اگه قراره یه چیزی
از این دنیا مال من باشه
دوست دارم فقط قلب تو باشه
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
جایگاه تو
توی قلب من
حد و مرز ندارد
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودم کنارت میمونم
بیخیال کل دنیا🌿
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در من دیوانه ای جامانده...♥️
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در من دیوانه ای جامانده...♥️
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.🌱دوست داشتنت
مثل سرمای خوب زمستان است؛
میرود در دل و جانم..!!
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.🌱در دلم جز ٺو ڪسی
راه ندادم هر ڪَز
حضرٺ ؏شـق بیا خانهیِ
دل خانهیِ ٺوسٺ.......
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
تو گر گناه من شوی توبه
نمیکنم زتو...
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
عشقی که در آن احترام نباشد
عشق نیست...
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
نهال❤
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ #قسمت_پنجاهوسه چند روز از آزمایش دادن مهتاب و محمد میگذ
🌜⭐️🌟🌟🌟✨
🌜⭐️⭐️🌟✨
🌜⭐️🌟✨
🌜⭐️✨
🌜✨
✨
♡ماهرخ♡
#قسمت_پنجاهوچهار
لباس مناسبی پوشیدم .رفتم توی حیاط. لبه ی حوض نشستم.
چشمامو بستم ،نفس عمیقی کشیدم .اونقدر عمیق که برای بیرون دادنش هوف بلندی کشیدم.
هوا از سردی افتاده و بوی بهار میاد.درخت ها جوونه های ریزی زدند .
چیزی تا عید و عروسی مرتضی نمونده.
کتاب درسی رو باز کردم ولی فکر و حواسم جای دیگه ای بود.
از اینکه نمیتونستم حرف دلمو به منصور بگم حس بدی داشتم.
از یک طرف غرور خودم ونامحرم بودنمون، این اجازه رو بهم نمیداد.از طرفی نگاه ها ، کنایه ها و حرف های اطرافیان.
مهتاب تاکید داشت تکلیف کار، سربازی و شرایط منصور معلوم باشه ،بعد بهش فکر کنم.
سعی کردم فکر و خیال رو کنار بذارم و درسمو بخونم.
یک دفعه چیزی به طرفم پرت شد. از ترس جیغ بلندی کشیدم.
نگاهش کردم یه تیکه سنگ که دورش کاغذ پیچیده شده بود.
دست دراز کردم برش دارم . در هال باز شد.
مهتاب نگران روی ایوون اومد.
از همون بالا صدام زد:
_چی شد ماهرخ؟ خوبی؟
دست پاچه سنگ رو قایم کردم حدس زدم کار منصور باشه.
_هیچی... خوبم
خواستم بگم یه زنبور میخواست نیشم بزنه، ولی دوست نداشتم دروغ بگم.
مهتاب کمی مشکوک شد.
تموم حیاط رو با نگاهش زیر و روکرد و بعد هم به حیاط عمو سرک کشید . چیزی ندید. با ابروهای گره خورده گفت:
_خل شدی جیغ میزنی؟
رفت داخل .در رو محکم بست.
سریع کاغذ رو دور سنگ باز کردم و گذاشتمش لای کتابم.
درست حدس زده بودم کار منصور بود.
ازینکه برام نامه نوشته بودم خیلی خوشحال شدم. فکر میکردم فقط خودم دلتنگ و گرفتارم.
کاغذ مچاله شده بود اول با دست صافش کردم و بعد خوندم:
_سلام.
نمیدونم چرا ازم رو میگیری.
فقط میدونم دل ام دیوونه تر ازین حرف هاست که بخوام با دوبار رو برگردوندنت ازت دلخور شم و دل بکنم.
دلتنگتم ... من واقعا بدون تو نمیتونم زندگی کنم ...
نفسم به شماره افتاد. کتابو بستم.
نمی دونستم کجاست. ولی مطمئن بودم منو میبینه.
صدای سوتش رو شنیدم.
بلند شدم سرمو بالا گرفتم .روی پشت بوم بود.با لبخنددستی برام تکون داد.
لبخند کم رنگی زدم .
متوجه شدم پرده ی اتاق کنار رفت.مهتاب از پشت پنجره نگاهم کرد.
بهش قول داده بودم کاری به منصور نداشته باشم.
وانمود کردم دارم درسمو میخونم.
پرده که افتاد به بالا نگاه کردم ولی از منصور خبری نبود.
خودش هم فهمیده بود باید بیشتر رعایت کنه .
با دیدنش دلتنگیم برطرف شد.کم مونده بود از خوشحالی بال در بیارم.
کتابو باز کردم دوباره نامه رو خوندم .
انگشتامو روی خط های نامه کشیدم و بوسیدم.
#ادامهدارد...
✍مهرنگاربانو
📛#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاوپیامرسانهاشرعاحراماست📛
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
وجودت تسکینیست برای قلب پر آشوبم رفیق....
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman