◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
[😇] ⧼جَهانــم تویــی⧽
[💫] چُنان ⧼دورت⧽ میگـردَم که هیچکـس
[😍] به ایـن زیبایـی
[🌎] جهانگـردَی را تَجربه نَکـرده باشَـد
#مااینیمدیگہ 😌👑
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
😎}• حق بده
مات شود چشم👀
تماشا داری😘
👌}• هرچه
خوبان همه دارند👥
تو یڪجا داری💚
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|😌 #دور_سرتون_بگردم_آقامون
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1641»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
💓😇معجزهی صبح را که میبینی
🌿🦋 آرزوهایت را با شوق به دنیا بگو،
دنیا صدای عشق و روشنی را خواهد شنید...✨🤩🎀
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
•:❄️:• زمستان سال ۱۳۶۲ بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی میڪردیم. ابراهیم از تهران آمد قیافه اش خیلی خسته به نظر میرسید. معلوم بود ڪه چند شبه استراحت نڪرده این را از چشمهای قرمزش فهمیدم.
•:🦋:• با این همه آن شب دست مرا گرفت و گفت: "بنشین و از جات بلند نشو. امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام."
•:🍳:• آن زمان مصطفی را باردار بودم. از جایش بلند شد. سفره را انداخت غذا را ڪشید و آورد غذای مهدی (پسر اولمان) را داد و بعد از اینڪه سفره را جمع ڪرد و برد دو تا چای هم ریخت و خوردیم.
•:🌝:• بعد رفت و رختخواب را انداخت و شروع ڪرد با بچه حرف زدن. میگفت: بابایی اگه پسر خوب و حرف گوش ڪنی باشی باید همین امشب سر زده تشریف بیاری. میدونی چرا؟ چون بابا خیلی ڪار داره. اگه امشب نیایی من تو منطقه نگران تو و مامانت هستم .بیا و مردونگی ڪن و همین امشب تشریف فرمایی ڪن."
•:👦🏻:• جالب اینڪه میگفت: "اگه پسر خوبی باشی." نمیدانم از ڪجا میدانست ڪه بچه پسر است.
•:😴:• هنوز حرفش تمام نشده بود ڪه زد زیر حرفش و گفت: "نه بابایی امشب نیا، بابا ابراهیم خستهس چند شبه ڪه نخوابیده، باشه برای فردا."
•:😅:• این را ڪه گفت خندیدم و گفتم: "بالاخره تڪلیف این بچه رو مشخص ڪن بیاد یا نیاد؟" ڪمی فڪر ڪرد و گفت :"قبول همین امشب."
•:🌺:• بعد ادامه داد: "راستی حواسم نبود چه شبی بهتر از امشب؟ امشب شب تولد امام حسن عسگری(ع) هم هست."
•:🎙:• بعد انگار ڪه در حال حرف زدن با یكی از نیروهایش باشد گفت: "پس همین امشب، مفهومه؟" دوباره خندهام گرفت و گفتم: "چه حرفهایی میزنی امشب ابراهیم؟ مگه میشه؟"
•:😥:• مدتی گذشت ڪه احساس درد ڪردم و حالم بد شد. ابراهیم حال مرا ڪه دید ترسید و گفت: "بابا تو دیگه ڪی هستی! شوخی هم سرت نمیشه پدر صلواتی؟"
•:🥲:• دردم بیشتر شد ابراهیم دست و پایش را گم کرده بود و از طرفی هم اشڪ توی چشمهایش حلقه زده بود. پرسید: "وقتشه؟" گفتم: "آره."
سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند.
همان شب مصطفی به دنیا آمد...
🌷شهید دفاع مقدس #محمدابراهیم_همت
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
وچـادرۍمـاندن...
عشـق مـۍخـواهـد!:)♥️
.
.
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「🦋」
#خادمانه | #شگفتانه
این شما و این تنها
گوشھۍ کوچکی از
فانوسمـــان و
اصرار بر تلاشهای
شبانهروزی همهی خدام
پشت صحنهی فانوسツ🤝♥
در آستانهی تولد فانوس..
تولد ۸سالگی..
در آستانهی ۸ساله شدن تشکیلاتمون..
⇦۱۶ آذر ۱۴۰۱⇨
پ.ن:
-برایادامهدادن،ادامهخواهیمداد💕
-باید که خستگی را خسته کرد☺️🤞🏻
و این خستگیها
نذرِظهور مولا انشااللھ💓
[ پیشاپیش تولدت مبارڪ
فانوس عزیزم♥' :) ]
#تشڪیلات_فانوس | #التماس_دعا
#فانوس | #خدام_پشت_صحنه
کانالهایمجموعھفانوسرادنبالکنید:👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Eitaa.com/Rasad_Nama
「🌊」
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
وقتی با یه خانم و یا آقا
در رابطه با ازدواج صحبت میڪنید❤️
حتما در مورد محدوده روابط
مرد و زن مثل نگاه ڪردن👀
صحبت ڪردن🤗
ارتباط در شبڪههاۍ
اجتماعی صحبت ڪنید...🤔
چون بیشتر اختلافات از این
مسائل شروع میشه...🤭
ریشه شڪ و تردید از چتڪردن طولانی✖️
نگاههاۍ عمیق و وقت نداشتن براۍ خانوادتون شروع میشه...😒
پس حتما در رابطه با این مسائل با
هم صحبت ڪنید تا به یه نگاه
مشترڪ تو این روابط برسید💑
#آرامش
#ازدواج_موفق
#خواستگاری
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
19.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🍃
#خادمانه
ڪلیپے از شهید احمد صالحی مله
که دیروز صبح در ماموریت زاهدان
به شهادت رسید💔
#استوری
#شهر_ساری
#شهید_احمد_صالحی
#خوشابهسعادتت
#آقایصالحیِهیئتثارالله💔
•• Eitaa.com/Asheghaneh_halal ••
🕊🍃
#خادمانه
قسمت اول رمان رایحهی حضور🌸👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/58847
فصل اول رمان توبهی نصوح🌸👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal/57509
رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
رمان امنیتی نقاب ابلیس🌸👇
https://eitaa.com/rasad_nama/25563
yari-mikoni-mesle-jebheha-alamdari-mikoni (1).mp3
9.23M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
رو سپیدی مثلِ رنگ لباست...😇
نداره کاره پرستار...
کم از شهادت☺️
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
عاشقانه های حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره 1⃣4⃣ آرامـشم:) . . چالش قشنگم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«💕»
«🤩» #چالش_همسفرانه
#مختص_عشق_حلالم
.
.
#نتیجهقرعهکشی😍✌️🏻
و بالاخره به پایان آمد این دفتر
چالشها همچنان باقی است😉😅
↩️شرڪت ڪننده عزیز
شماره 41😍💚
مبارکتون باشه🤩🎊🎉
.
.
برنده جانمون به این آیدی پیام بدن برای
هدیهشون🎁 👇🏻
🆔 : @BanoyDameshgh
«🏃🏻♀» #بدوجانمونیازچالش👇🏻
«💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 قسمت های [ #قسمت_هفتاد_وششم ] خودم را به ماشینم رسا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_وهفتم ]
یک ساعتی از برگشتم می گذشت که موبایلم زنگ خورد. نام ملکه ی قلبم، روحم را به پرواز در می آورد. بدون معطلی جواب دادم.
_ سلام بانو
_ سلام آقا حسام. خسته نباشید.
_ ممنونم. خوبین؟
_ توی بالکن نمی بینمتون.
خدایا چه می شنیدم! حوریا منتظرم بود؟! بلافاصله و بی توجه به پوششم، خودم را به بالکن انداختم. روی ایوان منتظرم ایستاده بود. مثل همیشه دستی تکان دادم و او سرش را پایین انداخت.
_ سردتون نشه!
با تعجب به بدن برهنه ام که تنها شلوارکی آن را می پوشاند نگاه کردم. از شرم حوریا شرمگین شدم و دستپاچه گفتم:
_ چند لحظه گوشی...
و موبایلم را لبه ی حفاظ فلزی کوتاه بالکن جا گذاشتم و به اتاق آمدم. کشو لباسم را باز کردم و اولین تی شرتی که به دستم رسید چنگ زدم و سریع آن را پوشیدم. تمام ذهنم درگیر این بود حوریا را نرنجانده باشم و فکر نکند عمدا نیمه عریان روی بالکن آمده ام که خودی نشان بدهم. قبل از اینکه گوشی را از لبه حفاظ بردارم، ایوان را از نظر گذراندم و وقتی حوریا را دیدم نفسی راحت کشیدم.
_ ببخشید... از هول شما، اصلا متوجه نشدم چیزی تنم نیست. نمی خواید بالا رو نگاه کنید؟
_ نه... همین جوری راحتم.
_ ناراحتتون کردم؟
_ نه آقا حسام... گفتم که اینجوری راحتم.
_ اگه واقعا ناراحت نشدید بالا رو نگاه کنید. مطمئن باشید لباس پوشیدم.
چرخید و نیم نگاهی به بالا انداخت و دوباره به ستون ایوان تکیه داد.
_ به خاطر این تماس گرفتم که بابت کادوها و شام امشب تشکر کنم. خیلی خوش گذشت و تک تک کادوها خوشگل و خاص بودن. ممنونم.
غرق غرور شدم و با لحنی تعارف مانند گفتم:
_ من که کاری نکردم. امیدوارم واقعا ازشون خوشتون اومده باشه. بلوزتون سایز بود؟ به فروشنده گفتم اگه سایز نباشه بر می گردونم.
پا به پا کرد و گفت:
_ می خوام نگهش دارم. کادو رو که پس نمیدن. تک تکشون قشنگن. من عاشق عروسکای کوچولو هستم. باکس گل و نیم ست، روسریا... خیلی زحمت افتادید.
_ مبارکتون باشه. دوست داشتم دنیا رو به پاتون می ریختم اما شرایط بلاتکلیفم این اجازه رو به من نمی داد.
سکوت کرد. حس کردم هنوز بر سر دوراهی قرار گرفته و هنوز زمان اعلام تصمیم نهایی نیست. با پیش کشیدن حرف سایز بلوز بازهم بحث را از سر گرفتم.
_ نگفتید سایز بلور مناسب بود؟
_ یه سایز بزرگه. ولی از طرح و رنگش خوشم میاد. میدم خیاط سایزش کنه.
_ نه نمی خواد خودتونو اذیت کنید. از همون طرح و رنگ بازم داشت. شما فردا یه سر بیاید پاساژ می بریم عوضش می کنیم.
_ باشه.
و سکوت کرد. چیزی از درونم فریاد می زد اسمش را با تمام عشقی که در دل داشتم صدا بزنم.
_ حوریا...
تکیه از ستون ایوان گرفت و آرام نگاهش را به بالکن دوخت.
صدایم دو رگه شده بود.
_ حوریا جان...
منتظر پاسخ بودم. دیگر تحمل این دوری ورسمیت را نداشتم.
_ حوریا جانم...
_ بله...
_ آخ... قلبم... دوست دارم تا صبح صدات بزنم.
صدای نفس های لرزانش را می شنیدم که توی گوشی می پیچید. با همان حالت استرسی دستی به روسری اش برد و نگاهش را پایین انداخت، درست جلوی پایش و با نوک پنچه چند ضربه به کف ایوان کوبید. تمام وجودم چشم شده بود به دیدن ریز به ریز واکنش هایش.
_ حوریا جان دیگه تحملم کم شده. بلاتکلیفی و ترس از اینکه بعد از یه مدت شیدایی بهم بگی نه، نمیشه، جوابم منفیه... دیوونه م کرده. هر لحظه بی قرارت می شم. دوست دارم حداقل مطمئن بشم همسرم میشی... هم نفسم میشی...
کلمات ساده و صمیمی و بی تکلفم همینطور از عمق جانم به زبانم ریخته، و جاری میشد.
_ حداقل مثل حاجی که امشب خیالمو راحت کرد، تو هم بگو تا حالا نظرت چی بوده.
_ آقا حسام عجله نکنید. بابام که گفتن، آخر ماه رمضان... چیزی نمونده که... دو هفته دیگه عید فطره. این دو هفته رو هم بهم فرصت بدین. من... من فقط نمیخوام عجله کنم وگرنه همین زنگ زدنا و برخوردای کم و بیشمون برای منم سخت میشه. تا آخر همین ماه صبر کنید ان شاءالله هر چی خیره پیش بیاد.
کلمات آرام و مؤدبش به عمق جانم نشست و التهاب درونم را التیام بخشید. چشم هایم را وادار کردم به پلک نزدن.
_ حوریا... دوست دارم.
چند ثانیه، یا دقیقه طول کشید نمی دانم. فقط سرش را بالا گرفت و مدت زمانی نامعلوم خیره به من نگاه کرد و تلفن را قطع کرد و به داخل رفت. لعنت به این فاصله ی چند متری. آدرس پاساژ را برایش پیامک کردم و نمی دانم چه وقت و چگونه، خوابم برد.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal