|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
🌸 مکث کردن رو تمرین کن!
وقتى شک دارى،
وقتى خستهاى،
وقتى عصبانى هستى،
وقتى استرس دارى،
مکث کن و
هیچ تصمیمی نگیر!
🌸 این هنر مراقبه است.
هر لحظه مراقبه کن🌱
#شادزیستن
#حسخوب_حالخوب
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
اینم یه نڪتهی شنیده نشده دربارهی حجاب.
■ مرده میگه :واقعا تحریڪ شدم صبح چادر سر کنم برم سرکار😂😂😂😂
.
.
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
halet_khoobe-medium.mp3
3.97M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#استاد_پناهیان🎙
کسی اگر نگاهش به زندگی...
خوب نباشه...
نمیتونه حال خودش رو خوب کنه...♥️
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
برای عاشق شدن😍
که بهانه های ریز و درشت لازم نیست!
برای عاشق شدن کافیست
تو نگاه👀 کنی و من
لبخـ :) ـند بزنم😇
#جان_ببر_آنجاکه_دلرا_بردهای😇❤️
#حال_خوب😍👌
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_دوم ] من اصلا شخص کنجکاوی نبودم. تا به خاطرم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:« #توبه_نصوح »
[ #قسمت_سوم ]
صبح قبل از رفتن به مغازه به شرکتی زنگ زدم که کسی را برای نظافت منزل بفرستند. گفتم حتی الامکان پیرترین کارگر را بفرستند. حوصله ی چشم و ابرو نازک کردن بعضی از آنها را نداشتم که معلوم نبود برای نظافت می آیند یا...
خانم ۶۰ ساله ای را فرستادند و خلاف ظاهرش به سرعت و یک ساعته همه جا را برق انداخت. طبق قانون کار مزدش را دادم و برابر با مزدش مبلغی را بعنوان انعام کف دستش گذاشتم. آدم عاطفی نبودم اما از اعماق قلبم ناراحت بودم که این زن با این سن و سال مجبور بود که در منازل مختلف و با مواجهه با اخلاق ها و خرده فرمایشات مختلف کار کند. انگار دلم سوخته بود. از همان لحظه تصمیم گرفتم که هرگز از هیچ شرکتی نظافت چی نخواهم. ساعت از ۱۱ ظهر گذشته بود. مغازه از منزل جدیدم کمی دورتر بود و رفتنم به آنجا آن هم در این ساعت بی فایده بود. لباسم راعوض نکردم و مشغول یک آشپزی جانانه و پسر پسند شدم. املتی درست کردم که فقط اسمش املت بود اما هر چه که بگویی توی املت مخصوص سرآشپز حسام پیدا میشد.
با لذت تخم مرغ ها را اضافه می کردم که افشین تماس گرفت.
_ ها... چی میخوای؟
_ بی ادب سلامت کجاست؟
_ علیک هم براتو... بنال ببینم...
_ چرا مغازه نیستی؟
_ نرسیدم بیام. رفتی مغازه؟
_ بابا دمت گرم... پاک آبرومو بردی دیگه...
_ چی میگی بابا حال ندارم. درست بگو ببینم چته؟
_ مگه قرار نبود امروز النا بیاد مغازه ت؟ خوبه دیشب کلی سفارش کردم تخفیف بدی. الآن زنگ زده میگه سرکارم گذاشتی رفیقت نیست. مغازه ش بسته.
حوصله توضیح دادن به افشین را نداشتم. از گرسنگی ضعف میرفتم و ای دل غافل... املت نازنینم سوخته بود و بوی سوختگی همه جا را برداشته بود. دوست داشتم افشین را از گوشی بیرون بکشم و کله اش را له کنم. با لحنی عصبی گفتم:
_ نبودم که نبودم. مغازه خودمه اختیارشو دارم. اصلا حال کردم امروز نرم. تو هم مارو کشتی با این دخترخاله جونت. هی النا اینو گفت النا اونو گفت النا کوفت النا درد...
افشین هم پشت خط عصبی شده بود و با نعره هردو تماس را قطع کردیم. پنجره را باز کردم که بوی سوختگی از فضا خارج شود. با عصبانیت به سمت یخچال رفتم. ظرف ... را پر کردم و آنرا یک نفس سر کشیدم. به اندازه کافی از عصبانیت داغ بودم و با نوشیدن ... داغتر شدم. صدای اذان مسجد بلند شد و از پنجره ی باز آشپزخانه بر محیط خانه غالب گشت. با حرص پنجره را روی هم کوبیدم و رو به روی تلویزیون نشستم و مشغول دیدن تکرار فوتبال دیشب شدم. عجیب گرسنه ام بود.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:« #توبه_نصوح » [ #قسمت_سوم ] صبح قبل از رفتن به مغازه به شرکتی زنگ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهارم ]
هر چه تنقلات از شب قبل مانده بود خوردم اما مدام حس ضعف می کردم. بلند شدم و بی حوصله از منزل بیرون رفتم. توی پارکینگ وقتی که چشمم به ماشین آقای خانی همسایه ی بی ملاحظه ی طبقه ی سوم افتاد که درست پشت ماشین من پارک شده بود و راهی برای خروج من از پارکینگ نگذاشته بود دیگر به سیم آخر زدم. عجب روز نحسی بود امروز. باتوپ پر به سمت آسانسور رفتم و یک راست سراغ آقای همسایه... چند بار زنگ را زدم و آقای خانی با چشم خواب آلود در را به رویم گشود. بدون اینکه اجازه دهم حرفی بزند با حالتی عصبی گفتم:
_ آقای خانی دیگه دارید از حد می گذرونید. چند بار بگم ماشینتونو سپر به سپر ماشین من نذارید؟ من همش دو هفته س که اومدم به این آپارتمان اما این سومین باره که دارم با این مسأله مواجه میشم. ملاحظه هم خوب چیزیه. تحمل هم حدی داره. یه بار حرفمو به هر کسی میگفتم فهمیده بود.
بدون اینکه جوابم را بدهد خطاب به همسرش گفت:
_ خانوم... بازم این پسره ماشینو آورده تو پارکینگ؟ مگه من نگفتم ما این واحدو بدون حق پارکینگ اجاره کردیم؟
از برخوردش کلافه شدم. سری تکان دادم و از پله ها به سرعت پایین رفتم و توی ماشینم منتظر نشستم. آقای خانی با آرامش عمدی و بی تفاوتی حقارت آمیزی سوار ماشینش شد و آنرا از پارکینگ بیرون برد. عصبانیتم به آخرین حد خود رسیده بود. ماشینم را بیرون زدم و دلم خواست من هم کمی آزارش دهم. ریموت پارکینگ را زدم و مانع ورود خانی به پارکینگ شدم. سرم را از شیشه ماشین بیرون کشیدم و گفتم:
_ دفعه ی دیگه جلو خونه تون نمیام. با ماشینم ماشینتونو هل میدم و میبرمش بیرون. این ماشین خیلی محکمه و مطمئن باشید خال بر نمیداره. هوای این آهن پاره تونو داشته باشید.
انگشت اشاره ام را بالا آوردم و گفتم:
_ بهتره تهدیدمو جدی بگیرید.
عینک آفتابی را روی چشمم زدم و ماشین را از جا کندم و با سرعت دور شدم. انگار دلم خنک شده بود و کمی آرام شدم اما غر غر کردنم که تمامی نداشت.
_ مرتیکه احمق ماست... انگار مردم نمی فهمن غلطای خودشو گردن پسرش میندازه.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
دستهای خالیات را
دستِ سلطان دادهای
آمدی پشتِ درِ دربار،
فکرش را بکن:)
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
مادوتا داداسیم 😍
همدیگه رو تیلی دوشت دالیم☺️
هوای همو دالیم 😌
قدر آبجی داداساتون بدونید😃
🏷● #نےنے_لغت↓
🕊تیلی:خیلی
🕊دالیم:داریم
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
کودکان لجبازی میکنند، چون میخواهند دیده شوند.
وقتی آنها را نمیبینید،
زورگویی میکنید،
به پرخاشگری متوسل میشوید
یا بدون پرسیدن نظر آنها،
کار خودتان را میکنید،
در واقع دارید فرزندتان را به سمت
لجبازی بیشتر سوق میدهید.
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
براۍ قــلب مجنونم
بخوان یڪ آیہ از عشقات[😚]
سراسر سورھٔ مِهرۍ
کہ نازل گشتـــہای بر دل[💘]
#یهواومدیشدیهمہچــیزم😍❤️
#بفرستبراعشـقت😇👈🏻
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
❤️ من از آغوش گرم تو
بهشتی کسب کردم🌱
💯 که صد دوزخ ندارد
آتشِ دلگرمیِ آنرا😌
✍/ #اکرم_نورانی
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1604»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• #نظرپرسے_تبیینے 🧐 •]
.
.
❓( #نظرپرسے | شماره 1 ):
▫️مهمترین پیامد حملات ایران
به مواضع گروههای تجزیهطلب در
کردستان عراق را چه میدانید!؟
🌐 EitaaBot.ir/poll/olrwu?eitaafly
👥 مشارکت کنید و نظر دهید(لینک فوق☝️)
♻️ بازنشر حداکثری سفیران رصدنما
.
.
📱 #نظرپرسے_آنلاین
📆 #نظرسنجے_هفتگے
📝 #جهاد_تبیین
✔️ لینک توضیحات طرح نظرپرسے
مطالبه به روش پرسشگری😉👇
•🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
❣صبح بخیࢪ تنها یڪ ڪـلمه نیست!
🙂عـمـل و اعـتقادے براےِ خوب زندگـے کـردن در تمام طـول روز اسـت
🌿صبح زمانـے اسـت که همھ برنامھ روزت را تعـیین می کنے
💦پس آن را درسـت تنظیـم کـن!
🌷😍روز خوبے داشته باشے😍🌷
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
|❣| "اَمَّن یُّجیب"بر منِ دلخسته واجب است
|😇|بیمارِ عشق، مرکزِ اَمَّن یُّجیبهاست
#جزعشقدواچیست 🤷🏻♀
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
••🙃 سید مرتضۍ همہ خوبۍها را توامان داشت!
فقط نویسنــده و کارگــردان و اهل قلم خوبۍ نبود.
در خانہ هم مۍدرخشیــد...
••🏡 وارد خانہ کہ میشد آنقــدر شوق داشت،
کہ انگار مدتهاست اهل خانہ را ندیده است!
••💕 زیاد اهل حــرف زدن نبود و
بیشتر بہ حرف ساکنــان خانہ دل مۍداد.
••💠 اگر از چیزۍ یا رفتارۍ ناراحت میشد
سعۍ مۍکــرد بہ جاۍ برخــورد و تذکــر،
شرایط را بہ گونہاۍ فراهــم کند
تا تغییرات مورد نظرش خود بہ خود اتفــاق بیفتد!!
••🛍 و با وجود مشغلہهاۍ گوناگون و زیادش
هیچ وقت خــرید خانہ را فــراموش نمۍکــرد...
🌷شـهـیـد سیــد مرتضــی آوینــی
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
میگفت از لحاظ روانشناسی
وقتی کسی رو دوست داری
پیش اون بچه تر میشی🤓
گاهی خنگ تر میشی🤪
چون زبونت توانایی ابراز احساسات
قلبت رو نداره🤔
ولی همونقدرم
روی تمام حرفاش و رفتاراش
حساس و زودرنج میشی؛😬
و چقدر درست میگفت.💜
#روانشناسی_رابطه
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
16324129497655015992143.mp3
3.55M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
🎙کربلایی حسن عطایی
"میبینم رویای اینکه تو مشایه...
راهی کربلای تو شدم...(:
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
ولی بزار یواشکی بهت بگمکه هیچکس
ذرهای مثل تو برایم جذاب نیست❤️🌸
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهارم ] هر چه تنقلات از شب قبل مانده بود خ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_پنجم ]
دلم برای افشین می سوخت. بدکردم که بخاطر املتم به نامزدش که میدانستم چقدر برایش ارزش قائل بود، بی احترامی کردم. به سختی پا روی غرورم گذاشتم و با او تماس گرفتم. جواب نداد. پیام دادم. دست النا جونتو بگیر بیاین اینجا، من مغازه هستم.
می دانستم که می آید. دل بزرگی داشت و اکثرا اخلاق شوخ طبعی داشت. نمی دانم. شاید هم کمی بیخیال بود و هر چه توهین میشنید برایش مهم نبود. من زیاد خوش اخلاق نبودم. فکر نمیکنم کس دیگری غیر از افشین میتوانست تا این حد مرا تحمل کند و تحویل بگیرد. تا آنجا که یادم می آید از زمانی که خودم را شناختم با افشین به مسخره ترین شکل ممکن دوست شدم و این دوستی مسخره چندین سال طول کشید. آن روزها ۱۰ سال بیشتر نداشتم. پدر و مادرم را تازه از دست داده بودم. منزل مادربزرگم ساکن بودم و به عبارتی سرپرستی من به عهده ی مادربزرگم بود. هنوز چندماهی از مرگ والدینم نگذشته بود و انگار دچار نوعی افسردگی و خلاء عاطفی شده بودم. خب برای یک پسر بچه ی ۱۰ ساله که به بدترین شکل ممکن پدر و مادرش را از دست داده بود خیلی سخت و وحشتناک بود که خودش را یکه و تنها ببیند. آنهم من که وابستگی شدیدی به آنها داشتم. تنها بچه بودم و به بهترین شکل ممکن تمام خواسته هایم فراهم میشد. آن روزها حال شوهر عمه ام خوب نبود و به خواهش عمه ام پدر که پزشک قلب بود به شهر بم رفت که خودش شخصا او را عمل کند. شرایطش بحرانی بوده و حتما باید می رفتند چون امکان انتقال شوهر عمه ام وجود نداشته و هرچه زودتر باید عمل میشد. تب شدیدی داشتم و بیحال روی دست مادرم افتاده بودم. جر و بحث های آن روز پدر و مادرم یادم نمی رود. پدر اصرار به همراهی مادرم داشت و مادرم مدام حال و روز مرا گوشزد می کرد که با این حال و روز سفر معنایی ندارد. از طرفی اوضاع روحی عمه ام خوب نبود و پدر می گفت مادر می تواند مایه ی آرامش او باشد. بهر حال تصمیم گرفتند من را نزد مادربزرگم بگذارند و خودشان به بم بروند و آن شب وحشتناک... همه زیر آوار ماندند و حسام برای همیشه تنها ماند.
"خجالت بکش اشکتو پاک کن مرد گنده. تو الآن ۲۵ سالته خودتو جمع کن..."
اشکم را پاک کردم و کمی ویترین را مرتب کردم. افشین و النا از در وارد شدند و با لبخند به استقبالشان رفتم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجم ] دلم برای افشین می سوخت. بدکردم که بخا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_ششم ]
النا با وسواس زیادی ست ورزشی سفیدسورمه ای زیبایی انتخاب کرد. چهره ی افشین هنوز درهم بود. این بار من باید پیش قدم می شدم و حسابی از دلش درمی آوردم. سر یک املت ناقابل و از روی عصبانیت و نه عمدی، دست روی شاهرگ غیرتش گذاشته بودم. خودم هم می دانستم اشتباه کرده ام اما از طرفی غرورم را نمی توانستم نادیده بگیرم. پای حساب که رسیدیم، لباس هارا توی ساک مخصوص مغازه گذاشتم و دست النا دادم. افشین کارتش را روی ویترین گذاشت و رمز را زیر لب گفت.
_ هدیه من به شما
با اخم گفت:
_ ممنون. از شما به ما زیاد رسیده.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ بسه دیگه خودتو لوس نکن. از اول هم میخواستم کادو بدم النا بابت موفقیت ورزشیش. البته با اجازه ی آقای نامزد بدعنق.
النا با کنجکاوی نگاهی به هردوی ما انداخت و با خنده گفت:
_ نگین باهم قهرین که پاک آبروتون میره و شک میکنم به آقایی تون.
با خنده گفتم:
_ نه بابا... قهر چیه. افشین خان کمی ازم دلخوره و البته بازم بابت شما خانوم محترم.
برق از سر افشین پرید و با چشم غره به من فهماند که النا را ناراحت نکنم. چشمکی به افشین زدم و در جواب نگاه پرسشگر النا گفتم:
_ بابت صبح که تا اینجا تشریف آوردید و من مغازه نبودم. به غیرت آقابرخورده.
النا گفت:
_ آره افشین؟؟؟!!!
افشین سینه اش را صاف کرد و گفت:
_ باید رو قولش می ایستاد.
النا گفت:
_ خیلی خب بابا... صبح من عصبانی بودم یه چی گفتم. خودتو ناراحت نکن عزیزدلم.
سری تکان دادم و گفتم:
_ مثل اینکه صبح فحش هم خوردم. درسته؟!
النا با دستپاچگی گفت:
_ نه به خدا آقا حسام. من بی احترامی نکردم فقط غر زدم که چرا آقا حسام قول داده این همه راه رو اومدم و مغازه ش بسته س.
به ساک لباس اشاره کردم و گفتم:
_ اشکال نداره. این کادوی ما باشه برای یه تیر و دو نشون. اول موفقیتت بعد هم آشتی کنون. قبوله افشین؟
افشین که کمی حالش بهتر شده بود، گفت:
_ احتیاجی به کادو نبود. با این اخلاق گندت نمی دونم چرا واقعا تحملت می کنم و نمی تونم بی خیالت بشم؟
با النا که رفت دو دقیقه بعد افشین به سرعت وارد مغازه شد و با لحن تندی گفت:
_ اگه فقط یه بار دیگه...
نگذاشتم ادامه دهد.
_ ببخش. من مقصر بودم. نفهمیدم چی گفتم.
بدون حرفی از مغازه رفت. پوفی کشیدم و مشغول کارم شدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
خورشید گرفت🌞
و ساده با یک قد خم
آمد به زیارت شما
سمت حرم...🌿
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
Γ..🐹'' ⃝
【#نےنے_شو'👼🏻' 】
من توسولواَم،😌 عوابَم میآد،😌 من نادَم،😌 نادَم تُنید،😌
منو اودا آبُده،😌 بَسته مِعلَبونه،😌 تادَسَم ماماندونی عُ بابادونی بَلام آپَدیده تا منو تَبلیاَتِ فاطِمی بُتُنَن.😌
🏷● #نےنے_لغت↓
نادَم: نازم
بَسته مِعلَبونه: بسکه مهربونه
عُ: وَ
آپَدیده: آفریده
تَبلیاَت: تربیت
به به🕊😁🌱
ــــــ ــ
شخصی که بیش از تعادل به پدر و مادر خود وابستهست ظرفیت عاشق شدن نداره،،
فرزندانمون بین هشت تا دوازده سالگی باید بند ناف روانیشونو ببرن و به این نتیجه برسن که من بدون پدر و مادرم هم میتونم زندگی کنم.
.
.
اینژا گُردانِ کوشولوهاۍِ خوگشِلہ🤓👇🏻
Γ..🐹'' ⃝ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
انا من اولئک
ممن یموتون حین یحبون:)
من از انهایی ام
آنهایی که حین #دوست_داشتن میمیرند ...
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
🌓/ خـسـوف
و ڪسوف
بهانہ اسـت✋
😘/ جـمال چـهـره تو
زمـیـن و آسـمـان را💫
فـرا گـرفتہ😉
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛#سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
| 🖼#نگارهٔ «1605»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
☘♥️برخیز و صبحِ مردمِ یک شهر خسته را
با چشم های روشن شعرت به خیر کن...👀✨
✍🏻#علیرضا_حاجی_بابایی
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
چقدر قشنگ !:)
#پلاکخونههایمشهدکهنزدیکِحرمهستن:)
امام رضـا جـان..
لایق وصل و همسایگی ات نیستم...
اذن به یک لحظه نگاهم بده...
💔
پ.ن :
غبطهخوردم✨
شما هم مثل من حسرت میخورید که چرا مشهد زندگی نمیکنید یا فقط منم ؟!
#امام_رئوف
#شمس_الشموس💚
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈