..|🍃
#طلبگی
…|👤تا در #فکر آنے کـہ
✨ چه بخورم که خلق را خوش آید،
✨و چه بگویم که خلق را خوش آید،
✨به #مقصود نخواهے✖️ رسید.
#شـہیدآیتاللهدستغیبرحمةاللهعلیه
#مـنـبـع: قـــلبسـلـیـم
•• @asheghaneh_halal ••
..|🍃
🍒•| #دردونه |•🍒
پدر و مادر آگاه توجه ڪنید👇
🔺سلام کردن به یک غریبه برای
ڪودڪ درونگرا
ڪمی سخت است😣ممکن است
مردم به او سلام بدهند اما جوابی
نشوند.
این به معنای بی ادبی
ڪودڪ شما نیست. ❌
بجای سرزنش یا توبیخ و
بی ادب خطاب ڪردن ڪودڪ
👈 به او یاد بدهید که با یک #لبخند
یا #تکان_سر هم می تواند جواب سلام را بدهد😊
#نڪاتریزوتربیتےفرزندپرورے☺️👇
🍒•• @asheghaneh_halal
1_84170750.mp3
3.93M
---
💙💎
---
#ثمینه
یھ شب تو روضھ ،
با چشم خیس😢••
دلم صدایۍ شنید آقا💗••
یکۍ تو گوش رفیقش گفت↯
بازم منو طلبید آقا😇••
#شب_جمعھ🌹
#پیادھ_روۍ_اربعین🍃
#سید_مجید_بنےفاطمھ🎤
---
💙💎 @Asheghaneh_halal
---
•[ #سین_مثل_سپاه💚💪]•
سرلشڪر رشید:
قدرت دفاعی و تهاجمی ایران 💪
برای متجاوزین غافلگیرکننده است✌
#بعله_اینجوریاس😎
دشمن پرتلاش😏:
ذولفقار خشم حیدر را به یاد خود بیار
خاطرات فتح و خیبر را به یاد خود بیار
اینقدر از گنبد آهن که داری دم مزن
ماجرای کندن در را به یاد خود بیار
مرداݩ ݕے ادݞــا😌👇
•[🇮🇷]• @asheghaneh_halal
[• #شهید_زنده •]
|🛣| جادهها همیشہ هموار و صاف
نیستند،
|🚧| گاهے مسئولین راهنمایي و رانندگے براے جاده دست انداز درست میکنند،
|🚫| چرا ڪہ راننده را هوشیار و به
خطر آگاه میکند،
|👌|مشڪلات و مصائب در زندگے نیز
اینگونه هستند.
🍃.•ازدستاندازهاےزندگےنترسید!☺️
•• #تلنگرانـہ
•• #حجتالسلامماندگارے
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
💔🍃
🍃
#خادمانه
السلام علے عشاق حسین(ع)✋
السلام علے زائرینِ ارباب✋
دلداده هاے پسرفاطمه ڪجان؟!
امشب راس ساعت 23:15
یکم دلاتوی پاکتونو بهمون قرض بدید
میخوام حوالے دلاتون روضه ارباب به پاڪنم...
جنس این دعوتنامه فرق میکنه ها
دعوتنامه از طرف پسرفاطمس💔
مجلس؛ مجلس خودشه
زووم میکنه رو دلاے شکسته..
وضو بگیر و مخلصانه بیا
دست خالے برت نمیگردونه..
•• یڪ چله برای شما ناله سردهـم
تا مُحرمت شوم مَحرمت حسین💔
🍃 @heiyat_majazi
💔🍃
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
😍]•سیگده من خوسمل شدم
☺️]•املوز بابایی ملخصی گلف
😇]•منو بلد آلایسگاه موهامو توتاه تلدم
😌]•نازشدم خانوم سدم
😎]•قربون شما برم من جیگـــرخـــانــــوم😚
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وشصت_وهفت علی دم بیمارستان بود. شاهرخ درست حدس زده بود. قیافه گرف
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وشصت_وهشت
- از نتیجش. آرامشی که اون داره کمتر کسی داره. همه تلاش می کنن که به آرامش برسن و وقتی یکی توی این سن کم اینقدر آروم باشه یعنی کوتاهترین فاصله رو طی کرده
- ولابد اون کوتاهترین مسیر دین و دینداریه؟
- مشکل تو با دین چیه؟
- به نظر من دین آدمو محدود می کنه. آزادیت رو می گیره. نمی تونی اونجور که دوست داری زندگی کنی
- قبول دارم که دین آدمو محدود می کنه اما مسئله اینجاست که آیا همه محدودیت ها بده؟ایستادن پشت چراغ قرمز، بستن کمربند، سرعت مجاز ... همه و همه آدمو محدود می کنه اما در عوض سلامتی و امنیت رو بهت میده. قطاری که از ریل خارج شده شاید رها باشه اما هرگز به ایستگاه نمی رسه. دین یعنی قانون. اگر بی قانونی خوبه پس چرا آدم ها اگر کسی بهشون تعرضی بکنه شاکی میشن؟ پس محدود کردن دزد و قاتل کار بدی نیست. فرق دین با قوانین جامعه اینه که دزد و قاتل درون تو رو کنترل می کنه تا تبدیل به کسی نشی که جامعه بخواد به زور بهت دستبند بزنه و حبست کنه
- یعنی تو می خوای بگی همه آدمها دزد و قاتل ان؟
-کسی که با رفتارش آرامش خودش و اطرافیانش رو سلب می کنه دزدی نکرده؟ کسی که خوبی های خودش رو از بین می بره قاتل نیست؟ ما فقط به ظاهر نگاه می کنیم. مشکل از درونه اما خودمون رو گول می زنیم و به جای درست کردنش انکارش می کنیم
- اما خیلی ها دین ندارن اما همون آرامشی رو دارن که هادی داره دارن
- هرکسی در درونش قدرت تشخیص خوبی و بدی رو داره. دین که یه اتفاق فضایی نیست. فقط یه نقشه است که به قطب نمای درونت کمک می کنه. اگر نقشه نباشه بازم قطب نما جهت شمال رو نشون میده فقط ممکنه به جای راه کوتاه مسیر های طولانی و پرپیچ و خم رو انتخاب کنه
- پس قبول داری که بدون دین هم میشه به مقصد رسید
- اگر دین نباشه ممکنه مجبور باشی کیلومترها شنا کنی تا به مقصد برسی ولی دین یه بلیط هواپیما برات می گیره و در عرض یک ساعت تو رو از اقیانوس رد می کنه. نگفتم تنها راهه گفتم کوتاهترین راهه. هزینه کمتر سود بیشتر. این بده؟
- خب شاید یکی بخواد شنا کنه!
-حرف خنده داریه! آره شاید شنا کردن هم جواب بده اما مسئله اینجاست که تو اونقدر وقت نداری که با آزمون و خطا به نتیجه برسی. هیچ کس دنبال راه طولانی و پر دردسر نمیره
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وشصت_وهشت - از نتیجش. آرامشی که اون داره کمتر کسی داره. همه تلاش
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وشصت_ونه
شروین نگاهی به شاهرخ که همانطور با گوشی ور می رفت حرف می زد انداخت و دوباره سرش را به طرف خیابان برگرداند. شاهرخ سربلند کرد و کمی با نگاهش در پیاده رو جستجو کرد و گفت:
- اینجا نگه دار باید یه چیزی بخرم
تا ساعت چهار اکثر کارها تمام شده بود. شروین و شاهرخ دم بیمارستان منتظر علی بودند. بالاخره سر و کله اش پیدا شد.
- من با ماشین خودم میام
- سوار شو بریم. به اون لگن هم می گن ماشین؟
- خب اگه با شما بیام ماشین خودم می مونه. اونوقت صبح بدون ماشین می مونم
شاهرخ با لحنی خاص گفت:
- تو هم مثل بقیه با وسایل نقلیه عمومی بیا
و کلمه وسایل نقلیه را چنان با لحن ادبی گفت که بالاخره علی رضایت داد سوار شود.
- نکته آموزشیش بود؟
- دقیقاً! با اون پراید داغونت آبروی ما رو هم می بری
- حالا وقتش می شه برای همین لگن التماس کنی
قبل از اینکه شاهرخ جوابی بدهد شروین گفت:
- شاهرخ؟اگر ماشین نبود کافیه اشاره کنی
شاهرخ و علی که هر دویشان دهانشان از این طرفداری غیرمنتظره باز مانده بود نگاهی به هم انداختند.شاهرخ خودش راجمع و جور کرد.
- واووو! حال کردی؟ دیگه برام کلاس نذار
بعد با قیافه ای جدی رو به شروین ادامه داد:
- قربون دستت شروین. فردا اون بنز رو بیار. یه جلسه کاری مهم دارم
شروین دنده را عوض کرد و گفت:
- حالا من یه چیزی گفتم. جنبه داشته باش
علی خنده اش گرفت ولی آمبولانسی که از کنارش رد شدباعث شد خنده اش فروکش کند. شاهرخ برگشت چیزی بگوید که دید علی ساکت شده و توی فکراست.برای اینکه اذیتش کند گفت:
-زندگی پر از ناامیدیه. خیلی بهش فکر نکن
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وشصت_ونه شروین نگاهی به شاهرخ که همانطور با گوشی ور می رفت حرف می
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وهفتاد
علی که انگار حرف شاهرخ را نشنیده باشد گفت:
-یاد هادی افتادم. وقتی صبح باباش رو آوردن رنگش پریده بود. یکی دوبار نزدیک بود از حال بره. باباش سکته کرده بود. هرچی شوک زدیم فایده نداشت و آخرش...
مونده بودم چطور بهش بگم. وقتی فهیمد عکس العمل خاصی نشون نداد. ولی از چشماش معلوم بود حالش خرابه. گفت می خواد با باباش تنها باشه. با اینکه می ترسیدم ولی گذاشتم بره تو و خودم جوری که نفهمه از پشت در حواسم بهش بود. بالای سر باباش ایستاد، دست گذاشت روی سرش و پیشونیش رو به پیشونی باباش چسبوند. برخلاف تصورم خیلی آروم خداحافظی کرد
شاهرخ کمی به علی خیره ماند و بعد برگشت. با یادآوری غم هادی همه ساکت شدند. شروین از آینه بغلش می توانست اشک های علی را ببیند...
خانه شلوغ بود. صدای گریه و قرآن با هم مخلوط شده بود. علی از یکی از جوانهایی که توی حیاط بودند پرسید:
-ببخشید، آقا هادی کجان؟
-توی اتاق خودشون هستن. مهمون دارن
- کدوم اتاق؟
پسر به گوشه ای اشاره کرد و گفت:
-اونجا. اما گفتن فعلاً کسی نیاد
علی از پسر تشکر کرد و متعجبانه رو به شاهرخ گفت:
- مهمون خصوصی؟ مشکوک میزنه!
شاهرخ به اتاق نگاه کرد. یکدفعه حالش عوض شد. علی که قیافه شاهرخ را دید گفت:
-چی شد ؟
-نمی دونم چرا دلشوره دارم
خودش را گوشه حیاط رساند و توی سایه به دیوار تکیه کرد . علی و شروین روبرویش ایستادند.
- چت شد یه دفعه؟
شاهرخ سری تکان داد و گفت:
-نمی دونم. حالم خوب نیست
و نگاهش رابه در اتاق دوخت. نمی دانست چرا این اتاق اینقدر برایش مهم شده! دلشوره مرموزی بود. انگار قرار بود خبر مهمی بشنود! علی دستش را گرفت تا نبضش را بگیرد. یکدفعه در اتاق باز شد. دلشوره اش تبدیل به حالتی عجیب شد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
[• #مجردانه♡•]
//💞
برخے روانشناسان توصیه مےڪنند با مردے ازدواج ڪنید ڪه خواهر دارد و یا با مادرش رابطه اش عالیست !چون او با دنیاے زنها بیشتر اشنا شده و احتمال اینڪه از شما توقعات غیرمنطقے داشته باشد ڪمتر از بقیهے مردان است. البته نه در حدے ڪه شمارو ول ڪنه و وابسته اونها باشه.
//💞
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
[• #ویتامینه ღ •]
🍃•|•ڪدام حرف ها را
نباید به شوهرتان بگویید•|•🍃
•💟•مردها در بسيارے
از مواقع به خاطر اشتباههاے
خانوادهشان شرمنده مےشوند اما
وقتے خط و نشان ڪشيدنهاے همسرشان
را مےبينند و احساس مےڪنند در دعواهاے
زن و شوهرے مظلوم واقع شدهاند، تصميم
به انڪار اشتباههاے خانواده خود و
جبهه گرفتن در برابر حرفهاے
همسرشان مےگيرند...
•💟•آنها به اين فڪر
نمےڪنند ڪه رفتار خانوادهشان
درست بوده يا نه، بلڪه تنها مےخواهند
در يڪ بحث زن و شوهرے بازنده نباشند.
اگر نمےخواهيد حمايت همسرتان را از دست
دهيد، شڪايتهاے هر روزهتان از
اشتباههاے خانوادهاش را بر
سرش آوار نڪنيد.
•💟•يڪ توصيه مفيد...
حساب خانواده همسرتان را از
او جدا ڪنيد و تا زمانے ڪه اشتباهے
را در رفتار شريڪ زندگےتان نديدهايد،
بهخاطر خطاهاے ديگران او را مجازات نڪنيد.
#اینرسمشہ...😌✌️
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
..|🍃
#طلبگی
..|✨حرم مطهر حضرت #امام_رضا علیهالسلام نعمت بزرگ و گرانقدری است که در اختیار ایرانیهاست، عظمتش را خدا میداند، بهحدی که #امام_جواد علیهالسلام میفرماید:
🍃«زِیارَةُ أَبی أَفْضَلُ مِنْ زِیارَةِ الْحُسَینِ علیهالسلام لأِن الْحُسَینَ علیهالسلام یزُورُهُ الْعامةُ وَ الْخاصةُ، وَ أَبی لایزُورُهُ إِلا الْخاصةُ؛
زیارت پدرم از زیارت امام حسین علیهالسلام افضل است، زیرا امام حسین علیهالسلام را عامه و خاصه زیارت میکنند، ولی پدرم را جز خاصه (شیعیان دوازده امامی) زیارت نمیکنند».🍃
لذا #کرامات از ضریح آن حضرت بیشتر از ضریح امام حسین علیهالسلام ظاهر میشود. بنابراین، ایرانیها باید نعمت حرم حضرت امام رضا علیهالسلام را که زیارت آن برایشان فراهم است، مغتنم بشمارند.
#مـنـبـع: در محضر بهجت، جــ۱ـ، صــ۳۲۸ـ
•• @asheghaneh_halal ••
..|🍃
••🕊••
#چفیه
گـم میشوم میان
دلتنگےهایم
و محـو
نگاهت ڪه مشتاقانه
پرواز را
به انتظار نشسته اے...•💔•
#همسرانشهدا
#دلتنگے
•• @Asheghaneh_halaL ••
••🕊••
😜•| #خندیشه |•😜
تُپـــل خان☝️:)
دوســـت دارم به ایران بـــروم!☺️
داداش قبــل از تو خیلیــها آرزو داشتن
بیـــــان ایران✋
امــــا برو تحـــقیق ڪنـ ببین الان ڪجان!
اصلا چرا راه دور بریم😁
همـــین ربع پهــلوی✋
هر هفتـــهـ قرار میزاره
چهــارشنبه بــــیاد ایران😂
امـــا بیشتــــر تو خواب مےبینه!👊
تـــو هم بخواب!
حتمـــا آرزوت برآورده میشه!😅
[ وزیـــر امور خارجه فعلے]
رئیس سازمان سیا اسبق😉
سیاست در طنزترین حالت ممڪن اینجا😎👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #شهید_زنده •]
••🏃اهل مسابقه هستی؟!
••🍃میخوای بدونی چطور میشه
برنده شد؟!😃
••📲اوصیکم بدانلود👌☺️
#برندهشو
#استادپناهیان
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وهفتاد علی که انگار حرف شاهرخ را نشنیده باشد گفت: -یاد هادی افتاد
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وهفتاد_ویک
احساس کرد ممکن است هر آن قلبش از جا کنده شود. نگاهش را به پائین در دوخته بود. پایی را دید که از اتاق بیرون آمد. نگاهش را بالا برد. به صورت مرد که رسید احساس کرد آفتاب توی چشمش افتاده. مجبور شد چشم هایش را ببندد. وقتی نور کم شد و توانست چشمش را باز کند مرد را دید که پشت به او ایستاده بود. مردی متوسط القامه و تقریباً چهارشانه. موهایی مشکی و تقریباً بلند که به زحمت به یقه پالتویش می رسید. احساس می کرد هیچ صدایی را نمی شنود. انگار جز او و آن مرد کسی در حیاط نبود. احساس غریبی داشت. با اینکه چهره مرد را نمی دید اما احساس می کرد که سالهاست او را می شناسد. می خواست جلو برود اما نمی توانست. توان حرکت نداشت. گویی پاهایش به زمین چسبیده بود. مرد به راه افتاد. غیر از هادی پیرمردی هم همراهشان بود. چهره پیرمرد هم پیدا نبود. هر سه به طرف در رفتند. دوست داشت مانع رفتنش بشود. داد می زدتا مگر بایستد اما صدایی از گلویش بیرون نمی آمد. چند قدمی که رفتند مرد ایستاد. ضربان قلب شاهرخ بیشتر شد.
- کاش برگردد
این تنها چیزی بود که در ذهنش تکرار می شد. اما مرد برنگشت. تنها سرش را برگرداند. دوباره خورشید....
این نور لعنتی مانع دیدن می شد. این موقع روز خورشید از کجا آمده بود؟
تنها چیزی که دید چشمان مرد بود. چشمانی درشت و مشکی با ابروانی مردانه و به هم پیوسته. نگاهش سنگین بود. نفسش به شماره افتاده بود. یکدفعه چیزی در درونش احساس کرد. انگار کسی با او حرف می زد، اما خیلی کوتاه. دیگر نتوانست طاقت بیاورد. در سرش احساس دوران می کرد. چشمانش سیاهی رفت. دستش را دراز کرد. ناگهان زانوهایش شل شد و اگر علی نگرفته بودش با صورت روی زمین افتاده بود....
هادی وارد اتاق شد. شاهرخ انتهای اتاق نشسته بود. دست راستش را روی زانوی خم کرده اش گذاشته بود و سرش را روی آن گذاشته بود. پای چپش دراز بود و با دست چپش لیوان آبی را که کنارش روی زمین بود گرفته بود. هادی را که دید پایش را جمع کرد. مدتی به هادی خیره ماند و دوباره سرش را برگرداند.
- اون کی بود هادی؟
- یه مهمون. اومده بود فوت بابارو تسلیت بگه
شاهرخ که به نظر می آمد هنوز از اتفاقی که افتاده شوکه است گفت:
- وقتی نگام کرد احساس کردم داره باهام حرف می زنه. درست یادم نیست اما یادمه وقتی شنیدم خوشحال شدم. می خواستم بیام جلو اما پاهام حرکت نمی کرد. نگاهش خیلی سنگین بود
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وهفتاد_ویک احساس کرد ممکن است هر آن قلبش از جا کنده شود. نگاهش را
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وهفتاد_ودو
بعد نگاهش را به طرف هادی چرخاند، چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- احساس کردم مدتهاست میشناسمش
هادی لبخندی زد و جلو آمد ...
علی و شروین بیرون،دم ایوان و روبروی در اتاق منتظر ایستاده بودند. هادی که بیرون آمد از ایوان کوتاه بالا رفتند.
- چی شد؟ حالش خوبه؟
هادی سر تکان داد.
- آره خوبه
شروین می خواست وارد اتاق شود که هادی مانع شد:
- بهتره تنها باشه
صدایی از اتاق می آمد. شبیه صدای گریه بود. از شیشه رنگی و مات در اتاق نگاهی به داخل انداخت. شاهرخ را دید که خم شده بود . دست هایش را روی زمین گذاشته بود، سرش را پائین انداخته بود و از شدت گریه بدنش می لرزید. با نگرانی به اتاق اشاره ای کرد و گفت:
-داره گریه می کنه؟ چی شده مگه؟
-چیزی نیست، حالش خوب می شه. بفرمائید بریم اون طرف
- اما ....
- گفتم که حالش خوب میشه. نگران نباش.... بفرمائید
علی نگاهی به هادی کرد و هادی که گویا متوجه سوال علی شده بود سری به علامت تائید تکان داد. شروین هر چند دلش نمی خواست اما مجبور بود همراه هادی و علی به اتاق آن طرفی برود ....
وقتی که بر می گشتند شاهرخ ساکت بود. توی صندلی ماشین فرو رفته بود و سرش را تکیه داده بود. چشم هایش را بسته بود. مثل کسی بود که صحنه ای باور نکردی را دیده و لحظات سنگینی را تجربه کرده باشد. وقتی علی پیاده شد تنها لبخندی بی رمق زد و خداحافظی کوتاهی کرد. انگار در دنیای دیگری بود. دم در که پیاده اش کرد پرسید:
-می خوای امشب بمونم اینجا؟
شاهرخ مدتی مات به شروین خیره شد بعد با جواب هایی منقطع جواب داد:
- نه .... نه... ممنون، تو برو
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وهفتاد_ودو بعد نگاهش را به طرف هادی چرخاند، چشمانش را تنگ کرد و گف
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وهفتاد_وسه
- مطمئنی حالت خوبه؟
-آره خوبم. نگران نباش. شب بخیر
شروین زیر لب جواب داد.
- شب بخیر
در تمام مسیر فکر می کرد که چه چیزی شاهرخ را اینطور کرده است اما هرچه فکر می کرد کمتر نتیجه میگرفت. تمام وقایع را مرور کرد اما هیچ چیزی به ذهنش نرسید. فقط یک چیز را مطمئن بود، هرچه بود مربوط به همان موقعی بود که با علی روبروی شاهرخ ایستاده بود. اینقدر غرق در فکر شده بود که نزدیک بود به ماشین جلویی اش بزند.
*
اگر پیروان ما - كه خدای آنان را در فرمانبرداری خویش توفیق ارزانی بدارد - براستی در راه وفای به عهد و پیمانی كه بر دوش دارند، همدل و یكصدا بودند، هرگز خجستگی دیدار ما از آنان به تأخیر نمیافتاد و سعادت دیدار ما - دیداری بر اساس عرفان و اخلاص از آنان نسبت به ما - زودتر روزی آنان میگشت.
از این رو (باید بدانند كه) جز برخی رفتار ناشایسته آنان كه ناخوشایند ما است و آن عملكرد را زیبنده اینان نمیدانیم، عامل دیگری ما را از آنان دور نمیدارد.
امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف)
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒