eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصت‌و‌سه ] به اصرار مهسا کمی قدم زدیم و بع
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] با سعید قرار بود برای خرید به بازار برویم و از آنجا برای شام به خانه پدری اش ، این روز ها ظاهرا آرام بودم ولی درونم امان از همین که پر از تلاطم و آشوب بود! مانتوی حریر گلبهی رنگم را پوشیدم و هنگام سر کردن شال یاد حرف های فاطمه افتادم ، وقتی برایم از حساسیت های مهدی راجب حجاب می گفت ، از غیرتی شدن ها و وصیتی که نوشته بود! دستی به موهای خوش حالتم کشیدم و بعد خیره آیینه شدم ،یاد نقل قولی که از مهدی کرده بود افتادم "زن مرواریده و مروارید باید داخل صدف باشه! یه شخص با ارزش باید حفاظ داشته باشه و محفوظ باشه!یه ریحانه همیشه باید ریحانه بمونه ..." چجور میشد ریحانه موند؟! دوباره چشمانم را بستم ، کمی شالم را جلو تر کشیدم اما هنوز هم چند تاری نمایان بود ، سرم را به طرفین تکان دادم و به طرف در رفتم ، این تردید ها روزی دیوانه ام می کرد ؛ شک نداشتم ! سعی کردم هر طور شده گرم با سعید صحبت کنم ، سخت بود ولی باید میشد .. مقابل ویترین پر زرق و برقی ایستادیم ، سعید به کت دامنی دخترانه اشاره کرد ، ناز بود اما حالا نیازی به این لباس نداشتم ، اصرار کرد برای امتحان کردنش ، اما هر کاری کرد نگذاشتم در تنم ببیندش ، بعد هم سایزش را بهانه کردم و از مغازه خارج شدم؛سعید همان حس محدودیتی را به من می داد که از اکثر متاهل ها شنیده بودم ، من دلم آن حس حمایت گری را می خواست که فاطمه می گفت ، کجا میشد امثال فاطمه را پیدا کرد و به صحبت هایشان گوش سپرد؟! بعد کمی گشتن داخل ماشین نشستیم . _ ریحانه یه چیزی ؟ دستی به گل های ریز روی مانتو کشیدم : چی ؟! بگو _ امشب مامانت اینا هم دعوتن ، قراره راجب عقد و عروسی صحبت کنن سریعا به سمتش برگشتم : الان باید اینا رو بگی ؟! استارت زد : چیز مهمی بود مگه ؟! ما قبلا قول و قرار گذاشتیم دیگه دلم می خواست سرم را به یک جایی بکوبم ، نه اینکه به کما بروم هااا نه ، از آن کوبیدن و بیهوشی هایی که مستقیم مرا راهی بهشت زهرا کند ! مسئله تاریخ عقد و عروسی آن هم در شرایط آشفته من مهم نبود؟! اینکه می خواست مرا در عمل انجام شده قرار دهد چه ؟! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_شصت‌وسوم اگر فرض کنیم صرفا یه عده کاهن پشت تفکر بت پرست
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حالا چرا اینطور تخریبشون میکنن؟ برای اینکه اون سنت پستچی بودن پیامبر و جدایی دیانت از سیاست رو جا بندازن و خودشون قدرت رو در بین قوم به دست بگیرن... که دیگه رفتار پیامبران الگوی امت قرار نگیره خودشون بشن همه کاره سبک زندگی مردم رو اونطوری که میخوان مدیریت کنن چون شیطان در ازای قدرتی که بهشون میده فقط یه چیز ازشون میخواد انسان ها رو بیار زیر پرچم من جمع کن تا من رو بپرستن و به حرف من گوش بدن برای همینم در یهود همون رفتارهای بت پرستانه اقوام گذشته متبلور شد همون سنت قربانی برای خدا همون انسان کشی همون جادو جنبل همون نسل حرام همش همونه! پیشنهاد میکنم مستندهای قربانی کردن انسان در بین یهودیان صهیونیست رو حتما ببینید...* البته صرفا تو حوزه فعالیتهای نمادین حبس نشدن کاملا سازمان یافته این سنتها رو در رفتارهاشون متبلور کردن هر روز هم بیشتر پیش رفتن اونقدر در طول تاریخ دسیسه چیدن و جنایت کردن که به جرئت میتونم بگم هر پدیده شوم تاریخی اتفاق افتاده پای اینا وسطه! چرا؟ چون عبد شیطانن شیطانم میگه برام قربانی بگیر توی همون کتاب انجیل شیطان که مبنای شیطان پرستی نوینه صراحتا این آموزه بیان شده: "برایم خون بریز خون انسانهای پاک خون کودک!" بخشیش همون مراسمات آئینی و نمادینه اما اصل مطلب ساختن ماشین کشتاره که دیگه خیلی تمیز و بدون دخالت دست این اتفاق بیفته... نگاهی به دفترم انداختم: برگردیم به قرآن؛ آیه 41، با فرض شما که قرآن دستنوشته پیامبر اسلام باشه، جالب نیست این پیغمبر ادعا میکنه نشانه های خودش درون تورات به وضوح وجود داره؟ با چه منطقی و چه جرئتی همچین ادعایی میکنه مگه واقعا پیامبره که نشانه هاش توی تورات باشه مگه توراتم خودش نوشته؟ از قضا مخالفین سرسختش که آدمای باسوادی هم هستن و ارزش اجتماعی دارن و در به در دنبال یه آتو ازش هستن که زمینش بزنن بر متون تورات تسلط کامل هم دارن و با یه همچین ادعایی اگر غلط باشه میتونن آبروش رو ببرن بگن کو این تورات بیا نشونمون بده! پس چرا صدا از دیوار در میاد ولی از اینا نه! وجود این آیه در طول تاریخ دلیل بر عدم ردشه خب چرا؟ لابد واقعا یه چیزی هست دیگه اصلا اونهمه یهودی تو شمال مدینه چکار میکنن؟ به فرمان تورات دنبال منجی شون رفتن اونجا حتی نشانه های ظاهری منجی هم دقیق توی تورات آمده بوده* اونا پیامبر رو شناختن ولی چون نژادپرست بودن همه دردشون این بود چرا از این عربا باید منجی بیاد منجی باید از بین ما بنی اسرائیل که برگزیده هستیم باشه نه از بنی اسماعیل اصلا به این فکر کردید که تو اون ساختار عشیره ای عربی چرا مردم مکه که همشهری و هم عشیره ای پیامبرن و باهاشون پیوند خونی داره حرفش رو قبول نمیکنن و میخوان بکشنش.. ولی مردم مدینه ندیده براش دعوت نامه فرستادن؟! چون اونقدر این یهودی ها سالها نشانه های خروج منجی رو تو گوش مردم مدینه خونده بودن که اونها شناختنش! کتایون_آیه 48، صراحتا میگه شفاعت*‌ پذیرفته نمیشه! پس چرا شما به شفاعت اعتقاد دارید؟ _کلی جای دیگه هم گفته میشه! _یعنی همدیگه رو نقض میکنن آیه های قرآن؟ _به هیچ وجه! اونجاهایی که میفرماید اجازه شفاعت داده نمیشه خطاب به مشرکین و بت هاشونه که اعتقاد دارن شفیعشون هستن به مخاطب هر آیه توجه کن اما جاهای دیگه میفرماید به اذن خدا میشه شفاعت کرد و اینجا مخاطب بنده های صالح و مومن خدا هستن پس یه عده هستن که مومنین رو شفاعت میکنن! _کی ان اونا؟ _قطعا مهمترینشون پیامبر اسلامه در دیدگاه ما و اولیا و شهدا... دراین باره بعدا بیشتر توضیح میدم... از آیه 49 به بعد درباره بنی اسرائیل و موسی(ع) حرف میزنه اصولا قرآن دنبال قصه گویی نیست از سبک بیانش معلومه هیچ وقت هیچ قصه ای رو کامل نقل نمیکنه هرجا اونقدری از ماجرا رو که برای موضوع مدنظرش نیاز داده میاره فقط از نقل داستان پیامبران به دنبال استخراج پیامهای مد نظر خودشه برای همین لازمه منم یکم درباره داستان پیامبران توضیح بدم... اینو گفتم که سالهای بعد از یوسف برای بنی اسرائیل در مصر چقدر سخت میگذره تحقیر و اذیت و آزار و بیگاری و.. اینا بالاخره از این وضعیت خسته میشن و ظهور منجی شون رو از خدا میخوان تا نجات پیدا کنن و موسی متولد میشه حالا موسی در چه شرایطی متولد میشه؟ چند سال پیش از تولد موسی فرعون یک خواب میبینه خواب میبینه یک درخت از محله بنی اسرائیل در مصر رشد کرده و روی کاخش سایه انداخته وقتی خواب رو برای معبرهای معبد تعریف میکنه اونها پیش بینی میکنن که یک پسر بنی اسرائیلی که قراره متولد بشه حکومت تو رو دچار مخاطره میکنه و براساس جزئیات خواب این اطلاعات رو هم بهش میدن که سال تولدش سال فرد خواهد بود. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد در حالی که استارت می زد با خنده گفت: خیلی از آقاجانت خوشم میاد. یعنی مریدش شدم. خدا خیرش بده. می دونه من دلم برات تب و تاب داره هی فرصت میده بیشتر باهات باشم و ازت آرامش بگیرم. احمد ماشین را به حرکت در آورد. به رویش لبخند زدم و گفتم: آقاجان من با همه باباهای دنیا فرق داره. مهربونه. دختراشم خیلی دوست داره. احمد به رویم نگاه کرد و گفت: آخه مگه میشه تو رو داشت و دوسِت نداشت؟ حاجی حتی اگرم می خواست نمی تونست تو رو دوست نداشته باشه بس که تو شیرین و خواستنی هستی. رویم را با چادر گرفتم و لبخند دندان نمایم را پنهان کردم و گفتم: البته بابای من داماداشم خیلی دوست داره خصوصا شما رو. احمد ماشین را داخل کوچه مان برد، توقف کرد و گفت: حاجی به من لطف دارن. همیشه لطف داشتن. بزرگترین لطف شون هم این بود اجازه دادن من و تو با هم ازدواج کنیم و ما بشیم. کوچه خلوت بود و کسی نبود. احمد به سمتم چرخید و گفت: وقتی پیش تو ام این قدر بهم خوش میگذره که نمی فهمم چقدر زمان گذشته. به چشم های مهربانش خیره شدم. چه محبتی از نگاهش به همه وجودم منتقل می شد! چقدر دلم برای این نگاه، برای این مرد و مهربانی هایش تنگ شده بود. دستم را جلو بردم و دست گرم و مردانه اش را گرفتم. احمد به رویم لبخند زد. از کارم خجالت کشیدم و سر به زیر انداختم اما دستش را رها نکردم. احمد دست دیگرش را روی دستم گذاشت. کاش زمان کش می آمد و مجبور به جدایی و خداحافظی نمی شدیم. احمد آرام گفت: خیلی دوست دارم عروسکم. به رویش لبخند زدم. کاش من هم می توانستم ابراز محبت کنم و کلمات زیبا به کار ببرم و احساساتم را به زبان بیاورم ولی افسوس ... احمد آهسته دستش را از دستم بیرون کشید و گفت: پاشو خانم جون برو این طوری از من دلبری می کنی تحملم کم میشه برو خونه تون منتظرم بمون پس فردا شب میام پیشت. از این که باید تا پس فردا شب منتظرش بمانم و نمی شد امروز بیشتر با هم باشیم غصه ام شد. احمد انگار غصه ام را از نگاهم خواند که گفت: خیلی دلم میخواد می شد الان پیشت بمونم اما می دونی که نمیشه. پس فردا شب میام پیشت و تلافی این دو هفته دوری رو در میارم. چیزی نگفتم. لبخند کمرنگی به رویش زدم و آرام از ماشین پیاده شدم. در را بستم و خداحافظی کردم. کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. برای احمد دست تکان دادم و وارد حیاط شدم. با تو چه قدر زود می گذشت، چه قدر خوش می گذشت! چادرم را در آوردم و همان جا در حیاط به خاک افتادم و سجده شکر به جا آوردم. با دیدن او انگار دوباره جان گرفته بودم. انگار دوباره زنده شده بودم. لباس هایم را تکاندم و به اتاق رفتم. لباس عوض کردم و به حیاط آمدم. حمیده از پنجره اتاقش صدایم زد. به او سلام کردم و احوال مادرش را پرسیدم. حمیده لب پنجره نشست و گفت: خوبه خدا رو شکر. کجا رفته بودی؟ _آقاجان گفت حاضرشم منو ببره دیدن راضیه _خوب پس به سلامتی بالاخره رفتی دیدنش سر تکان دادم و گفتم: آره بالاخره رفتم. _دیدی چه قدر بچه اش نازه؟ به رویش لبخند زدم و گفتم: آره خیلی ناز بود. ان شاء الله به زودی قسمت خودت بشه حمیده با ذوق گفت: ان شاء الله. خدا از دهانت بشنوه. حمیده همان اول ازدواجش باردار شد ولی دو ماه پیش از غصه اتفاقی که برای مادرش افتاد فرزندش را سقط کرد. مادر حمیده هنگام پهن کردن برگه های زرد آلو از پشت بام به پایین افتاد و واقعا زنده ماندنش معجزه بود. دست و پای مادرش به شدت شکسته بود و برای همین نیاز به مراقبت داشت و حمیده و خواهرش هر کدام چند روز در هفته برای مراقبت از او و رسیدگی به کارها به منزل مادرشان می رفتند. چون می دانستیم انجام کارهای منزل مادرش چه قدر او را خسته می کند دیگر در انجام کارها از او توقعی نداشتیم ولی او خودش در انجام بعضی کارها به ما کمک می کرد. حمیده پرسید: شام چی میخوای بذاری تو از راه اومدی خسته ای من بذارم. تشکر کردم و گفتم: دستت درد نکنه ولی آقاجان گفت امشب شام نذارم. گفت از بیرون می گیره میاد. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•