عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_هشتاد_ودو ♡﷽♡ زهرا به یک باره لبخند از لبش میرود و میگوید:چه خبرے میخوا
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_هشتاد_وسه
♡﷽♡
شیوا عاشق همین ابوذرانه رفتارهاے ابوذر بود!! همین فاکتور گیرے هاے استادانه و ریزش از
کلمات!
این که وقتے لزومے نبود حرفے نمیزد. سلام در جواب سلام و احترام در جواب احترام بےهیچ سوال اضافه اے!
دلش میخواست بیشتر صداے باصلابت این مرد را بشنود! براے همین بےربط پرسید: میگم آقاے
سعیدے بالاخره آیه تونست به فاکتور ها سر و سامون بده؟
ابوذر خیره به کتاب پیش رویش یاد آن شب جمع بندے حساب ها و سرکله زدن با آیه و کمیل افتاد و بے اختیار لبخندے روی لبهایش نقش بست و تنها گفت:بله خدا رو شکر!
شیوا با حسرت نگاهش کرد...
دلش میخواست آن دختر را ببیند! او که بود که ابوذر... آهے کشید و به زمین خیره شد
ابوذر که گویے چیزی یادش آمده باشد پرسید: راستے خانم مبارکے حال مادرتون خوبه؟ مشکلے
نیست ان شاءالله؟
شیوا میخواست بگوید او خوب است منم که خرابم!!! درد بے درمانے که هیچ دکترے دارویے برایش ندارد!
اما تنها لبخند تصنعے روی لبهایش نقش بست و گفت: بله خوبه خدا رو شکر خدا آیه رو خیر بده
دکترے که معرفے کرد کارش حرف نداشت
ابوذر سری تکان داد و گفت: خب الحمدالله بازم اگه مشکلے بود حتما بگید
شیوا با بغض آب دهانش را قورت داد و گفت: من که همیشه مزاحمم...چشم
ابوذر خواست چیزے بگوید که در باز شد و مهران وارد مغازه شد! با تعجب به این چهره بے حال نگاهے انداخت از پشت پیشخوان بیرون آمد و گفت: سلام ... چطورے آقاے کم پیدا؟
مهران بےحال لبخندے زد و سلام کرد
شیوا با کنجکاوے به ابوذر و مرد جوانے که هم دیگر را در آغوش گرفته بودند نگاه کرد...
ابوذر، مهران را دعوت به نشستن کرد و شیوا با سر سلامےبه او کرد... مهران هم بے حوصله جوابش را داد...
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هشتاد_ودو -وقتی دبیرستان بودم به خاطروضع مالیمون احساس خوشبختی می کردم.
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_هشتاد_وسه
شروین که نشسته بود مدتی به شاهرخ که حالا کنارش بود خیره شد. بعد سرش را پائین انداخت و در حالیکه به موزائیکها خیره شده بود گفت:
-ولی چرا باید به خاطر خودخواهی بقیه من از راحتی محروم بشم؟
-چون همیشه نمی تونی از بقیه بخوای مطابق میل تو باشن
سربلند کرد و داد زد:
- اما اونا دارن حق منو می خورن
شاهرخ لبخند زد:
-پول اونا مال خودشونه. تو نمی تونی برای چیزی که مال تو نیست تکلیف تعیین کنی. وقتی تو خودت حاضر نیستی برای راحتی خودت کاری کنی از بقیه چه انتظاری داری؟
شروین شانه ای بالا انداخت و رویش را برگرداند ...
آخر شب وقتی از در بیرون رفت که برود شاهرخ گفت:
-یادت باشه یکی اون بالا هست که هر وقت دلت گرفت می تونی صداش کنی
شروین مایوسانه سر تکان داد:
-اونم منو یادش رفته
این را گفت و با شاهرخ دست داد...
توی اطاقش بعد از اینکه لباسهایش را عوض کرد، لحظه ای کنار پنجره ایستاد. سرش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت:
-واقعاً هستی؟
و خزید توی رختخوابش ...
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒