eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وهفتم ] توی حال و هوای خودم بودم. دلم ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] بعد از چندین بار تماس گرفتن و ناامید شدن، بالاخره جواب داد. _ آقا حسام اگه موقعیتتون مناسب نیست بذارید یه وقت دیگه حضوری باهم صحبت می کنیم. اگه می بینید تماس گرفتم به اصرار پدرم بوده و همین الان هم کنارم نشستن. _ نه... اصلا هم موقعیتم بد نیست. ناراحت نشید. شارژ گوشیم تموم شد و گوشیم خاموش شد. من... انگار خوابم. بهتونم گفتم اصلا انتظار نداشتم خانواده حاج رسول بعد از اون شب، با من ارتباطشونو ادامه بدن. بالاخره می دونم که محمدرضا اصلا از من خوشش نمیاد. _ ببخشید جسارتا آقا محمدرضا چه ربطی به خانواده ی حاج رسول داره که بخوایم قطع رابطه کنیم؟ _ خب... رفتاری که من اون شب دیدم و حرفایی که بین حاجی و پدر محمدرضا رد و بدل شد به من فهموند که... به سختی آب دهانم را فرو دادم و گفتم: _ اینکه محمدرضا داماد خانواده ی... اجازه نداد حرفم را ادامه دهم. _ هیچ قول و قراری نیست. قبل از اینکه آقامحمدرضا بیاد خاستگاری، همون روزی که شما با حاجی صحبت کردین، خواسته شما رو به من گفتن. درسته که آقا محمدرضا پسر خوب و مورد مناسبی هستن برای ازدواج اما من بعضی از اخلاق های شخصی شون رو نمی پسندم و به همین دلیل، همون شب توی اتاق بهشون گفتم جوابم منفیه. لحظه ای از خوشحالی دوست داشتم فریاد بزنم اما یاد رفتارهای خودم که افتادم چهارستون بدنم لرزید. _ ببینید آقاحسام. مطمئن باشید اگه بابا ضمانت شما رو نمی کرد هرگز باهاتون تماس نمی گرفتم. به اصرار بابا و با تعاریفی که بابا درمورد شما داشتن و تعریف بعضی شرایطتون تماس گرفتم. حالا هم گوشم باشماست هر چیزی که لازمه خودتون بگید. من چه داشتم برای تعریف؟ گذشته ی پاکی داشتم یا رفتار نرمالی؟ بهرحال چاره ای نبود. باید صادقانه و روراست پیش می رفتم و اگر قرار بود انتخاب حوریا من باشم، باید تمام جوانب زندگی ام را می دانست و انتخابم می کرد که جای بحثی نماند. تمام شرایط زندگی ام را از مرگ والدینم و شغل و موقعیتشان و مادربزرگم و ظاهر زندگی ام برایش تعریف کردم و او با تک کلمه های خاصی به من می فهماند به حرف هایم گوش می دهد. ترجیح دادم درمورد گذشته ام، حضوری با او حرف بزنم و برای شروع آدرس پیج اینستاگرامم را به او دادم که البته دو ماه بود غیر فعال شده بود اما پست و عکس هایی که در آن پیج قرار داشت، گذشته ی لاقیدم را تمام و کمال به او نشان می داد. _ حوریا خانوم یه سر به پیج بزنید متوجه میشید بعد از فوت مادربزرگم بیشتر وقتمو چطور گذروندم و بعد از اینکه سرم به سنگ خورد و حاج رسول سر راهم قرار گرفت صد و هشتاد درجه مسیر زندگیم تغییر کرد و ... شما بعنوان اولین دختر و اولین جنس مونث وارد زندگی و قلبم شدید. تمام تنم خیس عرق بود. گفتم: _ برای شروع میخوام تنها دروغی رو که به شما و خانواده تون گفتم، برملا کنم. البته حاجی خبر داره. سکوت کرد و صدای نفسش را می شنیدم. انگار حرف هایم روی قلب دخترانه اش تأثیر کذاشته بود. _ میشه یه چیزی بپوشید و بیاید توی حیاط؟ _ شما جلوی در خونه مون هستین؟ _ بی زحمت اون کاری که گفتم انجام بدید. طولی نکشید که با چادر رنگی اش روی ایوان ظاهر شد و همین که میخواست به حیاط برود گفتم: _ همونجا روی ایوان بمونید. _ نمی فهمم دلیل خواسته تونو _ میشه سرتونو بالا بیارید؟ به آپارتمان روبه روتون نگاه کنید طبقه ی آخر. من توی بالکنم. با حالتی از تعجب که در رفتارش از این فاصله می دیدم، سرش را بالا گرفت و نگاهش تا طبقه ی پنجم آپارتمان بالاکشید و به همان حالت ماند. ناخودآگاه دستی برایش تکان دادم و گفتم: _ قبلا گفته بودم اهل این محل نیستم اما نمی دونم چرا دروغ گفتم. این تنها چیزی بود که شما نمی دونستید. چقدر خواستنی بود این دختر. سرش را پایین انداخت و به داخل رفت. انتظار این رفتار را از او داشتم. اصلا اصل تفاوت حوریا با دخترنماهایی که دیده بودم همین بود. _ امیدوارم ناراحتتون نکرده باشم. اما برای شروع لازم دیدم این مورد رو بدونید. _ آقا حسام... باید خودتونو بهم ثابت کنید. دوست داشتم با هر حسام گفتنش جانم را فدایش کنم و یک «جانم» خالصانه در جوابش بگویم. _ اگه اجازه بدید قطع می کنم. در یک لحظه ی غیرقابل انتظار تماس قطع شد و من وسط بالکن با نگاهی که از امید می خندید، حیاط خانه ای را به فاصله ی پنج طبقه پایینتر می پاییدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_وهفتم ( حوریا می گوید ) مشغول نظافت آپارتمان بودیم.
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . در کنار خرید جهیزیه، خرید های عروسی شان هم انجام می دادند. به چند آتلیه و تالار هم سر زده بودند و نمونه کارهایشان را با هم مقایسه می کردند که با بهترینشان قرارداد ببندند. همه ی خرید ها یک طرف، لذتبخش ترین خریدشان، حلقه ها بود. حاج رسول با ذکر اینکه طلا برای سلامتی آقایان ضرر دارد و اسلام آن را حرام دانسته، تأکید کرد برای حسام سفارش حلقه ی پلاتین بدهند که همیشه آن را بتواند نگه دارد و به انگشتش بیاندازد. با وسواس پاساژها را می گشتند و فقط حوریا بود که حلقه را امتحان می کرد چون قرار بود سر هر کدام از طرح ها به انتخاب رسیدند پلاتینش را برای حسام سفارش دهند. بعد از چند ساعت جستجو، سر یک حلقه که تک نگین برلیان داشت و یک رینگ ساده بود به توافق رسیدند. به نظر جفتشان هم محکم بود هم شیک و ساده و باوقار. کارها را که انجام دادند، خستگی شان را به رستوران بردند. پیتزا سفارش دادند و تا آماده شدن سفارش، از کارهایی که هنوز مانده بود؛ گفتند. حسام حلقه را در آورد و آرام به دست حوریا انداخت. حوریا دستش را کمی بالا آورد و گفت: _ هر چی بهش نگاه میکنم بیشتر ازش خوشم میاد. _ مبارکت باشه حوریا سر کج کرد و گفت: _ مبارک جفتمون باشه. حسام دست حوریا را گرفت و گفت: _ حوریا جان. دلم می خواد لباس عروستو برات بخرم. حوریا ابرویی بالا انداخت و گفت: _ برای چی؟ خب کرایه می کنیم. حسام مهربانانه لبخندی زد و گفت: _ هزینه ی خرید و کرایه ش تفاوت چندانی نداره... دوست دارم هر سال سالگرد ازدواجمون بپوشیش. به یاد روز عروسی مون حال جفتمون خوب بشه. حوریا خندید و گفت: _ هر سال؟ حتی وقتی یه پیرزن بی دندون و گیس سفید شدم؟ حسام قربان صدقه اش رفت و گفت: _ آره... هر سال باید بپوشی برام. هر سال باید عروس بشی. گفتم آمادگی داشته باشی که توی انتخابت دقت بیشتری به خرج بدی. حوریا از دلبری های حسام به هیجان آمده بود و چقدر دوست داشت حس و حال این لحظات را تا همیشه در ذهنش نگه دارد. به همین شفافیت و زیبایی. از خدا می خواست آلزایمر نگیرد و مزه ی عاشقانه ها هرگز از زیر زبانِ قلبش نرود و فراموش نشود. _ خانومم فردا بریم چند جا لباسا رو ببینی؟ _ فردا باید برم مرکز مروارید. جلسه ی دوم کلاسمه. _ همون ساعت چهار؟ حوریا گاز بزرگی به پیتزایش زد و سری تکان داد. لقمه را که جوید گفت: _ دوشنبه و پنجشنبه ساعت چهار عصر. _ خب حله... مثل دفعه ی قبل رأس ساعت شش میام دنبالت که بریم مزون ها رو ببینیم. حوریا از ذوق پوشیدن لباس عروس، اشتهایش پرید و بقیه ی پیتزایش باقی ماند که با اعتراض حسام مواجه شد. دست خودش نبود. واکنش هیجانش درست برعکس حسام بود و چیزی از گلویش پایین نمی رفت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal