eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
#قرار_عاشقی همــــه‌ را|😇| وعده ‌به ‌ديدار|👇| قيـامـت ‌دادنــــــد|😌| تـا قيـامـت ‌چـــــه ‌ڪنـد |😑| ‌آن‌ ڪه ‌گرفتـــــار‌ تـــــو ‌شـد...|😔💔| #تمام‌مرهم‌دردم‌‌نگاه‌و‌لطف‌شماست #السلام‌علیک‌یاعلےبن‌موسےالرضا 🍃| @Asheghaneh_halal |🍃
#همسفرانه ↯• سنجاقــ ڪنــ🖇 ⇦ دوستٺـ دارم😍 ↯• هاےِ مـ|🌿|ــرا ⇦ سمٺِ غربِ سینھ اٺ...↪️ ↯• تا قلبٺ بشنود،👂 ⇦ بلرزد{🌬} ↯• بتپد تنھا براےِ منـ...♥ #باران_قیصرے 📝 #تو_خوبِ_مطلقِ_منے 💟 ★ @asheghaneh_halal ★
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [🐼] هِـے با تواَمـ بیدالـ شو بیا با علوسڪات باژے تُنـ اودتو به تابـ😴 نَـزنـ تَـسـے با جولابـ نمیـتابه😄 [😍] ایشون جزو نےنےهاے👶 آمـاده باش در گـهواره هسـتـن👌 جنابـ پاندا❗️ #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ••✾...__😍__...✾•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وپنج °•○●﷽●○•° از تو آینه ی آسانسور با خنده نگاهم می کرد. +
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ریحانه باذوق منتظر بود تا کادویی که با روح الله برای محمد گرفته بودن،باز بشه. محمد در جعبه رو برداشت و لبخند زد و گفت:ای جانم، ممنونم عزیزدلم... یه دستبند چرمی به رنگ مشکی که وسطش یک سنگ مستطیلی شرف الشمس وصل شده بود و از جعبه بیرون اورد و دور مچ دیگه اش بست با دقت که نگاه کردم توجه ام به یا زهرایی که روش حک شده بود جلب شد. ریحانه دوباره محمد رو بغل کرد. رفتار ریحانه و محمد باهم خیلی خوب بود. میترسیدم دستبندش و از چیزی که من براش خریدم بیشتر دوست داشته باشه. محمد از روح الله هم تشکر کرد و طبق گفته ی من آخرین جعبه که از همه قشنگ تر تزئین شده بود هدیه ی من بود. محمد جعبه رو برداشت و بازش کرد که از اطرافش چندتا ورق باز شد و عکسای کوچیکمون رو که چاپ کرده بودم و به جعبه چسبونده بودم پشت سر هم قرار گرفت . با لبخند عکس هارو ورق زد و جعبه ی کوچیک تری که وسطش گذاشته بودم رو باز کرد. تا نگاهش به انگشتر داخل جعبه افتاد سرش و بالا گرفت و با لبخند بهم‌نگاه کرد. انگشتر عقیق سبزی رو که براش گرفته بودم رو از جاش برداشت و تو دستش گذاشت و روی سنگش دست کشید. دوباره بهم نگاه کرد و گفت: +خیلی قشنگ و خوش رنگه. ممنونم فاطمه انگشتر ستی که باهاش خریده بودم رو از جیبم در اوردم و تو دستم گذاشتم و نشونش دادم که خندید و گفت: +واسه من خریدی دلت خواست رفتی واس‌خودتم گرفتی؟ _نه خیر از اول میخواستم ست بخرم فقط با لبخند نگاهم کرد و چیزی نگفت. شمیم انگشترم رو گرفت تا نگاهش کنه. چند دقیقه که گذشت اسنک هایی که برای شام درست کرده بودم هم آوردیم و دور سفره ی گردمون نشستیم. تا ساعت یک شب گفتیم و خندیدیم. اون شب پر ماجرا جزء بهترین شب های زندگیم شد،البته تمام‌ اوقاتی که با محمد میگذشت بهترین لحظات زندگی من بودن. مهمون ها که رفتن روی مبل ولو شدم و گفتم: _آخیش خیلی خوش گذشت،نه؟ محمد نشست وگفت: +اره. تا حالا کسی اینجوری برام‌تولد نگرفته بود! بهترین تولدم بود! _جدی میگی؟ +اره .ممنونم بخاطر همه چی! رفت تو آشپزخونه و ظرف قرص ها رو برداشت. _چیشده؟ +هیچی،یخورده سرم‌درد میکنه دنبال قرصم. رفتم و ظرف رو از دستش گرفتم‌. _صبر کن‌الان برات دمنوش درست میکنم خوب میشی. چرا سرت درد میکنه؟ +چیزی نیست دیگه چیزی نگفتم. داشتم دمنوش رو تو قوری میریختم که با یک نایلون توی دستش اومد و کنارم ایستاد. توجه ای نکردم و نبات رو از کابیت در آوردم که محمد گفت: +فاطمه برگشتم عقب و یه کاسه که با پاپیون بسته شده بود جلوی صورتم دیدم با تعجب از دستش گرفتم و گفتم ؛ این چیه؟ چیزی نگفت ، پاپیونش رو باز کردم و در کاسه رو برداشتم. با دیدن ترشک داخل کاسه دهنم آب افتاد با خنده گفتم : _واییییییی +گفتم قهر کردی باهام،خواستم از دلت در بیارم که فهمیدم برام نقشه کشیده بودی. لواشک ها رو داد دستم که گفتم : وای؟ اناره؟ خندید و گفت :آره گفتم : _خب پس اگه اینطوریه همیشه قهر میکنم باهات بیای با لواشک از دلم در بیاری . خندید و گفت: +نه دیگه از این خبرا نیست نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _ان شالله هزار و بیست و نه سال دیگه کنار من زندگی کنی. خندید و گفت: !او چه خبره؟ _از خدا میخوام بهترین ها برات اتفاق بیافته... با خنده گفت : +نمیخواد دمنوش بزاری دیگه _چرا؟ +چون دیگه بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وشش °•○●﷽●○•° ریحانه باذوق منتظر بود تا کادویی که با روح ال
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل کاری نکردم. سی اسفند بود و با محمد از ده صبح برای خرید عید اومده بودیم بیرون. حال و هوای خوب آخر اسفند ماه با حال هوای قشنگ اول زندگی مشترکمون عجین شده بود ساعت دوازده ظهر بود وخیابون ها خیلی شلوغ بود.محمد نایلون دوتا ماهی قرمزی که خریده بودیم رو تو دستش گرفته بودو بهشون نگاه میکرد +گناه دارن. چرا زود میمیرن؟ _شاید خسته میشن از شنا کردن. چیزی نگفتم که گفت: +بیا بریم رو این پله بشینیم یخورده. رفتیم و کنار پله های یه بانک نشستیم. نگاهم به‌ آدم هایی بود که با شوق وسایل سفره ی هفت سینشون رو انتخاب میکردن. پاهام رو از کفشم در آوردم. کلافه شده بودم. با این کفشم خیلی راحت بودم ولی این بار خیلی اذیتم کرد .پاهام درد گرفته بود وهنوز کلی خرید داشتیم و تازه نصف وسایلمون رو گرفته بودیم . چند دقیقه بعد از جامون بلند شدیم و به راهمون ادامه دادیم . کنار هم راه میرفتیم که برای دهمین بار پام پیچ خورد‌ . +ای بابا باز که پات پیچ خورد _محمد باور کن من با این کفش خیلی راحت بودم،نمیدونم چم شده! +پس آروم تر راه بیا تا دو ساعت بعدهرچی میخواستیم رو گرفتیم و پیاده به سمت خونه رفتیم. در خونه رو که باز کردم رفتم و وسط هال ولو شدم _وای مردم از خستگی محمد خندید و گفت: +تا تو باشی نگی پیاده بریم خوش میگذره _خب دیگه خیلی خوش گذشت فقط خسته شدم چون از صبح بیرون بودیم و نرسیدم غذا درست کنم،همون بیرون ناهار خوردیم. داشتم به عکسایی که با لازانیا و قارچ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده گرفته بودیم نگاه میکردم یهو گفتم : _محمد بگو چی شد! +چی شد؟ _عکسمون رو به اشتراک نزاشتم اومد و کنارم نشست. چادرم و از سرم برداشت و مشغول تا کردنش شد و گفت: +نزاری بهتره ها! _وا چرا نزارم؟ما که فقط دستمون مشخصه +میدونم من واسه این‌نگفتم.شاید یکی گشنه باشه یا پول نداشته باشه که بره رستوران از این غذا ها بخوره،اگه دلش بخواد،ما گناه کردیم بعد یخورده مکث و فکر کردن به حرفاش گفتم: _چشم،نمیزارم +پاشو پاشو لباسات رو عوض کن بریم سفره رو بچینیم،چند ساعت دیگه عیده ها _خسته ام،نمیتونم رفت طرف میز عسلی کوچیکی که کنج خونه گذاشته بودیم .عکس ها و گل رو از روش برداشت .پارچه ی ساتن سفید رو از نایلون در آورد و روی میز انداخت تور آبی فیروزه ای هم در آورد و گفت : +این رو چطوری بزارم؟ _صبر کن الان میگم بهت چندتا سوزن ته گرد آوردم و ریختم کف دستش. تور و روی میز گذاشتم و چند جاش و تا زدم و بهش چین دادم و با سوزن ها محکمش کردم. تور و بلند خریده بودم که یک طرفش و روی زمین بریزم .دوتا ماهی قرمزی که توی تنگ کوچیک انداخته بودم رو برداشتم و روی میز گذاشتم. تا ساعت چهار بعد از ظهر مشغول چیدن سفره ی هفت سین بودیم. کارمون به بهترین شکل ممکن انجام شده بود. ایستاده بودیم و بهش نگاه میکردیم‌که محمد گفت: +عالی شد ولی یه چیزیش کمه _همه چیز رو که گذاشتیم،دیگه چیش کمه؟ +یه چیزی که بهش نگاه کنم وجون تازه بگیرم چیزی نگفتم که با خنده گفت: +صبر کن الان میام رفت تو اتاق. روی کاناپه کوچیکمون نشستم.چند دقیقه که گذشت با دست پر برگشت. توی یه دستش یه تابلوی کوچیک بود وقتی روی میز گذاشت بهش نگاه کردم که چهره ی رهبر و تو چارچوب قاب عکس دیدم. به محمد نگاه کردم. لبخندی زد و با ذوق تابلوی بزرگی که تو دستش بود رو به طرفم چرخوند. +خودم این عکس رو انتخاب کردم و گفتم روش این شعر رو بنویسن. الان آماده شد.خوشگله نه؟ بازم یه عکس بزرگ از رهبر بود که خیلی زیبا به قاب کشیده شده بود انقدر با ذوق این چندتا جمله گفته بود که مثل خودش با لبخند گفتم : _آره خیلی قشنگه با اینکه عکس رهبر تو اتاق بابام هم بود و کلا احترام خیلی خاصی همیشه براش قائل بود این حجم از عشق و علاقه ی محمد نسبت به رهبرش برام عجیب و جالب بود عکس و سمت خودش گرفت و با ذوق بیشتری گفت : +جانم فدات آقا به من نگاه کرد و ادامه داد: +فاطمه جان ،به نظرت کجا بزارم،بهتر دیده میشه؟ ایستادم کنارش و بعد از یخورده فکر کردن دیوار روبه روی آشپزخونه رو نشونش دادم که قبول کرد و عکس رو همونجا به دیوار وصل کرد با عشق بهش نگاه میکرد که آروم‌گفتم : _کاش درک میکردم فلسفه ی این عشق رو خندید و گفت: الان خسته ای بخواب ، بعد برات فلسفه اش رو میگم _اره پیشنهاد خوبی بود _خداحافظ بلند خندیدو گفت: +نه مثل اینکه خیلی خسته ای ،خداحافظ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| مـا حــزبِـ خـــدا -{😎}- °\ فـداییـانـ وطنـیمـ -{😊}- /° بـے اذنـ ولـے -{😍}- °\ دسـتـ به ڪارے نزنیـمـ -{❌}- /° بـا پلـڪـتـ -{😉}- °\ اشـــاره‌اے بفرمــا آقـــا -{💚}- /° تــا قـبـــر هـمـه‌ےِ -{👇}- °| صهیونیست‌ـها را بڪنیمـ -{😜}- #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(139)📸 #ڪپے⛔️🙏 🌹| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وهفت °•○●﷽●○•° انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل
. بسمه تعالے رمانـ در دستـ نوشتنـ استـ⌛️ اینڪه گاها در شبانه‌روز ڪار مےڪنیم به همینـ جهتـ هستـ لطفا صبـــور باشیـــد🙏 ان الله مع الصابریـــنـ🌸 .
#صبحونه صبحتـ🌤بخیر صبح قشـنگـ و نجیبـ💚ـ تو پیچـیـده در حیـاط غــ🎼ـزل بوے سیـ🍎ـبـ تو در قـورے تغـزلـ منـ😌 دمـ ڪشـیده عشــ💕ـق با طعمـ ناز خاطره‌هاے غریبـ تو👌 #صبحتون_پرازخاطره‌هاے_قشنگ💐 🍃🌺\\ @asheghaneh_halal
#پابوس 💚••اے پسـر فآطمـه ✨••نور هـدے سبزترینــ 🌳••باغِ بهـآرخـُدا 😌••بـا تـُـ دݪ از غصـه ✋•• رهـا مےشود 😇••پاڪ تـر از آینـه ها مےشود 🌸••اےگلـ گلـزار خـدا 😍••یا حسـن عسڪرے 🍃••آینـه‌ےقبلـه‌نمـا ✋••یا حسن‌عسـڪرے #صباحڪ‌م‌حسنے☺️🖐 🌹•• @asheghaneh_halal
💚🍃 🍃 ڪسے ڪہ وقتے ازش میپرسین «گذشتہ خوبے داشتین؟» میگہ «من از لحظہ لحظہ عمرم بہ خوبے استفاده ڪردم»، دقیقا ازش بپرسید ڪہ منظورش چیہ؟ چون ممڪنہ «خوبے» از دید اون رفاه مالے و ثروت باشہ، ولے از نگاه شما معنے دیگہ اے بده #نو_هشتگ😁 #نو_پ‌ن📚 اعتراضم وارد نیست😐 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹 |•° ••| زمان بیشترے را بہ همسرتان اختصاص دهید... |•• ••| محققان میگویند زوج هایے ڪہ روزانہ دست ڪم 30 دقیقہ را بہ گفتگو با هم سپرے میڪنند، ڪمتر در معرض خطر جدایے و اختلاف قرار دارند... |•• 😉 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#همسفرانه شنیده‌ام ڪہ{☝️} تـ{😍}ـو هم از تبار ساداٺـ{💚}ــے بگو چگونہ نذر ٺـ{😇}ـو باشم امامــزاده‌ ے مڹ{💚} #اللهم_ارزقنی_سادات... 😊 {🌸} @asheghaneh_halal
#طلبگی 🍃بعضـے از 👆مردهـا آنقدر مرد💪 هستنــد😍 ڪه یڪ زن ... با خیــ😌ـال راحت 😇مےتواند زن باشد …🌹🍃 #همسر_طلبه_من😍 #مرد_جنگ_سوریه #مدافع_حرم_حضرت_زینب °🌹🍃°🌹🍃° @asheghsneh_halal
🌷🕊🌷 🕊 😊 الهــی نصـیرمان باش🙏 تا بصـیر گردیــم😁 بصــیرمان کـن😋 تا از مســیر برنگردیــم😓 آزادمـان کـن😃 تا اســیر نگـردیــم😞 « » [ ] @asheghaneh_Halal 🌹 🌷🕊🌷
#ریحانه زمانـ⏰ـے ڪہ میخواهم بہ یادآورم بگــویم ڪہ دلخوشےها ڪم نیستـ😊 چشمـهآیَم را ميبندمـ😌 و تنها بسنده میڪنم به یادآورے بهشتـ😍 آغوش مادرانـ💚ـہ اٺ ڪہ در هواے حجاب بہ یادگــار گذاشتے💝 #بوۍ_بھشت_مۍ‌رسد_ازسوۍ_حجاب🌹 •::• @ASHEGHANEH_HALAL
°•| 👶 |•° کودکان تشنہ ے توجہ اند...💓 اگر کودک توجہ مثبـ➕ـت والدین و اطرافیان را نبیند دست بہ جلب توجہ منفـ➖ـے میزند؛ مثلا: وقتےمشغول بازےبا خواهرش است، اگر پدر و مادر بہ او توجہ نکنند و تشویق نشود،شروع بہ اذیت خواهرش میکند.😶 کودک وقتے هرشب مسواک میزند اگر تشویق نشود،میگوید امشب مسواک نمیزنم.😑 پس والدین و مربیان باید با تشویقهاے بہ جا، احتمال تکرار کار مثبت را بیشتر کنند.👌🍃 مثل: نوازش،بوسہ،بغل کردن کودکــ💜 تشویق گفتارے:آفرین بہ پسرم کہ مسواک مےزنہ. باریکلا کہ با خواهرت بازے مےکنے. جایزه هاےکوچک مثل لواشک و شکلاتــ🍬. نڪات تربیتےریز و ڪاربردے☺️👇 ~•🍄•~ @asheghaneh_halal
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد احمدمحمد مشلب" جمع صلوات گذشتھ🌷 ۲۶۲۳🌷 ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @ya_zahraa110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷
😜•| |•😜 ✍ یــه چنــد وقتے بود از دونالد جون خبرےنداشتیم😅 نگــــو داشتــه امــان نامه مےنوشته😂 ســـاڪشم بستــه رفتــه✈️👇 🚶🚶 ڪویت 🏃 بـــا امیـــرشون دیدار ڪـرده👁👁 بعـــد اونجــا گفتــه🎤 ایــــران🇮🇷 در آشــوب ڪامل اســت👊 و الــان فقط نگــران بقاے خــود به عنــوان یڪ ڪشور هستنــد😅 وے افـــزود👇 آمـــادگے خود را براے دیدار با رئیس جهمــور ایـــران اعلام مےڪنم☹️ •|| خندیـــــــــ😜شــــــه نوشتـــــ✍||• یعنے ایـــــران الان آشــوب ڪامله😂 فقط نمیدونم چرا فقط این آشوب و شوما حس میکنے😂 لـــابد شما هم از اون ژن خوبایے💪 حــالا چـــرا این همه راه 🏃رفتے ڪـویت خُب توے همون ڪاخ سفید میگفتے اونجــا امن تره🙃 اینجـــا ڪشـور ها 😁 حـــواستـــو جمـــع ڪن😎 مـــا ایـــرانیـــا هم ڪه خیلے از اون چــیزے ڪه فڪـر میڪنے بهـــت نزدیڪیم داداچ😂😂 شــومـا هم شدے یه پــا گــوش دراز🦄🦄 مـــا میگیم نمےڪنیم آدم باش و بفهـــــم چے مےگیم😄 پے نوشتـ✍ 👊👊 👇 ⛔️ ڪلیڪ نڪنے غــریب شناخته میشے😂👇 •|😜|• @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدزنده 🎥 پیام فرمانده سپاه پاسداران به همسایه هاےجنوبے #پیشنهاددانلود📩 🌸•• @asheghaneh_halal
•••🍃••• #قرار_عاشقی مثل ِ‌او{☝️} هیچ ڪسے ‌حرف ‌مرا{😔} گوش ‌نڪرد{☹️} مطمئنم‌ دلِ‌ این ‌پنجره{✨} ‌فولادے ‌نیست{💚} #السلام‌علیک‌یاعلےبن‌موسےالرضا 🍃| @Asheghaneh_halal |🍃
°🌙| #آقامونه|🌙° 💠| #رهـبـرانقـلاب ••توجـه بـه همـسـر•• ✍| اينے ڪه شما  بيندازی آخـر #شب بروے خانـه، سرِشب با رفيقها و دوست و آشناها و اينها بگردے، آخر شب هم بروے خانه؛ آن بيچاره هم تنها نشسته، يا شام خورده يا نخورده، چرت میزند تا شما برويد، اين بے‌اعتنايے به اوست. #محبت مثل يڪ #برفے در اينجور رفتارها تدريجاً ذوب مے‌شود.   🌹:🍃 @ASHEGHANEH_HALAL
#همسفرانه گفتے مـرا بہ عشقـ↓؛💘 ←ڪہ باید ز ِجانْـ گذشتـ ...💔 جانمـ توئے ؛☝️ چگونہ توانمـ از آنـ گذشتـ :) 😕 #جان_تویی_جانان_تویی💞 #حضرت_بانو😇 °(💍)° @asheghaneh_halal
°💌| #پیامچه |💌° آقایے✋ حالا ڪه نمایندگان بجاے لالا😴 رو صندلے راحتیشون، رفتن تعطیلات😄 شما ڪه در اقتصاد مقاومتے بیشتر از اونا ڪار مےڪنے و نیاز به استراحت دارے👏 نمےخواے برے تعطیلات تابستونے☹️😬 خندیشه‌نوشتے خطاب به همسر جان😅 #ارسالے_شما 🌹 🍃🌹: @Asheghaneh_Halal
°🐝| |🐝° [😄] همیـسـه مثـِ منـ اینطولے به همه تے بِـتَنـدیـ☺️ـد [😍] طـــــرح لبـخــ😊ـندِ 💖 پـایـ🔚ـانـ🔸 پریشـانےهاستـ😘👋 👇 ⛔️🙏 🍃 ••✾...__😍__...✾•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وهفت °•○●﷽●○•° انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° _راستی یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن از شدت خستگی زود خوابم برد ساعت شش ونیم بود که گوشیم زنگ خورد.محمد بهم زنگ زده بود تا بیدار شم و گفت داره میاد خونه لباس های عیدمون و از کشو در اوردم و روی تخت گذاشتم. با صدای در از اتاق بیرون رفتم‌و در و براش باز کردم. مثل همیشه خیلی گرم ازش استقبال کردم و براش یه استکان چای ریختم . دوباره رفتم تو اتاق و مشغول مرتب کرد لوازمم شدم. کار اتاق که تموم شد لباسام وعوض کردم و آماده شدم. محمد هم زود آماده شد و از ساختمون بیرون رفتیم. تو ماشین نشستیم. آینه رو تنظیم کرد و آروم بسم اللهی گفت و ماشین و روشن کرد . هروقت از سرکار میومد تا بیست دقیقه بحثی و باز نمیکردم،اگه خسته بود یک ساعت میخوابید و بعد کل وقتش و با من میگذروند. طبق معمول از همچی ازم میپرسید. لابه لای حرف هاشم مدام میگفت حال خودت خوبه؟ جسمی ،روحی،دلی؟ وقتی مطمئن میشد واقعا حالم خوبه خیالش راحت میشد ولی وقتایی که میفهمید دلم گرفته یا اتفاقی افتاده که باعث ناراحتیم شده تمام تلاشش و میکرد که یادم بره و بخندم. به خوبی هاش فکر میکردم. متوجه نگاهم که شد برگشت و لبخند زد به خیابون شلوغی رسیده بودیم.‌چهل و پنج دقیقه مونده بود به تحویل سال وتقریبا همه عجله داشتن. سرعت ماشین ما کم بود .داشتیم راه خودمون میرفتیم که از اون سر خیابون یه ماشین با سرعت به طرفمون اومد و واگه محمد با سرعت کنار نمیومد به ماشین ما برخورد میکرد. منتظر بودم محمد عصبانی شه و داد بزنه. نگاهم به راننده ی اون ماشین بود،با اینکه میدونست خلاف اومده،تا چشمش به چهره ی محمد افتاد اخم کرد و شیشه ماشین و پایین آورد و دستش و با عصبانیت تکون داد. میخواست شر به پا کنه. محمد شیشه طرفش و پایین آورد و محترمانه دست چپش و از پنجره بیرون برد وبالا گرفت. بعد با لبخند بلند گفت: آقا ببخشید واز ماشینش فاصله گرفت و به راهش ادامه داد چشم هام از تعجب چهار تا شده بود _تو چرا عذر خواهی کردی؟ توکه راه خودت و میرفتی، اون یهو جلوت سبز شد +میدونم _خب پس چرا اینطوری کردی؟ +درسته که حق با من بود ولی گاهی وقت ها خوبه که بگذریم تا مشکل بزرگتری به وجود نیاد. کلمه ببخشید چقدر از وقت ما رو گرفت؟پنج ثانیه هم نشد، حالا اگه داد میزدم یا چیزی میگفتم ،ممکن بود اون ادمی که با عصبانیت منتظر همین نشسته بود بیاد پایین، منم میرفتم پایین و خلاصه یه دعوا حسابی میشد و نه تنها وقت ما و مردم‌و میگرفت و ترافیک و بدتر میکرد و مردم به برنامه هاشون نمیرسیدن، آرامش ما هم از بین میرفت.البته ممکن بود اتفاق های بدتری هم بیافته ،ولی با یه کلمه هم این اتفاق ها نیافتاد هم اون ادم الان پشیمون میشه و دیگه به ادمی شبیه به من اونطوری نگاه نمیکنه و اینکه شاید بنده خدا یه مشکلی براش پیش اومده بود که آشفته بود، چرا حالش و روز عید بدتر میکردم؟ و اینکه اگه خدایی نکرده به تو توهینی میکرد من که نمیتونستم خودم و ببخشم. چیزی نگفتم که گفت:اوف نفسم گرفت خندیدم و گفتم :عوضش من و قانع کردی دیگه! +خب خداروشکر چند دقیقه بعد با محمد رفتیم گلزار شهدای یک روستایی که خیلی شلوغ نبود، ولی واسه سال تحویل برنامه داشتن. حس میکردم محمدی که کنارمه رو از شهدا دارم و به همه ی شهدا مدیونم . سال تحویل پارسال هم در کنار محمد بودم،ولی نه به عنوان همسر. اون زمان امیدم و کامل از دست داده بودم. خوشحال بودم که لطف خدا شامل حالم شد. روی زمین موکت پهن کرده بودن. نشستیم .کنار گوشش آروم گفتم:حالا چیشد که اومدیم اینجا؟ گلزار شهدایی که اومده بودیم از خونه امون خیلی فاصله داشت۰ +من با این شهدا رفیقم. خودمون پیداشون کردیم،آوردیمشون، تو همه مراسماتشونم بودم. از اون زمان احساس عجیبی بهشون دارم. وقت هایی که حالم خیلی خوبه ،یا خیلی بده میام پیشون. پارسال بودیم جنوب نشد بیام پیششون ولی امسال قسمت شد و خداروشکر با شما اومدم. قرآنش و باز کرد و سوره میخوندیم. سه دقیقه مونده بود به تحویل سال. گفت برام دعا کن _توهم برام دعا کن نگاهم به انگشتر توی دستش بود. نمیدونستم چرا انقدر این انگشتر به دستش خوب نشسته. در کل خیلی خوش حال بودم و با دیدن انگشتر تو دستش ذوق میکردم. قرآن وبوسیدو بست. سرش و پایین گرفت و مشغول دعا کردن بود. چشمام و بستم و با تمام وجود از خدا بخاطر این حال خوبم تشکر کردم و ازش خواستم این حال و همیشه برام‌ نگه داره. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal