eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 -احسان دیگه. باباش کارخونه داره🏣 -اها اها اون تیره برقه😄 خوب چی؟؟ -فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست -ندادی که بهش؟! -نه...گفتم اول باهات مشورت کنم -افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری😝 -ولی پسره خوبیه هاخوش به حالت -خوش به حال مامانش -ااااا ریحانه.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی -اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!😒 -اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟! -نه..خدافظ بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور😤😒 (زیادم بی ریخت نبودا) شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..😰 دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد. که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه.🗣 سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم😣 یهو دیدم سمانه اومد تو.ریحانه پاشو بیا اونور -من؟!چرا؟!😳 -بیا دیگه. حرفم نزن باشه. باشه..الان میام. وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن. زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم آقاسید همونجور که سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟!😌 نه. اوکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!😒 که آقاسید گفت: بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید. که سمانه پرید وسط حرفش: نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم. سید:لا اله الا الله...😤 زهرا:سمانه جان اصرار نکن ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟ که سمانه سریع جواب داد هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن. یه لحظه مکث کردم که آقاسید گفت: ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن. نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف آقاسید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد😡 و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.😑 آب دهنمو قورت دادم و با اینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول میکنم.✌️ سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:دیدین گفتم.😬 آقاسید بهم گفت: مطمئنید شما؟!کار سختی هستا. تو چشماش👀 نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😤 ادامه دارد...🍃 💟 @asheghaneh_halal 💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
🍃🌙🍃 🌙🍃 🍃 ‌ : [دعاے ابوحمزه ثمالے] : اَبْقَیْتَنى یا رَبَّ الْعالَمینَ اَللّهُمَّ اِنّى کُلَّما قُلْتُ قَدْ تَهَیَّاْتُ وَتَعَبَّاْتُ در این دنیا زنده ام دارےاے پروردگار جهانیان خدایا من هر زمان پیش خود گفتم ڪه دیگر مهیا و مجهز شده ام 🍃🌙 وَقُمْتُ لِلصَّلوهِ بَیْنَ یَدَیْکَ وَناجَیْتُکَ اَلْقَیْتَ عَلَىَّ نُعاساً اِذا اَنَا و برخاستم براے خواندن نماز در برابرت و با تو به راز پرداختم تو بر من چُرت و پینڪے را مسلط ڪردے در آن هنگامے ڪه 🍃✨ صَلَّیْتُ وَسَلَبْتَنى مُناجاتَکَ اِذا اَنَا ناجَیْتُ مالى کُلَّما قُلْتُ قَدْ داخل نماز شدم و حال مناجات را از من گرفتے در آن وقتے ڪه به راز و نیاز پرداختم ، مرا چه شده است ڪه هرگاه با خود گفتم 🍃🌙 صَلَُحَتْ سَریرَتى وَقَرُبَ مِنْ مَجالِسِ التَّوّابینَ مَجْلِسى عَرَضَتْ باطن و درونم نیڪو شده و نزدیڪ شده از مجالس توبه ڪنندگان مجلس من ، گرفتارے 🍃✨ لى بَلِیَّهٌ اَزالَتْ قَدَمى وَحالَتْ بَیْنى وَبَیْنَ خِدْمَتِکَ سَیِّدى لَعَلَّکَ عَنْ و پیش آمدے برایم رخ داده ڪه پایم لغزش پیدا ڪرده و میان من و خدمتگذاریت حائل گشته اے آقاےمن شاید مرا از دَرِ 🍃🌙 بابِکَ طَرَدْتَنى وَعَنْ خِدْمَتِکَ نَحَّیْتَنى اَوْ لَعَلَّکَ رَاَیْتَنى مُسْتَخِفّاً خانه ات رانده اے و از خدمتت دورم ڪرده اے یا شاید دیده اے سبڪ شمارم 🍃✨ بِحَقِّکَ فَاَقْصَیْتَنى اَوْ لَعَلَّکَ رَاَیْتَنى مُعْرِضاً عَنْکَ فَقَلَیْتَنى اَوْ لَعَلَّکَ حقّت را پس دورم ڪرده اے یا شاید دیده اے از تو رو گردانده ام پس خشمم ڪرده اے یا شاید مرا 🍃🌙 وَجَدْتَنى فى مَقامِ الْکاذِبینَ فَرَفَضْتَنى اَوْ لَعَلَّکَ رَاَیْتَنى غَیْرَ شاکِرٍ در جایگاه دروغگویانم دیده اے پس رهایم ڪرده اے یا شاید دیده اے سپاسگزار 🍃✨ لِنَعْمآئِکَ فَحَرَمْتَنى اَوْ لَعَلَّکَ فَقَدْتَنى مِنْ مَجالِسِ الْعُلَمآءِ فَخَذَلْتَنى نعمتهایت نیستم پس محرومم ساخته اے یا شاید مرا در مجلس علماء نیافته اےپس خوارم ڪرده اے 🍃🌙 اَوْ لَعَلَّکَ رَاَیْتَنى فِى الْغافِلینَ فَمِنْ رَحْمَتِکَ آیَسْتَنى اَوْ لَعَلَّکَ یا شاید مرا در زمره غافلانم دیده اے پس از رحمت خویش بے بهره ام ڪرده اےیا شاید 🍃✨ رَاَیْتَنى آلِفَ مَجالِسِ الْبَطّالینَ فَبَیْنى وَبَیْنَهُمْ خَلَّیْتَنى اَوْ لَعَلَّکَ لَمْ مرا ماءنوس با مجالس بیهوده گذرانم دیده اے پس مرا به آنها واگذاشته اے یا شاید 🍃🌙 تُحِبَّ اَنْ تَسْمَعَ دُعآئى فَباعَدْتَنى اَوْ لَعَلَّکَ بِجُرْمى وَجَریرَتى دوست نداشتے دعایم را بشنوے پس از درگاهت دورم ڪرده اے یا شاید به جرم و گناهم ڪیفرم داده اے 🍃✨ کافَیْتَنى اَوْ لَعَلَّکَ بِقِلَّهِ حَیآئى مِنْکَ جازَیْتَنى فَاِنْ عَفَوْتَ یا رَبِّ یا شاید به بےشرمیم مجازاتم ڪرده اے پس اگر از من بگذرے پروردگارا 🍃🌙 فَطالَ ما عَفَوْتَ عَنِ الْمُذْنِبینَ قَبْلى لاِنَّ کَرَمَکَ اَىْ رَبِّ یَجِلُّ عَنْ بجاست چون بسیار اتفاق افتاده ڪه از گنهڪاران پیش از من گذشته اے زیرا ڪرم تو پروردگارا برتر از 🍃✨ مُکافاتِ الْمُقَصِّرینَ وَاَنَا عائِذٌ بِفَضْلِکَ هارِبٌ مِنْکَ اِلَیْکَ مُتَنَجِّزٌ ما ڪیفر ڪردن تقصیرڪاران است و من پناهنده به فضل توام و از ترس تو بسوے خودت گریخته ام و درخواست 🍃🌙 وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ اَحْسَنَ بِکَ ظَنّاً اِلهى اَنْتَ اَوْسَعُ فَضْلاً انجام وعده ات را در چشم پوشے از ڪسےڪه خوش گمان به تو است دارم خدایا تو فضلت و سیعتر {•🌼•} @asheghaneh_halal 🍃 🌙🍃 🍃🌙🍃
🌈🍃 🍃 ✍بسم الله هموارہ در طول شبانہ روز🌓 وقت مناسبے را براے صحبت ڪردن با همسـرتان اختصاص دهید و در مورد اتفاقاتے ڪہ در طول روز 🏙رخ دادہ و یا هر موضوع دیگرے ڪہ فکر مے ڪنید دوست دارید در موردش صحبت ڪنید سخن بہ میان آورید ،از بیان نڪاتے ڪہ شمارا ناراحت ڪردہ نهراسید بلڪہ با خوشرویــ☺️ـے و ملایمت آنها را بیان ڪنید 📚 9⃣ 🗣 {💍} @asheghaneh_halal 🍃 🌈🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هشتم .بعد دستی به شانه شوهر خاله زد و گفت: -مگه نه حمید؟ و با هم خندیدند
🍃🍒 💚 - اصلاً بهت نمیاد -مهمه؟ -من از اون شروین بیشتر خوشم می اومد. خودمونی، صمیمی - هرجور میلته -یعنی برای تو فرقی نمی کنه؟ -نه! -می خوای بگی نظر من برات مهم نیست؟ دلش می خواست داد بکشد اما نمی شد. مدتی به نیلوفر خیره شد، بعد سرش را چرخاند. - شوخی کردم. حالا برو تو منم میام -داری دکم می کنی؟ کلافه گفت: -نه، مگه کاری داری؟ -اون حرفهایی که زدی راست بود؟ -کدوم؟ -همون که... - نه..مامان که گفت .. بیخیال دیگه - بداخلاق شدی شروین که کم کم داشت عصبانی میشد گفت: - خواهش می کنم نیلوفر... .بعدا راجع به این موضوع صحبت می کنیم.من الان اصلا حال و روز خوبی ندارم.سرم درد می کنه، .باشه؟ و در حالیکه سعی می کرد عصبانیتش را مخفی کند ملتمسانه به نیلوفر خیره شد. نیلوفر لبخند زد: - قیافت خیلی بامزه شده شروین هم زورکی لبخند زد: - باشه؟ نیلوفر بلند شد و با لحنی بزرگوارانه ! گفت: - باشه، هر جور راحتی ولی شوخی هات خیلی بی مزه است. زودی بیا - اوکی وقتی رفت شروین نفس راحتی کشید و به آسمان خیره شد: - خوب داری حال مارو میگیری ها ماه نیمه بود.دست هایش را دور خودش حلقه کرد.باد خنکی می آمد. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_هشتم آن روزها:راوی مادر شہید تهران خیلی کـوچک تر از حالا بود.مردم زندگ
🍃🎀 💚 داخل خانه هشت فرزند دیگر حڪم راهنما را براے احمـد داشتند.علاوه بر این ها حاج محمود هم در تربیت فرزند ڪوتاهے نمےڪرد.همیشه بچه ها را با خودش به مسجدمےبرد. حاج محمود از آن دسته ڪاسب هاے باتقوا بود ڪه پاے منبر شیخ محمدحسین زاهد و آیت الله حق شناس تربیت شده بود.از آن ها ڪه هر سه وعده نمازش را در مسجد اقامه مےڪردند. "مدرسه" (خواهر شهید) احمـد در خانواده‌‌ی ما واقعا نمونه بود.همه او را دوست داشتند.وقتے شش ساله بود در دبستان ثبت نامش ڪردیم. مدرسه اسلامے ڪاظمیه در اطراف گذر لوطے صالح.درس و مشق احمـد خوب بود و مشڪلے نداشتیم. همه ے خانواده اهل نماز و تقوا بودند.لذا احمد هم از همین دوران به مسائل عبادے و معنوے به خصوص نماز توجه ویژه داشت. او مانند همه ے نوجوان ها با بچه ها و دوستانش بازے مےڪرد،درس مےخواند،در ڪارهای خانه کمک مےکرد و... اما هر چه بزرگ تر مےشد به رفتار و اخلاقے ڪه اسلام تایید ڪرده و احمـد از بزرگ تر ها مے شنید با دقت عمل مےڪرد.مثلا،وقتے مدرسه مےرفت تا مےتوانست به همڪلاسے هایے ڪه از لحاظ مالے مشڪل داشتند ڪمڪ مے ڪرد.یادم هست وقتے در خانه غذاے خیلے خوب و مفصلے درست مےڪردیم و همه آماده ے خوردن مےشدیم احمـد جلو نمےآمد! مےگفت:توے این محل خیلے از مردم اصلا نمےتوانند چنین غذایے تهیه ڪنند.مردم حتے براے تهیه ے غذاے معمولے دچار مشڪل هستند،حالا ما ... براے همین اگ سر سفره هم مے آمد با اڪراه غذا مےخورد.براے بچه اے در قد و قواره ے او این حرف ها خیلے زود بود.اصلا بیشتر بچه ها در سن دبستان به این مسائل فڪر نمےڪنند. اما احمـد واقعا از بینش صحیحے ڪه در مسجد و پاے منبرها پیدا ڪرده بود این حرف ها را مے زد.برای همین مےگویم اولین جرقه هاے ڪمال در همین ایام در وحود او زده شد. رفته رفته هر چه بزرگ تر مے شد رشد و ڪمال و معنویت او بالا رفت تا جایے ڪه دگیر ما نتوانستیم به گرد پاے او برسیم! برای دوره‌ی راهنمایے... بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃📝 #عشقینه #مسافر_عاشق💚 #قسمت_هشتم وارد خیابان میشویم بہ خوراکے هایم نگاهے می اندازے و میگویی : خ
🍃📝 💚 کفش هایم را در می آورم و در پلاستیکے میگذارم... وارد حرم میشوم... عکس نامنظم و شکستہ ام بین آینہ هاے کوچک شبستان رد مے شوند! موزائیڪ هاے مرمری زیر پاهایم را میشمارم تا بہ در میرسم... سرم را بالا میگیرم و بین چارچوب در می ایستم در چوبی طرح دار با گل هاے برجستہ...! دستے بہ در میکشم و صورتم را بہ آن می چسبانم... با تمام وجود عطر حرم را بو میکشم... قلبم آرام میزند... آرامتر از همیشہ... انگار اصلا احساس خودے ندارم...رحس میکنم پاهایم را لا بہ لاے ابرها می گذارم و در بی وزنے کامل قدم میزنم رد تابلوهاے نشانہ گذارے شده بہ سمت ضریح مطہر را میگیرم... دوست دارم ببینمت آقا... رو در رو... تا از دلتنگے هایم برایت بگویم... مے دانی آقاجان!مسافرم برگشــت... قربان دستت! از شبستان مے گذرم و روبروے در آخر می ایستم جاذبہ ضریح مرا بہ خودش میکشد! چشمانم را می بندم... دستم را بہ دیوار میکشم و رد مسیر را میگیرم! بہ آخر راه کہ میرسم... چشم هایم را باز میکنم و... چشمهایم دیگر طاقت نگہ داشتن سیل اشکهایم را ندارند! چشمم کہ بہ ضریح میخورد پاهایم توانشان را از دست میدهند و روے زانو هایم مے افتم... چنان آرامشے وجودم را میگیرد کہ دوست دارم چشم هایم را ببندم و تا آخر عمر همینجا بنشینم... کنار شما مهربانم... دیگر احساس دلتنگے و اضطراب ندارم... ؟ جمعیت آنقدر متراکم است کہ بیش از این نمی توانم نزدیکتر شوم سرم را بہ دیوار تکیہ می دهم و بہ ضریح خیره میشوم... قطره هاے اشڪ روے گونہ هایم مے ریزند خودم هم دلیل گریہ ام را نمے دانم... بی اراده و بی اختیار! شکوه و کرامت شما سخت ترین انسان هارا منقلب میسازد... چہ برسد بہ من؟! راستے آقا! مے دانم خودخواهے کردم و سربازتان را فقط براے خودم می خواستم... اما ببخـــش...حال و روزم را کہ میبینے؟! محمدم قصد دفاع از عمہ تان را دارد... کمکش کـن...شهیدش... یعنے... نہ...نمی توانم...بدون محمد؟ پـس مـن چـہ؟! اصلا مے شود شهادت را نصیب هردویمان کنے؟ براے او شهادتے مردانہ و براے من هم شهادتے از جنس زنانہ...! 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃📝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_هشتم سهیل، من همه چیزو میدونم، و وقتی فهمیدم احساس کردم کمرم شکست،
💐•• 💚 چشماشو که مالوند ریحانه رو دید که بلایی سرش ایستاده و داره روی تخت بالا و پایین میپره: -مامان مامان پاسو پاسو عرق سردی روی پیشونی فاطمه نشسته بود توی دلش هزاران بار خدا رو شکر کرد که تمام این اتفاقات خواب بوده و هیچ کدومش حقیقت نداشته، آهی از ته دل کشید و صورت کوچیک و شاد ریحانه رو بوسید و گفت: -مامان قربون دختر خوش زبونش بشه، صبح دختر گلم بخیر -سلام مامانی - علیک سلام دختر مامانی، داداش علی بیدار شده؟ -آره داره با ماشیناش بازی میکنه، بیا بلیم ببین، نمیذاله من بازی کنم چشمای گرد و قهوه ای ریحانه رو بی اندازه دوست داشت، بوسه ای به چشمهاش زد و چشمی گفت، از رختخواب پایین اومد. خبری از سهیل نبود حدس میزد که رفته باشه سر کار، معمولا روزایی که سهیل توی خونه بود و میخواست صبح بره سرکار، بلند میشد و براش صبحانه آماده میکرد، اما این دفعه دلش بدجور شکسته بود، از بچگی یاد گرفته بود که همسرش مهمترین بخش زندگیشه، اما الان این بخش مهم ... دست و روشو شست و برای علی و ریحانه صبحانه آماده کرد، بعدم دست و رویی به سر خونه کشید. تلفنو برداشت و به خونه مادرش زنگ زد، وقتی صدای گرم و سالخورده مادرش رو شنید، انگار بغض فرو خوردش شکست، آروم اشک میریخت، نه می تونست جواب سلام مادرش رو بده و نه دلش می اومد قطع کنه، مادر فاطمه که سکوت دخترش رو دید، با لحنی آروم گفت: دخترم، فاطمه جان، چی شد عزیزم؟ دلت گرفته؟ دلت تنگ شده؟ چی شده مادر؟ بگو دردتو به مادر فاطمه که نتونسته بود صدای لرزانش رو کنترل کنه گفت: مادر جون، دلم براتون تنگ شده، خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد. -الهی مادر به قربونت بره، دلتنگی خصلت آدمیه، آدمی که هیچ وقت دلتنگ نشه باید به آدم بودنش شک کرد، همین دلتنگی هم قشنگه، نه؟ -نه مادر، نه. دلم می خواد بیام پیشتون، دلم می خواد نوازشم کنید، دلم دست گرمتونو میخواد -خوب بیا عزیزکم، دست گرم من آمادست، چند روز از آقا سهیل اجازه بگیر و بیا اینجا پیشمون بمون، بچه ها رو هم بیار، هم حال و هوات عوض میشه هم دلتنگیت رفع میشه جونم -باشه مادر، میخواستم ببینم این هفته خونه هستین که من بیام -آره دخترم هستیم، بیا. کی میای؟ آقا سهیلم میاد؟ -همین امروز میایم. نه سهیل نمیاد، من و بچه ها میایم. -باشه، شام درست میکنم، به آقا سهیلم سلام برسون. ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #تمام_زندگے_من↯ #قسمت_هشتم🤩🍃 روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن … اما خیل
[• 💍 •] 🤩🍃 من حس خاصی نسبت به ایران داشتم … مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود … اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد … اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند … با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن … از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد … و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن … شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود … اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد … متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود … خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو … جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود … و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد … بدون مکث و تردید به خواستگاری اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام … همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود … رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود … اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد … فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه … ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت … – اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن … اما این پسر، نه … من هرگز موافقت نمی کنم … و این اجازه رو نمیدم … • • ادامھ‌ دارد...😉💚 • • نـویسندھ: شهید سیدطاها ایمانے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫 [•📖•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسـمت_هشتم🦋🌱 تمام این چند روز را بدون وقفه در بیمارستان و بالای سر ا
[• 💍 •] 🦋🌱 حق با خواهرش بود،حالا همه چیز در نظرش مشکوک بود! همین که ارشیا به هوش آمده و حواسش جمع شده بود خواست تا رادمنش را ببیند .حتی یکی دوبار هم که مشغول حرف زدن بودند از او به دلایل مختلف خواسته بود تا اتاق را ترک‌کند. شم زنانه اش به کار افتاده بود و پشت سر هم‌ حدس و فرضیه می زد ،جوری که خودش هم می ترسید از این همه تصورات منفی .باید زودتر ماجرا را می فهمید تا آرامش‌ بگیرد. حالا که ارشیا تحت تاثیر داروهای مسکن خوابیده بود و می دانست حداقل تا دو سه ساعت دیگر هم بیدار نمی شود بهترین موقعیت بود! اما شجاعت نداشت حتی به گوشی کنار تخت نزدیک و شماره ی رادمنش ‌را بردارد . ولی مجبور بود... بعد از کلی نهیب زدن و دو دل بودن بالاخره با بدبختی و دست هایی که لرزان شده بود کاری را که باید انجام داد،شماره را برداشت و وارد موبایل خودش کرد. روی نیمکت سالن نشست و نفسش را بیرون فرستاد.هیچ وقت در در مسائل شوهرش دخالت نکرده بود و حالا هم حس خوبی نداشت.هرچه بیشتر فکر می کرد شک و تردید بیشتری هم روی تصمیمش‌ سایه می انداخت. اما اوهام جدید و مزخرف باعث آزارش شده بود.عزمش را جزم کرد و با گفتن بسم الله شماره را گرفت. مدام پیش خودش تکرار می کرد که چه بگوید.تماس برقرار شد و بعد از چندتا بوق خوردن صدای آشنایی گوشش را پر کرد . _الو آب دهانش را قورت داد و سعی کرد راحت صحبت کند: _الو، سلام رنجبر هستم _سلام خانم ،بله شناختم .احوال شما؟ _بد نیستم ممنون _ اتفاقی افتاده؟ _نه‌ هیچی... اما...راستش می خواستم باهاتون صحبت کنم _خواهش می کنم ،در خدمتم _به نظرم اگه حضوری حرف بزنیم‌ خیلی بهتره‌، البته اگه وقت داشته باشید _مطمئنید حال ارشیا خوبه؟ _بله خوابیده ‌... نمی خوام باخبر بشه بهتون زنگ زدم _متوجه شدم تقریبا .هیچ اشکالی نداره من فردا صبح خدمت می رسم خوبه؟ _خیلی ممنونم جناب رادمنش _با همین شماره تماس بگیرم؟ _بله ،متشکرم _خواهش می کنم .امری نیست؟ _عرضی نیست ،خدانگهدار _وقت شما بخیر . با خیال راحت قطع کرد.نفسش را دوباره و اینبار پر سر و صدا بیرون داد و گفت : _دیدی ریحان جان ،انقدر ها هم سخت نبود و با طمانینه برگشت به اتاق ... با رادمنش توی پارک کنار بیمارستان قرار داشت .زودتر از موعد رفت تا کمی از بوی تند الکل همیشگی پیچیده در راهروها دور باشد. از شنیدن صدای خش خش برگ ها زیر‌ نیم بوتش حس‌ خوبی داشت .نم نم باران شروع شده بود .نفس عمیقی کشید و خواست روی نیمکت چوبیِ نیمه خیس بنشیند اما پشیمان شد. چادرش را جمع تر کرد تا پایینش لکه نشود،کاش لباس بیشتری می پوشید، همیشه سرمایی بود. _سلام رادمنش بود ،مثل همیشه خوش پوش و آن تایم ،این دو صفتی بود که بارها از ارشیا شنیده بود. _علیک سلام _هوا خیلی مناسب نیست بهتره بریم توی ماشین من . موافقت کرد و چند دقیقه بعد در حالی که قهوه نیمه شیرینش را مزه می کرد از پشت شیشه ماشین شاسی بلند او به تردد آدم ها نگاه می کرد. _خب من سراپا گوشم خانم .راستش کنجکاو شدم بدونم چه موضوعی باعث شده که اینجا باشم.اونم بدون اطلاع جناب نامجو! نفهمید که کلامش بوی طعنه داشت یا صرفا کنجکاوی بود .البته خیلی هم اهمیت نداشت همانطور که انگشتش را دور ماگ قهوه می کشید گفت : _می تونم صادقانه سوالی بپرسم و توقع جواب صادقانه هم داشته باشم؟ _حتما !من همیشه حامی راستگویی ام. _مطمئنم اتفاق مهمی افتاده که شما و ارشیا ازش باخبرید اما به هر دلیلی منو در جریان نمیذارید .ارشیا که سکوت کرده اما توقع دارم که حداقل شما بگید موضوع از چه قراره... به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورتش رادمنش را دید اما • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتم ] با ضربه های سنگین و پی در پی کسی به د
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] تا چند روز افشین به بهانه های مختلف به منزل یا مغازه ام می آمد. خودم هم دل و دماغ چندانی نداشتم. انگار به سکوتی اجباری محکوم شده بودم. هر لحظه به حرف های افشین فکر می کردم. چرا به این حال و روز در آمده بودم؟ چرا باید از زور تنهایی به هر جایی که لایقم نبود و در شأن موقعیتم نبود پا می گذاشتم؟ اصلا تنهایی بهانه بود. من با این پارتی ها و هر جا رفتن ها خو گرفته بودم. به آن زهرماری دلبسته بودم و پاکت سیگارم رفیق همیشگی و منبع آرامشم بود. اصلا چرا آرامش نداشتم؟ مگر چه کم داشتم؟ پدر و مادر؟ کس و کار؟ فامیل؟ من هیچکس را نداشتم. درد من تنهایی بود. اصلا بهانه ی هرز رفتن هایم تنهایی بود. ده سال با پدر و مادرم خوش بودم. دوران طلایی زندگی ام چه زود تمام شد. بایک زلزله عرض ۱۲ ثانیه عزیزانم را از دست دادم. بعد هم که مادربزرگ شده بود همه ی دار و ندارم. در کنارش گریه کردم. خندیدم. رشد کردم. دلتنگی کردم و غریبانه به خاکش سپردم. بعد از مرگ پدر و مادر و بعد هم مادربزرگ تنها وارث آنها شدم اما هرگز نتوانستم به خودم بقبولانم بدون پدر و مادرم به خانه ی پدری و بدون مادربزرگم به منزل امیدم بازگردم. هر دو خانه را به مستاجر سپردم و خودم از زور بی قراری هر سال روانه ی خانه ی جدیدی می شدم. خودم را می شناختم. زود خسته می شدم از خانه هایی که در و دیوارش بوی تنهایی می داد به همین دلیل هرگز خانه ای را برای خودم نخریدم و ترجیح دادم هر سال جای جدیدی را اجاره کنم که حداقل چند ماهی را مشغول خو گرفتن به محیط جدید باشم. تمام هم و غمم ماشینم بود که مثل عروسک هر روز به زیبایی اش می افزودم و مغازه و اجناس ناب و اورجینال آن. حساب های بانکی ام را هرگز چک نمی کردم . اصلا انگیزه ای برای این کار نداشتم و هرگز کسی را حتی برای سرگرمی توی زندگی ام راه نمی دادم چون می ترسیدم از عشق و دلدادگی و بیشتر می ترسیدم از زمانی که مثل بقیه کس و کارم او را نیز از دست بدهم و باز هم بی کس شوم. تنها رفیقم افشین بود که او هم علی رغم دوست داشتن قلبی مجبور بود تحمل کند تمام بد عنقی ها و دیوانگی هایم را... _ کجایی تو؟ کجا سیر و سیاحت می کنی؟ _ تو کار و زندگی نداری افشین؟ دم به دقیقه اینجایی... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_هشتم] گوشیم را در دست گرفتم ، تصویر زمینه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] گوشی را روی پاتختی گذاشتم و روی تخت ولو شدم اگر این ماجرا به خیر میشد! اگر از عقلم می پرسیدم ، می گفت : حماقت میکنی ریحانه ! اما دلم را اگر باز خواست می کردم،اول ناز می کرد شکسته بودش خب!نازش را که خریدار بودم،سر می زد به آن کنج مخصوص دل ! مکث می کرد و شاید بعد می گفت : اعتماد کن ! دل بود ! عاشق بود !اما من راهی را میان این دو انتخاب کرده بودم ! تصمیمی بین عقل و احساس! البته اگر شرط هایم را قبول می کرد ، می خواستم نه سیخ بسوزد ، نه کباب، باید آشپز قهاری باشم ! به سقف که خیره شدم ، خاطرات جان گرفتند مقابل دیدگانم ! این موقع ها ، عادتی که داشتم این بود که سراغ آن خاطرات خوب ها بروم ! هر چند آن تهش تلخی شان آوار میشد سرم و جانم را می گرفت ! پس ادامه ندادمشان ،جزوه ها را مقابلم ردیف کردم و سعی کردم خط های جزوه و کتاب را بخوانم ، نه چشمان او را.. ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ یک هفته را با دلی نا آرام سپری کردم،سارا هی میپرسید: چرا پریشانی ؟! وقتش نبود چیزی بگویم برایش ! سر میز شام بودم که موعدش رسید. _ ریحانه جان ! با صدای مادرم شوکه سر بلند کردم : بله با لبخندی نگاهم کرد : سعید رحمانی می شناسی تو ؟! آب دهانم را قورت دادم : چطور مامان؟! یکی از همکلاسی های دانشگاهه ! _ مادرشون زنگ زده بود واسه خواستگاری ، گفتم باید از تو بپرسم،بگم بیان؟! نفسم را بیرون دادم ، نباید هول می کردم ، اگر سریع جواب مثبت می دادم مادرم شک می کرد: نمیدونم هر چی صلاح میدونید پدرم گفت : اگه خودت راضی هستی ، بیان برای یه جلسه آشنایی ! مادرم قاشق را برداشت : اره ریحانه ؟! سعی کردم کمی سرخ و سفید شوم ، تهی بودم انگار ! تهی از هر حسی ! : اوووم،بیان فعلا ببینیم چی میشه ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتم (حسام می گوید ) همه ی عکس ها را از النا گرفته بودم.
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . صبح شده بود. حسام بین خواب و بیداری گوشی اش را نگاه کرد. ساعت از نه صبح گذشته بود. برای حوریا پیامی فرستاد « سلام خورشید زندگیم. صبحت بخیر » هر چه منتظر جواب ماند، خبری نشد. بلند شد صبحانه ای الکی خورد و راهی مغازه شد. در حال رسیدگی به مشتری هایش بود که موبایلش زنگ خورد. بی توجه به صاحب تماس، جواب داد. _ بله؟! حوریا از لحن حسام مچاله و مردد شد. با تردید گفت: _ سلام. خوبین؟ بدموقع مزاحم شدم؟ صدای حسام رنگ عشق گرفت و لحنش تغییر کرد. _ سلام عزیزدلم. خوبم به خوبیت. کجایی خانوم پیام میدم جواب نمیدی؟ نگاه ریزبین چند تا از مشتری ها روی حسام ثابت ماند. حسام خجالتی شد اما برای اینکه غرورش را نشکند با همان لحن ادامه داد: _ تازه بیدار شدی خانومم؟ حوریا که انگار به خودش آمده باشد با لحنی شوخ مآب گفت: _ خیر... بنده بعد از نماز صبح نخوابیدم دیگه. کلاس داشتم الانم دارم از دانشگاه برمیگردم که پیامتونو دیدم. گفتم زنگ بزنم بهتره. حسام که از محبت پنهانی و زنگ حوریا به وجد آمده بود گفت: _ من الان مغازه م. اگه کاری نداری پاشو بیا اینجا، باهم بر می گردیم. و بعد از مکالمه ای کوتاه تماس را قطع کرد. چند مشتری ثابت حسام که تا به حال کسی را با حسام ندیده بودند کنجکاوی شان سر به فلک کشیده بود بفهمند حسام به چه کسی اینگونه بی محابا عشق میداد؟! خانم فدایی مربی یکی از باشگاههای زنانه ی محله ی بالاشهر که در مغازه حضور داشت و کش ورزشی را برای شاگردانش به صورت عمده از حسام می خرید با لحنی لوند گفت: _ ازدواج کردید آقای قیاسی؟ حسام همانطور که بسته های کش ورزشی را جلوی دستش می گذاشت به تک کلمه ای پاسخش را داد. _ بله خانم فدایی لب های پروتز شده اش را ورچید و گفت: _ چند وقته؟ حسام اخمی به پیشانی اش افتاد و لب زد: _ رسما یه روزه. خانم فدایی موهایش را دستی زد و با خنده گفت: _ غیر رسمی چی؟ حسام سکوت کرد و سراغ مشتری بعدی رفت اما این زن دست بردار نبود. حسام دوست داشت هر چه زودتر و قبل از ورود حوریا به مغازه، این زن فضول و سمج را راه بیاندازد و برود اما وقت کُشی های او بابت پُرُو چند ست ورزشی بر تلاش حسام چربید و حوریا به مغازه رسیده بود. انگار فدایی می خواست بداند طرف مقابل حسام قیاسی چه کسی می تواند باشد که دل او را به دست آورده. علی رغم تلاش ها و نخ دادن هایش هیچ وقت نتوانسته بود حسام را به خودش جذب کند که با دیدن حوریا خشکش زد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_هشتم _اون دوستم که الان منتظر خونه همون ژانته... حالا علت
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . اون شب ژانت خونه نیومد و چون سابقه نداشت یکم نگران شدم...با بخش اورژانس بیمارستان تماس گرفتم و پرس و جو کردم اما گفتن همون بعد از ظهر مرخص شده... خیالم راحت شد و چون باقیش به من ارتباطی نداشت تصمیم گرفتم زود بخوابم که صبح زود بیدار شم و پروژه ترجمه ای که دستم بود رو تموم کنم...  ... خسته از پشت میز بلند شدم و طول کوتاه اتاق رو چند باری طی کردم... پاهام تماما خواب رفته بود... نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم... دو ساعت بود که از جام تکون نخورده بودم! ساعت دو و نیم ظهر بود و خوشحال بودم که تقریبا نیم ساعت دیگه کار این پروژه تمومه و میتونم استراحت کنم و با همین امید دوباره پشت میز نشستم اما هنوز اولین خط رو تایپ نکرده بودم که در خونه باز شد و سر و صدای مشاجره ای غیر طبیعی به گوشم رسید... هم صدای ژانت و هم صدای دوستش کتایون برام قابل تشخیص بود ولی اینکه چی میگفتن نه... برعکس همیشه که بی سر و صدا رفت و آمد میکرد اینبار صداش زیادی بلند بود... میخواستم ببینم چه خبره ولی به خودم میگفتم شاید مشکل بین خودشونه درست نیست که برم بیرون تا اینکه سر و صدا خوابید... با خودم گفتم من که میدونم اون بیمارستان بوده و اون هم حتما میدونه که من میدونم... بد نیست برم و حالش رو بپرسم نهایتا جوابم رو نمیده دیگه اما خدا رو چه دیدی شاید باب رفع کدورت هم باز شد... بلند شدم و از در اتاق بیرون رفتم... از راهروی کوتاه پشت آشپزخونه که گذشتم دیدمشون... ژانت روی مبل دونفره ی تکیه کرده به دیوار غربی نشسته بود و کتایون هم کنارش... سلام کردم... جواب نداد و دستش رو هم مشت کرد که خشمش رو نشون بده... اما کتایون سر تکون داد... واضح بود که اوضاع خوب نیست پس کلام رو کوتاه کردم: _میدونم که یکم حالت خوب نبود و بیمارستان بودی وظیفم بود به عنوان هم خونه بیام و حالت رو بپرسم... مزاحمت نمیشم تنهات میذارم که استراحت کنی... پشت کردم و راه افتادم طرف اتاقم که ژانت زیر لب اما طوری که بشنوم گفت: _حالم وقتی بهتر میشه که تو اینجا نباشی... و باز آهسته تر چیزی گفت که نشنیدم... کتایون با ناراحتی بهش تشر زد:قرارمون چی بود ژانت؟ و ژانت انگار با این حرفش گر گرفته باشه از جاش بلند شد و با صدای بلند داد زد: _نمیتونم کتی نمیتونم حالم خوب نیست حالم از خودم بهم میخوره این بدترین ظلمی بود که میتونستید به من بکنید نباید اینکارو میکردید... خون یه قاتل تو رگهای منه این قابل تحمل نیست!  دیگه مجبور شدم بایستم... چرخیدم و در کمال تعجب دیدم که گریه میکنه! نگاهش که بهم افتاد با نفرت تمام توی چشمام زل زد و باز رو به کتایون گفت: _نمیتونم این لعنتی رو اینجا تحمل کنم باید بره... باید بره... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چشمم در آینه بر تصویرم خیره مانده بود. چهره دخترانه و معصومم حالا به چهره ای زنانه مبدّل شده بود. مادرم و مادر احمد مرا بوسیدند. ربابه آرایشگر و همراهانش را تا بیرون مشایعت کرد و بعد کم کم همه از اتاق ببرون رفتند. من در عالم خودم غرق بودم و صدای کسی را به درستی نمی شنیدم. دلم می خواست مادرم را بغل کنم و یک دل سیر گریه کنم . خانباجی جلو آمد و اسپند دور سرم چرخاند و روی زغال ها ریخت. چشم هایش پر از اشک شده بود. مرا بغل کرد و محکم بوسید و گفت: ماشاء الله عین ماه شدی الهی که خوشبخت بری انگار حالم را از چشمانم فهمید که گفت: مواظب باش گریه نکنی آرایشت خراب نشه یکم دیگه اذانه نمازت رو بخون مهمونا بعد اذان میان. هر وقت عاقد آمد میام دنبالت. دوباره رویم را بوسید و از اتاق بیرون رفت. راضیه که گوشه اتاق ایستاده بود جلو آمد و قربان صدقه ام رفت و گفت: منم باید برم پاشو سوره نور و دو رکعت نماز به نیت آرامش دلت و خوشبختی و عاقبت به خیری ات بخون. باز تنها شدم. نشستم و به تصویر خودم در آینه خیره شدم. گریه ام گرفت اما جلوی اشکم را گرفتم که سرازیر نشود. سوره نور و نمازی را که راضیه گفته بود را خواندم که صدای اذان کربلایی محمد از مسجد به گوش رسید. بالاخره شب شد. هر چه تاریکتر می شد تپش قلب من هم انگار بیشتر می شد. کم کم مردهایی که در حیاط خانه مشغول پخت و پز بودند به حیاط خانه همسایه رفتند. جشن زنانه در خانه ما بود و جشن مردانه در خانه همسایه. چون شب میلاد حضرت زهرا بود و ما هم خانواده مذهبی بودیم قرار بود مدح اهل بیت خوانده شود. از طرفی کادر می گفت که داماد یعنی احمد آقا به مادرش سفارش کرده بود که از ما بخواهند مجلس را بدون هر گناه برگزار کنیم. آقاجان خیلی از این حرف او خوشش آمده بود. احساس می کردم آقاجان به شدت راضی به این وصلت است و منتظر است زودتر اتفاق بیفتد. آقا جان چند سالی بود با پدر احمد آشنا بود و به قول خودش هیچ چیز پوشیده ای بین شان نبود. کم کم صدای مولودی خوانی و کف زنی از مهمانخانه که آن طرف حیاط بود به گوش رسید. ساعتی نگذشته بود که ریحانه همراه دخترش نجمه به اتاق آمدند. نجمه دوید و مرا بغل کرد. پشت سرش هم حمیده زن برادرم آمد. ریحانه گفت: این نجمه منو کشت بس که گفت منو ببر خاله رقیه رو ببینم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ......... لپ تاب را روشن میکنم، مامان و بابا رفته اند بیرون.. شالم را مرتب می کنم و هدفون را روی گوشم میگذارم و چهره ی مهربان عمو وحید روی مانیتور ظاهر میشود. :_سلام عمو جون :_به به، سلام نیکی خانم، چطوری؟ درسا چطورن؟ ما رو نمی بینی خوشی؟ :_ای بابا،کلی دلم براتون تنگ شده. _:منم، خب چه خبر؟ کل ماجرا را برایش تعریف میکنم، ماجرای قضاوت عجولانه ام، تند روی ام و تمام چیزهایی که فاطمه، برایم تعریف کرد، ماجرای محرمیت رضاعی و برادرش محسن، که پسرخاله اش است ولی برادرش. عمو با حوصله همه را گوش می دهد: قرارمون قضاوت نکردن بود نیکی خانم! :_آره من اشتباه کردم، ولی واقعا دختر خوبیه، از ته دل آرزو میکنم همیشه دوستم بمونه. عمو میخندد، دلم برایش تنگ شده بود. ............ فاطمه سفارش یک فنجان چای میدهد، من هم همینطور. پیشخدمت میگوید: الآن میارم خدمتتون سه هفته ای از بناریزی دوستیمان میگذرد، این روزها بیشتر از هر چیزی مشغول سخت درس خواندنم و مشغول دوستی با فاطمه. دوستی با او، بهتر از آن چیزی است که فکرش را میکردم. کش چادرم را کمی جلو میکشم و جعبه کوچکی که برای فاطمه خریده ام، جلویش میگذارم. فاطمه ذوق میکند: وای این چیه نیکی؟ خجالت زده میگویم: ناقابله :_دستت درد نکنه،ولی به چه مناسبت آخه؟ :_برای جبران، جبران اون قضاوتی که راجع تو و برادرت کردم... شرمنده دیگه... حالا بازش کن فاطمه، لبخند قشنگش را تحویلم میدهد و آرام جعبه را باز می کند. چشمانش گرد می شوند: وای نیکی، این... این خیلی قشنگه و دستبندی که برایش خریده ام را بیرون می آورد. :_دستت درد نکنه :_مبارکت باشه :_خیلی خوشگله نیکی دستبند را دور دستش می اندازد. :_فاطمه؟ تو... یعنی منو بخشیدی؟ :_این حرفا چیه؟ معلومه، تو حق داشتی، شاید اگه منم بودم، همون فکرو میکردم. میخندم و با ذوق دستبند خودم را هم نشانش میدهم: واسه خودم هم گرفتم فاطمه؛ نشانه ی دوستیمون! و دستم را روی میز میگذارم. فاطمه هم دستش را کنار دستم میگذارد. میخندد: شدیم عین خواهرای دوقلو، بهت گفتم من عاشق دوقلوهام؟ میخندم. پیشخدمت، سفارش ها را میآورد، دست هایمان را از روی میز برمیداریم. پیشخدمت کــه میرود، فاطمه میگوید: خب یه کم از خودت بگو، دوستیم دیگه. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•