eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
👒✨ ✨ #همسفرانه ••غرورت را |°•🌸 •°| ••زیــر پابگــذارتــامن |°• ☝️•°| ••بـرایت ‌‌دنیا را زیــرپابگــذارم |°•😉•°| #جان‌من‌مغــرورنباش‌دیگــه☹️ ✨ @asheghaneh_halal 👒✨
💚🍃 🍃 #مجردانه مجردهــــا چرا منتظرید بعد از ازدواج همسرتون از این رو بہ اون رو بشہ؟ مگہ داریم؟مگہ میشہ؟😐 [شعرشد😂] ازدواج بہ خودے خود افراد رو تغییر نمےده،توزندگے مشترڪ سعے ڪنید اخلاق هاے خوبتون رو خیلے بیشترڪنید اینطورے در آینده روے همدیگہ اثر مثبت دارید #ڪمال_همنشین_درمن_اثرڪرد😌 پ.ن: زسوزشوق‌دلم‌شدکباب‌دورازیار😁 [جناب‌حافظ] 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹 |•° || اگر همسرتان روے یڪ موضع با شما جدل میڪند، هر چہ پاسخ دهید، دعوا بدتر میشود، بهتر است ڪہ شما موضوع را بہ طور ظریفے عوض ڪنید البتہ این فقط یڪ تڪنیڪ "موقت" براے ڪاهش مجادلہ و تنش است و یڪ تڪنیڪ اساسے نیست😃 || [آقا👱🏻]: این چہ وضع زندگیہ، صبح تا شب اعصاب خوردے، صبح تا شب غر، آخہ من چقدر حقوق میگیرم اونجا هم خونہ مادرم ڪہ یہ احوالپرسے درستے با خواهرم نڪردے [پ.ن: نبینم با هم اینجورے حرف بزنیدا😒 اینا مثالہ....😐] [خانم👩🏻]: راسے گفتے اعصاب خوردے یادم اومد باید داروهای مادرت هم بگیرے یادت نره ها بنده خدا سپرده بهت.. [خانم👩🏻]: چہ ترافیڪ سنگینے، خوبیش اینہ بیشتر ڪنار همیم و میتونیم راحت این چند دقیقہ رو باهم حرف بزنیم... || و.... ازین قبیل ڪارا ڪہ یڪم سیاست میخواد || 😁 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇🏻 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
🌹🌹🌹🌹🌹🕊🌹🌹🌹🌹🌹 #چفیه #حامد_واقعی محمد حسین •|😊|• هیچگاه به هم کلاسی های خانم در دانشگاهش نگاه نمیکرد ••|😔😄|•• #تصویر_باز_شود #شهید_مدافع_حرم_محمدحسین_محمدخانی🌷 #شهدا‌ر‌ا‌یا‌دڪنیم‌با‌ذڪرصلوات @Asheghane_Halal 🕊🕊🕊🕊🕊🌹🕊🕊🕊🕊🕊
#ریحانه چـادرمـ را بـ🌬ـاد نیاورده ڪه باد ببــره...😏 چــادرمـ پرچـ🏳ـم غیـرتِ همه‌ے مـ👱ـردان سرزمینم است ڪه سرخـ❤️ـے خونشـ💉ـان را به سیـ◾️ـاهے آن بخشیده اند...☺️☝️ #من_حافظ_این_امانتم✨🎈 💠|… @asheghaneh_halal
😜•| |•😜 جنـــشـ مشڪل حل ڪن✍ راهڪار هاے 15 گانهـ ے خاتمے✍ ✅ایجاد و تقویت فضاےهمبستگے ملے ✅وحدت ملے ✅تغییر نگاه رسانه ملے ✅ ایجاد فضاے باز و امن ✅آزاد سیاسے ✅ محدود کردن دایره غیرخودے ✅برداشتن حصر ✅آزادے تمام زندانیان سیاسے و‌عقیدتے ✅اعلام عفو عمومے ✅ رفع محدودیت‌هاے بیجا ✅پایان دادن به افراط و‌ تندروے شنیدن اعتراض مردم✅ پاسخ‌گویے دولت✅ زنده نگهـ داشتن اعتماد مردمـ✅ تشکیل دادگاه‌ها با هیات منصفه مردے✅ •|| خندیــــــ😜شـــــــه نوشتـــ✍ ||• عـــامو جــان مےخواے 👌 چـــند بند دیگــه اضـــافــه ڪنے👇 ❎خـــاورے رو برگـــردونیمـ😒 ❎ بـــه محمــد رضــا بگیمـ بیاد همینـ جا دور همـ راه مےندازیم. ❎بــــراے مسیح جــان ڪارت دعــوت بفرستیم😂 ❎ بـــه ترامپـ هم بگیمـ بیا قدمتـ روے چشماے ما😂😅😒 جمـــع ڪن بــابــا خـــودتو👌 مسخــــره ڪردے😂😅😂 حـالا رفع حصـــر نشه😒 اقتصـــاد نمےچرخه😂😅😜😄 اصـــلا به نظـــرمـ خوده حصر یڪے از دلایل نـــابسامانے ڪشوره☹️ چــــرا به ذهــنه عـــمو حسنـ نرسید😂 ڪلیڪ نڪنے حصـــر میشے😂👇 •| 😜 |• @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😁] بَـســه هـاااا😍 این پیـسیه☺️ پـیسـ😻ــے بَسـه‌هـا بِهَمـ مُلَلِـفـے‌تون چَلدَمـ🙈 [😎] خوشـوقتیـمـ از آشـنایـے‌تونــ😅 پیشے خانومه🌹 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_هفتاد °•○●﷽●○•° امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های وی
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم چی؟ بابای محمد مرد؟؟؟ شوک بدی بهم وارد شده بود دم‌خونشون‌ک رسیدیم کرایه ماشینو دادم و پیاده شدم‌ چقدر شلوغ شده بود به پارچه های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم وای مگه میشه؟ من‌که چند روز پیش دیده بودم باباشو سالم‌بود یه نیرویی نمیزاشت برم تو‌ روح الله و علی دم دروایستاده بودن صدای قرآن بلند بود‌ نتونستم اشکام روکنترل کنم جلوتررفتم به عکسا وپارچه مشکی ها خیره شدم‌ک‌روح الله گف +بفرمایید سرم رو تکون دادم و وارد شدم وای خدایا مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره اونم آدم ‌سالم؟ با گوشه ی چادرم اشکم رو پاک کردم و کفشمو در اوردم ورفتم داخل چشم هام به ریحانه خورد که داد میزدو گریه میکرد عه عه عه من چرا باورم نمیشد؟ رفتم سمتش بغلش کردم وبهش تسلیت گفتم ک گفت +دیدی فاطمه؟ دیدی چیشد؟ بابام رفت فاطمه فاطمه دیدی یتیم‌شدم؟ در جوابش فقط اشک ریختم و چیزی نگفتم زنداداشش هم گریه میکرد‌ اونم‌بغل کردم و تسلیت گفتم یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم محمدروندیده بودم دلم‌شور میزد براش اون چی به سرش اومده؟ چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بودجای خالیش بود ولی خودش نه اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد! بچه هاش چه حالی داشتن واقعا؟ یه خانوم که نمیشناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت چشم هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه میکرد‌ و فریاد میکشید یه چند دقیقه که گذشت روح الله یا الله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیم‌بریم مسجد رو کرد سمت من حس کردم میخاد چیزی بگه که پشیمون شد ورفت ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونشون زیاد فاصله نداشت تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت: +وای کیفم!جا گذاشتمش خونه اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردم و گفتم _کیفت رو میخای چیکار؟ +باید کارت بدم به روح الله _آهان. میخای من برم بیارم برات؟ +نه به سلما میگم‌ زحمتت میشه _نه زحمتی نیست. میارم برات اینو گفتم و خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستیش اشاره زد و گفت +کیان جون کاش به داداشت میگفتی بره دنبال محمد‌ هنوز سر خاکه تا اسمش اومد گوشم تیز شد بیچاره بهش حق میدادم غم بزرگی بود به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد +بیا این کلید خونس کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس ازش گرفتمو از مسجد رفتم بیرون تو گوشیم به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونشون بعداز پنج دقیقه رسیدم دم خونشون کلید انداختم ودر رو باز کردم‌ به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده تو این گرما پتو چی میگه یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه ولی از جاش تکون هم نخورد با صدای بلند تر گفتم +ببخشید دیدم بازم کسی جواب نداد حدس زدم شاید خواب باشه برای همین بیخیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه دست دراز کردم که کیفشو بردارم به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی ک شنیدم‌مانع شد اول ترسیدم بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده کابوس میدید؟ ریحانه ک گفته بود هنوز سر خاکه؟ خواستم نزدیکش شم حدس زدم حالش بده که با وجود این گرمارفته زیر پتو ولی ترسیدم دوباره شر به پا کنه،داد و بیداد کنه آبرومو ببره بگه بهم نزدیک نشو ایستادم و نگاهش میکردم‌ که یهو دیدم تو جاش میلرزه کیف روانداختم ورفتم سمتش پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم خیلی احتیاط کردم از دور این کار رو انجام بدم و دستم بهش نخوره که چیزی بگه آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم .ترسیدم حالش بدشده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه ولی اگه میخاستم هم نمیتونستم کاری کنم‌ دیدم تلفنم زنگ میخوره‌ مامان بود تلفن و جواب دادم و _الو سلام مامان +سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه _بیا خونشون بابای ریحانه فوت شده‌ من خونشونم الان‌ حال داداشش خیلی بده مامان بیا کمک کن من نمیدونم چیکار کنم اگه چیزی هم داری با خودت بیار خیلی آروم حرف میزدم نمیدونستم میشنیدیا نه ولی این و گفتمو تلفن رو قطع کردم و خودم رفتم تو آشپزخونه‌ نفهمیدم چنددقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد +فاطمه!فاطمهه با عجله رفتم تو حیاط و دستم رو گذاشتم رو بینیم _هیس مامان بیا بالا +کسی خونه نیست _نه بیا حالا برات تعریف میکنم +بگو چیشده میدونستم اگه نگم دست از سرم بر نمیداره‌ _اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده داداش ریحانس مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره میکنی؟ مثلا پرستاری ها ملتمسانه گفتم +خواهش میکنم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_هفتاد_و_یک °•○●﷽●○•° انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم چی؟ بابای محمد م
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° اینو ک گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت +یک دقیقه صبر کن. الان میام منتظر شدم تا برگرده ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا‌ از استرس تمام تنم میلرزید چیزی هم نمیتونستم بگم اگه گریه هم میکردم مامان میفهمید سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم به تن بی جون محمد خیره شدم مامان دست گذاشت رو پیشونیش و +وای خیلی داغه ! تب داره اینو گفتو کیفشو باز کرد که دستشو کشیدم عقب دستمو گذاشتم رو کیفشو با نگرانی گفتم: _مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد مامان با این حرفم دستمو پرت کرد و گفت +تا اون بیاد این تشنج میکنه میمیره از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده‌ چندتا تب بر و تقویتی سوییچ ماشینشو پرت کرد سمتم و ادامه داد یه سرم تو صندوق عقب هست برو بیارش چادرمو در اوردم و رفتم سمت ماشین یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود از استرس سرم به اون گنده ای به چشمام نخورد ناچار کیفو برداشتم و صندوق رو بستم خواستم برم داخل که ریحانه اومد رو بهش گفتم _حال داداشت بده ،به مامانم گفتم میخواد بهش سرم بزنه اینو گفتم و باهم رفتیم بالا ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد بعد دوباره ‌شروع کرد به گریه و زاری کردن با گریه هاش محمد پلکشو باز کرد حس کردم انقدر حالش بده ک نمیتونه چشم هاشو باز نگه داره با دیدن قیافش دلم میخواست بزنم زیر گریه نمیتونستم اینجوری ببینمش مامان سرم رو از تو کیف در اوردو به من اشاره زدو گفت سرم و اویزون کنم به در کمد منم همین کار رو کردم بعدش هم از اتاق رفتم بیرون‌ پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه‌ نگاهم دنبالش بود یه پارچه خیس کردو دوباره رفت تو اتاق کلافه سرمو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_هفتاد_و_دو °•○●﷽●○•° اینو ک گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت +یک دقیقه
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° محمد: از سر خاک برگشته بودم خونه. حالم خیلی بد بود. رفته بودم زیر دوش آب سرد. انقدر حالم بد بود حس میکردم دارم آتیش میگیرم. چپیدم تو اتاق ریحانه و زیر پتو دراز کشیدم از درون داغ بودم ولی نمیدونستم چرامیلرزم. میخواستم یه خورده استراحت کنم و دوباره برم مراسم. احساس ضعفم مانع میشد رو پاهام بایستم. حتی جون باز و بسته کردن پلکای داغم روهم نداشتم با صدای ریحانه پلک زدم. حس میکردم یه غریبه تو خونمونه. ولی نمیتونستم دقیق شم. فقط به صداها گوش میکردم‌ . گریه ی ریحانه دوباره منو یاد نبود بابا انداخت‌. دلم نمیخواست چشامو باز کنم و جای خالیش رو ببینم‌ واسم عذاب بود نبودش! به صداها گوش میکردم ک دیدم یه خانومی گف +ان شالله داداشت خوب میشه ریحانه جان خودتو اذیت نکن دخترم‌ زیاد گریه نکن الهی قربون چشات برم‌ چه مهربون بود! آخرین بار مامان باهامون اینجوری حرف میزد ادامه داد: +سرم داداشت هم دیگه اخراشه یه پنبه الکلی گذاشتم اینجا،تموم که شد اروم از دستش جدا کن مراقب باش که دستش کبود نشه چشامو باز کردم و به دستم نگاه کردم بهم سرم زده بودن حتما همین باعث شده بود که رو به راه تر شم خجالت میکشیدم به بقیه نگاه کنم چشم هامو دوباره بستم که همون خانوم دوباره گفت: +بفرمایید. داداشتم که بیدار شد ولوم صداشو کمتر کرد و مراقب باش زیادی بیتابی نکنه خیلی تنهاست! البته ایشون خودشون یه مردِ بزرگن عه این چرا انقدرشبیه مامان حرف میزد میخواستم چشم باز کنم ببینمش ولی خجالت میکشیدم ریحانه گفت +چشم خانوم چقدر دلم واسه مامان تنگ شده بود خیلی وقت بود کسی اینجوری باهامون حرف نزده بود! دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم چشم هام رو باز کردم و سعی کردم از جام پاشم که یه دردی پیچید تو دستم بی اراده گفتم: _آییی صورتم جمع شده بود اون خانوم که دیگه پاشده بود دوباره نشست بالا سرم +من که گفتم مراقب باش وای ببین چیکار کرد؟ به دستم نگاه کردم که ازش خون میومد ای وای این خانومه برام سرم زده بود؟ به چهرش نگاه کردم و دستمو کشیدم عقب‌ از اون گوشه یه دستمال گرفتم و گذاشتم روش آستینمو کی باز کرد ای بابا‌ بیشتر که دقت کردم دوست ریحانه رو هم بالا سرم دیدم سرم گیج میرفت، هنوز احساس ضعف میکردم تازه متوجه حضورشون شده بودم بیشتر خجالت میکشیدم تکیه دادم به کمد که خانومه گفت +تسلیت میگم ان شالله غم آخرت باشه پسرم با تعجب به ریحانه نگاه میکردم که گفت: +ایشون مامان فاطمه جونن‌ خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت ولی بالاخره پاشدم و ایستادم _خواهش میکنم +خب ما دیگه رفع زحمت کنیم ریحانه خجول یه لبخند تلخ زد بغلش کرد و با تمام وجود فشرد رو سرش و بوسید و گفت +دیگه نگم ها مراقب خودت و داداشت باش خیلی! ریحانه دوباره گریش گرفت دست کشیدرو چشماش و +الهی من قربونت برم خدا بهتون صبر بده. ان شالله که غم آخرتون باش رو کرد به منو: +خدانگهدار نتونستم جوابی بدم سخت سرمو تکون دادم‌ از اتاق بیرون رفت دوباره نشستم سر جام فاطمه هم ریحانه رو بوسید سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم‌ تو همون حالت بودم که گفت: _ان شالله غم آخرتون باشه خدانگهدار منتظر جواب نموند و از اتاق رفت بیرون‌ از صورت قرمزش مشخص بود که گریه کرده بی خیالش شدم‌ نشستم و پیراهنم رو در اوردم ریحانه بعد از چند دقیقه برگشت داخل به هر زحمتی که شده بود گفتم _اجی ! اون یکی پیرهن مشکی منو میدی بدون اینکه چیزی بگه در کمد و باز کرد و پیرهن و داد دستم‌ یه بسم الله گفتمو از جام پاشدم‌ پیرهنمو که خیس خالی بود عوض کردم و بعدش با ریحانه راهی مسجد شدیم‌ چقدر دلم تنگ بود برای بابا خودش راحت شده بود ازین دنیا ما رو ول کرده بود و رفت هعی چقدر تباه بود زندگی بعد از مامان و بابا! کاش منم میرفتم‌پیششون دیگه بریدم ،خسته شدم از این همه درد و سختی کاش منم میبردن پیش خودشون! کل راه با بابا تو دلم حرف میزدم و بهونه میگرفتم دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن نمیخواستم ریحانه متوجه شه‌ صورتم رو خشک کردم و ادامه ی راه رو پیاده رفتیم فاطمه نگاه کردن به چشم هاش ازارم میداد نمیتونستم ببینم داره نابود میشه برخلاف انتظارم مامان خیلی باهاشون خوب رفتار کرد‌ .احساس خوبی داشتم کاش محمد زودتر خوب میشد کاش دوباره میخندید نمیدونم چی تو وجودش داشت که منو دیوونه کرده بود‌ من واقعا دیوونه شده بودم علاقه به کسی که کاملا متفاوته با من از لحاظ عقیده فکر پوشش خانواده بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_هفتاد_و_سه °•○●﷽●○•° محمد: از سر خاک برگشته بودم خونه. حالم خیلی ب
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° نمیدونم چرا... واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم.... چند روز گذشته بود. دیگه نشد تو مراسم های بابای ریحانه شرکت کنم. از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده ی آقا رضا هر روز زنگ میزدن و کلی سوال پیچم میکردن. مصطفی هم ۱۲ بار از صبح تا الان زنگ زده بود . از شدت بیکاری و دلتنگی فقط میتونستم به خواب پناه ببرم . کلافه ب گوشی روی میز خیره بودم و آرزو میکردم دیگه اسم مصطفی رو رو‌ی صفحه نبینم وقتی چند دقیقه گذشت و خبری نشد خوشحال کف اتاق لم دادم و سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم . چشام رو بسته بودم و تمام‌حواسم به حالت چشماش بود ک در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهم‌نزدیک شد تلفن و چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت : +مصطفی است چرا جوابش و نمیدی؟؟؟ با نگاهی که پر از درد شده بودتلفن رو ازش گرفتم چند ثانیه بعد اروم گفتم _سلام +سلام فاطمه خانم .چطوری؟ خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت فکر ‌کنم‌دلخور شده بود _خوبم شما خوبید؟ +صدای شمارو بشنوم و خوب نشم؟ پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده! سکوتم باعث شد خودش ادامه بده: +میخوام حرف بزنم باهات .از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون . با کف دستم زدم رو پیشونیم. سعی کردم بهانه بتراشم با یه خورده من و من گفتم : _باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد. +حس نمیکنی زیادی انتظار کشیدم ؟! راست میگفت باید جوابش و میدادم و همچی رو تموم میکردم ولی مشکل این بود که چجوری میگفتم اصلا چی میگفتم ؟ بگم یکی دیگه رو میخوام ؟ته نامردی نیست ؟ هست! ولی اگه بهش نگم و سر خونه زندگی ک رفتیم تمام حواسم جای دیگه میبود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم. قبول کردم باهاش برم بیرون تمام فکرم پیش محمد بود بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_هفتادو_چهار #پارت_اول °•○●﷽●○•° نمیدونم چرا... واقعا نمیدونم چرا ای
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° الان خوبه ؟کجاست؟چیکارمیکرد؟تونسته با نبود پدرش کنار بیاد ؟ تنهاست یا ریحانه پیششه؟ به مامانم گفتم و مامان با ذوق گفت: +فاطمه مراقب باش رفتار زشتی از خودت نشون ندی اگه چیزیم بهت داد، ندید بدید بازی در نیار .سنگین و متین باش ،بی ادبی هم نکن . پوکر نگاش کردم و ترجیح دادم نگم که چه جوابی میخوام بهش بدم . رفتم تو اتاقم و رو تختم نشستم پاهامو تو بغلم جمع کردم و به ساعت خیره موندم. داشتم تمرین میکردم با چه جمله ای بهش بگم چجوری بعدش میتونم به چشماش نگاه کنم ؟ فرصت داشتم هنوز . رفتم مفاتیح و باز کردم و روبه قبله نشستم نذر کرده بودم هر روز زیارت عاشورا بخونم این اواخر ناخودآگاه وقت خوندش گریم میگرفت نماز مغربم رو که خوندم شونه گرفتم و موهامو شونه زدم وبا گیره پشت سرم جمعشون کردم مانتو سرمه ایم رو که بلندیش تا بالای زانوم بود و پوشیدم شال بلند مشکیم رو هم سرم کردم‌ شلوار لیم رو هم پوشیدم نگاهم به چادرم قفل بود مردد بودم بعد چند ثانیه با فکر به محمد تردیدم از بین رفت و چادرم و سرم کردم جیب مانتوم بزرگ بود گوشیم و تو جیبم گذاشتم کمتر از همیشه عطر زدم برق اتاقم و خاموش کردم و رفتم بیرون. در جواب لبخند گرم مادرم یه لبخند ساختگی تحویلش دادم حدس میزدم بعد این ملاقات با مصطفی شاید برای مدتی طولانی این لبخند گرم و رو صورتشون نبینم. یه لیوان آب ریختم ویه نفس خوردم استرس زیاد مانع آرامشم بود دلم برای خودم ومصطفی کباب بود اون دلش با من بود من دلم با محمد شایدم محمد دلش با یکی دیگه کاش زمونه باماها انقدر بد تا نمیکرد ولی این قانون طبیعت بود! یه لبخند با چاشنی پوزخند رو لبام نشست کاش میتونستم کاری کنم واسه مصطفی کاش میتونستم مثل محمد دوستش داشته باشم کاش منی وجود نداشت که اینهمه بدبختی درست میکرد با صدای بوق ماشین مصطفی با مامان خداحافظی کردم کفش مشکی تختم رو پوشیدم و رفتم بیرون مصطفی از ماشین پیاده شد پیراهن چهار خونه با زمینه ی زرد که چهارخونه هاش به رنگ سبز چریکی بود پوشیده بود یه تیشرت مشکی هم زیر پیراهنش داشت وچون پیراهنش باز بود مشخص بود شلوار کتان مشکی هم پاش بود ترکیب رنگ لباساش قشنگ بود در ماشین روباز کردتابشینم نزدیکش که شدم بدون نگاه کردن بهش سلام کردم مثل خودم بهم جواب داد نشستم توماشین ماشین دور زد و نشست بدون اینکه چیزی بگه پاش رو گذاشت روگازوشیشه هارو آورد پایین برگشتم سمتش زل زدم به چهرش تا ببینم تو چه حالتیه یه نیمچه لبخندی رولباش نشسته بود بادستگاه ور میرفت و تراک رویکی یکی عوض میکرد یه آهنگ شادگذاشت وسرعتش رو زیادکرد سرم رو ازپنجره بردم بیرون از برخوردبادباصورتم حس خوبی بهم دست میداد یه لبخند زدم وسعی کردم فعلافراموش کنم پیش کی نشستم و قراره چی بهش بگم با توقف ماشین چشم هام رو باز کردم وبرگشتم سمتش با لبخندی که قبلنا تو اوج ناراحتی باعث خندم میشد نگام میکرد الانا این لبخندش باعث میشد اشک تو چشام پر شه و بدبختیام یادم بیافته مصطفی عالی بود واقعا هیچی کم نداشت بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| مـا ڪـاخـ نـداریـمـ -{🏩}- /° بـدانـ فخــر فـروشیـمـ -{😌}- °\ امــوالـ نـداریـمـ -{💸}- /° ڪه بـر فقــر بپوشیـمـ -{😬}- °\ داریـمـ گرانـمایـه تـرینـ -{👌}- /° ثــروتـ عالـمـ -{😉}- °\ یڪ رهبــر و او را -{💚}- °| به جهــانے نفـروشیـمـ -{✋}- #گرانمایه_ترین_ثروت_عالمـ💎 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(109)📸 🌹| @Asheghaneh_Halal
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482 اعـــضاے جدید💐 از اینجـــا با مـــا همراهـ باشید👌 با رمانـ فوق العــاده😍
#صبحونه /🌧/ صبـ🌤ـح اتفـاق قشـنگیسـتـ😍👌 بیخود نیستـ گنـجـشــ🕊ـڪ هـا شلـوغـ🎶ـشـ میڪـنند 😌 /🌧/ #امـروز_روز_توستـ 🖐 #روزت_بخیر_باد💖 🍃🐚|| @asheghaneh_halal
#پابوس |امـام حَسـن عسڪری[ع] فرمـود:| 🎈قبیـح‌تریـن و زشت‌تـرین حاݪـت و خصݪت بـراے مؤمـن آن حالتے است ڪه دارای آرزوئے باشد ڪه سبب ذلّت و خوارے او گردد.💚 ✨| @asheghaneh_halal
🍃🌸 🌸 #همسفرانه 🌤•••دوباره صبح، 😌••دوبــاره روز، 🌸•دوباره انتظار تو 👀•ببین چه مےڪند 💚••با من، این دل بی قرار تو #پروانه‌حسینے #بعلــه‌دیگه‌اینجـــوریاس😎👌 🌸 @asheghaneh_halal 🍃🌸
💚🍃 🍃 #مجردانه شأن دختران سرزمینم خیلے بالاتر از این حرفا ست ڪہ شبیہ بہ جنس ڪالا باشن اما گاهے یہ تلنگر براے همہ لازمہ در انتخاب خود دقت فرمایید😌👌 #بادختروخواهرخودتونم #اینطورےرفتارمیڪنید؟ پ.ن: [التماس‌تفڪر] 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹 |•° 💚\\ وقتے همسرتون خستہ از مشڪلات بیرون میاد خونہ، بہ شما پناه آورده و بہ دلجویے شما نیاز داره \\ 💙\\ سعے ڪنین بیشتر از همیشہ بهش محبت ڪنید و اسباب استراحتش رو فراهم ڪنید \\ 💜\\ اگہ سڪوت ڪرد، راحتش بذارید، و اگہ درددل ڪرد، گوش ڪنید و باهاش همدردے داشتہ باشید \\ 😌 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 #چفیه 😊از حسین به همه خواهران...🙋♂📞 هرخانمے🙂 ڪہ چادربہ سرڪند❤️ و عفت ورزد❤️ و هرجوانےڪہ نمازاول وقت رادر حدتوان شرو؏ڪند❤️ اگردستم برسد سفارشش رابہ مولایم امام حسین؏ خواهم ڪردواورادعامیڪنم√•|😍😃|•√ #شهید_حسین_‌محرابے #شهدا‌ر‌ا‌یا‌دڪنیم‌با‌ذڪرصلوات •| @Asheghaneh_halal | • 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
°•| 👶 |•° [•🍃کودکانےکہ در دوره ے قبل از دبستان بہ قصہ گوشـ👂 داده اند، در مدرسہ شکل نوشتارےکلمات و معنےآنها را بهتر و زودتر درک میکنند.🎓•] نکات تربیتےریز و کاربردے👇 [•📕•] @asheghaneh_halal
😜•| |•😜 ✍ روحانـــے96 ✅اگـــر با آمریکــا مذاڪره نمـےڪردیمـ جنگـ مےشد😒 منـ سایهـ ی جنگـ و از ســـره ملتـ ایرانـ برداشتمـ😏 شـــومــا جیبـ ما رو نزنـ 😁😂 ســایهـ جنگـ پیشڪشـــ😃😄☺️ روحـــانے 1397/5/15🎤 مجـــرے: بهـ نظرتـــونـ جنگے در منطقهـ رخ میدهـ؟؟ ❎روحـــانے: هیچـ وقتـ جنگے علیـــه ایرانـ رخـ نخواهـــد داد😒 •|| خنــــــ😜شـــــــــه نوشتــ✍ ||• داداشـــ جانـ توے این یڪسال چه اتفاقے رخ دادهـ ڪه سایهـ ے جنگـ برداشتهـ شده😏😒 برجامـ و مذاڪرهـ همـ ڪه نافرجـــام ماند☹️ شایـــد آمریڪا آمریڪاے قبلـ از مذاڪرهـ نیستـ😐 یهـ جورے برجامـ و جنگـ و بهمـ گـــره زدینـ ڪه هنـــوزمـ بعضےا👈 نادونـ👇 فڪرمےڪنند جنگے رخـ مےده👊👊👊 احتمـــالا اتاقـ فڪرتون👊👇 حســـام الدین آشنـــا پیشنــهـــاد اینـ صحبتـ ها رو دادنــد🎙🎙 یهـ نفـــر اینـ روحانے و از خـــوابـ بیدار ڪنهـ😃😃😂😅 فڪــر مےڪنه داره تو بهشتـ زنـــــدگے میڪنه😂😂 با اینـ اوضاعـ😅😄😃😆 ڪلیڪ نڪنے خوابـ زده میشے😅😂👇 •| 😜 |• @asheghaneh_halal
#قائمانه ../برخیز کہ حجت خدا مےآید💙 رحمـ✨ـت ز حریم کبریا مےآید ../ازگلشن عسکـرےگذرکن کہ سحر💚 بوےگل نرگسـ🌼 از فضا مےآید #ان_شاءاللہ😌🍃 #سہ_شنبہ_هاے_مهدوے ../☔️/.. @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° •| #امام‌خامنه‌ای‌: میگوییـم به واجبـآت مے‌پردازیم، مستحبات شد شد، نشد هم نشد!😕 امـا...{⁉️} این مستحبات است ڪه انسان را به جایے مےرساند..! ولایتےـا؛ ڪلیڪ رنجه لدفا😉👇 🍃:🌹| @Asheghaneh_Halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😊] مامانمـ دُفـتـ الان میـاد بَـلامــ لالایـے بِــجــ😴ـه پَـس چِــــلا نمـیـ😕ــــاد اَصَـن تـــابَـمـ پَـلـیـد☹️ [😎] مامان بابا هـا❗️ لطفا نے نےها رو منتظر نذارین😌👌 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal