❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى الْقَائِمِ الْمُنْتَظَرِ وَ الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ...
🌱سلام بر قیام کننده ای که جهان چشم به راه اوست...
و عدالتی که زبانزد همگان است.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
#زیارت_عاشورا🌷🌷🌷
💚اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ 💚
♥️اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
♥️وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
♥️وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
♥️وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
1_8105223427.mp3
28.21M
صوت زیارت عاشـــورا
سلام بر حسین ❤️...
#خواندن_عاشورا_به_نیت_ظهور
#التماس_دعاےخیر🤲🏻
❥︎• ↷
#ٵݪݪہم_عجݪ_ݪۅݪێڪ_ٵݪفࢪج
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#اللهم_الرزقنا_زیارت_الکربلا
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#نوای_مهدوی
🎙حاج مهدی رسولی
یابن الحسن بگو کجایی؟
تنگه دلم از این جدایی😔
👌بسیار زیبا و دلنشین
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
برکات تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶
زیور برای چندمین بار شماره شراره را گرفت و باز هم مشترک مورد نظر در دسترس نبود.. زیور که دستانش از استرس میلرزید زیرلب گفت:
🔥_کجا رفتی دختر، آخه تو چقدر کله نترسی داری نمیدونی با دل من چکار میکنی؟!
و بعد اسم مادر را لمس کرد و با شمسی تماس گرفت. تماس وصل شد، صدای شمسی توی گوشی پیچید:
🔥_الو ...
زیور با بغضی در صدایش گفت:
🔥_سلام مادر، حالت چطوره؟!
شمسی آهی کشید و گفت:
🔥_هی میگذره، تو چطوری؟! بچه هات خوبن؟!
زیور بغضش را فرو داد وگفت:
🔥_شراره یه چند روزه رفته و نیست، اصلا نگفت کجا میره فقط گفت پیش یکی از استاداش میره، من میترسم این دختر دست به کار خطرناکی بزنه که به قیمت جونش تمام بشه، اونطور که از حرفاش فهمیدم می خواست ابلیس را به استخدام خودش در بیاره، من خیلی میترسم، الانم می خواستم ببینم شما میتونین در بیارین کجاست و..
شمسی اوفی کرد و وسط حرف زیور دوید و گفت:
🔥_انگار وشوشه هام از کار افتادن، نمی تونم چیزی ازشون بپرسم، اما شراره باهام تماس گرفت که با موکلاش به روح الله و زنش حمله کنم ومنم هر وقت سرم خلوت باشه انجام میدم، نگرانش نباش مادر، این دختر اینقدر مار خورده که افعی شده، حقا که دختر همون پدری هست که کلاه همه را برمیداشت و آب از آب تکون نمیخورد..
زیور دندان هاش بهم سایید وگفت:
🔥_اسم اون گور به گور شده را جلو من نیار، تا وقتی خودش بود از خودش میکشیدم و الانم که نیست از دخترش..
زیور توی آشپزخانه مشغول صحبت کردن با شمسی بود که صدای باز شدن در هال بلند شد. گوشی را به گوشش چسپاند و از پشت اوپن سرکی کشید و تا چشمش به شراره افتاد گفت:
🔥_مامان ببخشید،شراره اومد، من برم ببینم کجا بوده
و با زدن این حرف خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد. زیور با شتاب خودش را به شراره که به طرف اتاقش میرفت و هیچ توجهی به مادرش نداشت و حتی سلامی کوتاهی هم نکرد، رفت و پشت سرش ایستاد و گفت:
🔥_کو سلامت؟! چند روزه کجا غیبت زده؟! یه خبر کوچولو هم نمیتونستی به من بدی؟! حالا هم اومدی،انگار نه انگار که مادری وجود داره .
شراره دستش روی دستگیره در بود و گفت:
🔥_مامان تو رو خدا دست از سرم بردار، خسته ام..
زیور شانه های شراره را در دست گرفت و به سمت خودش چرخاند و گفت:
🔥_چی چی دست از سرت بردارم، چند شبانه روزه که....
و تا چشمش به صورت شراره افتاد، جیغ بلندی کشید و دوتا دستش را روی سرش کوبید و گفت:
🔥_خدا مرگم بده، چرا این شکلی شدی؟!
شراره همانطور که زیور را به کنار میزد به سمت اتاق برگشت و گفت:
🔥_دوست ندارم کسی مزاحمم بشه، حق نداری به کسی چیزی بگی، با یه دکتر زیبایی صحبت کردم، با چندتا عمل زیبایی درست میشه
و با زدن این حرف داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست. زیور در حالیکه گریه می کرد به سمت آشپزخانه رفت، ناخوداگاه گوشی را از روی اوپن برداشت و شماره مادرش را گرفت، تا تماس وصل شد صدای گریه اش بلند شد و گفت:
🔥_مامان به دادم برس، شراره برگشته، صورتش انگار سوخته، نه مثل سوختگی های معمول که پر آبله باشه، مثل یه سوختگی که خیلی از زمان سوختگیش گذشته باشه، گوشت روی گوشت،از پیشانی تا چانه اش را گرفته، دختر به اون خوشگلی الان مثل یه هیولا شده....
که ناگاه با صدای جیغ شراره به خود آمد. شراره مثل یک گراز وحشی به سمت زیور یورش برد و گوشی را از دستش گرفت و همانطور که قطعش می کرد گفت:
🔥_مگه این هیولا نگفت که حق نداری به کسی بگی؟! مگه نگفتم صحبت کردم با یه عمل زیبایی درست میشه...چرا تو آبروی منو میبری؟!
زیور که خیلی ترسیده بود با لکنت گفت:
🔥_ما...ما..مامان بزرگت بود..
.
.
فاطمه مشغول اماده کردن نهار بود و بوی عطر برنج ایرانی و خورش قورمه سبزی مشام آدم را نوازش میداد، چند روزی بود انگار شراره و اذیت هایش آب شده بود و به زمین رفته بودند انگار با نبود شراره، نیروهای شیطانی هم محو شده بودند
و چند روزی بود که زندگی آن روی سکهاش را نشان این خانواده رنج کشیده داده بود که در هال باز شد و صدای شاد روح الله به گوش رسید:
_سلااام بر اهلبیت من! به به چه بویی راه انداختی خانم خانما، فکر انگشتان ما هم میکردی عزیزم!
بچه ها با بلند شدن صدای پدرشان یکی یکی از پناهگاه خودشان بیرون آمدند و حسین همانطور که به طرف پدر می دوید با زبان شیرین کودکی گفت:
_بابا! ما داستیم،قامم باشک باسی میکردیم.
روح الله حسین را در آغوش گرفت و گفت:
_قربون اون زبون نصف و نیمه ات بشم، تو اصلا میدونی قایم موشک چی هست؟!
فاطمه همانطور که ملاغه به دست داشت، از آشپزخانه بیرون امد و گفت:
_سلام آقا، خوش امدین، خسته نباشین
و بعد لپ حسین را فشاری داد و گفت:
_بله...گل پسرم یاد گرفته چطوری بازی کنه
و بغض گلوش را فرو داد و ادامه داد:
_بچه از وقتی پا به این دنیا گذاشته مدام درگیر سحر و ساحری یک مشت خدانشناس بوده، تازه میفهمه چیزی هم به اسم بازی هست
و بعد رویش را به آسمان کرد و گفت:
_خدایا این آرامشی که چند روزه انداختی تو دامنمان را ابدی و همیشگی کن...
روح الله لبخندی زد و گفت:
_انشاالله که چنین است، برو غذا را بکش که الان اینقدر اشتها دارم که میتونم یه گاو درسته را بخورم.
فاطمه همانطور که چشمی میگفت به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
_چیشده آقایی؟! همچی کبکت خروس میخونه؟!
روح الله، حسین را زمین گذاشت و به سمت اوپن آشپزخانه آمد، تکه کاهویی را از ظرف سالاد برداشت و داخل دهانش گذاشت و گفت:
_خوب حالا شما خوب باشه، حال منم خوبه، اما امروز دو تا خبر دارم براتون، یکی خوب و یکی بد، حالا بگو اول کدوم را بگم..
فاطمه آه کوتاهی کشید و گفت:
_خدای من!! بازم خبر بد؟! اول همون خبر بد را بگو که شیرینی اون خبر خوبت را زایل نکنه...
روح الله مزه دهانش را گرفت و گفت:
_عرض کنم حضور انورتان، بنده برای مدتی باید برم مأموریت و نیستم که سعادت حضور در کنارتان را داشته باشم و شما به تنهایی سکان دار این کشتی هستید...
فاطمه با نگاه خیره اش به ظرف غذا آهسته زیر لب گفت:
_اهه، چندوقت باید تنها باشیم؟!
روح الله داخل آشپزخانه شد، عمامه را از سر برداشت و زیر بغلش گرفت و پشت سر فاطمه ایستاد و گفت :
_حالا ذهنت را درگیر این موضوع نکن، روزها داره زود میگذره و تا چشم بهم بزنی تموم میشه، الان بذار خبر خوبه را بگم...
لبخند کمرنگی صورت فاطمه را پوشوند و گفت:
_حتما ماموریتت رفتن به کربلاست هاااا اینم خبر خوبت...
روح الله قهقه ای زد وگفت:
_نه بابا!چی میگی تو؟! باید به عرضت برسونم امروز بهم خبر دادند پرونده مفقود شده طلاق شراره پیدا شده...
فاطمه با ناباوری خیره به دهان روح الله شد، انگار میخواست واژهها را ببلعد،پس گفت:
_چی میگی روح الله؟! پیدا شده؟!
روح الله سری تکان دادو گفت:
_آره اینطور که میگفتن، درخواست کتبی ما توی فایل درخواست ها اون زیر زیرا بوده که الان پیدا شده...
فاطمه خنده بلندی کرد و گفت:
_کار ملکه عینه بوده حتما
روح الله که درخشش برق خوشحالی را در چشمان همسرش میدید گفت:
_انگار همین طوریا بوده و من میخوام قبل از رفتن به ماموریت با هم بریم قم و این پرونده را به جاهایی برسونیم و شر و نحوست شراره را از زندگیمون بکنیم..
فاطمه نفسش را آهسته بیرون داد و بار دیگه نگاهی به بالا کرد و زیر لب گفت:
_خدایاااا، شکرت
👈 #ادامه_دارد....
🔴رمان واقعی تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟