eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚 📚 🌸 🌺 °•○●﷽●○•° به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم. راننده ماشینُ استارت زدو حرکت کرد. بقیه بچه های سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن. تو شلوغیا چشَم خورد به بابای همون دختره. دلم نمیخواست باهم هم کلام و هم نگاه شیم. انقدر نگاش نافذ بود که حس میکردم همه ی مغزمو میخونه از یه طرفم حس میکردم دختره جریان اون شب هیئت و برا باباش تعریف کرده که اینجوری سنگینه به هر حال برای اینکه قضیه عادی جلوه کنه دستمو گذاشتم رو شونه محسن و _بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم که شاعر میفرماد "لحظه به لحظه ی تو خنده به گریه ی چشمامه" حالام که "جاده خالی شهر خالی هوووووووو" محسن که دیگه روده بر شده بود از خنده گف +حاجی بابای دختره پیاده شد از ماشین هیس اومد جلو دستمو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو ! چقدر عصبانی یه چیزی گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین و نشست که محسن هولم داد تو حسینیه و +یالا حاجی رف حالا تعریف کن جریانشو با دیدن ریحانه خودشو جمع کرد. _من چه میدونم قرار بود ریحانه تعریف کنه ریحانه سرشو انداخت پایینو +چیو _قضیه همین دختره +الان شما سوژش کردین یعنی؟ محسن گف +بابا خودش سوژس دیگه نیاز نداره که ما سوژش کنیم با حرفش عصبانی شدم‌ ابروهام گره خورد تو هم زدم‌پسِ گردنش _راجب یه دخترِ غریبه که شناختی ازش نداریم اینجوری حرف نزن!! +بله فرمانده! _خجالتم که نمیکشی رومو کردم سمت ریحانه و _خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟ +اها ببینین این باباش قاضیه خیلی کله گندن. پولدارم که هستن ماشالله ولی باباش زیاد مذهبی نیست ریلکسه کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد ولی خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار نظر من اینه ما باید رفتارمون جوری باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد میگن باباهه قاضیِ خوبیه ها مرد بدی نیست ولی خب شخصیتش اینجوریه سرمو تکون دادمو _که اینطور محسنم سرشو به تبعیت از من تکون داد +میخاین عاشقِ من شه؟ نظرتون چیه؟ اینو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستمو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جارو برقی شد روح الله هم از اتاقِ سیستم صوتی اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه‌ چقد ذوق میکردم میدیدمشون. چه زوجِ خوبی بودن‌ مشغول حرف زدن شدن که داد زدم _هی دختر کارتو درست انجام بده روح الله که تازه متوجه حضور من شد خندیدو اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذیو پرت کردم سمتشو _نیا اینجا مزاحمم نشو میخام بخوابم با این حرفم راهشو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن منم چشامو از خستگی رو هم گذاشتم ولی صدای جارو برقی اذیتم‌میکرد بعد چند دقیقه روح الله و محسن دوباره اومدن تو و مشغول نظافت شدن فکر این دختره از سرم نمیرفت با این اوضاعی که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتی داشت حوصلم سر رفته بود ازمحسن و روح الله و بقیه بچه ها خداحافظی کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن از هیئت بیرون رفتمو یه راس حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم وضعیت مالیِ خوبی نداشتیم ولی چون همیشه تو جاده بودم تهران شمال یا شمال تهران بابا میگفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته‌ به هر حال بهتر از پراید بود دزدگیر ماشینو زدمو نشستم توش‌ ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین _نمیری خونه شوهرت +نه بابا چقدر اونجا برم استارت زدمو روندم سمت خونه‌ تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علی و زنداداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن بعد چند دقیقه رسیدم ریحانه پاشد درو باز کرد ماشینو بردم تو حیاط و پشتش ریحانه درو بست و یه راست رفتیم بالا فاطمه حال دلم خوب شده بود اشکام باعث شد خیلی سبک شم گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یخورده درس بخونم دوساعت مفید به درس خوندن گذشت یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم و نچیدم یه نگاه به ساعت انداختم ۴ بود. خب کلی وقت داشتم هنوز دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم اینستاگرامم و باز کردم تا صفحه اش و باز کردم‌ عکس محمد و دیدم محسن پست گذاشته بود خواستم کپشن و بخونم که اون پست پایین رفت و عکسای دیگه بالا اومدن پیح محسن و سرچ کردم انگار عکس و تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن همون لباسا تنش بودهمون مدل مو هم داشت وقتی متن و خوندم فهمیدم که تولدشه محسن بهش تبریک گفته بود با یه ذوق عجیب رفتم تو پیجش ببینم خودش چی گذاشته هیچ‌پست جدیدی نذاشته بود رفتم پستایی ک محمد توشون تگ شده رو ببینم ۱۰ تای اولی یا عکس محمد بودن یا عکس محمد به همراه چند نفر همشون تولدشو تبریک گفته بودن و براش آرزوی شهادت کردن بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° وااا اینهمه دعا چرا چیز دیگه ای از خدا نمی خواستن براش. همینطوری مشغول گشت زدن بودم که دیدم یه پست ب پستاش اضافه شده با هیجان منتظر موندم بازشه چهره اش مثه همیشه تو عکس مشخص نبود ولی کیکش مشخص بود انگار خم شده بود و داشت فوتش میکرد دوست و رفیقاشم دورش بودن چجوریه اینهمه رفیق داره و اینهمه آدم دوسش دارن ؟ بنظر آدم معاشرتی واجتماعی نمیاد . از دوستاش تشکر کرده بود. آخر پستشم نوشت " آرزوی روز تولدمو شهادت مینویسم " خب پس خودشم از خداش بود براش شهادت بخوان دوباره رفتم تو پستایی که تگش کرده بودن از همشون اسکرین شات گرفتم گفتم شاید پاک کنن پستارو میخواستم عکساشو نگه دارم خیلی برام جالب شده بود به شمع تولدش دقت کردم زوم کردم‌روش نگام ب شمع دو و شیش خورد عه بیست و شیش سالشه فکر میکردم کوچیک تر باشه تو ذهنم حساب کردم ک چقدر ازم بزرگتره. من ۱۸ بودم و اون وارد ۲۷ شد نه سالی تقریبا ازم بزرگتر بود. خب ۹ سالم زیاده . اصن چرا دارم حساب میکنم وای خدایا من چم شده . کلافه از خودم گوشیمو قفل کردم و گذاشتمش کنار . تو دلم‌ با خودم در گیر بودم هی به خودم میگفت فاطمه نه نباید بهش علاقمند شی مثه همیشه منطقی باش‌ این آدم اصلا ب تو نمیخوره به معیارات عقایدت، از همه مهمتر افکارش با افکار بابا به هیچ وجه جور در نمیاد . در خوشبینانه ترین حالت هم اگه همه چی خوب باشه و بهم بخورین بابا عمرا بزاره ک ای خدا تا کجاها پیش رفتم فک کنم از درس خوندن زیادی خل شدم‌. تنها راهه خلاصی از افکارم خوابیدن بود. ساعت و برای یک ساعت دیگه کوک کردم . کلی کار نکرده داشتم . تا سر رو بالش خنکم گذاشتم از خستگی خوابم برد با صدای مضخرف ساعت بیدارشدم و با غضب قطعش کردم گیج خواب پریدم حموم و بعد یه دوش سریع اومدم بیرون چند ساعت دیگه سال تحویل بود و من هنوز بوی بهار و حس نکرده بودم . اصلا استرس کنکور شوق و ذوقم و واسه هر کاری،کور کرده بود. میترسیدم آخرش روونه تیمارستان شم. کرم پودر و رژمو برداشتم و باهاشون مشغول شدم.بعد اینکه کارم تموم شد شلوار سفیدم و پوشیدم . یه زیر سارافونی بلند سفیدم پوشیدم و مانتو جلو باز صورتیم و که یخورده از اون بلندتر بود ورداشتم شال سفیدمو هم سرم کردم بعد عطر زدن و برداشتن کیف و گوشیم با عجله از اتاق اومدم بیرون زنگ زدم ب مامانم چند دقیقه دیگه میرسید خسته بود ولی دیگه نمیشد کاریش کرد .وقتی برامون نمونده بود که بزارم واسه بعد. تا صدای بوق ماشین مامان و شنیدم پریدم بیرون و سوار ماشین شدم رفتیم داخل شهر ماشینش و پارک کرد و مشغول گشتن شدیم اینجور وقتا انقدر شهر شلوغ میشد که احساس میکردم اومدم یه شهر دیگه. یه حس غریبی بهم دست میداد . خداروشکر ماهی قرمزا و سبزه ها مثه گذشته منو به وجد آورد دوساعتی چرخیدیدم و خرید کردیم به مامانم گفتم زودتر بره خونه تا سفرمو بزارم +اره دیگه همیشه همینی وایمیستی دقیقه ۹۰ همه کاراتو انجام میدی _مامان خانوم کنکوررر دارممما +بهانته نمیخواستم بحث کنم واسه همین بیخیال شدم و منتظر موندم به خونه برسیم وقتی که رسیدیم بدون اینکه لباسم و عوض کنم نشستم تو هال میز عسلی و گذاشتم یه گوشه ساتن سفیدم و گذاشتم روش و یه تور صورتی هم با یه حالت خاصی آویزون کردم ظرفای خوشگلم و دونه به دونه در اوردم و به شکل قشنگی چیدمشون آینه و شمعدون مادرمم گذاشتم تو تنگِ کوچیکی که خریده بودم آب ریختم و ماهیارو توش انداختم بعد اینکه کامل هفت سینم و چیدم و قرآن و روی میز گذاشتم با ذوق عقب رفتم و به حاصل کارم خیره شدم. لباسم و عوض کردم تی وی و روشن کردیم با بابا اینا نشستیم ومنتظر تحویل سال شدیم دلم میخواست تمام آرزوهامو تو این چند دقیقه به خدا بگم اول از همه از خدا خواستم نتیجه زحماتم و بهم بده و بتونم جایی که میخوام قبول شم سایه پدر و مادرم رو سرم بمونه و همیشه سلامت باشن یه اتفاق خوب تو زندگیم بیافته و دوباره آدم شاد و شنگول قبل بشم و یه دعا هم که همیشه میکردم این بود که خدا یه عشق واقعی و موندگار بندازه تو دلم اصلا دلم نمیخواست خودمومجبور کنم که عاشق یکی شم به نظرم آدما باید صبر میکردن تا به وقتش خدا بهشون عشق و هدیه بده فازِ بعضی از دوستامم که خودشونو به زمین و آسمون میزدن تا بگن عاشق یکین ولی نبودن و درک نمیکردم هیچ وقت به خدا گفتم اگه عشق مصطفی درسته مهرش و به دلم بندازه و کاری کنه که بتونم به چشم همسر نگاش کنم همین لحظه سال تحویل شد اشکایی که ناخودآگاه گونه هامو تر کرده بود و با آستینم پاک کردم. با لبخند پدر و مادرم و بغل کردم و از هرکدومشون دوتا ۵۰ هزار تومنی عیدی گرفتم و دوباره بوسیدمشون برقا رو خاموش کردیم آماده شدیم تا بریم بیرون بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال👇 ♥️📚| @asheghane_halal
#همسفرانه ڪجاسـٺ آنڪہ دلــ❤️ از من بہ ٻڪ ڪرشـ😌ـمہ بَــرَد؟! هـ🌬ـواے او ڪُنَـد این دلــ❤️ ز بــامِ جـ💘ـان بپَـ🕊ـرَد...!! #امیر_هوشنگ_عظیمی #م‌ی‌خ‌وا‌م‌ت😍💞 °[☔️]° @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| هـر چنـــد پـیـــر *{😊 /° و خسـته دلـ *{ °\ و نـاتــوانـ شــدمـ *{☺️ /° هـــر گه ڪـه *{👇 °\ یاد روے تـــو ڪـــردمـ *{😍 °| جـــوانـ شـــدمـ *{😀 #صاحبانـ_اصلے_انقلابـ🙂 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(98)📸 🌹| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😌] هَـمَـسـ تَصخیرِ داداسیمـ بود آله همینـ تودِ تودِسِه👈 همه‌ے سیلاے توے سیـسـ🍼ـ
. پستـ ویژهـ ےِ ما(👆👆👆) ڪه براے آن دعــوتـ شدـید🌹 🍃هرشبـ راس ساعتـ 21:30🍃 شپــــخیل✋😍 🎈
#صبحونه الهـے🖐 در این صبـ🌤ـح زیبا بہ زندڪَیمان سرسبزے وخـ☘ـرمے ببخشـ از نعمتهاے بیڪرانتـ سیرابمان ڪن👌 به قلبمان مهـ😍ـربانے و بہ زندگـیمان محـبتــ و آرامشـ💚ببخشـ #سلام_صبحتون_پربرڪتـ ☺️🌹 🍃🌺| @asheghaneh_halal
🍇🍃 🍃 #همسفرانه ♢آمَــدم پـیش رِضـا ⇦👣 ♡تَنـها بَراےیِڪ هـَـدف⇦☝️ ♢اَربَعیـــن از شَــهر او⇦💚 ♡بـاهمسـرم سَمــت نَجــف⇦😍 #اللهم‌الرزقناان‌شاءلله🎈 🍃 @asheghaneh_halal 🍇🍃
💚🍃 🍃 #مجردانه تو خاستگارے وعده ها و قول هایے ڪہ با امكاناتتون نمیخونہ و امڪان برآورده شدنش نیست ندید😑 بگید همیشہ براے بهترشدن زندگے مادے و معنوی، تلاش میڪنید👌☺️ #جوگیرنشویدفرزندانم😁 پ.ن: تاچندوعده‌باشدوین‌سربہ‌سجده‌باشد [جناب‌مولوے]✍ 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹|•° جنبہ یا بخش هایے از شخصیت همسرتانـ|💍 رو ڪہ باعثـ|👌تمایز اون از بقیہ میشہ، مورد توجہ و تحسینـ|🌸 قرار بدید. در روحیہ و نگاه مثبت او بہ شما تاثیر بسزایے دارد...|😍 | | 😉 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#طلبگی در جوار مرقدش...😍 هــرگز بہ ڪم قانع مشو چون ڪہ از مشهــد براتِ ڪربلا باید گرفت . . .😇 #طلبہ_شهید_امین_کریمیان #در_جوار_بارگاہ_ثامن‌الحجج #تولدتون_مبارڪ_آقا_جان @asheghaneh_halal
#چفیه رفتـن ِبعضے ها؛ یا نــه! اینطـور بگویـم: بعضــے رفتـن ها؛ فـــرق میکنـد جنـسش... انگار خـدا براے بعضی بنده هایش! آغوشـش را بـاز کـرده...😊 #شهید_حیدر_ابراهیم_خوانی 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halaL ]
❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #ریحانه در پوشش مشڪێ حـ✨ـریرت صــد رنـ💐ـگ دلـ💝 انگـیز نہـان است در حجــب و حجـ🌹ـاب فاطمـ💚ـێ‌ات زیبــایێ صــد نقـ🎨ـش جہـ🌍ـان است #چادرێ‌ها_دنیاشون_خوش_رنگتره😌👌 #بله_اینجوریاس😍 💟 @asheghaneh_halal ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️
. 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ] .
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
. 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ] .
🍃•• | یکے از مسئولین کاروان شهدا مےگفت: پیکر 🌷 رو واسه تشییع مےبردن ... نزدیک خرم آباد دیدم جلو یکے از تریلےها شلوغ شده😳!! اومدم جلو دیدم ... یه دختر ۱۴،۱۵ ساله جلو تریلے دراز کشیده😐 گفتم:چےشده؟؟! گفتن:هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد شید😭💔 بهش گفتم:صبر کن دو روز دیگه مےرسه تهران معراج شهدا،بر مےگردوننشون ... گفت:من حالیم نمیشه،من به دنیا نیومده بودم بابام شهید🕊 شده،باید بابامو ببینم😔 تابوت ها رو گذاشتم زمین پرچمو باز کردم یه کفن کوچولو درآوردم ... سه چهار تا تیکه استخوان دادم😞 هے میمالید به چشماش،هے مےگفت بابا،بابا ...😭 دیدم این دختر داره جون میده گفتم:دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم😔💔 گفت:توروخدا بذار یه خواهش بکنم؟ گفتم:بگو گفت:حالا که مےخواید ببرید به من بگید استخوان دست✋ بابام کدومه؟ همه مات و مبهوت مونده بودن که مےخواد چیکار کنه این دختر اما ...!! کارے کرد زمین و زمانو به لرزه درآورد ... استخوان دست باباشو دادم دستش؛تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت:😭👇 "آرزو داشتم یه روز بابام دست بکشه رو سرم ..." 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ]
°•| 👶 |•° ✅ بہ این دلایل براےکودکان موبایل و تبلت نخرید:{📱⛔️} فرآیند ذهنےکودک بہ تأخیر مےافتد. هوش هیجانےکودک کاهش مےیابد.{😶} دایره واژگانےکودک کاهش مےیابد. احتمال چاق شدن کودک افزایش مےیابد.{😑} سیستم اسکلتےکودک دچار اختلال مےشود. خواب کودک مختل مےشود.{😴} توان یادگیرےکودک کاهش مےیابد. احتمال ابتلاےکودک بہ برخے سرطانها افزایش مےیابد.{😰} {🍭} @asheghaneh_halal
😜•| |•😜 ✍ تنگه باب المندب،👇 را آبے باریڪے است ڪه بین یمن🇾🇪 در شبه جزیزه عربستان( در خاورمیانه) و جبییوتے🇩🇯 و اریتره در شاخ آفریقا واقع شده است. برآورد میشود ڪه روزانه 3/8 میلیون💴 بشڪه نفت خام و فراورده هاے نفتے تصفیه شده از طریق تانڪرها از میان تنگه باب المندب👇 عبور داده مےشود. بسته شدن تنگه باب المندب مے تواند تانڪرهایے😎 ڪه از خلیج فارس خارج مےشوند را مجبور به انحراف از مسیر ڪند و زمان و هزینع حمل و نقل بیفزاید.😂😅 روز چهارشنبه نیروهاے انصارالله🇾🇪 2فروند نفتڪش سعودے🇸🇦 ڪه هر ڪدام حامل 2 میلیون 💷💶 بشڪه نفت بوده را هدف قرار دادند💪 آرامڪو( شرڪت ملے نفت عربستان سعودے ڪه تحت تملڪ دولت مرڪزے عربستان است)🇸🇦 این شرڪت طے بیانیه اے این حمله را تائید ڪرد.😅 ✳️صادرات نفت عربستان با بسته شدن این تنگه متوقف شد🎤 •|| خندیـ😜ـشـــه نــوشتــ✍||• آرے ✅ نفت در برابر نغت🇮🇷 ✅ حمله در برابر حمله🇮🇷 این یعنے قدرت منطقه اے ایران👊 دست برتر از آن ماست✊ پس آقاے قمارباز 😒 👊 ڪه ترڪشاے ما نه تنها ✊ خودت نابود مے ڪنه بلڪه همپیماناتم به درڪ واصل میکنه💪 الان با این همه اتفاق💪 غرق شدن نفتڪش هاے سعودے1⃣ سخنرانے ڪوبنده سردار سلیمانے2⃣ عمو ترامپ مڪدر و عصبانے شده به اصطلاح دیونه بود 😂 دیونه تر شد الان با خودش میگه چه غلطے ڪردم توئیت زدم، دم شیر باب المندب باشه ببین دندوناش ڪجاس😔 ما از اون چیزے ڪه فڪرشو 👇 نمیڪنے بهت نزدیڪ هستیم👇 پس👇 شات آپ🗣🗣🗣🗣 ڪلیڪ نڪنے پشیمون میشے😂👇 •|😜•| @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [☺️] بَلاے تے هَمس بهم میجن تو چِگد سیلیـ🍭ـنے مَجـه من خولـدَنـےام اصن ادازه نیستـ تَسے منو بِخوله☹️ [😍] بـه‌ بـه😋 چه هنـ🍉ـدونه خوشمزه اے استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° امروز ۳ فروردین بود و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم صبح ریحانه زنگ زد و با کلی خواهش و تمنا گفت برم خونشون و یکی از جزوه هاش که گم کرده بود و بهش بدم اون جزوومم پخش و پلا بود باید یه توضیحاتی بهش میدادم ریحانه ام نمیتونست تنها بیاد و داداششم تهران بود نمیدونم چرا شوهرش اونو نمی اورد خلاصه مادرم داشت آماده میشد بره بیمارستان از فرصت استفاده کردم و آماده شدم تا همراهش برم آدرس خونه ریحون اینا و بهش دادم با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگه داداشش تهران نبود و میشد ببینمش یهو زدم رو پیشونیم که مامانم گفت +فاطمه جان خوددرگیری داری؟ ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم چند دقیقه بعد رسیدیم از مادرم خداحافظی کردم وپیاده شدم دکمه آیفون و فشار دادم تا در و باز کنن چند لحظه بعد در باز شد و رفتم تو یاد اون شب افتادم آخی چه خوب بود از حیاطشون گذشتم ک ریحانه اومد بیرون وبغلم کرد چون از خونه های اطراف به حیاطشون دید داشت چادر گلگلی سرش بود داخل رفتیم ک گفتم _کسی نیست ؟ +چرا بابام هست بعداین جملهه پدرش و صدا زد +بااابااااااا مهمون داریممم دستپاچه شدم و گفتم عه چرا صداشون میکنی شالم و جلوتر کشیدم باباش از یکی از اتاقا خارج شد با لبخند مهربونش گفت +سلام فاطمه خانم خوش اومدی خوشحالمون کردی ببخش که ریحانه باعث زحمتت شد حیف الان تو شرایطی نیستم که توان رانندگی داشته باشم وگرنه اونو میاوردم پیشت بهش لبخند زدم و گفتم _سلام ن بابا این چ حرفیه من دوباره مزاحمتون شدم ادامه داد +سال نوت مبارک دخترم انشالله سالی پر از موفقیت باشه براتون _ممنونم همچنین وقتی به چشماش نگاه میکردم خجالت زده میشدم و نمیتونستم حرف بزنم چشمای محمد خیلی شبیه چشمای پدرش بود شاید خجالتمم ب همین خاطر بود باباش فهمید معذبم .رفت تو اتاقش و منم با راهنمایی ریحانه رفتم تو اتاقش نشستیم ‌کولمو باز کردم و برگه های پخش و پلامو رو زمین ریختم ریحانه گفت +راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباساتو ب حرفش گوش کردم و مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم موهامم بافته بودم ریحانه رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت چایی و شرینی و آجیل و میوه و همه رو یسره ریخته بود تو سینی و اورد تو اتاق خندیدم و گفتم _ اووووو چ خبره دختر جان چرا زحمت کشیدییی من چند دقیقه میمونم و میرم +بشین سرجات بابا کجا بری همشو باید بخوریی عیده هاا آها راستی اینم واسه توعه بابام داد بهت عیدیته ببخش کمه شرمنده بهش خیره شدم _ای بابا ریحانههه نزاشت حرفم و ادامه بدم و گفت +حرف نباشهه خب شروعش از کجاست ناچار ادامه ندادم و شروع کردم به توضیح دادن چند دیقه که گذشت به اصرار ریحانه یه شکلات تو دهنم‌گذاشتم و چاییم و خوردم گفتم تا وقتی ریحانه داره این صفحه رو مینویسه منم چندتا تست بزنم کتابمو باز کردم سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم رو یه سوال گیر کردم سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم تمام حواسمو بهش جمع کردم که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم و پاره کرد هم بند بند دلم و منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم و برگشتیم طرف صدا چشام ۸ تا شده بود یا شایدم بیشترررر با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم چهره وحشت زده و خشک شده ی محمد و تو چهار چوب در دیدم به همون شدتی که در و باز کرد در و بست و رفت بیرون چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چیشده یهو باریحانه گفتم‌ _ واییییی ادامه دادم _ داداشت بود ؟؟؟؟؟ مگه نگفتی تهرانه ؟ ریحانه هل شدوگفت +ارهه تهران بود یه مشکلی پیش اومد براش‌مجبور شدبره امروزم بهش زنگ زدم گفت فردا میاددد نمیدونم اینجا چیکار میکنههه اینارو گفت و پرید بیرون اون چرا گفته بود وای؟ ای خدالابد دوباره مثه قبل میشه و کلی قضاوتم میکنه آخه من چ میدونستم میخواداینجوری پرت شه تو اتاق غصم گرفته بودترسیدم و مانتومو تنم کردم شالم سرم کردم فکرای عجیب غریب ب سرم زده بود با خودم گفتم نکنه ازخونشون بیرونم کنن جزوه ها رو مرتب گذاشتم رو زمین کولمو بستمو گذاشتمش رودوشم اروم در اتاقُ باز کردم و رفتم تو هال جز پدرریحانه کسی نبود بهش نگاه کردم دیدم پارچه ی شلوارش خالیه و یه پایِ مصنوعی تو دستشه! باباش فلجه! یاعلیی چقد بدبختن اینا باباش که دید دارم باتعجب نگاش میکنم گفت ببخشیددخترم نمیتونم پاشم شما چرا بلند شدی _اگه اجازه بدین دیگه باید برم +به این زودی کارتون تموم شد؟ _بله تقریبا دیگه خیلی مزاحمتون شدم ببخشید +این چه حرفیه توهم مث دختر خودم چه فرقی میکنه پس صبر کن ریحانه رو صدا کنم تو حیاطه _نه نه زحمتتون میشه خودم میرم پیشش اینو گفتمو ازش خداحافظی کردم دری که به حیاط باز میشدُباز کردم و رفتم توحیاط بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم. روسریمو تا چشام جلو کشیدم خیلی خجالت میکشیدم دلم نمیخواست چش تو چش شیم محمد رو زمین نشسته بودُ و دستش رو سرش بود عصبی سرشو انداخته بود پایین. صورتشو نمیدیدم‌ ریحانه هم رو به روش وایستاده بود و باهاش حرف میزد حس کردم محمد الان میاد منو لِه میکنه. دلم داشت از قفسه سینم بیرون میزد‌ داشتم نگاشون میکردم که محمد متوجه حضور من شد سرشو که آورد بالا دیدم صورتش تا بناگوش سرخه قرمزِ قرمز ریحانه کتکش زد ینی؟ جریان چیه یاخدا ‌‌ گریه کرده بود؟ درآنِ واحد ازجاش پاشد و با یه حرکت در حیاطو باز کرد و رفت بیرون و خیلی محکم درو بست بی ادب !!! اون اومد داخل بدون در زدن مگه من مقصر بودم؟؟ به من چه د لنتییی!! اه اه اه لعنت به این شانس ریحانه هم که حالا فهمیده بود من اومدم بیرون اومد سمتم +عه کجا؟ چرا پاشدی؟ _میخوام برم . دیر شده دیگه خیلی مزاحمتون شدم به داداشتم بگو که برگردن! کسی که باید میرفت من بودم ایشون چرا؟ ولی ریحانه به خدا نزاشت ادامه بدم دستمو کشید و بردتم تو اتاقش. دیگه اشکم در اومده بود . تا حالا هیج احدی باهام اینجوری رفتار نکرده بود . منو دید از خونه رفت بیرون درو محکم بست. بی فرهنگ . ازش بدم میومد. دلم میخواست گلدونِ تو حیاطشونو تو سرش خورد کنم خب غلط میکنم خب بیجا میکنم خب اخه این پسر خیلی فرق میکنه! اصلا واس چی قبول کردم بیام. خونشون. با خودم کلنجار میرفتم. رو به ریحانه گفتم _جزوه ها رو گذاشتم برات. خودم نمیخوامشون الان بعدا ازت میگیرم. بزار برم خواهش میکنم. +نه خیر نمیشه. داداشم گف ازت عذر خواهی کنم. خیلی عجله داشت. بعدشم اخه تا الان من هیچکدوم از دوستامو نیاورده بودم خونمون ... برا همین ... ببخشش گناه داره فاطمه . خودش حالش بدتره . رومو ازش برگردوندم و تکیه دادم به دیوار و زانوهانو بغل کردم. تو فکر خودم بودم که صدای محمد و شنیدم دوباره که داشت با باباش صحبت میکرد. خیلی مبهم بودم متوجه نمیشدم. رو به ریحانه کردمو _باشه حلال کردم. برم حالا؟ بابام بیاد ببینه نیستم شاکی میشه به خدا. +باشه باشه برو وقتتو گرفتم تو رو خدا ببخشید. پاکتی که برام به عنوان عیدی اورده بود و گذاشت تو کولمو زیپشو بست. تشکر کردم و ازش خدافظی کردم از جام پاشدم واز اتاقش بیرون رفتم . این دفعه بدونِ اینکه به کسی حتی باباش نگاه کنم رفتم سمت در که باباش دوباره صدام کرد. +حالا جدی میخوای بری ؟ _بله با اجازتون. +کسی میاد دنبالت دخترم؟ _نه باید تاکسی بگیرم برا همین زودتر دارم میرم حاج اقا. +این جا که خطرناکه نمیشه که تنها بری. داشتیم حرف میزدیم که محمد از جاش پا شد. کولشو برداشت از باباش خدافظی کرد سرشو بوسید و باباشم بهش دست داد. یه چیزی داد به ریحانه بدون اینکه حتی بم نگا کنه درو باز کرد که باباش صداش زد _محمد جان؟؟؟ با صدایی که گرفته بود گفت +جانم حاج اقا؟ _حتما الان میخوای بری گل پسر؟ +اگه اجازه بدین _مواظب خودت باشی تو راها. با سرعت نرون باشه بابا؟ +چشم حاجی من برم دیگه خیلی کار دارم شما کاری دارین؟ _دوستِ خواهرتو تو راه میرسونی؟خیابون ما خلوته نمیشه تنها بره! محمد که تا حالا سرش پایین بود و به جوراباش نگا میکرد سرشو اورد بالا و زل زد به باباش‌. +اخه چیزه من خیلی نزاشتم ادامه بده حرفشو که بیشتر از این کنف شم بلند گفتم _نه حاج اقا دست شما درد نکنه بیشتر ازین زحمت نمیدم خودم میرم اگه اجازه بدین خدانگهدار. اینو گفتمو سریع از خونه زدم بیرون. بندای کفشمو بستم و رفتم سمت در حیاط. وقتی بازش کردم صدای محمدُ شنیدم. +خانم؟ با من بود؟ بهت زده برگشتم سمتش چیزی نگف سرش مث همیشه پایین بود تو دلم یه پوزخند زدم +پدر جان فرمودن برسونمتون رومو برگردوندم .از حیاط رفتم بیرون _نه مرسی خودم میرم! زحمت نمیدم با یه لحن خاصی گفت: +چوب میزنید؟ میرسونمتون دلم یه جوری شد صبر کردم تا بیاد دزدگیر ماشینشو زد کولشو گذاشت تو صندوق و گفت +بفرمایید پشت ماشینش نشستم داشتم به رفتارش فکر میکردم‌ سرمو تکیه دادم به پنجره ماشین و تو افکارم غرق شدم چقدر خوبه این بشر فکر میکردم خیلی پست تر ازین حرفا باشه! یا شایدم یه مذهبی نمای بدبخت صداش اکو شد تو مغزم "چوب میزنید"!! از کارش پشیمون شده بود دلم براش سوخت با این اخلاقِ نامحرم گریزی ای که داشت اصلا نمیشد باهاش حرف زد تو افکار خودم غرق بودم که دیدم برگشته سمتِ من +خانم!!! رشته افکارم پاره شد _بله؟؟؟ +کجا برسونمتون؟ _زحمتتون شد شریعتی! به جاده نگاه کردم دیدم وایستاده سر خیابونمون از حرفم خجالت کشیدم خیلی شرمنده شدم مث اینکه از دفعه ی قبلی که منو رسونده بود یادش بود که خونمون کجاست بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب ازڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| مــا بــا ســـخـــنـ *{😊 /° رهــبــــر خـــــود *{😍 °\ دمــــســــازیــــمـ *{😌 /° بـــر گــفـتـهـ اـو *{👇 °\ بـهـ جـــانـ و دلــ *{❣ °| مــےنـــازیــــمـ *{🙂 °| بــا اقــــدامـ و عــمـــلـ *{😎 °\ در اقـتــصــــاد ڪشــور *{⚙ /° یڪ ممــلـڪـتـ مـحـمـــدے *{🇮🇷 °| مــےســــازیــــمـ *{💪 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(99)📸 🌹| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [☺️] بَلاے تے هَمس بهم میجن تو چِگد سیلیـ🍭ـنے مَجـه من خولـدَنـےام اصن ادازه نیست
. پستـ ویژهـ ےِ ما(👆👆👆) ڪه براے آن دعــوتـ شدـید🌹 🍃هرشبـ راس ساعتـ 21:15🍃 شپــــخیل✋😍 🎈
|°• 📖 •°| باسلام واحترام☺️✋ همانطور ڪہ مطلع شدید؛ قرار بر این است کہ بہ زودے دوره‌هاے مجازے را باتوڪل بہ خداو توسل بہ معصومین آغاز ڪنیم. ڪہ تمایل بہ ڪسب اطلاعات📑 و یا ثبت نام قطعے دارند به آے دے بنده ڪه در ذیل این پیام قیدشدہ؛ رجوع ڪنند😇👇 🆔: @Asemanemahtab 📝 . . ─═اُدخلوهابِسلامـٍ آمِنیـــنْ☺️👇═─ 🌸🍃••| @Hefz_Majazi
#صبحونه یڪ روز نسـ🌬ـیمـ خوشـ‌ خـ💫ـبر مےآیـد بـس ‌مژده بہ‌هرڪوے وگـذر مـےآید👌 عطر گلـ عشـ💕ـق درفضا مےپـیچد مےآیـے و انتـــــظار سـرمےآیـد😍✋ #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 💚 #آدینه‌تون_مهدوے 🍃🌸|| @asheghaneh_halal
🌸🍃 ‌🍃 #همسفرانه هیچ میدانے چرا جـان را نثارت مـیڪنم؟☺️ تا یقین گردد تو را مـے خــواهم از جان بیشتر #اے‌جان‌‌جانان‌ 🍃 @asheghaneh_halal 🌸🍃
💚🍃 🍃 #مجردانه آقایے ڪہ میگے، دختر خوب گیر نمیاد... بابا مگہ میخواے اورانیم غنے شده استخراج ڪنے😁 خب یڪم تلاش ڪن بہ سیندرلاے شهر قصه هات میرسے😐🎈 #بدون_هشتگ😶 پ.ن: گویند بڪوش تا بیابے [جناب‌سعدے]✍ 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹|•° حریم خصوصے با همسرتون خصوصے بمونہ😉 نیازے نیست خوشے ها و لذت هاے زندگیتونو عمومے ڪنید و از هر صحنہ ے زندگیتون عکسـ|📸 بگیرید و بذارید اینستاگرام یا عڪس پروفایل... نگید حرف مردم برام مهمـ|💎 نیست چون با این ڪار اتفاقا دارے نشون میدے دنبال تایید مردم و نمایش دادن زندگیتے... چہ اهمیتے داره ڪہ ملتـ|🌏بدونن خیلے عاشق شوهرتے یا باهاش مشڪل دارے؟ [حریم خصوصیتونو خصوصے نگه دارید] ؟😁 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#طلبگی ✨طلبـ👳ــه و طلبگـے از روے لبــ👕ـاس و نعلین و ریشـ😇 مشخص نمی‌شود... °🍃°طلبــه تعریف خودش را دارد... ⭕️در رأس آن خدمـت بهـ خدا و امام زمــان (عج) 😍😌 ونیز خلق خداست...|👌| ✨طلبه‌ اے ڪهـ↪️ این صفات را داشت...💪 °°همان طلبه واقعـے👌 دوست داشتنیستـــ😍☺️ @asheghaneh_halal
#پابوس مهـدے جــــانـــ❣ {💚}ڪاش در این ‌روز عیــدےِ همــہ‌ منتـظرانت فقط بشـارت ظـ‌هــورِ تو باشـد و نقاره‌ها این ‌بار بنوازنـد،💛 بہ یُمـنِ ظـ‌هــورت..✨ #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج @asheghaneh_halal
#ریحانه ▒▒▒▒▒▒▒▒▒ مےگویم : حجـ✨ـاب... مےگوید : لااکــراه فی الدین🙁 (هیچ اجبارے در دین نیست) ‌ گویے فــراموشش شده... " قد تبین الرشد من الغی " را... (این که راه راست از راه غلط ، روشن شده است) ‌ مےگویم : آرامــش زن در حجــاب نهفته است...😌 #مأمن_آرامشم_تویے🌿🌹 ▒▒▒▒▒▒▒▒▒ "🍉" @Asheghaneh_halal
😜•| |•😜 اصلاح طلب✍ زهرا احمدے پور👇👇 صداے 👊 را ڪم ڪنید تا در 🙁 رابشنوید. •|| خندیـ😜ـشـــه نــوشتــ✍||• دقیقا این صدایے ڪ مے فرمایید👊 چه ڪسے یا چه ڪسانے باید بشنوند🎤🎤✊ قطعا منظورتون به دولت نیست😜 چون ماشاءالله و الحمدالله😌 اینقد دولت ما فعال و پرتلاشه😞 ڪه ما هیچ مشڪلی جزء جنگ نخواهیم داشت😒 خانم محترم ناسلامتے😏 جناب عالے یه زمانے معاون رئیس جمهور بودے😒 واقعا فهمیدن اینڪه فتیله این ڪارو طرف مقابل ڪشیده😐 یا به قول خودتون ☹️ و در برابر رجز باید رجز خواند🗣 و گاهے باید صلح ڪرد ✋ اینقد براتون سخت و نامفهمومه😂😏 🗣🗣🗣 ڪلیڪ نڪنے 📱 تنبیه میشے😅👇 •|😜•|@asheghaneh_halal