eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_بیست‌ویکم از آقاجان بعید بود این حرف را بزند.
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• هر چند راغب نبودم ولی سربازیمم رفتم. یه مدت برای آقام شاگردی کردم و بعد کار و کاسبی خودمو راه انداختم. منم مثل آقاجان تان تو کار چرمم. وضع مالی ام بد نیست و هر چی دارم با تلاش خودم بهش رسیدم. دیگه چی بگم برات ... از بچگیم مسجدی ام. همیشه حتما نماز جماعت میرم. اخلاقامم می تونم برات بگم ولی ترجیح میدم خودت دستت بیاد. چون ممکنه الان بگم مو این جوریم اون جوری ام بعد دو روز دیگه تو زندگی ببینی با اون چیزی که گفتم متفاوته و دلسرد بشی. فقط اگه خلاصه بخوام برات بگم اهل رفیق بازی و خیلی کارای دیگه که جوونای الان می کنن نیستم. همیشه با عقلم تصمیم گرفتم نه دلم. فقط یه بار با دلم تصمیم گرفتم او هم وقتی بود که برای اولین بار شما رو تو ضیافت خانه حاجی حیدری دیدم. در تمام مدتی که صحبت می کرد او به من خیره بود و من هم سرم پایین بود. اما با شنیدن این جمله سرم را بالا آوردم. او بر خلاف تمام امشب که چشم از من بر نمی داشت به سقف چشم دوخت. انگار دوباره داشت آن شب را مرور می کرد: کمتر از یک ماه قبل بود، شاید ‭‭‭25-26‬‬‬ روز پیش بود. می خواستم برم تبریز برای مغازه جنس بیارم. رفتم حجره آقام خداحافظی که نذاشت برم و گفت حاجی حیدری امشب ولیمه پسرشه دعوت کرده و سفارش کرده حتما احمد هم بیاد. هر جور خواستم در برم و به سمت تبریز راه بیفتم آقام نذاشت. شب با هزار زور و اجبار فقط به حرمت آقام و احترامی که برا حاجی حیدری قائل بودم اومدم. اگه یادت باشه فرش کرده بودن مردها تو حیاط نشسته بودن و خانوما تو خونه بودند. تو حیاط همون نزدیکای در نشستم که حاجی حیدری منو ببینه و بعد که یکم گذشت برم. چند دقیقه ای که گذشت آمدم برم که دیدم آقای شما حاجی معصومی از در اومد تو و با حاجی حیدری سلام و احوالپرسی کرد. خواستم جلو بیام و با حاجی معصومی احوالپرسی کنم که یک دفعه چشمم به شما افتاد. همونجا یک لحظه میخکوب رفتم. در نهایت حیا و نجابت سلامی به حاجی حیدری کردی و سر به زیر انداخته بودی. حدس زدم دختر حاجی معصومی باشی ولی مطمئن نبودم. رفتم پیش آقام. زبونم، عقلم، هیچ چیزم به اختیار خودم نبود. نمی دونم چرا ای جمله از دهانم در آمد و به آقام گفتم: بابا این دختر کیه که این جوری مهرش به دلم نشسته؟ خندید و ادامه داد: آقام اول جا خورد و با تعجب نگام کرد. شما داشتی با مادرت سمت زنونه می رفتی و نگاه من هم از پشت سر دنبال تون میومد. آقام با خنده گفت: دختر حاجی معصومی رو میگی؟ همه بدنم خیس عرق شده بود. قلبم به شدت می زد. سر جام نشستم. دیگه تبریز رفتن رو فراموش کرده بودم. تا آخر ضیافت نشسته بودم ولی انگار اونجا نبودم. آقام گاهی نگام می کرد و بهم می خندید. آخر ضیافت بعد از شام دوباره آقاجان تان رو دیدم ولی شما رو نه. همه او شب رو تا صبح بیدار بودم. حال خودمو نمی فهمیدم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•