°•| #ویتامینه🍹 |•°
••| هر چند وقت یڪبار، از همسرتان بپرسید
چگونہ همسرے براے او هستید؟
آیا توانستہ اید بخشے از خواستہ هاے
همسرتان را محقق ڪنید؟
از او بخواهید صادقانہ رفتارهاے مثبت و
منفے شما را بگوید.
و شما از انتقاداتش استقبال ویژه ڪنید نہ
اینڪہ سبب مشاجره شود.
انتقادپذیرے، شما را نزد همسرتان محبوب میڪند.. |••
#جمعہ_بهترین_روزه
#براے_این_پرسشنامہ☺️
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
#طلبگی
✨خانوادگے رفته بودیم رستورانـ🍽...
غــ🍛ـذا ڪه تمام شد آمدم
دستمال ڪاغذے بردارم
ڪه سه چهار دستمال
باهم بیرون آمد😑....
یڪے را استفاده ڪردم
و برای اینڪه بقیه آنهـا
#اسراف نشود آنهـا را تا🙃
زدم و در ڪیفم گذاشتم...👜
🍃محمود گـفت :
مامان‼️
غیر غذا چے برداشتے!؟
اصلا متوجه نشدم چـ🤔ـه میگوید...
گفتم : هیچے مامان!
گفت : چرا، ڪیفت را باز ڪن...
باز ڪـردم...😟
دستمالها را نشان داد و گفت :
اینهـا را اینجا گذاشتهاند
ڪه اگر لازم شد همینجا
استفاده شود!!☺️
🔅دستمالها برگرداندم در
جعبه دستمال ڪاغذے...😌
💕خجالتزده شـدمـ😓
امــا احساس افتخــ😍ـار هم ڪردم
از داشتن این پسر ...😇
#راوی_مادر_شهید
#طلبه_شهید_محمود_تقی_پور
~•~•~•~•~
@asheghaneh_halal
#ریحانه
☝️ چادریها زهرایی نیستند اگر؛
پهلویشان درد دین نداشته باشد.
✅ چادریها زهرایی نیستند اگر؛
عدو را با سیاهی چادرشان به خاک سیاه نکشانند.
☝️ چادریها زهرایی نیستند اگر؛
سیاهی چادرشان حرمت خون شهیدان را به عالمیان ننمایاند.
✅ چادریها زهرایی نیستند اگر؛
منتظر یوسف گمگشتهای نباشند.
☝️ چادریها زهرایی نیستند اگر؛
فکرشان، راهشان، نگاهشان، عشقشان و حجابشان فاطمی نباشد.
#آرے_فاطمی_بودن_اینگونهست💚👌
[…👑…] @asheghaneh_halal
😜•| #خندیشه |•😜
#دســت_به_دامـــن_دهلے✍
☢ مایــڪ پامپئـو👇
وزیــــر خــارجــه آمـــریڪا
دیــــروز به هنـــد رفــته اســت👌
ایشــون طے سخــنرانے فــرمودند👇
ایـــالات متحـــده🇺🇸 از همــه ڪشـورها
انتظــار دارد🙏
ڪــه واردات نفـــت خـــام از ایــران🇮🇷
را متـــوقف ڪــرده و به صفـــر بـرساند.
یا بــــا تحــریم هاے سخـــت😄 مواجــه
شــــوند😳
وے افــــزود🎤
ڪـشورهایے هستنـد ڪه توقــف
ڪامل خــرید نفـــت🕵♀
از ایـــــران براے آنهــا زمــان بـر است
به همیــــن دلیل معافیـــت هایے😀
را بـــراے آنــها در نظــر مےگیریم😉
•|| خندیــــــــ😜شـــــــه نوشتـــــ✍||•
دلـــــم بـــــراتون مےسوزه😂😅
گهــے آنجـــا🏃 گهے اونجـــا🏃
تــــرامپ آنجــا🏃 مایڪ اونجا🏃
یڪے دست به دامــن قــــطر😂
یڪے دست به دامن دهلے😅
آواره شـــــدین ڪاملــا😜
دادا بشــــین توے ڪاخ سفید👊
اینـــقد این ور و اونــــور نـــــرو😉
یـــه بـــار بهتـــون نشـــون دادیـــم
اگــــر مــــا نتـــونیـــم نفـــت بفـــروشیم
شمـــا ڪه هیچ بــــزرگـتر از شمــا هم
نمےتونه نفتشـــو بفـــروشه👊👊😂😅
مـــا رو از ایـــن چــیزا⚠️
نتـــرسون داداچ🙉
پے نوشتـــ✍
اگــر فڪر مےڪنید با ایـــن تحـــریم ها
و فشــار هاے روانے و جنگ اقتصــادے
مـــا تســـلیم مےشیم و باهاتــون
#مذاڪــره ڪنیــم😐😂
بـــایــد بگم سخـــت در اشتــباهیـد👊
#نه_مذاڪــره_مےڪنیم👊
#نه_جنگ_میشه👊
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے_بدون_قید_لینڪ⛔️
ڪلیڪ نڪنے آواره میشے😂👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
[😌] خِلسـ🐻ـے ژووون
دوس دالـے با بادڪنڪامونـ🎈
پَـلـ🕊ـواز تُنیمـ
تا آسمـ⛅️ـونا
[😍] یعنے اگه خَرگوشـ🐰ـڪ باشیمـ
با خرسے و بادڪنڪ میتونیمـ😅
پــــرواز ڪنـیمـ❓
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے⛔️🙏
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
••✾...__😍__...✾••
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
•🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهشتاد °•○●﷽●○•° ازش پرسیدم چرا اینا رو خریده که گفت، از صبح که رف
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهشتادویک
°•○●﷽●○•°
هیچی نمیگفت. انگار صدام به گوشش نمیرسید. خیلی ترسیده بودم. این رفتار محمد بی سابقه بود.داشت میرفت بیرون که بازوش رو گرفتم و با عصبانیت گفتم:
_اه سکته ام دادی محمد میگم چی شده؟ کسی طوریش شده؟
چند ثانیه به چشم هام زل زد.نگاهش پر از ترس بود.
با صدای لرزونی گفت:
+برمیگردم میگم، نگران نباش
بدون اینکه صبر کنه از خونه خارج شد.
با تعجب به در بسته نگاه کردم. کلی سوال تو ذهنم ساخته شد. اعصابمخورد شده بود
نشستم رو مبل و زانوهام روتو بغلم گرفتم. دلماز محمد پر بود.
نگاهم رو به ساعت دوختم.انگار عقربه های ساعت هم بامن لج کرده بودن.
سعی کردم خودم رو به کاری مشغول کنم تا کمتر نگران شم ولی نه کیک پختن تونست حواسم رو از محمد پرت کنه،نه خیاطی...
ساعت دو شده بود و دیگه داشت گریه ام میگرفت.موبایلش رو همبا خودش نبرده بود و نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم.
از نگرانی هی تو خونه راه میرفتم.
بیست بار در یخچال رو همینطور الکی باز کردم. خواستم کتاب بخونم ولی هیچی ازش نفهمیدم. حوصله فیلم دیدن هم نداشتم. از اونجایی که نمیتونستم کاری کنم و به شدت نگران بودم نشستم روی مبل و زدم زیر گریه.
میخواستم به مامانم زنگ بزنم ولی دیر وقت بود.
ساعت سه و بیست و پنج دقیقه بود که صدای باز و بسته شدن در اومد. با اینکه به شدت از محمد ناراحت بودم منتظر بودم بیاد و ببینم که حالش خوبه.
محمد اومد ،ولی یه لحظه شک کردم آدمی که دارم میبینم محمده.
با صدای بی جونی سلام کرد.
به سرعت از جام بلند شدم و رفتم جلو تر. لامپ آشپزخونه یخورده خونه رو روشن کرده بود.
با ترس صداش زدم:
_محمد
جوابی بهم نداد. دوباره به سمتش قدم برداشتم و تو فاصله ی کمی باهاش ایستادم. از وقتی محمد رو شناخته بودم هیچ وقت اینجوری ندیدمش. با دیدن چهره اش تمام حرف هایی که آماده کرده بودم از یادم رفت .
چشم های تَرِش کاسه خون شده بود.
از نگاهش فهمیدم چقدر حالش بده.
وقتی بهت من رو دید از کنارم گذشت و روی زمین نشست.سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد.
خیلی داغون بود. یادم افتاد جواب سلامش رو ندادم.
نشستم کنارش ولی میترسم چیزی ازش بپرسم. در شرایطی نبود که بخواد به سوال های من جواب بده.الان تنها چیزی که میخواستم این بود که حرف بزنه و سکوت نکنه که حالش بدتر شه.
یخورده گذشت،با اینکه قلبم داشت از جاش در میومد از جام بلند شدم. حس کردم تنهایی براش بهتره. ولی دو قدم که برداشتم صداش رو شنیدم
+بشین
دوباره رفتم و کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم. نور لامپ نیم رخ راست صورتش رویخورده روشن کرد بود.
باورم نمیشد کسی که کنارم نشسته و اینطور اشک میریزه محمده. محمدی که همیشه محکم بودنش رو تحسین میکردم کسی که حتی زمان فوت پدرش هم اشک هاش رو ندیده بودم.
حس کردم دیگه نمیتونم طاقت بیارم و وقتشه که حرف بزنم باهاش.
گفتم :
_خیلی نگران شدم.
یه نفس عمیق کشید ودوباره با بغض گفت:
+میگن من باید برای زن و بچه اش خبر ببرم...
_چه خبری؟زن و بچه ی کی؟
+میثم...
_خب؟؟
+میثم شهید شد
با چیزی که گفت تمام بندم یهو لرزید.
_میثم؟
+اره همون که روز عروسیمون همش میومد جلو ماشینمون نمیذاشت بریم.
همونکه دوتا دختر کوچیک داره!
فهمیدم کدوم دوستش رو میگه. با فکر کردن به زن وبچه هاش سرم گیج رفت
سرش رو به شونه ام تکیه دادو گفت:
+من به دختراش چی بگم؟دلم نمیخوادمن برم و خبر شهادتش رو برسونم.فاطمه باورمنمیشه باید سه ساعته دیگه..
با اینکه خودم گریه امگرفته بود تلاش میکردم که محمدرو ارومکنم
_خودت گفتی،آقا میثم چندین بار رفت عملیات و مجروح برگشت. از وقتی هم ازدواج کرد تو سپاه بود و ماموریت میرفت،یعنی بیشتر از ده سال. هر چقدر هم همسرش بهش وابسته باشه به اندازه ی عشقی که من به تو دارم نیست که
آدمی مثل من که حتی نمیتونه چند ساعت نبودت رو طاقت بیاره داره رو خودش کار میکنه....
با اینکه خیلی دردناکه گاهی بهش فکر میکنم. مطمئنم خانوم آقا میثم از قبل خودش و برای شنیدن این خبر آماده کرده میدونم خیلی سخته ولی با چیز هایی که از تو راجع به صبرشون شنیدم ازش بعید نیست.
وقتی چیزی نگفت گفتم:
_محمد پس من چیکار کنم؟اگه یه روزی یکی خبر شهادت تو رو.
خودم از ادامه دادن به جمله ام ترسیدم
ولی انگار همین جمله کافی بودکه محمد دوباده خودش رو پیدا کنه.
همه ی هدفم از زدن حرفام همین بود
ادامه دادم:
_مگه خودت نمیگفتی شهادت مرگ نیست؟مگه نمیگفتی شهید هیچ وقت نمیمیره،هست ولی بقیه نمیبیننش؟مگه نگفتی شهادت اتفاق مبارکیه؟ پس چرا رسوندن این خبر مبارک انقدر برات سخته؟حرفات رو قبول نداری؟
صداش رو صاف کرد،از جاش بلند شد و گفت:
+چرا،دارم. فقط امیدوارم حق با تو باشه و خانومش واسه این خبر آماده شده باشه
لباسش روعوض کرد و رفت تواتاق
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهشتادویک °•○●﷽●○•° هیچی نمیگفت. انگار صدام به گوشش نمیرسید. خیلی
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهشتاد_ودو
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
اون شب تا صبح پلک رو هم نزاشتیم
بعد از نماز صبح محمد مثل همیشه مرتب لباس های سپاهیش رو پوشید و رفت که به قول خودش یکی از سخت ترین کار های زندگیش رو انجام بده.
دوماه و نیم از شهادت آقا میثم میگذشت و محمد مثل هفته های قبل زنگ زد تا بریم خونه ی شهیدو دوتا دختراش رو ببینیم .
آماده شدم و رفتم پایین. یک دقیقه بعد جلوی خونه امون نگه داشت.
تو ماشین نشستم که سلام کرد
_سلام
روی صندلی پشت ماشین یه نایلون پر از تنقلات بود.مثل همیشه دوتا عروسکم گرفته بود.
+فاطمه نمیدونی چقدر دوستشون دارم. وقتی طهورا صدام میزنه دلم براش ضعف میره. خیلی ناز و بامزه است خدا حفظش کنه.
طهورا دختر سه ساله آقا میثم بود. حلما هم خواهر نه ساله ی طهورا بود.
محمد عاشق بچه بود،بچه که میدید هوش از سرش میرفت.گاهی وقت ها یهو دلش برای فرشته کوچولوشون تنگ میشد و میرفتیم خونه داداش علی برای دیدنش.
رسیدیم به خونه اشون.چون میدونستم الان طهورا میادومیپره بغل محمد من نایلون هارو دستم گرفت. محمد جلوی درشون ایستاد.از قبل به دایی بچه ها که یکی از دوستاش بود خبر دادکه میاد بچه هارو ببینه. در رو باز کردن و حلما از پشت آیفون با صدای بچه گونش گفت:
+بفرمایین داخل.
رفتیم تو حیاطشون .نزدیک در وروی ایستادیم محمد چند بار یا الله گفت که در آروم باز شد و ازپشتش طهورا کوچولو اومد بیرون.
محمد با دیدنش گل از گلش شکفت و بغلش کرد و گفت :
+سلام خانوم خوشگله
خوبی شما؟
+سلاااام عمو محمد.
_فدات شه عمو محمد چقدر دلم برات تنگ شده بود.
چندبار پشت هم لپش و بوسید
با لبخند بهشون زل زده بودم . میدونستم پنج دقیقه احوال پرسیشون در این حالت طول میکشه.
یهو نگام افتاد به حلما که کنار در ایستاده بود و به محمد نگاه میکرد. از نگاهش حس کردم ناراحته.
تو دستش یه کاغذ بود.
وقتی نگاه خیره اش رو به محمدو طهورا که داشت تو بغل محمد میخندید دیدم
گفتم:
_آقا محمد
محمد با صدای من برگشت ومتوجه حضور حلما شد.رو کرد سمتش و گفت:
+به سلام حلما خانوم گل،خوبی عمو؟
حلما فقط سلام کرد و رفت داخل . این رفتار حلما برامون عجیب بود.
میدونستیم که حلما چقدر محمدرو دوست داره.
دایی حلما از خونه اومد بیرون و گفتم :
+سلام
سلام خوش اومدین.ببخشید دستم بند بود ،چرا نیومدین داخل؟
باهاش احوال پرسی کردیم و رفتیم داخل. مامان حلما بیرون بود.
محمد کنار گوشم گفت:
+میشه بری ببینی چیشده که حلما اینجوری گذاشت رفت؟
_چشم میرم الان
چندتا ضربه به در اتاقش زدم و بعد از شنیدن صداش رفتم تو.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهشتاد_ودو #پارت_اول °•○●﷽●○•° اون شب تا صبح پلک رو هم نزاشتیم بعد
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهشتاد_ودو
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
روی تختش نشسته بود و زانوهاش و تو بغلش جمع کرده بود
_چیشده حلما جان با من قهری؟
+با عمو محمد قهرم
_چرا عزیزدلم؟عمو محمد که تورو خیلی دوستت داره.
+عمو محمد من و دوست نداره،طهورا رو دوست داره،همه طهورا و دوست دارن.
_چرا این و میگی حلما جون؟ شده تا حالا چیزی برای اون بخره برای تو نخره؟
+نه ولی دیگه من و بغل نمیکنه. فقط طهورا و بغل میکنه.عمو محمد دیگه من و دوست نداره.ببین براش نقاشی کشیده بودم ولی دیگه بهش نمیدم.
_ببینم نقاشیتو
محمدرو کشیده بود که یک دستش تو دست حلما بود و دست دیگه اش تو دست طهورا. کلی شکلات و عروسک هم کنارشون کشیده بود دور نقاشی هم کلی قلب کشیده بود و بالاش نوشت عمو محمد خیلی دوستت داریم
لبخندی زدم و بهش نگاه کردم
یه روسری گل گلی سرش کرده بود.
بغلش کردم و سرش و بوسیدم .
_ببین عزیزم،تو اول ازش دلیل رفتارش و بپرس بعد باهاش قهر کن. من مطمئنم که عمو محمد تو رو خیلی دوست داره. الانم ناراحت شده که باهاش قهر کردی و اومدی تو اتاق.من رو فرستاد که بپرسم چرا حلمای خوشگلمون جوابش رو نمیده. تازه یه چیز خوشگلم برات خریده.
بریمپیش عمو محمد؟
+باشه،بریم.ولی من قهرم!
خندیدم و گفتم:
_باشه
در اتاقش رو باز کردم ومنتظر موندم که بیاد.گره ی روسریش و محکم کرد و اومد کنارم. خیلی دختر ریزه میزه ای بود و بهش میخورد که کوچیک تر باشه.
_نقاشیت و نمیاری؟
+نه
لبخند زدم و چیزی نگفتم.با هم رفتیم و تو هال نشستیم.
محمد که دید حلما نگاش نمیکنه به من نگاه کرد و آروم گفت:
+چیشد؟
حلما با فاصله ی زیادی از ما نشست و زیر چشمی به عروسک تو دست خواهرش نگاه میکرد.
رفتم طرف محمد و به زور آب نبات طهورا رو ازش جدا کردم و آروم طوری که حلما متوجه نشه قضیه رو به محمد گفتم.خیلی ناراحت شده بود.
عروسک و کتابی که برای حلما خریده بود و برداشت و رفت روبه روش نشست.
روی سرش دست کشید و گفت: خوبی عمو ؟کتابات و خریدی؟
حلما:
+خوبم. کتاب هامم خریدم
محمد عروسک خوشگلی که یه چادر گل گلی سرش بود و به حلما داد و گفت:
+ این دختر خانومی که میبینی،همسن شماست.چون نه سالش شده و به سن تکلیف رسیده، حجاب گرفته.از اون جایی که شما دختر خیلی باهوش و زرنگی هستی یه کتاب برات خریدم، حتما بخونش!
حلما کتاب رو از محمد گرفت و نگاش کرد.توش راجع به حجاب نوشته بود و محرم ها و نامحرم ها رو مشخص کرده بود
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| رهبـــرمـ زادهـ زهــراستـ -(💚)-
/° خـــــدا مـےدانـــد -{👌}-
°\ یـادشـ آرامـشـ دلهاسـتـ -(😌)-
/° خـــــدا مـےدانـــد -{😉}-
°\ همـه دنبـالـ زر و سیـمـ -(💸)-
/° و گـرفتــار دلـنـــد -{😒}-
°\ نائــبـ قائـــمـ مــا، تنهـاسـتـ -(😔)-
°| خـــــدا مـےدانـــد -{✋}-
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(141)📸
#ڪپے⛔️🙏
🌹| @Asheghaneh_Halal
💔✨
#پابوس
|🍃| فاطمـه(سلام الله علیهـا) هنگام رحلت رسوݪــ خُـدا از ایشآنــ پرسیـد:
در روز #قیامـت شما را ڪجا بیابـم؟!
|♥️| فرمـود: پُلِ هفتم #جهنم!!!
(یعنـے اگر بشـود بدترینــ افرآد را هم #نجـات خواهَـم داد)💫
{ڪشف الغمه ج ۱/۴۷۹-
بحـار الانوار ۲۲/۵۳۵/ح۳۷}
#شنبههاےنبـوے💚
#روزتـوننبـوی🎈
@asheghaneh_halal
💔✨
°•| #ویتامینه🍹 |•°
••|با قهر ڪردن فاصلہ ها زیاد میشہ|••
|| وقتے ناراحتین میتونید ڪمتر حرف بزنید، ڪمتر بخندید
ولے قهر و لجبازے ممنوع
بہ این نحو راه آشتے را براے همسرتان باز میگذارید ||
••| اینڪہ اصلا
حرف نزنید یا بہ زوووور یہ
لبخند بزنید واقعا بچہ گانہ است |••
#روش_آسونیہ_والا😐💚
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_alal
😜•| #خندیشه |•😜
#تحمــل_ڪنید✍
وزیــــر بهداشـــت👇
در مـــراســم افتتاحیه اورژانس
هــوایے👌 و دانشکده پــرستــارے👇
در نیشــابور فـــرمودند🎤
✅ دولــت، نه از بــاب غفـلت😅
بلڪه از بــاب واقعـــیت مشڪلات،
تنگــناهاے خـاص و زیادے دارد،
فعـــلا مــدیریت همیـن و وضعیـت
همیــن است،😅
شمـــا مـــردم راے داده اید،😜
رئیس جمـهور و مجلس انتخاب ڪردید😉
و آنـــان نیـــز وزیــر و مدیــر👁👁
انتخــاب ڪــردند.👌
فعلا همیـــن هستیـــم✊
و بـــاید درســت مدیریت ڪنیــم👋
•|| خندیــــــــ😜شـــــــه نوشتــــ✍||•
وزیـــرجــان😄
راے دادیـــم درست👌
امــا ایــن دلیـــل نمیشــه ڪه اوضاع
ایـــن باشــه داداشـــم😅
اگــه الان بــه جاے روحانے جــان😇
آقـــاے رئیسے بودن👌
و اوضـــاع دلار توے زمــان ایشون
انقد نــابســامان بــود😃
شــــومــا مےگفتے تحمـــل ڪنید😊
مــــدیریت همیــنه😂😅
یعنے منطق و دلیلتون😅
مثــــل دولتــــتون عجیـــب و غریبــه😃
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے_بدون_قید_لینڪ⛔️
ڪلیڪ نڪنے مدیریت میشے😂👇
•|😜|• @asheghaneh_halal