ⛔️🙏 🍃 ••✾...__😍__...✾•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وهفت °•○●﷽●○•° انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° _راستی یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن از شدت خستگی زود خوابم برد ساعت شش ونیم بود که گوشیم زنگ خورد.محمد بهم زنگ زده بود تا بیدار شم و گفت داره میاد خونه لباس های عیدمون و از کشو در اوردم و روی تخت گذاشتم. با صدای در از اتاق بیرون رفتم‌و در و براش باز کردم. مثل همیشه خیلی گرم ازش استقبال کردم و براش یه استکان چای ریختم . دوباره رفتم تو اتاق و مشغول مرتب کرد لوازمم شدم. کار اتاق که تموم شد لباسام وعوض کردم و آماده شدم. محمد هم زود آماده شد و از ساختمون بیرون رفتیم. تو ماشین نشستیم. آینه رو تنظیم کرد و آروم بسم اللهی گفت و ماشین و روشن کرد . هروقت از سرکار میومد تا بیست دقیقه بحثی و باز نمیکردم،اگه خسته بود یک ساعت میخوابید و بعد کل وقتش و با من میگذروند. طبق معمول از همچی ازم میپرسید. لابه لای حرف هاشم مدام میگفت حال خودت خوبه؟ جسمی ،روحی،دلی؟ وقتی مطمئن میشد واقعا حالم خوبه خیالش راحت میشد ولی وقتایی که میفهمید دلم گرفته یا اتفاقی افتاده که باعث ناراحتیم شده تمام تلاشش و میکرد که یادم بره و بخندم. به خوبی هاش فکر میکردم. متوجه نگاهم که شد برگشت و لبخند زد به خیابون شلوغی رسیده بودیم.‌چهل و پنج دقیقه مونده بود به تحویل سال وتقریبا همه عجله داشتن. سرعت ماشین ما کم بود .داشتیم راه خودمون میرفتیم که از اون سر خیابون یه ماشین با سرعت به طرفمون اومد و واگه محمد با سرعت کنار نمیومد به ماشین ما برخورد میکرد. منتظر بودم محمد عصبانی شه و داد بزنه. نگاهم به راننده ی اون ماشین بود،با اینکه میدونست خلاف اومده،تا چشمش به چهره ی محمد افتاد اخم کرد و شیشه ماشین و پایین آورد و دستش و با عصبانیت تکون داد. میخواست شر به پا کنه. محمد شیشه طرفش و پایین آورد و محترمانه دست چپش و از پنجره بیرون برد وبالا گرفت. بعد با لبخند بلند گفت: آقا ببخشید واز ماشینش فاصله گرفت و به راهش ادامه داد چشم هام از تعجب چهار تا شده بود _تو چرا عذر خواهی کردی؟ توکه راه خودت و میرفتی، اون یهو جلوت سبز شد +میدونم _خب پس چرا اینطوری کردی؟ +درسته که حق با من بود ولی گاهی وقت ها خوبه که بگذریم تا مشکل بزرگتری به وجود نیاد. کلمه ببخشید چقدر از وقت ما رو گرفت؟پنج ثانیه هم نشد، حالا اگه داد میزدم یا چیزی میگفتم ،ممکن بود اون ادمی که با عصبانیت منتظر همین نشسته بود بیاد پایین، منم میرفتم پایین و خلاصه یه دعوا حسابی میشد و نه تنها وقت ما و مردم‌و میگرفت و ترافیک و بدتر میکرد و مردم به برنامه هاشون نمیرسیدن، آرامش ما هم از بین میرفت.البته ممکن بود اتفاق های بدتری هم بیافته ،ولی با یه کلمه هم این اتفاق ها نیافتاد هم اون ادم الان پشیمون میشه و دیگه به ادمی شبیه به من اونطوری نگاه نمیکنه و اینکه شاید بنده خدا یه مشکلی براش پیش اومده بود که آشفته بود، چرا حالش و روز عید بدتر میکردم؟ و اینکه اگه خدایی نکرده به تو توهینی میکرد من که نمیتونستم خودم و ببخشم. چیزی نگفتم که گفت:اوف نفسم گرفت خندیدم و گفتم :عوضش من و قانع کردی دیگه! +خب خداروشکر چند دقیقه بعد با محمد رفتیم گلزار شهدای یک روستایی که خیلی شلوغ نبود، ولی واسه سال تحویل برنامه داشتن. حس میکردم محمدی که کنارمه رو از شهدا دارم و به همه ی شهدا مدیونم . سال تحویل پارسال هم در کنار محمد بودم،ولی نه به عنوان همسر. اون زمان امیدم و کامل از دست داده بودم. خوشحال بودم که لطف خدا شامل حالم شد. روی زمین موکت پهن کرده بودن. نشستیم .کنار گوشش آروم گفتم:حالا چیشد که اومدیم اینجا؟ گلزار شهدایی که اومده بودیم از خونه امون خیلی فاصله داشت۰ +من با این شهدا رفیقم. خودمون پیداشون کردیم،آوردیمشون، تو همه مراسماتشونم بودم. از اون زمان احساس عجیبی بهشون دارم. وقت هایی که حالم خیلی خوبه ،یا خیلی بده میام پیشون. پارسال بودیم جنوب نشد بیام پیششون ولی امسال قسمت شد و خداروشکر با شما اومدم. قرآنش و باز کرد و سوره میخوندیم. سه دقیقه مونده بود به تحویل سال. گفت برام دعا کن _توهم برام دعا کن نگاهم به انگشتر توی دستش بود. نمیدونستم چرا انقدر این انگشتر به دستش خوب نشسته. در کل خیلی خوش حال بودم و با دیدن انگشتر تو دستش ذوق میکردم. قرآن وبوسیدو بست. سرش و پایین گرفت و مشغول دعا کردن بود. چشمام و بستم و با تمام وجود از خدا بخاطر این حال خوبم تشکر کردم و ازش خواستم این حال و همیشه برام‌ نگه داره. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وهشت °•○●﷽●○•° _راستی یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن از شدت خس
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° کلی دعا کردم.یاد دعاهایی که محمد همیشه میکرد افتادم و گفتم‌: خدایا من نمیخوام دلیل غیبت آقا باشم. کمک کن بتونیم سربازشون باشیم نه سربارشون کمک کن بهمون که تا اخر عمرمون جوری زندگی کنیم که نگاه امام زمان همیشه روی زندگی ساده و قشنگمون باشه. چشمام روبستم و میخواستم قلبم رواز حضور همیشگیش مطمئن کنم. بلاخره با صدای ترقه فهمیدیم که سال تحویل شد... بعد سال تحویل،محمد با دقت به تلویزیونی که اونجا گذاشته بودن زل زد تا بفهمه شعار امسال چیه. وقتی رهبر صحبت میکردن اونقدر با دقت گوش میکرد که حس میکردم که متوجه اطرافش نمیشه. بعد از تموم شدن سخنرانی،منتظر موندیم فضا خلوت بشه تا بریم کنار جایگاهی که برای شهدا درست کرده بودن. یخورده صبر کردیم. تقریبا بیشتر جمعیت رفته بودن. از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت مزارشون. محمد که دید کسی اطرافمون نیست جلو تر رفت.قبور چهار تا شهید تقریبا پنجاه سانت ارتفاع داشت. کنار یکی از قبر ها نشست و سرش رو روی سنگ قبر خم‌کرد. دیگه کسی داخله گلزار شهدا نبود و همه بیرون بودن. دستش رو روی قبر گذاشت. کنارش ایستادم. نشستم کنارش و مثل خودش سرم‌ رو روی سنگ قبر گذاشتم و بوسیدمش. به شهید گمنامی که روی سنگ حک شده بود زل زده بودم و با انگشتم روش میکشیدم که محمد گفت: _فاطمه توهم این شهید رو میشناسی ها _از کجا؟ +یادته دوسال پیش شهید آورده بودیم؟ شما به مراسم نرسیدی ولی وقتی داشتیم تابوت و میبردیم دوییدی اومدی خواهش کردی تابوت و بزاریم زمین؟ چند دقیقه با شهید هجده سالمون حرف زدی و بعد بچه ها تابوت و بردن؟ انقدر اون لحظه بهت حسودیم شد چطور یادت نیست واقعا. با بهت بهش نگاه میکردم. پرده ی اشک چشم هام رو پوشونده بود.انتظارش رو نداشتم. برام‌خیلی عجیب بود. سرم رو گذاشتم رو قبر و گریم گرفت نمیتونستم اشک هام رو کنترل کنم. تعجب کرده بودم،ناراحت بودم از اینکه اون شهید رو فراموش کردم،شهیدی که اولین بار دستم رو گرفته بود فراموش کرده بودم و بعد از دوسال که رفتم پیشش بدون اینکه بدونم. بازم‌خودش من و دعوت کرده بود. رفتیم بیرون. دلم نمیخواست برم. کنترل اشک هام برام سخت بود. رفتیم طرف شیر آب . سرم و پایین گرفتمو به صورتم آب زدم با خنده گفت: _چیشد یهو؟ با پایین چادرم صورتم رو خشک کردم. عینکم رو تمیز کرد و داد دستم. عینکم رو گذاشتم. هنوز بغض داشتم. میترسیدم‌حرف بزنم و دوباره گریه ام‌بگیره . سکوتم رو که دید لبخند زد داشتیم میرفتیم که یهو ایستادم فهمید که میخوام بیشتر بمونم که گفت: +میارمت بازم.الان بریم‌که مامان اینا منتظر مان. چیزی نگفتم و همراهش رفتم تو ماشین نشستم. +اگه چیزی داری برای گفتن بگو .جمع نکن تو دلت _محمد من فراموشش کرده بودم ولی اون فراموشم نکرد. من کسی که دستم و گرفت و کمکم کرد و یادم رفته بود ولی اون از وقتی که پای تابوتش التماسش کردم همراهم بود نتونستم چیزی بگم گفت: _ بسه دیگه گریه نکن. اشک هات و پاک کن . بابا اینا که نمیدونن کجا رفتیم،اینجوری ببیننت فکر میکنن دخترشون و کتک زدم. راستی!! _جان +یه عیدی ویژه برات دارم ولی الان الان نمیتونم بگم چیه. چیزی نپرسیدم. تا خونه مامان اینا انقدر گفت وگفت که کلی خندیدم وحالم عوض شد وسطای اردیبهشت بود و بوی خوش بهار یه حال عجیبی رو بهم داده بود. با دقت به ظرف های روی اپن آشپزخونه امون نگاه کردم. قرار بود مژگان و چندتا از رفیقام برای ناهار خونمون بیان. کیک و ژله ام آماده شده بود. یه ظرف چیپس و پفکم روی اپن گذاشتم. سمبوسه هام هم که درست شده بود و تو یه ظرف چیدم. رفتم سراغ میوه های تو یخچال. تا نگاهم به پرتقال های بد ریخت تو یخچال افتاد صدام بلند شد. روم نمیشد این پرتقال ها رو تو ظرف و جلوی مهمون هام بزارم داشتم با ناراحتی بهشون نگاه میکردم که یاد کار محمد افتادم چند ماه پیش، که اقاعلی اینا قرار بود بیان خونمون.به محمد گفته بودم دو نوع میوه داریم ولی کمه،داری میای پرتقال و چندتا چیز دیگه بخر لطفا. وقتی محمد اومد با دیدن پرتقال هایی که اورده بود چشمام چهارتا شد. از بین همشون شاید فقط قیافه ی چهارتاش سالم بود و میشد جلوی مهمون ها گذاشت. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_ونه °•○●﷽●○•° کلی دعا کردم.یاد دعاهایی که محمد همیشه میکرد
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ازش پرسیدم چرا اینا رو خریده که گفت، از صبح که رفتم سر کار یه پیرزنی گوشه ی خیابون نزدیک به خونه امون میوه هاش رو برای فروش گذاشته بود تا شب که برگشتم هنوز همونجا بود و میوه هاش فروش نرفته بود و ناراحت بود. از ماشین که پیاده شدم دلم واسش سوخت حس کردم اینجوری بهتره و کمکی هم بهش میشه.‌ الانم اصلا نیازی نیست براش غصه بخوری.من شیرینی خریدم،برو آبمیوه گیر وبیار.آب پرتقال با شیرینی که خیلی بهتره. با صدای استارت یخچال به خودم اومدم و پرتقال ها رو برداشتم و آبشون رو گرفتم و تو لیوان ریختم. تو هر کدومشون نی گذاشتم و یه از تیکه پرتقال رو به لبه لیوان وصل کردم،به قول محمد،اینجوری باکلاس تر هم شده بود. __ اوایل تیر بودیم و هوا خیلی گرم شده بود. کولر و روشن کردم و روبه روش نشستم. محمد کتاب هایی که خریده بود و به ترتیب توی کتاب خونه میزاشت. کارش که تموم شد گفت : +فاطمه یه برنامه دارم،پایه ای؟ _من همیشه با تو پایه ام.حالا برنامه ات چیه ؟ +خیلی چیزا تو ذهنمه که میخوام بهت بگم نشست رو به روم و گفت : +میخوام سعی کنیم از این به بعد هر روز یه گناه رو ترک کنیم . _آخه تو اصلا گناه میکنی که بخوای ترکش کنی؟ +آره.راستی یه قرآن آوردم با خودم. خیلی بزرگه، کنار کتابخونه است هر صفحه اش معنی و تفسیر داره،دلم میخواد هر روز حداقل یک صفحه از اون قرآن رو بخونیم. یادته قبلا گفتی چندتا سوال داری؟ هر روز که قرآن رو با تفسیرش میخونیم‌ هر جایی که برات سوال بود و نتونستی درست درک کنی شماره آیه و اسم سوره رو جایی یادداشت کن. من هم همینکارو میکنم. بعد از ختم قرانمون تمام سوال هامون رو از یکی که عالمه و میتونه به ما جواب بده میپرسیم.خوبه؟ _آره،عالیه +این کتاب هایی که اورده ام هم عالیه و خیلی کمک میکنه به ما،حتما زمانی که تو خونه بیکاری بخونشون تا تموم شن و کتاب های جدید بیارم. _چشم یکی از کتاب ها رو برداشت و نشست روی مبل و شروع کرد به خوندن.غرق کتاب بود که گوشیش که روی اپن بود زنگ خورد. رفتم سمتش و بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم،گوشی رو برداشتم و به محمد دادم. روی مبل روبه روییش نشستم با انرژی سلام کرد.چند ثانیه گذشت و چیزی نگفت.چند ثانیه شد یک دقیقه و محمد هنوز سکوت کرده بود. با دیدن قیافه بهت زده اش نگران شدم. رنگ چهره اش عوض شده بود. یهو دستش و به موهاش کشید و گفت : +دارم میام گوشیش رو انداخت روی مبل و رفت تو اتاق. پنج دقیقه نشد که محمد لباس هاش رو با دم دست ترین لباس عوض کردو با عجله به طرف در رفت _چیشده ؟کجا میری؟ چرا اینشکلی شدی؟چرا حرف نمیزنی ؟ جوابی نداد و با عجله دکمه پیراهن سورمه ایش رو بست. یه نگاه به ساعت انداختم. _محمد ساعت یازده ونیم شبه . با این عجله کجا داری میری؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| اے غــربـ ڪجـا -[👇]- °\ بفڪـر خـواهشـ هسـتیـمـ -{⁉️}- /° ما دشمـنـ صهیـونیـستـ -[😡]- °\ و داعـــشـ هـسـتـیمـ -{👊}- /° در شِـعـبـِ ابـوطالب‌ــمانـ -[😏]- °\ هـمـ ڪـه کنـیـد -{👌}- /° با رهبــــرمـانـ سیـدعلـے -[💚]- °| خـــوشـ هسـتـیـمـ -{😁}- #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(140)📸 #ڪپے⛔️🙏 🌹| @Asheghaneh_Halal
#صبحونه با هر نفـسـ😌ـے سلامـ ڪردن عشق استـ👌 آقا به تـو احترامـ ڪردن عشـ💕ـق استـ اسمـ قشنگتـ😍 به میـان چون آید از روے ادبـ قـیامـ ڪردن #عشق استـ✋ #السلام‌علیک‌یا‌اباصالح‌المهدے💚 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 💐 🍃🌸// @asheghaneh_halal
#پابوس یا صاحب الزمان (عج)🌺 •°باز هم جمعه و دلـ❤️ بـے تو هوایش ابریستـ☁️ •°باز دل خستـ😩ـه و باران زدهـ💦 از بـے صبریست . . . ✨سلام امام مهربانمـ😇 صبـحت بخیـر آقـا🌸🍃 ~•°🌹🍃°•~ @asheghane_halal
#همسفرانه °• نمےدانم به تو چـ|ـــه بگویم °• جان دلـ|💚ــــم °• یا عزیز مــن | °• ڪلمات گم مے شوند|✍ °• وقتے تو پیدایت مــے شود|😍 #ڪن‌فیڪون‌میڪنے‌مرا😅 👑°• | @asheghaneh_halal
💚🍃 🍃 #مجردانه بداخلاقے در محیط ڪار،ن شان دهنده بداخلاقے فرد است، اما خوش اخلاقے او در محیط ڪار، لزوما نشان دهنده خوش اخلاقے او در منزل نیست... #درست_تحقیق_ڪنید😉 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃 @shakhehnabat
°•| 🍹 |•° ••| هر چند وقت یڪبار، از همسرتان بپرسید چگونہ همسرے براے او هستید؟ آیا توانستہ اید بخشے از خواستہ هاے همسرتان را محقق ڪنید؟ از او بخواهید صادقانہ رفتارهاے مثبت و منفے شما را بگوید. و شما از انتقاداتش استقبال ویژه ڪنید نہ اینڪہ سبب مشاجره شود. انتقاد‌پذیرے، شما را نزد همسرتان محبوب میڪند.. |•• ☺️ لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
✨خانوادگے رفته بودیم رستورانـ🍽... غــ🍛ـذا ڪه تمام شد آمدم دستمال ڪاغذے بردارم ڪه سه چهار دستمال باهم بیرون آمد😑.... یڪے را استفاده ڪردم و برای اینڪه بقیه آنهـا نشود آنهـا را تا🙃 زدم و در ڪیفم گذاشتم...👜 🍃محمود گـفت : مامان‼️ غیر غذا چے برداشتے!؟ اصلا متوجه نشدم چـ🤔ـه میگوید... گفتم : هیچے مامان! گفت : چرا، ڪیفت را باز ڪن... باز ڪـردم...😟 دستمال‌ها را نشان داد و گفت : اینهـا را اینجا گذاشته‌اند ڪه اگر لازم شد همینجا استفاده شود!!☺️ 🔅دستمال‌ها برگرداندم در جعبه دستمال ڪاغذے...😌 💕خجالت‌زده شـدمـ😓 امــا احساس افتخــ😍ـار هم ڪردم از داشتن این پسر ...😇 ~•~•~•~•~ @asheghaneh_halal
#چفیه اهل هنـــر بود علاوه بـر سلاح |• 🔫|• قلــ|•✍•|ـم نیز به دست میگرفت ... ترسیم تصویر امام روے تانڪرهاے نفت جزیره لاوان و نوشتـن عبارت سقاے دشت ڪربلا روی تانڪرهـاے آب از ابتڪارات او بود.😊✋ #شهید‌امیـرحسین‌صاحب‌هنــر 🌷•| @asheghaneh_halal
☝️ چادری‌ها زهرایی نیستند اگر؛ پهلویشان درد دین نداشته باشد. ✅ چادری‌ها زهرایی نیستند اگر؛ عدو را با سیاهی چادرشان به خاک سیاه نکشانند. ☝️ چادری‌ها زهرایی نیستند اگر؛ سیاهی چادرشان حرمت خون شهیدان را به عالمیان ننمایاند. ✅ چادری‌ها زهرایی نیستند اگر؛ منتظر یوسف گمگشته‌ای نباشند. ☝️ چادری‌ها زهرایی نیستند اگر؛ فکرشان، راهشان، نگاهشان، عشقشان و حجابشان فاطمی نباشد. 💚👌 […👑…] @asheghaneh_halal
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد بابڪ نورے" جمع صلوات گذشتھ🌷 ۳۱۵۷🌷 ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @ya_zahraa110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷
😜•| |•😜 ✍ ☢ مایــڪ پامپئـو👇 وزیــــر خــارجــه آمـــریڪا دیــــروز به هنـــد رفــته اســت👌 ایشــون طے سخــنرانے فــرمودند👇 ایـــالات متحـــده🇺🇸 از همــه ڪشـورها انتظــار دارد🙏 ڪــه واردات نفـــت خـــام از ایــران🇮🇷 را متـــوقف ڪــرده و به صفـــر بـرساند. یا بــــا تحــریم هاے سخـــت😄 مواجــه شــــوند😳 وے افــــزود🎤 ڪـشورهایے هستنـد ڪه توقــف ڪامل خــرید نفـــت🕵♀ از ایـــــران براے آنهــا زمــان بـر است به همیــــن دلیل معافیـــت هایے😀 را بـــراے آنــها در نظــر مےگیریم😉 •|| خندیــــــــ😜شـــــــه نوشتـــــ✍||• دلـــــم بـــــراتون مےسوزه😂😅 گهــے آنجـــا🏃 گهے اونجـــا🏃 تــــرامپ آنجــا🏃 مایڪ اونجا🏃 یڪے دست به دامــن قــــطر😂 یڪے دست به دامن دهلے😅 آواره شـــــدین ڪاملــا😜 دادا بشــــین توے ڪاخ سفید👊 اینـــقد این ور و اونــــور نـــــرو😉 یـــه بـــار بهتـــون نشـــون دادیـــم اگــــر مــــا نتـــونیـــم نفـــت بفـــروشیم شمـــا ڪه هیچ بــــزرگـتر از شمــا هم نمےتونه نفتشـــو بفـــروشه👊👊😂😅 مـــا رو از ایـــن چــیزا⚠️ نتـــرسون داداچ🙉 پے نوشتـــ✍ اگــر فڪر مےڪنید با ایـــن تحـــریم ها و فشــار هاے روانے و جنگ اقتصــادے مـــا تســـلیم مےشیم و باهاتــون ڪنیــم😐😂 بـــایــد بگم سخـــت در اشتــباهیـد👊 👊 👊 👇 ⛔️ ڪلیڪ نڪنے آواره میشے😂👇 •|😜|• @asheghaneh_halal
#قائمانه سحر نوید دهد صبح نور نزدیک استـ✨ زمان غم بہ سر آمد سرور نزدیک استـ🎉 شفق زده است ز مشرق فروغ صبح امیـــ🌤ـــد دهید مژده کہ روز ظهور نزدیک استــــ💜 #اللهم_عجل_لولیک_الفرجـ🌸 #جمعہهاے_بےقرارے🍃 (•💌•) @asheghaneh_halal
#همسفرانه ↩️ مے آیے و...🚶♀ 🔄 نفـــ🌬ــس بھ 🔢 شماره مےافتد...🙈 ↪️ مےروے و...🚶 🔀 نفــس مےگیرد...😑 #بند_تواست_زندگے...🍃🌸 🍃💜| @asheghaneh_halal |💜🍃
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😌] خِلسـ🐻ـے ژووون دوس دالـے با بادڪنڪامونـ🎈 پَـلـ🕊ـواز تُنیمـ تا آسمـ⛅️ـونا [😍] یعنے اگه خَرگوشـ🐰ـڪ باشیمـ با خرسے و بادڪنڪ میتونیمـ😅 پــــرواز ڪنـیمـ❓ #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ••✾...__😍__...✾•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal