#طلبگی
✨مادرم همان گونه ڪه هر مالـے خداوند به انسان داد....
خمسش را بایــ👌ـد داد
من فڪـ🤔ـر مےڪنم ڪه بهتریـن|⭐️|ثــروت شما ما فرزندان هستیم...😉
پس اگر توفیق شهــ😍ـادت پیدا ڪردمـ
مرا خمس فرزندان خود حساب ڪن|😌|
|🌹| از خداونـد متعال مےخواهم مرا
جزءشهداے اسلام قرار بدهد...
✨خدایا شهادت را نصیبم ڪن
|⁉️| زیرا مشتــاق دیدار حسینمـ😌...
#طلبه_شهید_محمدقربانے
(🍃) @asheghaneh_halal
#ریحانه
بانو!
دسٺـ👐ـانٺ بوی نجابٺ می گیــرند،
وقٺی
در انبــوه نگـ👀ـاه نامحــرمان،
مرٺب میڪنی “چادرٺ” را . . .🌹
“سیـ⚫️ـاهِ ساده سنگینٺ را . . .”
#من_حجابم_را_دوسٺ_دارم😇
"⭐️" @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد سیداحمد پلارڪ" جمع صلوات گذشتھ 🌷۲۲۱۵🌷
🕊🌷
🌷
#خادمانه | #چفیه
خدایا عملے ندارم ڪه بخواهم بھ آن ببالم...
جز معصیت چیزے ندارم😔
والله اگر تو ڪمڪ نمے ڪردے و تو یاریم نمےڪردے بھ اینجا نمےآمدم و اگر تو #ستارالعیوبے را بر مےداشتے میدانم ڪه هیچ ڪدام از مردم پیش من نمےآمدند.
هیچ بلڪه از من فرار مےڪردند حتے پدر و مادرم ...
خدایا بھ ڪرمت و مهربانیت #ببخش آن گناهانیڪه مانع از رسیدن بنده بھ تو مےشود.
#الهےالعفو...😭💔
🍃{بر روے قبرم فقط و فقط بنویسید #امامدوستتدارموالتماسدعادارم ڪه میدانم بر سر قبرم مےآید}🍃
تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۰۱/۲۲
محل شهادت: #شلمچھ
#شهیدسیداحمدپلارڪ
#شهدارایادڪنیمباذڪرصلوات
🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ]
🌷
🕊🌷
😜•| #خندیشه |😜
#گوینده_تهدید_به_بمــب_بمـب✍
تــاســف بارتــرین خـبر دیـــروز👇
درگذشــت جنــاب جــان مڪ بــود👌
جــان مڪ ڪین سنــاتور آمریڪایے🇺🇸
دیشب نــه پـــریشب
در ســـن 81 سالگے درگذشت😔😭
•|| خندیـــــــ😜شـــــه نوشتــــ✍||•
ایشـــون عجیب به خون
مــا😅👇
منظـــورم ملت ایــران🇮🇷
تشنـــه بودن ڪه در انتخابــات 2008
وقتے ازش مےپرسن🎤
با ایـــران چه ڪنیم😄
بـــا آوازے سرخوشــانه😜😅
فـــرمودند🎙📽
bom iran_bom iran🇮🇷
چقـــدم تاڪید ڪرده😂😅
حــالا خــوبه توے همــون انتخابات📪
بـــارڪ اوبـــاما جان راے اورد😁
وگـــــرنه این مڪ با عقـــل ناقصش
خـــودشونو به ڪشتن مےداد😌😂
حـــالا اینقـــد ڪه بعضے از
افــــراد جنبش رنــــگ سبـــز✅
به به چـــه رنـــگ قشنگے😜😄
شـــومــا به خودت نگــیر👇
داشتم مےفرمـــودم🎤
اینقـــد ڪه اینـــا نـــاراحت😔
شـــدن اونــــا ناراحـــت نشدن😄😃
اونـــا همــون مـــریم رجوے جـــانه😅
خــلاصه نگــــم بـــراتون
ڪه چقـــد جـــان مڪ
بـــه ایـــران ارادت داشتــه☺️
گذرے به ۶ ســـال قـــبل
ایشــون فــرمودند🔃
قذافے رفـــت🚶🚶 نفر بعدے
بشـــار اسد اســت👊
ولے خـــب داداشــم این آرزو رو به
گـــور بردے👊
پے نوشت✍
آرزو داشت چهــل سالگے انقلاب
را نبیند ڪه رفــــت🚶🚶🚶
و به آرزویش رسیـــد👌
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست 👇
#ڪپے_بدون_قید_لینڪ⛔️
ڪلیڪ نڪنے بمبے میشے😂👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آقامونه
رهبر انقلاب:
اینکه یک آقایے در یڪ گوشهاےعبایشرابڪشد بهڪولخودش،بگویدمنبهڪارهاےڪشورڪارندارم،منبهنظامڪارندارم،افتخار نیست؛این ننگاست.
ولایتیا؛ڪلیڪرنجهلدفا😉👇
🌹 @Asheghaneh_Halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
[😍] میـجَـمــ داداســے😀
تـو تِــیـــــلے چـااااگـے😏
نَـخـیــلـ☹️
اووودِتـــ چــاااگـے😒
[😎] دعـوا نڪنید😅🖐
شمـا چــــاق نیســتید😌
شما فقـط تـوپــــولــیـنـ😍😉
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے⛔️🙏
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
••✾..._____😍_____...✾••
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
•🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_چهل_وشش °•○●﷽●○•° _نیست که خیلی حرف میزدین ، من کاملا با صداتون
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوچهل_وهفت
°•○●﷽●○•°
حلقه هارو برامون آوردن.حلقه محمد و برداشتم .وقتی میخواستم بزارم تو انگشتش دستم میلرزید .با دستای سردم دستش و گرفتم وانگشتر و تو دستش گذاشتم. دستش بر خلاف دست من گرم بود.حلقه ام رو داخل دستم کرد حس میکردم فقط محمد و میبینم .به هیچ کس توجه ای نداشتم.چندتا شکل،که بهش میگفتن امضا تودفتر بزرگی که عاقد جلومون گذاشت کشیدم .تمام حواسم به محمد بود.نمیفهمیدم چیکارمیکنم.دلم میخواست تنهامون بزارن تا فقط به محمد نگاه کنم.وقتی اسممون تو شناسنامه هم نوشته شد، بغضی که تا اون زمان کنترلش کرده بودم شکست و اشکام از سر شوق جاری شد.
همه اومدن و باهامون رو بوسی کردن و تبریک گفتن.نیم ساعت گذشته بود و باید اتاق عقد و واسه عروس و داماد دیگه خالی میکردیم.
همه باهم از اتاق بیرون رفتیم. ریحانه چادر مشکیم و بهم داد
سرم کردم
چادر عقدمم گرفت و برام تاش کرد و بعد گفت:شما باهم برین دیگه چرا با مایین؟
با حرفش به سرعت ازشون جدا شدیم که همه خندیدن. ماهم خندیدیم و محمد از بابا اجازه گرفت. ازشون دور شدیم.کنار هم تو صحن قدم بر میداشتیم.یخورده که ازشون فاصله گرفتیم با حیرت نگاهم و سمت چشم های خندونش چرخوندم. سرم و پایین گرفتم که کوتاه خندید وآروم کنار هم قدم برمیداشتیم .
حرفی نمیزدیم ولی میتونستیم صدای هم و بشنویم. دلم نمیخواست ازم جدا شه.وسط حیاط بزرگ مسجد جمکران،روبه روی گنبد آبی رنگ نشستیم. با آرامش به اطراف نگاه میکردم.
+سکوتمون به شکل عجیبی عجیبه ها!
_آره ،عجیبه
+نظرت چیه حرف بزنیم؟
خندیدم و گفتم:
_خوبه،حرف بزنیم
+خب یچیزی بگو دیگه
_چی بگم ؟
+مثلا بگو که چقدر خوشحالی از اینکه من در کنارتم!
به چشم های خندونش خیره شدم ونتونستم چیزی بگم.از اینکه میتونستم بدون ترس از چیزی تا هر وقت که دلم می خواد نگاش کنم ،خوشحال شدم و
لبخندی رولبم نشست.
همون زمان اذان و دادن. باشنیدن صدای اذان مغرب گفت : وضو داری؟
+آره
صحن خیلی شلوغ بود.داخل مسجد پر شده بود وخیلی ها برای بستن نماز جماعت داخل حیاط اومدن.
محمد به فاصله چندتا صف از من کنار آقایون ایستاد.منم روی فرش دیگه ای کنار خانوما ایستادم.
با آرامش نمازمون و خوندیم.
نماز که تموم شد کفشم و پوشیدمو ایستادم تا محمد بیاد.محمد یخورده چرخید که چشمش بهمافتاد و اومد طرفم.تا رسید به من باهم گفتیم :قبول باشه
محمد خندید و گفت: خب حالا کجا بریم ؟
_بقیه کجا رفتن؟
گوشیش و در آورد و بهش نگاه کرد
+محسن،پنج بار زنگ زد
شمارش و گرفت و بهش زنگ زد.
با دست چپش دستم و گرفت و به سمت خروجی مسجد رفتیم.
بعد چند لحظه گفت :
+سلام داداش ببخشید صدای گوشی و نشنیدم.جانم
....
عه چه زود!شما میخواین برین؟
....
خب باشه،ما نمیایم.شاید یکم دیر شه
....
خندید و گفت :
+محسن!خیلی حرف میزنی میبینمت دیگه!خداحافظ
بعدشم با خنده تماس و قطع کرد و موبایل و تو جیبش گذاشت
به قیافه متعجبم نگاه کرد و با خنده گفت:
+باور کن گوشی خودمه،تلفن مردم و برنداشتم
تعجبم بیشتر شدمنظورش و نفهمیده بودم
+عه یادت نیست؟به ریحانه زنگ زدی گفتی الو بفرمایین .چرا تلفن مردم و...
چند ثانیه فکر کردم و با یاد آوردی سوتیم زدم زیر خنده و گفتم :
_وای خدا، چرا این هارو یادتونه؟
با خنده گفت:
_فقط این نیست که، خیلی چیزها رو یادمه. فکر کنم فوتبالتم خوب باشه،اونجوری که کوله بدبختت و شوت کردی...!
همونطور که حرف میزدیم به راهمون ادامه دادیم
گوشه لبم و گزیدم و گفتم :
_ خاک به سرم.خب دیگه چیا رو یادتونه؟
+خدانکنه.حالامیگم برات.فقط یه چیزی؟
_بله؟
+مجبور نیستی من و جمع ببندی ها!
جوابی ندادم،یخورده از مسیر و رفتیم که گفتم :
_راستی آقا محسن گفت کجان ؟
+رفتن هتل واسه شام.
_ما هم میریم هتل؟
+نه.ما میخوایم بگردیم.به شام هتل نمیرسیم. همین بیرون یچیزی میخوریم.
بعد چند لحظه گفت:
+بریمشهربازی ؟
با تعجب برگشتم طرفش و گفتم : _شهربازی؟
+آره شهر بازی
باورم نمیشد پسری که داره با لبخند کنارم راه میره و الان بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی و داده محمده.
فکرم و بلند گفتم:
_ وای باورم نمیشه !
+چرا؟چه تصوری داشتی از من ؟
_راستش و بگم ؟
+همیشه راستش و بگو
_خب تصور من از شما خیلی با چیزی که الان میبینم فرق داشت
+این بده یا خوب؟
_خیلی خوبه.من از دیروز که با شمام تا الان دارم میخندم،حتی فکرشم نمیکردم انقدر روحیه شادی داشته باشین .شاید به ذهنمم خطور نمیکرد پسر مغروری که با اخم نگام میکرد، یه روزی بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی بده...!
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal