7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱
⏝
֢ ֢ #دلانه ֢ ֢
.
𔔀❗️ .. کاش همینی بشه که
☺️𖠵 صائب تبریزی میگه..
.
𐚁 منبع استوری هاے عاشقونه
╰─ @asheghaneh_halal
.
📱
⏝
💑
⏝
֢ ֢ #دلیار ֢ ֢
.
تو درست توی قلب مني😍..
آرامشِ وجودِ مني..
من توی هر شرایطی باشم
هرچقدرم مضطرب و پریشون باشم 🥺
دستمو میزارم رو قلبم
چشمامو میبندم و تورو تجسم میکنم..
میشم آروم ترین آدم دنیا..
میشم بی درد ترین آدم دنیا☺️💚..
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
𐚁 مارابِهشتِنَقد،تَماشاۍدِلبَراَست
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
💑
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
🎨 ⏝ ֢ ֢ #ایدوانه ֢ ֢ . 《 من واقعا تحسینت می کنم. میفهمم که این روزها چقدر داری سخت کار میکنی.باب
•𓆩💗𓆪•
.
.
به به😍💚
الهیی که عاقبت بخیر بشید🍃
چنین متنایی براتحکیم خانواده نیازه ک براهم بفرستید😉
#چالش
#عشقتونمانا🥰❣
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
🐹
⏝
֢ ֢ #نےنے_شو ֢ ֢
.
ولی دخترا به زندگی رنگ میدن🎨😍🦋
𐚁 نازُڪتَراَزگُلوخوشبوتَراَزگُلاب
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🐹
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩💗𓆪•
.
اخی چقدر همسرشون دوست داشتن پیامشونو
خوشبخت بمونید زیرسایه اهل بیت☺️💚
#چالش
#عشقتونمانا🥰❣
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
👑
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
امام رضا (ع): از نشانههای فهمیدن دین، خویشتنداری و خاموشی است.🌸
.
𐚁 سَررِشتهۍشادےستخیالِخوشِتو
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
👑
⏝
📱
⏝
֢ ֢ #دلانه ֢ ֢
.
دیدم که شاخههای درختانِ خشک هم
از مِهرِ آسمانِ نگاهت، شکوفه داد ..(:🌱
.
𐚁 مَنبَعِاِستورےهاۍعاشِقونه
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📱
⏝
🍃💌
•• #پیامچه ••
.
سلام و نور☺️ 🌱
اصلا وقتی میبینیم چنین مخاطبای خلاقی داریم ذوق میکنیم😍😍
خداروشکر که مطالبو دوست دارید💚
- شنوایِشما :
° @Khadem_Daricheh
.
#ارسالی_شما
#عاشقانههایحلال
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
💌🍃
عاشقانه های حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_ششصدوچهار نگاهی به دور تا دور اتاقش می اندازم نسبتا بزرگ
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوپنج
متعجب از رفتارش میگویم:چطوری؟؟
مانی با غرور میگوید:گفتم که...بسپارش به من...
به حرکاتش خیره میشوم.
بلند میگوید:نیکی...نیکی جان
سقلمه ای به پهلویش میزنم و با اخم نگاهش میکنم.
مانی سریع حرفش را تصحیح میکند:زنداداش...زنداداش....
مامان با تعجب میگوید:چه خبرته مانی جان؟؟؟
نیکی به طرفمان میآید:بله؟چی شده؟؟؟
و بعد به من نگاه میکند.
شانه بالا میاندازم:از خودش بپرس...
مانی بلند میشود و برابر نیکی میایستد:یه تصمیم یهویی گرفتم...
نیکی سرش را بلند میکند ،به مانی نگاه میکند و بعد به طرف من برمیگردد:اتفاقی افتاده؟؟
مانی میگوید:نه نه!تصمیم گرفتم همین الآن یه بازی بکنیم،سه نفری!
من وتو و مسیح..چطوره؟؟
نیکی سعی میکند لبخندش را قورت بدهد:یعنی به خاطر این،من رو صدا زدین؟
مانی با خونسردی میگوید:من یه همچین آدم باحالی هستم!
نیکی با تعجب نگاهم میکند و پقی میزند زیر خنده.
غرق ِشکر صدای خندهاش میشوم...
*
به دستور مانی،روی زمین نشستهایم.
نیکی به بابا و عمو زل زده.
خودم را کنارش میکشم:به چی فکر میکنی؟
به طرفم برمیگردد:مشکوک نیست؟؟انگار نه انگار تا دیروز سایهی هم رو با تیر میزدن..
ببین چقدر صمیمی باهم حرف میزنن!
سر تکان میدهم و به عمو خیره میشوم:بدیش اینه نمیتونیم بفهمیم راجع چی حرف میزنن..
نیکی،نگاهم میکند و با خجالت سرش را پایین میاندازد.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوشش
مثل بچههای خطاکار میگوید:من قصدم فالگوش وایسادن نبود...ولی وقتی چایی بردم
واسشون،شنیدم صحبت از طراحی یه محصول و همکاری بود...ولی من چیز زیادی نفهمیدم..
فقط عذاب وجدانش واسه من موند..
لبخند میزنم و سرم را نزدیک گوشش میبرم.
صدای نفس کشیدنش را به وضوح میشنوم.
آرام و زیرلب میگویم:تو چرا اینقدر خوبی؟؟
صدای سرفهی مانی میآید،نیکی سریع سرش را عقب میکشد.
مانی با لبخند شیطنت آمیزی نگاهمان میکند.
نیکی،سرش را پایین میاندازد.
گونههایش رنگ گرفتهاند و دستهایش را درهم قفل کرده.
گلویم را صاف میکنم و میگویم:کجایی پس مانی؟؟؟
مانی با خباثت میخندد:واسه شما که بد نشد..
و بعد مثل کسی که دزدی را حین سرقت گرفته به من خیره میشود.
با چشم و ابرو تهدیدش میکنم و سرزنشوار میگویم:مآنی...
مانی شانه بالا میاندازد و میگوید:رفتم بطری پیدا کنم تا "جرئت،حقیقت" بازی کنیم.حالا
آقامسیح،ببخشیدا عزیزم،اگه ایرادی ندازه یهکم از خانومت فاصله بگیر،اینطرفتر بشین
..آها...یهکم دیگه...بشین اینور،انگار رأسهای یه مثلث هستیم...خوبه!
نیکی با تعجب میگوید:سهنفری؟!
مانی مثل معلمهای سختگیر میگوید:بله...من خودم هم حاکمم هم داور،هم بازیکن!
مانی "یک،دو،سه" میگوید و بطری را میچرخاند.
دو بار اول،روی محیط خالی میایستد،اما دفعهی سوم،رو به نیکی و مانی!
مانی با لبخندی عمیق میگوید:خب نیکیجان...جرئت یا حقیقت؟
نیکی با دلهره میگوید:فکر کنم حقیقت بهتره!
مانی دستهایش را بهم میکوبد:خب....حقیقت...بذا بیینم چی باید بگیم....
یک دفعه،تند و جدی میگوید:عاشق شدی؟
نیکی چند لحظه بیحرکت به مانی زل میزند و بعد سرش را پایین میاندازد:چرا مثل دخترای
دبیرستانی بازی میکنین؟
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝