eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• راهکارهایی برای بدست آوردن همکاری آقایون تو کارهای خونه 😉 1⃣ هیچ‌وقت کمک همسرتون رو رد نکنید و اگه از شما پرسید «کمک می‌خواید؟» بگید بله و کاری واسش دست و پا کنید. 2⃣ منصفانه و براساس توانایی همسرتون فهرستی از کارهایی که دوست دارید انجام بده رو بنویسید و ازش بخواید به ترتیب اولویت انجامشون بده. 3⃣ هرگز به خاطر این که همسرتون در انجام کارها سرعت پایین یا دقت کمی داره اونو از کارکردن منصرف نکنید. سعی کنید به مرور اشتباهاتش رو اصلاح کنید. 4⃣ هرگز با حرف‌ها و لحن‌تون به همسرتون نشون ندید قصد اصلاح یا تغییر دادنش رو دارید. . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
در شب قدر چه کار کنیم؟.mp3
7.36M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• 🌗 امشب چه عمل و یا عبادتی انجام دهیم؟ _ شب‌ بیست و سوم احتمال بیشتری برای بودن دارد. _ در شب قدر چه کار کنیم؟ _ چگونه دعا کنیم؟ _ امشب چگونه به محاسبه خود بپردازیم؟ ‼️ حتما قبل از شروع اعمال شب قدر ۲۳رمضان ، این پادکست را . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
دایی بزرگوار یکی از خادمین ما دیروز به شهادت رسیدن و حالا از خودش میشنویم که این شهید بزرگوار و عزیز در کانالهای ما و اینجا بودن و با هییتهای مجازی های ما همراه ما بودن.. و این بزرگترین دلخوشی همه‌ی ما و حتی شماست.. هرجا هستید به این فکرکنید که آیا قدمگاه شهداست یا نه؟ بزرگترین افتخار و دلخوشی رو به ما هدیه کردن با رفتن و شهادتشون که جایی که ما خادمین فعالیت میکنیم و شما کانالهای خودتون رو دنبال میکنید قدمگاه شهدای مدافع حرم و امنیته💔 علی الخاصه قدمگاه این شهید والامقام علی آقابابایی💔 برای همین ختم صلواتی گرفتیم تا شاید هدایای صلوات به روح مطهرشون جهت عرض ارادت برسه ختم صلواتتون رو به این آیدی بفرستید: @Daricheh_khadeM قبول باشه از همگی..
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدو‌بیست‌ودوم محمد علی رفت و احمد گوشه ای ا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _باز چته خواهر همه حیاط رو گذاشتی روی سرت؟ خانم صاحبخانه بود که از بالای ایوان خانم همسایه را مخاطب قرار داد. خانم همسایه با عصبانیت لب پله ها رفت و گفت: به مستاجرات بگو حیاطو به نجاست نکشن من صدامو نمی برم بالا با دست به من اشاره کرد و گفت: زنیکه یه تشت زیر دستش نذاشته همین جوری شیرو باز کرده کهنه بچه اش رو داره می شوره نجاست بچه اش رو پاشید همه جا نمی فهمه ما این جا ظرف می شوریم لباس می شوریم بچه هامون این جا راه میرن بعد نجاستا می ماله دست و پاشون میان خونه همه جارو نجس می کنن خانم صاحبخانه گفت: الکی شلوغش نکن یه شلنگ می گیره حیاطو می،شوره پاک میشه دیگه رو به من کرد و گفت: تو هم از این به بعد مثل آدم کهنه بشور که این ماجراها پیش نیاد چند ساعت نیست اومدی ببین چه قشقرقی راه انداختی تا خواستم لب از هم باز کنم و چیزی بگویم به سمت اتاقش رفت و در را بست. خانم همسایه به سمتم آمد و گفت: زود بر می داری تمام حیاطو می شوری این کثافت کاریت رو جمع می کنی تو نجس پاکی اگه سرت نمیشه ما نماز می خونیم و برامون مهمه از حرفش دلم شکست. این را گفت و به سمت اتاقش رفت. بعضی خانم ها به تاسف برایم سر تکان دادند و پچ پچ کنان یا غرولند کنان رفتند. یکی از خانم ها کنارم آمد و گفت: از حرفاش ناراحت نشیا ... به سمتش چرخیدم که گفت: بنده خدا وسواس داره همیشه کارش همینه تا روزی چند بار همه رو مجبور نکنه همه جا رو بشورن و آب بکشن دست بردار نیست. خواهر صابخونه است و جز خود حاج خانم کسی جرات نداره بهش تو بگه نگاهی به کهنه هایی که شسته بودم انداخت و گفت: چرا تو تشت نشستی؟ با بغضی که گلویم را می فشرد و نمی گذاشت راحت صحبت کنم گفتم: به اون خانم هم گفتم تشت نداشتم ... و.... مجبور شدم این جوری بشورم ... ولی حواسم بود آبش این ور اون ور نپاشه _چطور تشت نداری مگه وسایلاتون رو نیاوردین؟ سر به زیر انداختم و گفتم: ما از روستا اومدیم هیچ وسیله ای با خودمون نیاوردیم ... شوهرم گفته کم کم کار می کنه ... می خره به رویم لبخند زد و گفت: خیلی خوب اشکالی نداره حالا هم مثل بچه ها بغض نکن من یه تشت اضافه دارم بعد برات میارم _دست شما درد نکنه _سرت درد نکنه .... منم مشهد غریبم هر کار داشتی به خودم بگو بالاخره باید هوای همو داشته باشیم به رویش لبخند زدم و گفتم: ممنون خدا خیرتون بده به سمت یکی از اتاق ها اشاره کرد و گفت: اتاق من اونجاست کار داشتی یا هر وقت خواستی بیا پیشم _چشم حتما مزاحم میشم _مراحمی قدمت به روی چشم من فعلا برم _بفرمایید راحت باشید با لبخند خداحافظی کرد و رفت. نیم نگاهی به آسمان کردم و از خدا کمک خواستم. دوباره شیر آب را باز کردم و با آب سرد شیر مشغول چنگ زدن کهنه ها شدم. دست هایم از سرما قرمز و کرخت شده بود. کهنه ها را فشردم تا آب اضافی شان خارج شود واز جا برخاستم. حالا نمی دانستم آن ها را کجا پهن کنم تا دوباره درد سر نشود. در هر طرف حیاط چشم چرخاندم و در آخر آن ها را روی نرده فلزی جلوی اتاق مان پهن کردم. جاروی سیخی بزرگ گوشه حیاط را برداشتم، شیر آب را باز کردم و حیاط را شستم. حیاط بزرگ بود و حسابی کمرم درد گرفت و زیر دلم تیر می کشید. سرما هم انگار مستقیم در استخوان هایم نفوذ می کرد. دست هایم هم از بس یخ کرده بودند دیگر حس نداشتند 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید سید یحیی بلادی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• کارم که تمام شد از پله ها بالا رفتم که حاج خانم از اتاقش بیرون آمد و گفت: معلوم هست کجایی؟ دو ساعته بچه ات داره گریه می کنه به سمت اتاق پا تند کردم که گفت: کهنه هاتو چرا این جا پهن کردی؟ مگه بند رخت نداری ببندی؟ با شرمندگی سر به زیر انداختم و گفتم: نداشتم ... ببخشید نمی دونستم نباید این جا پهن کنم _خیلی خوب حالا که انداختی دفعه بعد نبینم این جا بندازی زیر لب چشم گفتم و خواستم در اتاق را باز کنم که گفت: راستی ... قدمی جلو آمد و آهسته گفت: با این انسی خانومم خیلی قاطی نشو با تعجب پرسیدم: انسی خانوم؟! اخم کرد و آهسته گفت: هیس عه ... آهسته گفتم: ببخشید من هنوز کسیو به اسم نمی،شناسم _همین که وایستاده بود باهات حرف می زد _آها ... پس ایشون رو میگین _بله اوشون رو میگم ... نیم نگاهی به سمت اتاق انسی خانم کرد و من در حالی که از صدای گریه علیرضا دلم می جوشید به احترامش منتظر ماندم حرفش را بزند: آهسته گفت: شوهر نداره ... مطلقه است ... چند باری خواستم بیرونش کنم دلم به حال دو تا بچه اش سوخته خیلی باهاش صمیمی نگیر که یه وقت مثل بختک نیفته توی زندگیت لب گزیدم و گفتم: این حرفا چیه حاج خانم ... ایشون خانم خوبیه چهره در هم کشید و گفت: نمیخواد ازش طرفداری کنی من این موهامو تو آسیاب سفید نکردم شوهرت جوونه بر و روش هم بد نیست حواست بهش باشه الانم زود برو اون بچه ات رو ساکت کن سرم رفت از صداش _چشم ... با اجازه تون ... سریع وارد اتاق شدم چادرم را از سرم کندم و کنار علیرضا زیر پتو خزیدم. اتاق هم به شدت سرد بود و با همان یک لایه پتو گرم نمی شدم دست هایم را مدام به هم می کشیدم و ها می کردم تا گرم شود. علیرضا شیرش را که خورد خوابش برد. با صدای اذان مغرب از جا برخاستم کلید برق را پیدا و چراغ را روشن کردم. خیلی وقت بود که زیر نور چراغ نبودم و نورش چشمم را اذیت می کرد. انگار به نور چراغ گردسوز و چراغ نفتی عادت کرده بودم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید اسد الله اثنی عشری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩❤️‍🩹𓆪• . . ‌‌ 📹 تلاوت سوره عصر توسط حضرت آیت‌الله خامنه‌ای سهم نور امروزمون؛                  تقدیم به شما...💛 . . •𓆩عشقِ‌درحدِجنون‌خصلتِ‌ایرانی‌هاست𓆪• Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩❤️‍🩹𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• حرم شلوغ و دل دوستانتان اینجاست🥺 برایشان تو رقم زن زیارتِ بسیار✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•• •• 🚩 او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... ✊🏼 پویش جنایت رژیم نامشروع صهیونیستی به خاک ایران ( در سوریه ) 📍 در محل‌های برگزاری مراسم‌های «نباید خاموش شود...» | | | آدرس تمامی کانال‌های ما(ایتا،تلگرام)                   •••👇👇👇••• 🆔 T.me/Asheghaneh_Halal 🆔 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 🆔 Eitaa.com/Heiyat_Majazi 🆔 Eitaa.com/Rasad_Nama
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ❈ꪤ هرچندکه بر خانه‌یِ‌دل غم افتاد😔 ❈ꪤ تقدیر تو در عذاب اعظم افتاد🌷 ❈ꪤ مدفون کنمت دشمن‌ِصهیونی با👊 ❈ꪤ آن خاک‌که بر گوشه‌یِ‌پرچم افتاد🇮🇷 ꪤ✍🏼 زهرا آراسته نیا . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •📲 بازنشر: •🖇 «1324» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• خدایــا :) در ایــن روز مـرا از گناهان پاکیزه گردان و از هر عـیب پـاک سـاز💙 و دلـم را در آزمـایش رتبـه دل‌هـای اهل تقـوی بخش☀️ ای پـذیرنـده عـذر لغـزش‌های گـناهکـاران🌾♥️ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• جادو 2: توی پست‌های قبلی گفتیم که 🧿 سحر و جادو واقعیت داره و توی قرآن هم بهش اشاره شده اما چندتا نکته درمورد سحر و جادو وجود داره 💜 مثلا همین که نباید در ازدواج هرچیز رو به این موضوع ربط بدیم؛ چون مسائل مختلف می‌تونه باعث تاخیر در ازدواج بشه 💜 دوم اینکه اگه واقعا موضوع سحر در ازدواج تاخیر یا مشکل ایجاد کرده باشه راههایی برای حلش وجود داره راههای مختلف مثل: 🌸 زیاد صدقه دادن 🌸 خوندن سوره یاسین، و ان یکاد و چهارقل 🌸 خوندن و نوشتن آیات ۷۵ تا ۸۲ سوره یونس و همراه داشتن اون 🌸 دعا و تضرع به درگاه خداوند 🌸 درخواست دعا از اولیاى واقعى خداوند 💚 : اين واقعيت وجود دارد كه ارتباط با اولياء الهی چه در زمانِ حضورشون در دنيا و حتی بعد از وفاتشون، برای رفع مشکلات بزرگ توصیه شده؛ بنابراین: خوبه و مهمه که به جای مراجعه به افراد نامعتبر خاص به اولیاء خدا متوسل بشیم و ازشون بخوایم که برای خوشبختی‌مون دعا کنند ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• سرم را که تکیه میدهم به سینه مردانـ🧔🏻‍♂ــه ات همه کــ🏔ــوه ها کم مےآورند امنیت آغوش تُ را صادقانه 😍 💕 👮🏻‍♂ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
Tahdir joze23.mp3
4.04M
•𓆩🎧𓆪• . . •• •• علی جانم؛ برخیز‌و‌کوله‌بارِ‌محبت‌به‌دوش‌گیـر، سَرهایِ‌بی‌نوازش‌بسیار‌مانده‌است... ○تندخوانی‌قرآن‌کریم📖 ○به‌نیابت‌از‌شهیدان‌‌مدافع‌امنیت🕊 ○بانوای‌استاد‌معتز‌آقایی ○جزء بیست‌و‌سوم🤍 . . 𓆩هرگزنَمیردآن‌ڪہ‌دلش‌زنده‌شد به‌عشق𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🎧𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏دخترم کتاب فارسیش رو آورد، روی جلد رو نشون داد و کاملا جدی گفت مامان ببین ۱ نفر افتاده تو خلیج فارس😂 این بچه روز منو میسازه واقعا😁 . . •📨• • 878 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• کتلت مرغـ👀🍗 🥄مــواد لازم:🍴 سیب زمینـی🥔 پیاز، سیر فلفل دلمـھ اے🫑 مُرغـ🐔 نمک ، فلفلـ🧂 •● افطاری روز بیست و سومتون رو نذر شهید علی آقا بابایی و شهدای حمله‌ی تروریستی اخیر درست کن‌‌♥ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• خانوم گل🌸 👈زمانی که به غرور و مردونگی یک مرد حمله می کنید،از اون انتظار شنیدن یا فهمیدن نداشته باشید!! ✍زبانی قوی تر از محبت🫀وجودندارد❌ 👈مهربان باشید😍 چیزی که زن داردو مرد را تسخیر می کند، مهربانی اوست🌸♥️ نه چهره زیبایش❌ زن مهربان میتواند خشگمین ترین مردان را هم آرام کند👌😌 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
مداحی_آنلاین_فرمایش_امام_رضا_ع_به_آیت_الله_بهجت_استاد_جلالیان.mp3
2.85M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• فرمایش امام رضا (ع) به آیت الله بهجت (رض) 👌 💚 . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدو‌بیست‌وچهارم کارم که تمام شد از پله ها ب
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• هنوز سردم بود و دلم درد می کرد. آن قدر سردم بود که با این که اذان گفته بودند دلم نمی خواست از اتاق بیرون بروم. دوباره زیر پتو خزیدم تا مگر کمی گرمم شود. روی علیرضا را خوب پوشاندم ولی خودم انگار گرم شدنی نبودم. حتی احساس می کردم لحظه به لحظه بیشتر احساس سرما می کنم احمد چرا بر نمی گشت؟ اصلا کجا رفته بود؟ آن قدر زیر پتو ماندم که کم کم خوابم برد. با صدای نق نق علیرضا چشم باز کردم و با این که حس می کردم بدنم سنگین و کرخت و بی حس شده هر طور بود او را در بغلم گرفتم و شیرش دادم. بعد از گرفتن آروغ علیرضا از جا برخاستم و از پشت شیشه به حیاط چشم دوختم. تقریبا چراغ همه اتاق ها خاموش بود. نمی دانستم ساعت چند و چه قدر خوابیده ام. بقچه لباسم را باز کردم و چند تا از لباس هایم را روی هم پوشیدم تا مگر کمی گرم شوم. لباس گرم و یا بافتنی نداشتم و می خواستم هر طور شده کمی خودم را گرم کنم. در اتاق را باز کردم و به حیاط رفتم. نمی دانستم دستشویی کجاست و دلم نمی خواست بیخودی در حیاط پرسه بزنم. چراغ اتاق حاج خانم هم خاموش بود. چرا احمد بر نگشته بود؟ از این که نمی دانستم ساعت چند است، از این که نمی دانستم دستشویی کجاست و به کدام سمت حیاط باید بروم، از این که احمد برنگشته بود و بی خبر مرا تنها گذاشته بود، از اینکه سردم بود و زیر دلم تیر می کشید و درد می کرد گریه ام گرفت. کاش به این خانه نیامده بودم لب پله نشستم و اشک هایم را که بی اختیار می ریخت پاک کردم. در حال و هوای خودم بودم که در یکی از اتاق ها باز شد و دو بچه با هم بیرون آمدند و به سمتی دویدند. با چشم دنبال شان کردم انگار به سمت دستشویی می رفتند. بعد از این که رفتند از جا برخاستم و به همان سمت رفتم. به هر سختی بود با آبی که به شدت سرد بود سریع وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. نماز مغربم را خواندم و دوباره به دستشویی رفتم و بعد از طهارت و وضو دوباره به اتاق برگشتم و نماز عشایم را خواندم. بعد از نماز دوباره زیر پتو خزیدم. دلم از گرسنگی ضعف می رفت ولی دیگر نان خشک هم برای خوردن نداشتم. تنها یک مشت قند داشتم و از گرسنگی همان ها را دانه دانه در دهانم می گذاشتم و می جویدم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد رضا گنج آبادی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• در حال جویدن یکی از قند ها بودم که در اتاق باز شد و احمد وارد اتاق شد. به احترامش از جا برخاستم و سلام کردم. زیر لب جواب سلامم را داد و علاء الدینی که همراه خود آورده بود را وسط اتاق گذاشت و روشنش کرد. از چهره اش غم می بارید و دلم نمی خواست با این حال بدش از او سوال و جواب کنم کجا بوده است و چرا این قدر دیر برگشته است. احمد چراغ را خاموش کرد و پرسید: چرا بیداری تا الان؟ کنار علیرضا نشستم و گفتم: خواب بودم تازه بیدار شدم. احمد به پشت سرم آمد یکی از بقچه ها را زیر سرش گذاشت و بغل دیوار دراز کشید. کتش را روی خودش انداخت تا بخوابد. پرسیدم: چیزی خوردی؟ ساعد دستش را روی چشم گذاشت و گفت: گرسنم نیست. اما من گرسنه بودم. به ناچار کنار احمد دراز کشیدم و دوباره روی خودم پتو کشیدم. صدای نفس های احمد که منظم شد قند دیگری برداشتم و در دهانم گذاشتم و جویدم اما انگار با این قند ها ضعف دلم بر طرف شدنی نبود. دلم نیامد احمد را بیدار کنم و بگویم گرسنه ام. بر فرض بیدارش هم می کردم این موقع شب از کجا می خواست برای من نان و یا غذا تهیه کند. به ناچار کنارش دراز کشیدم و چشم بستم. با صدای نق نق علیرضا بیدار شدم و او را در بغلم گرفتم و ناخودآگاه هین بلندی کشیدم. تمام لباس هایش خیس بود. از بعد از ظهر دیگر او را عوض نکرده بودم. از صدایم احمد از خواب پرید و با نگرانی پرسید: چی شده؟ _هیچ چی .... باید عوضش کنم. احمد از جا برخاست و چراغ را روشن کرد. با روشن شدن چراغ تازه معلوم شد چه فاجعه ای اتفاق افتاده تمام قنداق علیرضا خیس بود. پتو و تشکش و حتی موکت زیرش هم خیس شده بود. احمد پرسید: از کیه عوضش نکردی؟ با بغض گفتم: _از عصر ... احمد به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت: الان دم صبحه بقچه لباس های علیرضا را برداشت و گفت: زود عوضش کن بچه بیشتر از این سرما نخوره. قنداقش را باز کردم. تمام هیکل بچه کثیف شده بود. باید او را می شستم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد معلمی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•