•𓆩🥤𓆪•
.
.
•• #سوتے_ندید ••
💬 دو ماهه از دفتر پیشخوان
پیام میفرستن که کارت ملیتون آمادهست
بیاید تحویل بگیرید...
منم نمیرم...
با اون عکسی که از من گرفتن، با تماس و
پیام نمیتونن مجبور کنن که برم بگیرمش
مگر اینکه ارتش دخالت کنه😅😌
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 717 •
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩خندهڪنعشقنمڪگیرشود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥤𓆪
توکهتمومزندگیمی.mp3
12.88M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
میگیدچهکاریازدستمون
برمیادواسهفلسطینیها
حضرتآقافرمودند :
"تبیینظلموستماسرائیلروبهافرادکنید"
کهفردابخاطرتروردشمنِاسلام
ازاونگروهطرفدارینکنند . . !
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
خدا از دلت در میآره... شک نکن (: 🌸
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیزدهم انگار نمی خواست دستم را رها کند. من ه
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهاردهم
دستان یخ زده ام میان دستان گرمش قفل شده بود.
عکاس عکس گرفت، تشکر کرد و دوربینش را جمع کرد.
او هنوز بر صورت من خیره مانده بود.
دلم می خواست دستم را رها کند.
کسی بیاید و مرا از نگاهش دور نگه دارد.
خدا را شکر مادرش به دادم رسید.
آمد دست چپ او را گرفت اما هنوز دست دیگرم در میان دست گرم و مردانه اش بود.
مادرش گفت:
احمد جان بیا برو پیش مردا تا وقتی باز صدات کنیم.
انگار به زور دستم را رها کرد و بیرون رفت. از شدت شرم و نگاه دیگران خیس عرق شده بودم.
روی صندلی نشستم و متوجه پچ پچ های مهمان ها بودم.
با شروع مولودی خوانی پچ پچ ها خوابید و همه دست می زدند و همراهی می کردند.
زینب خواهر کوچک احمد آمد کنارم نشست.
به رویش لبخند زدم.
او هم لبخند زد و گفت:
خیلی خوشحالم که شما زن داداشم شدین.
خنده ام گرفت. پرسیدم:
برا چی؟
پرسید:
منو یادتون نمیاد؟
کمی به چهره اش دقیق شدم و گفتم:
نه یادم نمیاد
_یادتون نمیاد؟ چند ماه پیش شب تاسوعا تو مسجد شام می دادن به من غذا نرسیده بود ... شما تا فهمیدین غذاتونو به من دادین و من گفتم نمیخوام شمام یه قاشق اضافه گرفتین با هم از ظرف غذای شما خوردیم؟
یادم آمد. گفتم:
عه، آره، شما همون دخترخانمی؟
با خنده گفت:
آره ، همون شب تو راه خونه ماجرا رو برای مادرم و داداش احمدم تعریف کردم.
داداش احمدم هم گفت چه دختر خانم فهمیده ای شما رو می گفت.
من خیلی خوشحالم که اون دختر خانم مهربون و فهمیده حالا زن داداش من شده.
از حرفش که از دنیای پاک کودکانه اش سرچشمه می گرفت خنده ام گرفت.
کمی دیگر کنار من نشست و صحبت کرد تا این که مادرش صدایش زد و رفت.
بعد از او ریحانه کنارم نشست. حالم را پرسید و کمی صحبت کرد.
وقت شام که شد مادر مرا صدا زد.
چادرم را سرم کرد و مرا با خود به بیرون از مهمانخانه و اتاق پشتی برد.
اتاق پشتی، اتاق کوچکی بود که معمولا برای نگهداری مواد غذایی استفاده می شد و پستو مانند بود.
مرتب و تمیزش کرده بودند تا من و احمد آقا شام مان را آنجا بخوریم.
یک میز کوچک همراه دو صندلی گذاشته بودند و بساط شام را روی میز چیده بودند.
مادر مرا روی صندلی نشاند و آهسته گفت:
به طوری غذا بخور آرایشت خراب نشه
قاشقتو خیلی پر نکن کوچیک کوچیک بخور.
صدای یا الله گفتن مردانه او -احمد- در حیاط پیچید که همراه مادرش به داخل اتاق پشتی آمد.
به مادر سلام کرد و گوشه اتاق ایستاد.
مادر تعارف کرد و گفت:
بفرمایید سر میز، بفرمایید شام تون سرد میشه
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_پانزدهم
مادر به سمت در اتاق رفت ولی قبل از بیرون رفتن رو به ما کرد و گفت:
احمد آقا ...
او هم پاسخ داد:
جانم ...
مادر که توقع این پاسخ را نداشت جا خورد و رنگ صورتش از خجالت قرمز شد اما سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت:
رقیه دردونه این خونه است.
خیلی حواس تون بهش باشه.
دخترم دست شما امانت مواظبش باشین و تلاش تون رو بکنید خوشبختش کنید.
احمد دست به روی چشمش گذاشت و گفت:
چشم مادر جان. تمام تلاشم رو می کنم.
مادر تشکر کرد و گفت:
خدا خیرت بده الهی خوشبخت بشین.
بعد رو به من گفت:
رقیه دخترم ... تو هم مواظب باش از الان تا آخر عمرت حرمت مَردت رو حفظ کنی، عزتش رو خدشه دار نکنی و همه جوره در خدمتش باشی.
باشه گلم؟
سر به زیر انداختم و در حالی که چادرم را محکم دور سرم گرفته بودم گفتم:
چشم.
_چشمت بی بلا مادر
مادر رو به احمد کرد و گفت:
بی زحمت پشت من چفت درو بندازین تا بچه ها نیان مزاحم شام خوردن تون بشن.
مادر که رفت احمد در را بست و چفت در را انداخت.
کمی پشت در مکث کرد و بعد به سمت من چرخید.
آهسته جلو آمد و به من نزدیک شد.
من از لحظه ورود او به اتاق به احترامش کنار صندلی ایستاده بودم
از خجالت سر به زیر انداختم.
قلبم شاید روی هزار می تپید و از ترسم چادرم را محکم چسبیده بودم
روبه رویم ایستاد.
چانه ام را گرفت و آهسته سرم را بالا آورد.
نگاهم به نگاه مهربانش افتاد و سریع نگاه دزدیدم.
دو دستم را میان دست های گرمش گرفت.
سنگینی نگاهش را روی صورتم احساس می کردم.
دزدانه نگاهش کردم.
نگاه مهربانش همراه با لبخند گوشه لبش به من دوخته شده بود.
دستانم در دست های او بود که چادرم از روی سرم به روی شانه هایم افتاد.
چادرم را از روی شانه هایم برداشت، با احترام مرتبش کرد و روی دسته صندلی گذاشت.
او ایستاده بود و من هم مضطرب و سر به زیر روبرویش ایستاده بودم.
دو دستش را بر روی گونه هایم گذاشت و سرم را کمی بالا آورد و آرام پیشانی ام را بوسید.
انگار آتش گرفتم.
از خجالت آب شدم.
دوباره خیره ام شد.
در حالی که صورتم هنوز میان دو دستش بود آهسته گفت:
خدا رو شکر که چنین فرشته ای رو روزی و قسمت من کرد و به همسری من در آورد.
به پشت سرم رفت، صندلی ام را درست کرد و تعارف کرد تا بنشینم.
خودش هم روی صندلی روبرویم نشست.
هنوز نگاهش به من بود.
انگار جز نگاه کردن به من کار دیگری نمی توانست انجام دهد.
دوباره لب به صحبت گشود:
انگار خوابم، بین زمین و آسمون معلّقم
باورم نمیشه شما همسرم شدی ... خیلی خوشحالم ... خیلی
من واقعا نمی دانستم چه عکس العملی باید نشان دهم.
فقط لبخند کوتاهی زدم و سرم را پایین انداختم.
از یک طرف از او می ترسیدم و دلم می خواست در اتاق باز شود و از این وضعیت خلاصی پیدا کنم، از طرف دیگر دلم می خواست زمان کش بیاید و این آرامش عجیبی که من از نگاه و وجود او دریافت می کردم پایان نیابد.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
اول هفته شد و باز دلم مشهد توست✨
دل من کفتر صحن حرم و گنبد توست
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•👥 ما
نسل فریادیم و بیزار از سکوتیم🇮🇷
ویرانگر صهیون بیثبت و ثبوتیم😎
⃟ ⃟•🗓 امروز
میدان فلسطینیم و فردا🇵🇸
در رفت و روب لانههای عنکبوتیم✌️🏻
حسین مرادی ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1962»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
🌱﷽🌱
خدای مهربون...
رویاهای ما رو
به قشنگترین و دلنشین ترین روش هایی که تنها خودت از اونها آگاهی،تعبیر کن🤍
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
📍امام علے(عليه السلام)
دين را پناهگاه و عدالت را اسلحه خود
قرار ده تا از هر بدے نجات پيدا ڪنے و
بر هر دشمنے پيروز گردے.💚
📚غررالحكم، ج۲، ص ۲۲۱، ح ۲۴۳۳
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 تبلیغ جالب علاء الدین
در سال 1340
▫️زمستان نزدیک می شود
خود را آماده کنید!
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
👈آخہ وقتے #سڪوت مےڪنی
اون چطور متوجه بشہ چہ اشتباهے
کرده!!؟؟؟🧐
به جاے ڪوبیدن در،
سر و صدا ڪردن بیخودے
و قهرهای طولانـے مـدت
ڪه مثلا با اینڪارا بهش
بفهمونی که ناراحتی؛
باهاش حرف بزن...😉
یا اگه حرف زدن سخته برات
روی یه کاغد براش بنویس
و بچسبون روی یخچال یا آینـہ✍🏻
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥤𓆪•
.
.
•• #سوتے_ندید ••
💬 ما چاقا
نمیتونیم پیرهن چارخونه بپوشیم؛
یه بار پوشیدم، بچه با انگشت نشونم
میداد و میگفت:
مامان! مامان! بقچه رخت خوابِ
مادربزرگ دست و پا در آورده!😑😂
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 718 •
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩خندهڪنعشقنمڪگیرشود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥤𓆪•