eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• 🌱 زندگے فاصله آمدن و رفتن ماست؛ شاید آن خنده که امروز‌ دریغش کردیم، آخرین فرصت خندیدن ماست؛ هَر ڪجا خندیدیم، زندگے هم آنجـآسـٺ؛ زندگـے شـــوق رسیدن به خــُدآسټــ🌸💕 خنده‌ڪن بےپروا‌ خَنده‌هایت زیباست...😍😁 🤍✨ [•♡•] ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• سلام امام زمانم💛 اگر چہ این شب هجران هنوز تاریک است 🌘 قسم بہ نور ، کہ صبح ظهور نزدیک است...✨ 🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِـوَلـیِّڪَ الفَـرَج... . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• ما اشک می‌شویم که باران‌مان کنی ما درد می‌شویم که درمان‌مان کنی ما را غریب و بی‌کس و بی‌خانمان کنی تا شب‌نشین صحن شبستان‌مان کنی گفتند باز می‌شود از قم در بهشت ما را ببر بهشت تو ای خواهر بهشت - مجید تال . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• آیا واقعا تو رو می‌شناسم؟!🤔 \🏡\ برای این که زن و شوهر بتونند در کنار هم با آرامش زندگی کنند، باید به روحیّات هم احترام بذارند! چونکھ: ⇩ \📌\ یکی از دلایل اصلی اختلاف در زندگی مشترک، توجّه نکردن به همین روحیّات و حسّاسیت‌هاست! ؟! . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 امروز تو جاده از کنار آرامستان عبور می‌کردیم که مامانم گفت: هروقت از کنار قبرستون رد بشیم، باید سلام بدیم... خیلی ثواب داره... آخه این چکاریه؟! اگه یکی جواب سلام رو داد چه غلطی بکنیم😱🙊 پلن بعدی چیه 😭 . . •📨• • 722 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 📝 تمام نویسندگان و اشخاص موفق تاریخ برای کسب موفقیت روش خاص خود را داشته اند ❗️اینم عكسى از آلفرد هیچکاک کارگردان مشهور انگلیسی در 1948 كه برای الهام گیری؛ با کت و شلوار وسط آب دراز ميكشيد! | | . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
ارتباط موفق 03.mp3
9.83M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🤍☁️ #خادمانه سلام و دروووود بر همسرانِ عاشق و البته مجردانِ عاقل🤓👌 و همچنین حتی سلام به کسی که در
•𓆩💗𓆪• . . •• •• دوران نامزدی بود... عصر رفتیم بیرون و بعد از کلی گپ و گفت و خوش گذرونی داشتیم برمیگشتیم خونه حدود ساعت 23:30 شب بود و خيابون ها خلوت بود یه نفر کنار خیابون داشت بادکنک های ریسه دار میفروخت گفت یکیشو برا خواهرت بخریم (خواهرم اون موقع 7 سالش بود) کنار پسره نگه داشت، گفت یکیشو بده پسره بادکنک رو داد، دیدم شروع کرد با پسره گرم صحبت کردن. آخرش هم گفت فلان کلیپت رو خیلی دوست داشتم و خندیدم (پسره از بلاگرهای کمدی شهر بود ولی من نمی‌شناختمش) گفت اینجا چیکار میکنی؟! اونم گفت دیگه خرج زندگی رو باید دربیارم و... شوهرم هم میگفت کار کردن و نون حلال درآوردن خوبه و کار عار نیست و... پسره گفت بجای 35 تومن، 45 کارت بکشم؟ شوهرم گفت هر چقدر دوست داری کارت بکش (حالا میخواد جلو نامزدش لاکچری بازی دربیاره🤣🤣🤣) پسره گفت: دمت گرم و کارت کشید کارت رو داد و گفت: همون 35 رو کشیدم و شوه و باهاش تعارف تیکه پاره می‌کرد که پسره گفت: آقا دمت گرم دوربین مخفی بود، شما در مقابل دوربین مخفی قرار گرفتید 😁 بعد من 😐😳 شوهرم 😐😳 پسره 😁😂🤣 من و شوهرم فقط با شوک به هم نگاه کردیم و بعد زدیم زیر خنده 🤣🤣🤣🤣🤣 گفت اجازه میدین پخشش کنیم تو پیج؟ خیلی خوب بودین؟ شوهرم گفت بگو یا خدا تازه نامزدی کردیم، خانم هم باباش آخونده 😂😂 ازم میگیرنش، نه پخشش نکن اونم اوکی رو داد و برگشتیم سمت خونه 🤣🤣🤣 [شما هم میتونید خاطراتتون و یا پیام عاشقانه‌ای که برای همسرتون دارید رو از طریق راه ارتباطی به ما برسونید تا ما در کانال قرارش بدیم...☺️] . . 𓆩عشقت‌به‌هزاررشته‌برمابستند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💗𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• اشک ما منتظر دیدن گنبد شماست آقای امام رضا.. . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_بیست‌وسوم تمام اون شب رو تا صبح بیدار بودم.
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• انگار جسارت صحبت کردن پیدا کرده بودم. آهسته و با صدایی لرزان گفتم: دیدن مهم نیست. مهم اخلاق و رفتاره که پدر و مادرها تایید کنن. دخترها تو ازدواج با نظر پدر و مادراشون ازدواج می کنن. پرسید: یعنی حق نظر دادن ندارن؟ از سوالش جا خوردم ولی در جوابش گفتم: به نظر پدر و مادرشون اعتماد می کنن. کمی سکوت کرد و بعد پرسید: الان چی؟ الان نظرت چیه؟ الان که منو دیدی، حرفامو شنیدی الان که محرمم شدی نظرت راجع به من چیه؟ چه احساسی داری؟ دوست دارم بدونم. سرم گیج رفت. چه جوابی باید به او می دادم. دزدانه نگاهش کردم. نگاه منتظرش به رویم خیره مانده بود. با صدایی لرزان آهسته گفتم: از این که به نظر آقاجانم اعتماد کردم ... راضی ام. صورتش با لبخند شکفت. نگاهش پر از شوق سد. به دیوار اتاق تکیه زد و نگاه به سقف چوبی دوخت و چند بار خدا را شکر گفت. دوباره به سمت من چرخید و گفت: از وقتی از اجباری برگشتم و مادر به فکر دامادی ام افتاد، همیشه دلم می خواست خدا یه دختر عاقل، فهمیده، اصیل، صبور و مومن نصیبم کنه خوشحالم! انگار خدا فراتر از اونچه که می خواستم نصیبم کرده. تو خیلی بهتر از اون چیزی هستی که من می خواستم و تصورش رو می کردم. از جا برخاست. به سمت پنجره اتاق رفت. باد ملایمی پرده اتاق را تکان می داد. کمی از لای پرده به حیاط نگاه کرد و با دست راستش کراواتش را باز می کرد. پشتش به من بود و می توانستم برای چند لحظه هیکل مردانه اش را برانداز کنم. از من قدبلندتر بود. چهارشانه بود. به گمانم قدم تا سر شانه اش می رسید. از نگاه به او وجودم پر از شوق شد و از این شوق که در خودم احساس کردم احساس شرم کردم و سر به زیر انداختم. باورم نمی شد از آن گیجی و منگی، از آن ترس و اضطراب که از صبح در دلم بود و مرا آشفته می کرد خبری نبود. همه وجودم انگار شوق و آرامش بود. همان که خدا در سوره روم فرموده بود: « ... و جَعَلَ بَینَکُم مَوَدَّةً و رَحمةً» در افکار خودم غرق بودم که صدای مردانه اش مرا به خود آورد. آهسته در حالی که به سمت در اتاق می رفت پرسید: عذر می خوام مستراح تون کجاست؟ خانه ما دو دستشویی داشت یکی پشت اتاقی که در آن بودیم، کنار در ورودی حیاط و دیگری در آن طرف حیاط در زیر زمین کنار حمام. از جا بلند شدم چادرم را پوشیدم. به سمت در رفتم و آهسته گفتم: بفرمایید راهنمایی تون می کنم. دامنم را کمی بالا گرفتم و دمپایی های جلوی در را پوشیدم و او را به سمت دستشویی راهنمایی کردم. دستشویی حیاط روشویی هم داشت. او به دستشویی رفت و من به اتاق برگشتم. تمام اتاق را گشتم ولی انگار فراموش کرده بودند برایم لباس بگذارند که لباس هایم را عوض کنم. به ناچار آهسته به مطبخ رفتم. آهسته به در آن ضربه ای زدم. چند ثانیه ای طول کشید تا خانباجی در را باز کرد. با تعجب پرسید: دختر تو این جا چه کار می کنی؟ چیزی شده آهسته رفتم داخل و گفتم: لباس میخوام خانباجی. خانباجی با تعجب نگاهم کرد و گفت: این موقع شب منو زهره ترک کردی برای لباس؟ لباس میخوای چه کار؟ گفتم: خانباجی من که با این لباس پر تور و پف که نمی تونم شب بخوابم. خانباجی چپ چپ نگاهم کرد و گفت: خجالت بکش برو اتاقت چند ساعت دیگه خواستی بری حمام برات میارم منظور خانباجی را نمی فهمیدم. دوباره اصرار کردم که به من لباس بدهم و گفتم: آخه خانباجی من با این لباس چه طور بخوابم؟ خوب شما که میخوای چند ساعت دیگه برام لباس بیاری الان بیار . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خانباجی عصبانی زیر لب لا اله الا الله گفت و مرا بیرون از مطبخ فرستاد و گفت: این قدر گیج نباش. الان نمیشه لباس عوض کنی برو اتاقت نیم ساعت به اذان برات تو حموم لباس میذارم. خانباجی در را به رویم بست و رفت. حرصم گرفت. من لباس می خواستم. در این لباس توری و پر کار و بلند راحت نبودم. با این همه پف لباس شب چه طور می خوابیدم؟ به اتاق نزدیک شدم. هنوز چراغ دستشویی روشن بود. با لب هایی آویزان وارد اتاق شدم و روی طاق نشستم. چادرم از شانه هایم سر خورد و کنارم افتاد. کمی بعد احمد وارد اتاق شد و در حالی که با دستمالی دست هایش را خشک می کرد در را بست و کنارم روی طاق نشست. پرسید: نمیخوای لباست رو عوض کنی؟ بعد دست برد پشتم تا زیپ لباسم را باز کند و گفت: بذار کمکت کنم. خودم را عقب کشیدم و با دلخوری گفتم: نکنید. از رفتارم جا خورد و گفت: آخه با این لباس که نمی تونی بخوابی مثل دختربچه ها اشکم سرازیر شد. با گریه گفتم: برام لباس نذاشتن که عوض کنم. رفتم از خانباجی لباس بگیرم از دستم عصبانی شد و بهم لباس نداد. احمد که از حرف من و گریه ام خنده اش گرفته بود با خنده و لحن کودکانه گفت: وای وای دختر کوچولوی من ... گریه نکن خوب اشکالی نداره من با همان گریه گفتم: آخه من که با این لباس نمی تونم بخوابم لباسم خراب میشه احمد با خنده به من نزدیک شد. سرم را بالا آورد. اشکم را پاک کرد و گفت: گریه نداره عروسک من میخوای من لباسم دربیارم بدم بپوشی راحت بخوابی؟ از حرف احمد آقا خجالت کشیدم. لب گزیدم و سر به زیر انداختم. احمد خندید و گفت: اشکال نداره می تونیم هم تا صبح بیدار باشیم نخوابیم. خوبه؟ موافقی؟ دستش را دور شانه ام حلقه کرد و شروع به شوخی کرد. این قدر جفنگ گفت که یخ من باز شد و به حرف های او با صدای بلند می خندیدم. تا سحر حرف زد و شوخی کرد. چشمم به ساعت افتاد و یادم آمد که خانباجی گفت قبل اذان برایم لباس می آورد. از جا برخاستم چادرم را دور سرم گرفتم. از احمد آقا عذرخواهی کردم و گفتم: من باید برم حمام اشکالی نداره شما کمی تنها باشید. او هم گفت نه و من از اتاق بیرون رفتم. همین که وارد زیر زمین شدم و خواستم چادرم را در بیاورم خانباجی جلویم سبز شد و گفت: دختر خجالت نمی کشی؟ صدای خنده هات کل حیاطو برداشته بود. قبلنا دخترا یکم شرم و حیا داشتن بلند نمی خندیدن دست پاچه شدم و یادم شد به خانباجی سلام کنم. شرمگین سر به زیر انداختم و گفتم: ببخشید خانباجی حواسم نبود _زین پس حواست باشه سنگین رنگین باشی این قدر هر هر کر کر راه نندازی وقتی شوهرت میاد صدا از اتاق تون نباید بیرون بیاد سه تا داداش مجرد داری اگه محمد امین یا محمد علی صداتو شنیده باشن که دیگه وای به حالته شرمگین سر به زیر انداختم. خانباجی به پشت سرم رفت تا کمکم کند لباسم را در بیاورم. همزمان سوال هایی پرسید که دلم می خواست زمین دهان باز کند و در آن فرو بروم. به سرعت وارد حمام شدم و سر و صورتم را حسابی با لیف و صابون شستم. در آینه به صورت دخترانه ام که به زور زنانه اش کرده بودند خیره ماندم. خانباجی به در حمام زد و گفت: دختر زود باش بیا بیرون سریع لباس پوشیدم و بیرون آمدم. خانباجی با حوله ای دم درایستاده بود. سریع حوله را روی سرم انداخت و موهایم را خشک کرد و گفت: این قدر طولش دادی الاناست که اذان بگن و آقاجانت بیدار بشه چارقدی را هم دور سرم پیچید تا سرما نخورم. چادرم را از سر جالباسی برداشتم و از پله های زیر زمین بالا رفتم. در حیاط چادرم را روی شانه ام انداختم و به طرف اتاق رفتم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ⛔️توهین نکنید برای اینکه عصبانیت تان را بدون سرزنش و توهین به طرف مقابل به زبان بیاورید از کلمه «من» استفاده کنید. به جای اینکه بگویید: ✖ «تو اعصاب من رو داغون می کنی! تو عذابم میدهی! درکم نمی کنی! تو نمی فهمی! تو همه چیز را تحمیل می کنی و…» 😵😨 ✔ بگویید: «من عصبانی هستم! حال من خوب نیست! من نمی توانم این تصمیم را قبول کنم! برای من سخت است با این مساله کنار بیایم.» ☺️👌🏻 به امتحانش میارزه؛ نه؟😉 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• +بابایی من میتلسم🥺 -‌- میدونم میترسی عزیزم ولی بابایی پیشته دخترم🫂❤️ پدر و مادرهای عزیز! کودکان‌باسه‌ترس‌طبیعی‌به‌دنیامیان: ¹: ترس از پدیده جدید و تازه ²: ترس از خالی شدن زیرپا و تـرس از بلندی.. ³: ترس از صدای بلند❤️‍🩹 حالا چیکار کنیم که نترسن؟!🤔 ⇦با بچه خودمون همدلی کنیم و بگیم که میدونم میترسی... ⇦بذارین در مورد ترسش باهاتون صحبت کنه.بپرسید چه کمکی میتونین انجام بدین... ⇦بهش اطمینان بدین مراقبش هستین و به او اطمینان دهید وقتی که خوابیده است به او سر میزنید و برق راهرو رو روشن بذارین... ⇦اگه از تنها خوابیدن میترسه مدتی رو کنار تختش باشین تا خوابش ببره (هرگز به بهونه ترسش کودک رو نیارین تو تختخوابتون) 🇯🇴 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•💚 تو باشی و من و😌 یک شب پاییز...🍁 ⃟ ⃟•❓چه می خواهم دگر هیچ و👌 دگر هیچ و دگر هیچ...😉 شیرین عزیزی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1968» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
🖤•• با عرض پوزش از کانالهایی که باهاشون تبادل گرفتیم... قلب هممون تحت فشاره خدایا به آبروی اهل بیتت و به خاطر مظلومی اون بچه های بیگناه عجل لولیک الفرج...💔
•𓆩📿𓆪• . . •• •• حضرت‌محمّد(ص): •°😇°•هركه با مردم چنان رفتار •°👀°•كند كه دوست دارد آنـان •°⚖°•با او رفتار كنند،عادل‌است . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩💍𓆪• . . •• •• من اونقدری دوستت دارم که سهراب سپهری میگه:↯ در رگهایش من بودم که می‌دویدم...🥺🫀 . . 𓆩‌توخورشیدےوبـےشڪ‌دیدنت‌ازدورآسان‌است‌𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💍𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• • پنـــج ساله برام خواستگار میاد، اما ازدواجم سر نمی‌گیره 😢 • بیست و هففففت سالمه، اما هنوز ازدواج نکردم 😫 • تا حالا پونزده تا خواستگار برام اومده، اما نشده ازدواج کنم 😭 برای خیلیا توی دوران قبل ازدواج 😢 یه مرحله وجود داره که خسته می‌شن! استرس خواستگاری کم نیست... اما توی این مرحله نکته‌ای که باید بهش توجه شه 💜👈 اینه: رو نخوریم 🍃 تحقیق نکردن درمورد خواستگار ⛅ راه ندادن خواستگار و امتناع از ازدواج 🍁 درنظر نگرفتن اولویت‌های مهم مثل اخلاق و ایمان، برای پاسخ دادن به خواستگار 🍂 عجله‌ی بیش از حد و شتابزدگی در تصمیم‌گیری 👆 اینها مواردی‌ هستند که می‌تونه در اثرِ خستگی پیش از ازدواج رخ بده و ما رو از تصمیم درست برای آینده‌مون، دور کنه در کنار صبر و تحمل، توی هر شرایطی 🌸 تصمیم عاقلانه 🌸 و توکل به خدای بزرگ برای ازدواج موفق، اهمیت داره... 💝 پس لطفا تا پیش از ازدواج !! ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪°
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🤠 چارلی چاپلین و عروسکی منتصب به ایشون . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 تو دوران بچگی هر وقت قهر می‌کردم و غذا نمی‌خوردم بعد مامانم می‌گفت: «ولش کنید حتما گرسنه‌ش نیست» یک خنجر به سمت قلبم پرتاب می‌شد😞 | | . . •📨• • 723 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• حضرت‌ رضا ( ع‌ ) همیشه‌ به‌ اصحاب‌ خود مى‌فرمود : بر شما باد به‌ اسلحه‌پیامبران‌ . گفته‌ شد : اسلحه‌ پیامبران‌ چیست‌ ؟ فرمود : دعا🙏 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_بیست‌وششم خانباجی عصبانی زیر لب لا اله الا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با خودم گمان می کردم که از فرصت استفاده کرده و خوابیده و حالا من چه طور باید او را صدا بزنم و بیدارش کنم اما همین که در اتاق را باز کردم و پرده را کنار زدم دیدم مشغول نماز است. هنوز تا اذان صبح مانده بود. به گمانم نماز شب یا نماز مستحبی دیگری می خواند. خودم را درست و حسابی خشک نکرده بود و باد پنکه سقفی اتاق باعث شد کمی سردم شود. به طرف رختخوابی که گوشه اتاق پهن شده بود رفتم. روی تشک نشستم و لحاف قرمز رنگ را دور خودم پیچیدم. گرم شدم و چون تمام شب را بیدار بودم چشمانم کمی سنگین شد و همان طور نشسته خوابم برد. نمی دانم چقدر خوابیدم اما او که صدایم زد بیدار شدم. هوا کمی روشن شده بود. وقتی خواب بودم انگار فراموش کرده بودم که دیشب چه اتفاقی افتاده است و او حالا محرم و شوهرم است. اول که چشم باز کردم و او را روبرویم و دستش را بر شانه ام دیدم ترسیدم و قلبم به شدت می تپید اما کم کم یادم آمد. سریع از جا برخاستم و به حیاط رفتم. با آب حوض وضو گرفتم، به اتاق برگشتم و نماز خواندم. او در گوشه اتاق نشسته بود و قرآن می خواند. نمازم را که تمام کردم همانطور سر جانمازم نشستم. کمی ذکر گفتم و بعد ساکت نشستم و به او چشم دوختم. احمد قرآن را بست، بوسید و بر روی طاقچه گذاشت. لبخندی به من زد، از جا برخاست و روبروی آینه ایستاد. از داخل جیب کتش که روی طاقچه بود شانه ای در آورد و موهایش را مرتب کرد. کمی عطر زد و بعد مشغول بستن کراواتش شد. هوا روشن شده بود. بوی اسپند داخل حیاط پیچید. هر روز صبح موقع طلوع آفتاب خانباجی در حیاط اسپند دود می کرد. صدای خانباجی از پشت در اتاق به گوشم رسید که صدایم می زد .از پنجره سلام دادم. جواب سلامم را داد و گفت: تو مهمانخانه سفره پهنه. آقاجان و مادرت هم منتظر شما هستند که با هم صبحانه بخورید. _چشم الان میآییم. احمد کتش را پوشیده بود. تمیز و مرتب و آراسته کنار آینه ایستاده بود و با نگاهی محبت آمیز خیره ام شده بود. به سمت رختخواب رفتم. تشک و لحاف را جمع کردم و گوشه اتاق گذاشتم. جلوی آینه ایستادم و چارقدم را مرتب کردم. جرات نکردم آن را در بیاورم هم خجالت کشیدم هم ترسیدم احمد موهای شانه نخورده و در هم گره خورده ام را ببیند و در نظرش دختری شلخته جلوه کنم خصوصا که دیدم او چقدر وقت گذاشت تا جلوی آینه خودش را مرتب کند. به سمت در رفتم و تعارف کردم تا خارج شود. او هم آرام لپم را کشید و لبخند زنان از اتاق خارج شد. جلوی مهمانخانه که رسیدیم خانباجی را دیدم که با سینی چای به سمت مهمانخانه می آید. احمد سلام و احوالپرسی گرمی با او کرد و تعارف کرد اول او وارد شود مرا هم جلو انداخت و خودش یا الله گویان بعد از من به اتاق آمد. آقاجان، مادر و محمد علی سر سفره نشسته بودند. محمد امین و حمیده همیشه در اتاق خودشان و جدا صبحانه و غذا می خوردند و امروز هم نیامده بودند. من با سری پایین و خجالت زده سلام کردم و کنار سفره ایستادم ولی احمد خیلی گرم و صمیمی احوالپرسی کرد و با محمد علی دست داد و کنار من ایستاد. آقاجان تعارف کرد بنشینیم و من هم با شرم کنار احمد بر سر سفره نشستم. خانباجی هم سمت دیگرم نشست و استکان های چای را جلوی مان گذاشت. محمد علی دقیقا روبرویم بود و نگاه سنگینش را حس می کردم ولی آقاجان طوری رفتار می کرد انگار که احمد سال هاست با ماست و غریبه نیست. ‌‌‌آقاجان که هر جمعه صبح برای دعای ندبه به مسجد می رفت از خانباجی پرسید: شما هم میایید بریم مسجد؟ . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خانباجی استکان چایش را سر کشید گفت: نه آقا امروز کلی کار دارم. یکم دیگه خواهرام میان خونه رو جمع کنیم. شما برید التماس دعا. آقاجان گفت: شرمنده همه زحمت های قبل وبعد مراسم افتاد رو دوش شما خانباجی گفت: این چه حرفیه آقا وظیفه است. محمد علی سریع از سر سفره بلند شد تشکر و خداحافظی کرد تا برود. مادر در حالی که لقمه ای را که برای آقاجان درست کرده بود را در دست آقاجان می گذاشت پرسید: کجا با این عجله بشین صبحانه تو بخور محمد علی گفت: ممنون خوردم با بچه ها قراره بریم کوه های خلج تا غروب بمونیم. مادر گفت: نمیشه بری محمد علی جا خورد. آمد نشست و علت را پرسید. مادر گفت: دیشب خانم والده احمد آقا وعده گرفتن امشب بریم خونه شون برای پاگشای رقیه محمد علی گفت: حالا چه عجله ایه؟ نمی شد بندازن برای چند شب دیگه هفته دیگه مادر لب گزید و با چشم و ابرو به احمد اشاره کرد که زشت است. آقاجان گفت: نه باباجان، نمیشه احمد آقا فردا راهی سفرن تا ده دوازده روزی کارش طول می کشه واسه همین گفتن امشب بریم که تاخیر نیفته. محمد علی گفت: آخه من نمی دونم مطمئن نیستم زود برگردم. پس شماها برین از طرف من عذرخواهی کنید. مادر دوباره با چشم و ابرو به احمد آقا اشاره کرد و لب گزید و گفت: عه ... نمیشه زشته بعدشم دیشب عقد خواهرت بوده الان کلی کار روی سرمون ریخته وقت کوه رفتن نیست. بذار واسه هفته دیگه محمد علی با اعتراض گفت: مادر جان اون روزی که ما قرار خلج رو گذاشتیم هنوز صحبت خواستگاری رقیه هم نبود چه برسه به عقدش نمیشه این همه برنامه و قرار مدارو بهم بزنم. آقاجان گفت: باشه بابا جان برو ولی قبل غروب این جا باش. ما نماز مغرب بخونیم راه می افتیم بریم. دیر کنی کلاه مون میره تو هم. محمد علی خوشحال از جا برخاست و گفت: چشم آقاجون قبل غروب خونه ام. به سمت در رفت خداحافظی کرد و رفت. مادر به آقاجان اعتراض کرد و گفت: آقا چرا قبول کردین؟ اگه دیر بیاد چی؟ آقاجان گفت: غصه نخور خانم جان. پسرم مرد شده سرش بره قولش نمیره. ان شاء الله زود میاد و همه با هم سر وقت میریم و شرمنده خانواده حاج آقا صفری نمیشیم. احمد از خوردن دست کشید و تشکر کرد. هرچه مادر اصرار کرد باز هم بخورد تشکر کرد و گفت سیر شده است. کم کم سفره را جمع کردیم که آقاجان کنار احمد آقا نشست . احمد رو به آقا جان گفت: آقاجان شرمنده می دونم پر روئیه و رسم نیست ولی خودتون که در جریان هستین من فردا میرم تبریز و تقریبا دو هفته ای نیستم. میشه اجازه بدین من و خانومم ... من و دخترتون امروز با هم بریم حرم و بعدش یکم با هم بگردیم؟ آقاجان یک نگاهی به من و بعد او کرد. من که مشغول پاک کردن سفره بودم از خجالت سرخ شدم و سر به زیر انداختم و با عجله بیشتری سعی کردم سفره را جمع کنم. احمد گفت: اگه اجازه بدین ممنون میشم. قول میدم تا حدود ساعت 1 دخترتون خونه باشه. پدر کمی به او، بعد به مادر و خانباجی نگاه کرد و بعد گفت: پسر جان خودت که می دونی مرسوم نیست دختر پسر تازه عقد کرده باهم برن بیرون اونم تنها ولی چون تویی و کامل می شناسمت و خاطرت برام خیلی عزیزه اجازه میدم ولی دیر تر از یک دیگه نیایین قبل ساعت 1 رقیه بایدخونه باشه . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•