•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوهفده
+:نه،حوصله ی بیرون اومدن ندارم... صبح کلاس دارم اونو نمیدونم چطوری برم
لحن فاطمه سرد میشود.
:_باشه مزاحمت نمیشم
+:فاطمه...ببخش یه کم حوصله ندارم..بعدا حرف میزنیم،باشه؟
:_خداحافظ
تلفن را قطع میکنم،از دست خودم عصبانیم.
چرا با فاطمه اینطور حرف زدم..اصلا چرا اینطور شده ام؟
★
پله ها را دو تا یکی میکنم و کلیدم را داخل کیف میگذارم. به طرف آشپزخانه میروم. بابا مشغول
خوردن صبحانه است .
:_من رفتم خداحافظ
بابا میگوید:صبحونه؟
:_نمیخورم،خداحافظ
منیر لقمه ای به طرفم میگیرد:نیکی خانم..
لقمه را از دستش میگیرم و با لبخند،از مهربانی هایش تشکر میکنم.
از خانه بیرون میزنم. سوز سرمای آبان به جانم مینشیند.
میخواهم در حیاط را باز کنم، قبل از اینکه دستم به دستگیره برسد،صدای مکالمه ای آشنا به
گوشم میرسد و دستم را در هوا خشک میکند.
سرم را به در می چسبانم..این صدا را خوب میشناسم
:_خواهش میکنم وحیـــــد
+:سیاوش لطفا برگرد...
:_وحید،بهش چیزی نگو...چند روز بهم وقت بده
+:دارم همین کارو میکنم
:_پس چرا اصرار میکنی برگردیم؟
+:لندن که باشی،بهتر فکر میکنی
:_وحید؟
+:سیاوش، تو حتی از احساست مطمئن نیستی.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•