🪁
⏝
֢ ֢ #پشتک ֢ ֢
.
at peace with everything(:🤍
𐚁 بِگواِینازَنیندَرسَرچهدارے؟
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🪁
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
🎊 ⏝ ֢ ֢ #عیدانه| #خادمانه ֢ ֢ خادم کانالمون هستن و به مناسبت این روز عزیز شعر گفتن😉😉 امام زمان
🎊
⏝
֢ ֢ #عیدانه| #خادمانه ֢ ֢
به به به این کدبانوی زرنگ
شام امشب عجب شام پربرکتی خواهد شد
همچین شیعه های سیاستمداری داریم😉
𐚁 بِگواِینازَنیندَرسَرچهدارے؟
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🎊
⏝
🥲
⏝
֢ ֢ #زوجوانه ֢ ֢
.
╮❥ دلبر و همدمت رو
این مدلی ذخیره کن🥹🤭👇🏻
╟🤍 «Gunnen»
°یعنی؛
• پیدا کردن خوشحالی، در شادیِ کسی
که دوستش داریه؛ «فکر کن کسی باشه
که فقط از خوشحالی تو، حالش خوش
بشه.»😌👌🪽 :)
𐚁 خوشاَستاَزهَمهباهَرزَبانرَوایَتِعِشق
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🥲
⏝
🎊
⏝
֢ ֢ #عیدانه| #خادمانه ֢ ֢
الهی امام زمان پشت و پناهتون باشه کنکوریای عزیزدل😍😍💚
دمتون گرم و خداقوت جانانه✌️🤓
𐚁 بِگواِینازَنیندَرسَرچهدارے؟
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🎊
⏝
💑
⏝
֢ ֢ #دلیار ֢ ֢
.
یه وقتایی دلم میخواد
یه پرانتز باز کنم تورو بزارم توش
بعد پرانتزو ببندم ( )
که دست هیچ کس بهت نرسه
بعد صورتتو بین دستام بگیرم
بهت بگم🥺
عمیق ترین معنای زندگیِ منی
آرامش قلبِ منی 💚
من تورو با هیچ چیزی تو این
دنیا عوضت نمیکنم ماهِ دلم ❤️✨
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
𐚁 مارابِهشتِنَقد،تَماشاۍدِلبَراَست
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
💑
⏝
🐹
⏝
֢ ֢ #نےنے_شو ֢ ֢
.
تیپشو خدااا🥺😍
𐚁 نازُڪتَراَزگُلوخوشبوتَراَزگُلاب
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🐹
⏝
👑
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
.
عطر گل نرگس،
حرم رو پر کرده😍
𐚁 سَررِشتهۍشادےستخیالِخوشِتو
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
👑
⏝
8.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱
⏝
֢ ֢ #دلانه ֢ ֢
.
من در سرزمینی که
تو را در آن نبینم
غریبم....!
.
𐚁 مَنبَعِاِستورےهاۍعاشِقونه
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📱
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_ششصدونودوشش مامان که می رود،حس می کنم خانه تاریک شده. ن
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدونودوهفت
شال سرمه ای ام را لبنانی می بندم و کیف مشکی ؛پیراهن مسیح و چمدانم را برمی دارم.
مسیح پایین پله ها ایستاده.
تی شرت مشکی پوشیده و شلوار جین هم رنگش.
با صدای برخورد چرخ های چمدان سرش را بلند می کند.
سر جایم می ایستم.
نگاهش بالا تا پایین می رود و برمی گردد.
تعجب در تک تک اجزای صورتش مشخص است.
دسته ی چمدان را رها می کنم و پله ها را پایین می روم.
از چشمانش شوق می بارد.همان چیزی که شب عقدمان در صورتش نبود!
لبخندی می زنم و در دو قدمی اش توقف می کنم.
با ذوق به طرفم می آید:نیکی!
بسته ی کادوپیچ شده را به سمتش می گیرم.
+:مامانم داد...ممنون از عزاداریت برای بابام...ممنون که حرمتمون رو نگه داشتی..
مرسی که مشکی پوشیدی...ممنون که تنهامون نذاشتی..ممنون که هستی... ممنون که اینقدر
خوبی.
نگاهش بین دستم و چشمانم در تلاطم است.
لبخند می زنم.
+:صبر می کنم تا عوضش کنی بعد بریم خونمون!
روی ضمایر جمع تاکید می کنم.
باید به او بفهمانم چقدر این "ما" را دوست دارم.
بسته را می گیرد و به طرف اتاق می رود.
چند دقیقه که می گذرد برمی گردد.
پیراهن قالب تنش است.
:_ممنون نیکی این خیلی قشنگه!
مشغول تا زدن آستین هایش می شود.
عادتی که همیشه دارد.
جلو می روم.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدونودوهشت
تردید را کنار می زنم و من هم در تا کردن کمکش می کنم.
+:تو تن تو قشنگه!
نگاهش نمی کنم اما مطمئنم چشمانش گرد شده اند!
کار تا کردن که تمام می شود،قدمی عقب می آیم و طوری که انگار هیچ اتفاق خاصی
نیفتاده،لبخند دندان نمایی می زنم:بریم؟
سر تکان می دهد.
برای پایین آوردن چمدان قصد می کنم که مسیح زودتر دست به کار می شود.
چادرم را سر می کنم و با ذوق به مسیح زل می زنم.
اختلاف عقیده داریم ولی...
ولی دوستش دارم.
این گرم ترین اعترافی است که تابستان امسال بر زبان دلم جاری می شود.
*
نگاهی به چهره ی خندان مسیح می اندازم.
آرامش عجیبی کنار این مرد پیدا می کنم.
پشت چراغ قرمز سر خیابان که می رسیم نگاهم به کافه ای می افتد که بار اول آنجا با مسیح
صحبت کردم.
مسیح رد نگاهم را می گیرد.
:_دوست داری یه چیزی بخوریم؟
ذهنم را خوانده!
لبخند می زنم و سر تکان می دهم.
چراغ که سبز می شود؛مسیح راهنما می زند و برمی گردد.ماشین را پارک می کند و هر دو پیاده
می شویم.
یاد دیدار اولمان که می افتم،یاد تصوری که از مسیح داشتم،یاد حرف های بچگانه ای که زدم...
مسیح در را برایم باز می کند و صبر می کند تا داخل شوم.همان آویز روی در با ورودمان صدا می
دهد.
این موقع روز کافه اصلا شلوغ نیست و جز دو دختر و پسر جوان و یک مرد تنهای تقریبا سی
ساله که کتاب می خواند کسی در کافه نیست.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدونودونه
ناخودآگاه به سمت همان میز کشیده می شوم و پشت همان صندلی می نشینم.نگاهی از سر
ناباوری به میز و صندلی های چوبی ساده اش می اندازم.
باورم نمی شود که مردی که امروز با افتخار به او تکیه می کنم همان پسر مغرور با چشم های
شیشه ای است.
سیب زندگی چه چرخ ها که نمی زند...
دست مسیح که برابر صورتم تکان می خورد،به دنیای واقعی پرت می شوم.
لبخند عجیبی کنج لب هایش نشسته.از آن لبخندها که انسان را وادار به عاشق شدن می کنند!
:_به چی فکر می کنی خانم؟
در چشم هاش خیره می شوم؛بدون ترس...
بدون شرم..
+:به دفعه ی اولی که پشت این میز نشستم.به اتفاقات بعدش...به همه ی چیزایی که باعث شد
من و تو دوباره پشت این میز بشینیم....
لبخند از روی لب هایش محو شده اما هنوز مات چشمانم است.
:_بهت گفته بودم؟
+:چیو؟
:_تو بهترین اتفاق زندگی من هستی نیکی!
حس می کنم قلبم از ضربان افتاده،زمان ایستاده و کافه به دور ما دو نفر می چرخد.
نفسم به سنگینی یک کوه بالا می آید و دیگر پایین رفتنش با من نیست!
نمی توانم.نباید این فرصت را از خودم دریغ کنم.
باید حالا که بحثی پیش آمده اشتیاقم را به مسیح نشان دهم.
باید بداند من باید خواسته شوم.که جنس من پر از ناز است و او نیاز...
با شیطنت می گویم
+:واقعا؟
:_معلومه...
حلقه ی ساده و بدون نگینم را از دست چپم درمی آورم و به سمتش می گیرم.
+:پس دوباره ازم خواستگاری کن.
مسیح با تعجب نگاهی به من و حلقه ی بین دو انگشت شست و اشاره ی دست راستم می کند.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝