♡♡♡
بگذار به
تمام زبانهایی
که میدانی
و نمیدانی بگویم
«تو را دوست دارم»
بگذار لغتنامه را زیرورو کنم
تا واژهای بیابم
هماندازهی اشتیاقم
به تو...
#نزار_قبانی
چگونه ای بی من
که من
بی تو
چونان رودی بی مسیر
در برکه تنهایی
گرفتار آمده ام
آسمان شب هایم
تاریک است و
فانوس چشمانم کم سو
و قامت خمیده احساسم
از بس تو را ندیده ام
و از شدت دلتنگی
آنقدر باران اشک باریده ام
که می ترسم نابینا گردم و
از شوق تماشای تو
محروم شود چشمانم
با تو خوبم
از شدت شادمانی چونان
رودی روانم
اما بی حضورت
چونان مرده ای نیمه جانم
که از خوشبختی هیچ نمی دانم
#امیر_عباس_خالق_وردی
«در موردِ بعد...
بعد از تو هیچ کس را دوست نخواهم داشت
در موردِ قبل...
من اساساً عشق را بدونِ تو نمی شناختم...»
#محمود_درویش
با کسی باش که
وقتایی که دلت گرفته
حوصله نداری
ناراحتی
حس میکنی یه دنیا
غم داری
بلد باشه شادت کنه
راه قلبتو بلد باشه
تنهات نذاره
نهال❤
✨﷽✨*▷ ◉──❥❥❥مصیبتی با شکوه ❥❥❥─ ♪. ➪پست_۸ ➪نویسنده _نهال هرگونه کپی پیگرد قانونی به دنبال دارد
✨﷽✨*▷ ◉──❥❥❥مصیبتی با شکوه ❥❥❥─ ♪.
➪پست_۹
➪نویسنده _نهال
هرگونه کپی پیگرد قانونی به دنبال دارد
تلفنم را برداشتم با دوست روانشناسم تماس گرفتم واز اوخواستم بیرون از خونه باهم قرار ملاقات بزاریم. اوهم قبول کرد.
امیرعلی زنگ زد وگفت که برای ناهار نمیتواند بیاید. خبر نیامدن امیرعلی به خانه تاشب،اهورا را بی تاب کرد. از چهره اش پشیمانی را میخواندم انگار دل توی دلش نبود امیرعلی برگردد وازش عذر خواهی کند.
سر میز ناهار اهورا آنقدر ناراحت بود که میل به غذا نداشت. باغذایش بازی میکرد. دستی به موهایش کشیدم و گفتم بخور دیگه عزیزم نمیخوای سه گرمه هاتو باز کنی.
با ناراحتی لب باز کرد.
_اخه هفته هایی که جمعه میرم خونه آقاجون سهراب خیلی خوش میگذره. این هفتم خراب شد.
_عیب نداره خودم برات جبران میکنم.
_تازشم باید تاشب منتظر بمونم بابا بیاد.ازش عذر خواهی کنم. علوم نیست منو ببخشه. چون مامانشو خیلی دوست داره. پس لطفاً خودت منو ببر. تکالیفمم که دیروز نوشتم.
این پسر بچه تُخس و شیرین. با همه شیطنت ها ورفتار های بچگانه اش همه دنیای من بود نمیخواستم توی دلش غم بشیند.
دستش را گرفتم وگفتم :
قول میدم جبران کنم. ولی بابا گفته که حتما خودش میخواد تو رو ببره. پس نمیتونم حرف بابا رو نادیده بگیرم. درضمن من امروز باید برم بیرون.با دوستم قرار دارم. تو وسلین باید برید خونه مامان جون
اهورا با بد خلقی گفت :
نه چون مامان جون وآقاجون خونه نیستن. خودم فهمیدم .تازشم دایی ایمان هم قرار داشت.
پرسیدم :_قرار !چه قراری.
_یواشکی شنیدم ولی دوست دخترشو میخواست ببره بیرون.
لبی گاز گرفتم وگفتم :
دوست دختر چیه. کسی که باهم قرار ازدواج گذاشتن. تو هم نباید یواشکی از کار همه سر در بیاری.
_منم بزرگشدم میخوام یه دوست دختر داشته باشم که باهاش قرار ازدواج بذارم
_فعلا برای این حرفا زوده. بزار بزرگشدی راجبش حرف میزنیم. منم زنگمیزنم دوستم بیاد خونه و پسرشوبیاره باتو این جا بازی کنید. چه طوره ؟
امیرعلی خوشحال ذوقی کرد وگفت :
عالیه عاشقتم مامان.
بلافاصله بعد از جمع کردن سفره ناهار ،با دوستم تماس گرفتم واز او خواستم با پسرش به خانه امان بیاید.
همهچیز را برای آمدن مهمان آماده کردم.
دوستم سر ساعت آمد وتاقبل از آمدنش آنقدر اهورا منتظر ماند که با شنیدن صدای زنگ در با خوشحالی از جا پرید وگفت :
اخ جون اومدن.
.دررابازکرد.
8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🤲🏻التماس دعا…
لیلة الرغائب*
#شب_آرزوها
#خدایا_شکرت
*≈≈≈≈≈≈≈≈≈🌱≈≈≈🌱≈≈≈🌱≈≈≈≈≈≈≈