eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.1هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
[• #آقامونه😌☝️ •] •|° ‌‌گر کنی نظر بر من💚 مستحقّم و مسکین...😔 °|• ور دهم به‌پایت جان😌 لایقی و شایسته...✋ ۱۴ ثانیه به عڪس☝️🥰 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• #مهدی_اخوان_ثالث /✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات📿 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(753)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🦋•° Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
☀️🍃 سوژه ے تڪــ بیت هاے صبح هر روزم ســــــــــلام...!!! 😍 @asheghaneh_halal ☀️🍃
○●○ 🍃🌸 #پابوس . . ﴿❤️﴾ اول صبح بگویید حسین جان رخصت ﴿😌﴾ تا کہ رزق از ڪرمِ سفــــرهٔ ارباب رسد #السلام‌علیڪ‌یاسیدشهدا☺️✋ . . ∫💞∫ جانےدوبارھ بردار‌، با ما بیا بھ پابوسـ👇 🍃🌸 @asheghaneh_halal ○●○
‴💍‴ •[ #همسفرانه ]• . . مَن كه هيچ...✋🏻 اَصلاً تَمآمِ جَهآن بَستگى دآرَد به او😉 چشم كه بآز كرد...😍 صُبح شُد...☀️ لَبخَند زَد...😁 بِخير هَم شُد...💐 #صبحتون_به_شادکامی🍃😊 . . ••💜| تا نَفَــس دارم قلبــم اقامتگاهـِ توست👇🏻 ‴💍‴ @Asheghaneh_halal
[• ♡•] {🤚•مـن {🌿•به خــدا ‌{😌•ڪه صابرم {❤️•عشق شتاب میڪند... {👤• {🤷‍♂• مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
🌺🍃🌺 🍃🌺 🌺 | ✨ | ڪاملے از رمان‌ هآے عاشقانھ‌ھاےحـــلال🌸🍃 تقدیــــم نگاھ قشنگتـونـ😍 •• بھ ترتیبـ😉 رونمایےمیڪنم‌ازبهترین‌رمانهاےایتا😍👇 📕| رمان ارزشے چنـد دقیقھ دلت را آرام ڪنـ👇💓 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/1083 ❤️| رمان پُرطرفدار ناحلھ😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482 📕| رمـان زیبـای عقیــــق👇💎🍃 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/15429 ❤️| رمـان معنوے عارفانھ زندگینامھ‌ےشهیداحمدعلےنیرے💚👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/29081 📕| رمان عاشقانھ‌ے مسافرعشق در ۶۲قسمــت تقدیم نگاھتونـ🌸👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/30279 ❤️| دسترسےبھ‌رمــــانِ جذابِ سجادھ‌ےصبر👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/31157 📕| رمـان نــآبِ ھــــآد😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/23879 ❤️| رُمانِ دوستداشتنی تمام‌زندگی‌مَن☺️👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/36423 📕| تاپروانگــے؛ دلےترین‌رمـــانِ‌عاشقانھ‌ھاےحلالـ🌈😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/37551 ❤️| رمان خوش عطرِ رایحه‌ے محراب😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/40993 پ.ن: همراهمون بمونید با کلی رمان و برنامه هاے رنگی رنگی😍🧡❤️💚💙💜 ما بوجود شما عاشقانه‌هاےحلالے بخود میبالیم و بسیار بسیار دوستتان میداریم😍🌹🍃🍃 😍👌 😌💪 💚 [ @asheghaneh_halal ] 🌺 🍃🌺 🌺🍃🌺
🌺🍃~° 🦋| |🦋 میگفت: وقتے چشمتـ👀 به نامحرم افتاد... نیگا کن ببین بنــدِ کفشاتو👟 بستے؟ 🙃 🙏🏻💗 💚•• ـوَ خُــدا ـخواست ڪه تو ریحانه‌ے خلقت باشے👇🏻 @asheghaneh_halal 🌺🍃~°
💚🍃 #سین_مثل_سپاه 💪 {🕊}تا چفیہ بہ دوش چکمہ بر پا دارد {✋🏻}بر دیده همیشہ امر مولا دارد {👊🏻}این هیمنہ و صلابت‌اش دشمن ترس {☺️}با نام سپاه عشق معنا دارد #سپاه‌افتخار‌ماست مردان بے ادعــا😌👇 •[🇮🇷]• @asheghaneh_halal 💚🍃
•{☀️}• { 🕗 } . . |•🙂•| خوش‌بہ‌حالِ |•🕊•| آن ڪبوتر کہ |•😇•| اسیر مشهد است |•✨•| لااقل وقتۍ |•💔•| ندارد پــــــر، |•🙃•| پناه‌اش مۍدهند . . {🕊} حتمآ قــرار شاه و گـدا هستــ یـادتـانــ!👇 @Asheghaneh_halal •{☀️}•
••🍃|💌 سـلااااام بـر شمـا اهالے دیـارِ عاشقـانه‌‌هاےحلال😍🖐 حالِ دلآتون خوبه ان‌شاالله؟!😉🌹 خـب خـب بےمقدمه میـگم😬👌 . یـه خـبرِ دبـش و نـآب دارم بـراتـون😎😃 ڪه فڪرشم نمےڪنید چےهست😌🤨 . . خـبرِ حاڪے از یه دورهمےِ😍😍😍 بـعدِ قرنے البته😂😬 ڪه شما هم به صرفِ ڪیڪ و دوغ دعوتید😌😋🍰🥛 چـون ڪه نوشتابـه ضرر بدارد🤨🤪 زمـانشممممم👇⏰ رأس ۲۲:۱۵ تـا پاسے از شب نیست😎😁 مختصـر و مفـیدِ پس زرنـگ و آنلایـن باش تا نڪند جابمانے😱😌 یادت نـرهااااا🤨👊 منتـظرِ حضـورِ پـُر مهرتـانماا😍 فعلنے بـدرود🖐 @asheghaneh_halal ••🍃|💌
﴾💞﴿ ﴿ ﴾ . . |•🧐•| يه چيزۍ |•💉•| مثلِ خونِ تو رگام |•❤️•| نہ خودِ خونِ تو رگام |•⚠️•| همونقدر حياتۍ، |•✨•| همونقدر مهم! |•😉•| بودنت رو ميگمـ∞ 😋💕 😍🌹 😥🖤 . . [🌎]ـتو مـــــرا جـــــان و جـــــهانے👇 ﴾💞﴿ @Asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_سی_ام🦋🌱 بعد از این همه صبوری رفته بود؛ آن هم در بدترین موقعیت م
[• 💍 •] 🦋🌱 از همان روزهای اول فهمیده بود ارشیا مردی نیست که احساساتش را نشان بدهد یا اصلا احساساتی بشود! ولی ترانه می گفت مردها غرور دارند و محبتشان از جنس ما نیست، بخاطر همین دلش را خوش کرده بود به توجه کردن های وقت و‌بی وقتی که شاید پیش می آمد! اما کم کم و بعد از مدتی دیده بود که نه! انگار در خیالاتش‌ خیلی بال و پر داده بود به دوست داشتن ارشیا... بعضی وقت ها چند روز از او بی خبر بود و حتی دریغ از یک تماس! می دانست مدام کار دارد و مسئولیتش سنگین است، اما دلش که همیشه حرف گوش کن نبود! از طرفی هم وقتی چند روز آفتابی نمی شد زیر نگاه های سنگین خانواده اش اذیت می شد و متاسفانه تظاهر کردن و دروغ گفتن کم کم پا گذاشت به دنیای ساده اش تا هر طوری بود آبرو داری کند! کنار آمدن با خواسته های عجیب و غریبش هم جور دیگری معذبش می کرد. از طرز لباس پوشیدنش مدام ایراد می گرفت. معتقد بود زن باید شیک پوش باشد اما ساده و رسمی! ریحانه عادت داشت که مانتوهای ساده و راحت بپوشد، کفش های اسپرت بخرد و مقنعه مشکی و سورمه ای را دوست داشت... ارشیا اما عجیب بود! انگشت انتخاب روی لباس های گران قیمتی می گذاشت که ریحانه در خواب هم ندیده بود. هرچند بعد از مدت ها فهمیده بود که منظور ارشیا از سادگی در پوشیدن، لباس هایی بود که پوشش مناسب داشتند. یعنی دقیقا برعکس سلیقه ی نیکا و مادرش! ریحانه وقتی می دید طاقت کشمکش ندارد، هر چند که هیچ دفاعی جز سکوت نداشت و شاید اشتباهش همین بود، ولی تصمیم گرفت به خواسته هایش احترام بگذارد، این بود که در عرض چند روز کنج اتاقش پر شد از کفش و کیف های مارک دار ست، ساعت های برند اصل، مانتو و پالتوهای قشنگ و گران قیمت و هر چیزی که از نظر‌ او ضروری بود! ترانه ذوق می کرد از دیدن خوش سلیقگی های شوهر خواهرش، اما خانم جان با اینکه حرفی نمی زد در عمق نگاهش دریای نارضایتی بود که موج می زد... و او از این که هربار دست پر بر می گشت خجالت زده تر می شد. خوب بخاطر داشت یک بار که ارشیا با پسند خودش چیزهایی خریده بود و ترانه همه را وسط سالن ریخته بود و موشکافی می کرد، خانم جان دیگر طاقت نیاورد و در حالیکه سبزی خرد می کرد با اخم گفت: _ریحانه بلند شو جمعشون کن تا خواهرت بیشتر از این هوایی نشده طعنه ی کلامش را نشنیده گرفت و گفت: _چطور مگه؟ _ببین مادر، قرار نیست چون وضع مالی همسرت خیلی از ما بهتره اینطوری تحقیر بشیم! _چه تحقیری مامان؟! _پس مناعت طبعت کجا رفته دختر؟ تو چه احتیاجی به این همه لباس و کفش و هزارتا چیز دیگه داری؟ چرا تاحالا با دو دست مانتو سال رو سر می کردی و صدایت در نمیومد؟ _اشتباه... _گوش کن! به ارشیا بگو تا عقد کرده ای انقدر بریز و بپاش نکنه، هر وقت عروسی کردینو دستتو گرفتو رفتین سر خونه زندگی خودتون سر تا پات رو طلا‌ بگیره! ولی حالا نه... خودت که بهتر مادرت راو می شناسی! طوری با اخم غلیظ حرف زد و چاقو را با دست هایی که پر شده بود از خرده سبزی به سمتش تکان می داد که‌ ترس برش داشت! خانم جان آدمی نبود که به این راحتی ها از کوره در برود... ترانه هم گوشه ای کز کرده بود و مستاصل نگاهش بین آن ها چرخ می خورد. سوخت از فکری که مادرش در موردش می کرد... او که هنوز همان ریحانه بود! توقعاتش عوض نشده و جایگاه خود را به این زودی فراموش نکرده بود اصلا! خواست حرفی بزند که خانوم جان تخته و سبزی ها را برداشت و به آشپزخانه رفت. کنار سینک ظرفشویی ایستاد و با صدایی که از ترس ابهت مادرانه اش می لرزید گفت: _فکر می کردم دخترتون رو بشناسید، من بخاطر پول به ارشیا جواب ندادم که حالا... بغض گلویش را گرفت، چقدر سخت بود دل هر دو طرف را به دست آوردن! _بخدا ارشیا مجبورم می کنه، مدام کنار گوشم از ارزش و طرز برخورد اجتماعی و آداب معاشرت و هزار چیز دیگه زمزمه می کنه. هنوز یه ماه از عقد نگذشته کلافه شدم! شما که می بینید هنوزم مثل قبل می پوشم و دانشگاه میرم. اما وقتی با اونم انگار حکم شده که باید فلان کفشو بپوشم یا فلان دستبندو بندازم! خانم جان تخم مرغ ها را با مهارت توی ظرف سبزی شکست و گفت: _بیخود! اولا که شان اجتماعی به پول خرج کردن بی حساب کتاب نیست و هیچکسی از اسراف بالا نمیره!دوما اون اگه زن شیک و باکلاس می خواست چرا دست گذاشت روی خانواده ی ما که هیچ جوری هم قد و قواره ی خودشون نیستیم؟ همه این آتش ها از زیر سر اون دوستت بلند میشه. یعنی ندید تو چه دختری هستی که معرفیت کرد؟ نکنه شوهرت می خواد عروسک فرنگی درست کنه؟ روغن داشت دود می کرد که مایه ی کوکو را هری ریخت توی تابه و تمام آشپزخانه ی نقلی را بو برداشت. • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼