🔥_سلام دختر گل بابا، عزیز دردونهٔ جمشید، دختر بابا که شده عین بابا
و واقعا از لحاظ شکل و شمایل شراره مثل پدرش بود، چشم های متوسط سیاه رنگ که انگار از ته چاه به تو نگاه میکرد،با ابروهای پهن و کوتاه و دهن گشاد و بینی گوشتی بزرگ،هیکلی استخوانی و ریز و قدی کوتاه
زیور که انگار خیلی از دست جمشید دق داشت ظرف برنج را محکم روی میز گذاشت و گفت:
🔥_فقط امیدوارم ترهوسیش به باباش نره..
جمشید که کاملا منظور زیور را میفهمید با چشم و ابرو به زیور اشاره کرد که بحث این چیزا را جلوی بچه ها نیاره، هر چند که بچه ها هم میفهمیدند توی دل باباشون چه خبره! شراره همانطور که تکه ای از نان داخل سبد نان را میکند رو به جمشید گفت:
🔥_بابا! نمیخوای یه ماشین درست حسابی بخری و ماشینت را عوض کنی؟
زیور پرید وسط حرفش و گفت:
🔥_چی میگی دختر؟! بابات تازه نصف مالش را پای قمار باخته و یکماه هم نیست که بابت اون کلاهبرداری آهن از زندون اومده بیرون، با کدوم پول ماشین را عوض کنه؟! گذشت اون روزایی که کلاه همه را بر میداشت و کسی هم خبر نمیشد..
جمشید با عصبانیت نگاهی به زیور کرد و گفت:
🔥_نه اینکه تو بدت میومد؟! مدام برات خدمتکار میگرفتم که دست به سیاه و سفید نزنی، هرکی میومد تو خونه ات فکر میکرد خونه شاه رفته
و بعد لحنش را ملایمتر کرد و رو به شراره گفت:
🔥_حالا برای چی یاد ماشین عوض کردن بابا افتادی؟!
شراره خیره به مرغ چشمهای کنجکاو پدرش، گفت:
🔥_شنیدم، پسر عمو محمود،پسر دومیش نمایشگاه اتومبیل زده، تازه اتومبیلهای خارجی و های کلاس هم میاره..
جمشید با تعجب نگاهی به زیور کرد و گفت:
🔥_شراره راست میگه؟! نکنه سعید گنج پیدا کرده یا داماد یکی شده که اینهمه پول به پاش ریخته و...
زیور پرید وسط حرف جمشید وگفت:
🔥_بله نمایشگاه زده، از برکت سر باباش زده، ازدواج هم نکرده، سر فرازی آقا محمود هست که به فکر بچه هاشه نه مثل تو که...
جمشید دیگه صدای زیور را نمیشنید،انگار ذهنش جای دیگه ای بود و شراره که کاملا میفهمید پدرش به چه فکر میکند لبخندی زد و گفت:
🔥_وای چقدر دلم میخواد سعیده را ببینم، میشه بریم خونه عمو محمود؟!
زیور اوفی کرد و گفت:
🔥_نه نمیشه، من حوصله محمود را ندارم که چشمش به من بیافته یاد حلال و حرام خوری بیافتد و منو به خاطر کارای بابات با حرفاش بچزونه..
جمشید همانطور که برنج میکشید گفت:
🔥_مامانت الکی میگه، فردا عصر به یه بهانه با هم میریم خونه شان، زیور هم خواست بیا، نخواست نیا..
و شراره خوشحال از اینکه پدرش لنگه خودش است و شاید او لنگه پدرش...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۸۵ و ۸۶
سعید روی مبل خودش را انداخت و گفت:
_وای مامان اصلا حال رفتن به سرکار را ندارم..
محمود که خودش را با خواندن روزنامه سرگرم کرده بود، سری از تاسف تکان داد و گفت:
_حتما اینجا هم باز مثل کارای قبلت بدبیاری آوردی و نمیخوای بگی هاا؟!چقدر بهت گفتم نمایشگاه اتومبیل میخوای بزنی همین جا تو شهر خودمون ، ورامین بزن، لج کردی که حتما باید تهران باشه و شمال شهر...بهت گفته باشم، این بار اگر ورشکست بشی و چمیدونم بگی کلاه سرم رفته و.. من نیستم، والا اندازه ده تا بچه خرج تو یکی کردم، بیا همراه خودم تو باغ و روستا کار کن ، این باغ اگر یک سوم نمایشگاه درآمد نداشته باشه، اونقدرا هست که بتونی زندگیت را بگذرونی و بری پی زن و..
فتانه که مشغول درست کردن چای بود،از روی اوپن سرکی کشید و گفت:
🔥_اتفاقا خوب کاری کرد تهران زد، اولا از اینجا تا تهران راهی نیست، بعدم اونجا درآمدش بیشتره، اینجا کی میاد ماشین آنچنانی بخره؟! بعدم اگر میخواستم از توی روستا براش زن بگیرم که هزار تا بود، باید یکی را براش بگیرم که سعید منو ببره بالا تا عرش ،یه زن دهن پر کن در حد خانواده...
محمود نیشخندی زد و گفت:
_بگو میخوای یکی را بگیری مثلا با روح الله مقابله کنی، دست بردار زن، ببین روح الله توکل به خدا کرد و هر روز هم خدا را شکر مقامش میره بالا و بالاتر..
فتانه با خشم نگاهی به محمود کرد و گفت:
🔥_میشه زیپ دهنت را بکشی، هر حرفی ما میزنیم آخرش باید به روح الله و مقام و پول و زن و بچه اش ختم بشه، حالا خوبه که چند ساله رفت و امد ندارین، اگر میومدن و میرفتن دیگه چه جوری چشای ما را در می آوردی؟!
محمود میخواست جوابی بده که صدای زنگ آیفون بلند شد. سعید بازویش را از روی پیشانیش برداشت و گفت:
_این کیه؟! منتظر کسی هستین؟!
فتانه با حالت سوالی نگاهی به محمود کرد و محمود همانطور که از جا بلند میشد به طرف آیفون رفت و بعد از سلام و علیکی، دکمه آیفون را فشار داد و رو به فتانه گفت:
_خیلی عجیبه، جمشید بود،این اینجا چکار میکنه؟! مگه زندان نبود؟
فتانه همانطور که به طرف اتاق میرفت تا لباس پلو خوری بپوشه گفت:
🔥_قوم و خویشا تو هستن از من میپرسی؟!
محمود خنده بلندی کرد و گفت:
_تو و شمسی مدام جیک تو جیک هستین، پس من از کی بپرسم
و در همین حین تقه ای به در هال خورد و در باز شد و سر جمشید با موهای جوگندمی بلند و سبیل تا بنا گوش در رفته و صورت سبزه و چشمهای دریده از بین در پیدا شد.
سعید از جا بلند شد و همانطور که لباسش را مرتب می کرد ایستاد. جمشید داخل شد و پشت سرش زیور و بعد هم شراره.. سعید با همه سلام علیک کرد، فتانه خودش را به هال رساند و محمود هم در حال خوش و بش با مهمونا بود.
مهمانها نشستند
و فتانه داخل آشپزخانه شد و به سعید اشاره کرد که داخل اشپزخانه بشه..سعید داخل آشپزخانه شد و فتانه به یخچال اشاره کرد و گفت:
🔥_تا من یه چایی میریزم تو هم سبد میوه را بیار بچین توی این ظرف، انگار مصلحت بود تو نری سرکار و اینجا کمک دست من باشی
سعید خنده ریزی کرد و گفت:
_حالا انگاری چه شخص شخیصی اومده مهمونی، به قول بابا جمشید گوش بُر اومده، اون دخترش همچی آرایشی کرده، انگار اومده عروسی، چقدرم زشته..
فتانه هیسی کرد و گفت:
🔥_نگو اینجور میشنون ناراحت میشن.
فتانه سینی چای به دست وارد هال شد، چای را به دست محمود داد تا بچرخونه و خودش روی مبل روبروی شراره نشست. شراره نگاه خیره اش را به چشمهای فتانه دوخت، هر لحظه داغ و داغ تر میشد و همین حس را فتانه داشت.
شراره نگاهش را از فتانه به سعید دوخت که با ظرف میوه وارد هال شد، زیرلب گفت:
🔥چقدر خوش تیپه، حتی خوش تیپ تر از دیروز که توی نمایشگاه دیدمش
و آرام زمزمه کرد
🔥تو باید مال من بشی، حتی به قیمت جنگیدن با فتانه...فتانه که سهل است با دنیا میجنگم تا به دستت بیارم، درسته من از نُه، ده سالگی به لطف مادربزرگم، کارام را با موکلم انجام میدادم، خیلی راحت به خواسته ام میرسیدم، اما الان پشت سر سعید یکی مثل فتانه است که اون هم موکل داره، پس باید با قدرت بیشتری بجنگم تا سعید را بدست بیارم و میارم..
از وقتی شراره چشمش به سعید افتاده بود دیگر شب و روز نداشت، مدام دنبال کارهایی بود که سعید را به سمت خودش بکشد و از برخورد پدرش هم متوجه شده بود که خیلی از سعید خوشش آمده، گرچه پدرش هم به منافع خودش بیشتر می اندیشید تا خوشبختی دخترش و این از ازدواج خواهرش شیلا مشخص بود.
اما حمایت جمشید برای شراره برگ برنده محسوب میشد.
شراره هر روز صبح که از خواب بیدار میشد با وشوشه و موکلش مدام خانواده آقا محمود را چک میکرد، حتی یک زمانی متوجه شد که فتانه دختری را برای سعید در نظر گرفته و قرار خواستگاری گذاشته، شراره که دلش راضی نمیشد فقط به عملکرد موکلش قناعت کند با بکارگیری طلسمی قوی، ان وصلت را بهم زد...
هر چه زمان میگذشت، شراره بی قرارتر میشد، باید کاری میکرد که به سعید برسد
بیش از یکسال از شروع مراودات خانوادگی جمشید و محمود که بیشتر به خاله بازی شبیه بود میگذشت اما هر چه شراره بیشتر شیدای سعید میشد، انگار سعید از او دورتر میشد.
پس میبایست کاری کند کارستان، برای همین با چند نفر از اساتیدی که در حوزه جادوگری میشناخت تماس گرفت، کسانی که از برترین های روزگار در این زمینه بودند، همهٔ آنها متفق القول به شراره پیشنهاد کردند تا موکلی قوی تر استخدام کند، موکلی که کارهای سخت را خیلی راحت انجام میداد،
اما گرفتن چنین موکل هایی، مستلزم کشیدن سختی هایی بود که باید تحمل میکرد. شراره بعد از مدتها فکر کردن و سبک و سنگین کردن تصمیم خودش را گرفت پس باید زودتر آن موکل را میگرفت.
شراره، برخلاف همیشه که تا لنگ ظهر می خوابید صبح زود از خواب بیدارشد، بدون اینکه صبحانهٔ درست و حسابی بخورد از خانه بیرون زد، مقصد شراره، بازار مرغ فروش ها بود البته مرغ زنده...
بالاخره بعد از یک ساعت به مقصد رسید و جلوی هر فروشنده ای می ایستاد و از آنها کلاغ میخواست، چند نفری او را مسخره کردند اما نفر آخر پسر بچه ای تر و فرز بود که برق شیطنت از چشمانش میبارید،
تعدادی کبک داخل توری جلویش بود، شراره نزدیکش شد و همانطور که خم شده بود و کبک ها را نگاه میکرد گفت:
🔥_ببینم آقا پسر، توی این بازار کسی کلاغ میاره برا فروش؟!
پسرک نیشخندی زد و گفت:
_هر جونوری بخوای هست اما کلاغ نیست، توکه از کلاغ خوشت میاد، حتما موش هم دوست داری بیا ببرمت پیش یکی از دوستام..
شراره وسط حرفش دوید و گفت:
🔥_نه من کلاغ میخوام
پسرک که متوجه شد شراره شوخی نمیکند، همانطور که با دست سرش را می خاراند گفت:
_چند تا میخوای؟
شراره گفت:
🔥_دوتا،سه تا..
پسرک آهانی کرد و گفت:
_اگر پول خوبی بدی، شاید تونستم فردا برات بیارم.
شراره لبخندی زد و گفت:
🔥_باشه قبول، روزانه چقدر درآمد داری؟! من حاضرم درآمد یک روز را بهت بدم تا برام چندتا کلاغ بیاری
پسرک خوشحال شد و گفت:
_یعنی صدهزار تومان میدی؟
شراره با تعجب گفت:
🔥_مگه تو صد هزارتومان روزانه درآمد داری؟
پسرک لبخند گل گشادی زد و گفت:
_نگا نکن ریزه میزه ام اما خیلی زرنگم هااا
شراره سری تکان داد و گفت:
🔥_باشه تو برام کلاغ بیار من بهت پول میدم
پسرک که انگار هیجان زده شده بود،شروع کرد به جمع کردن بساطش و گفت:
_باشه، فردا صبح بیا همینجا، قول میدم یه دسته کلاغ برات بگیرم..
شراره سری تکان داد و گفت:
🔥_قول دادی هااا، فردا میام..
#میلاد_امام_سجاد
🌸 ای اهل دعا روح دعا می آید
🌸پسر خامس اصحاب کسا می آید...
🌸مؤمنین گرد هم آیید به محراب دعا
🌸صف ببندید که مولای شما می آید...
🌱رنجور کربلا، پروانه دعا، گنجینه ی صفا، ماه چهارمین از آل مرتضی، آقای ساجدین! بر قلب مسلمین، آمدنت مبارک...
✨میلاد باسعادت سیدالساجدین،امام زین العابدین علیه السلام را به محضر مولایمان #امام_زمان و شیعیانشان تبریک میگوئیم.✨
#ماه_شعبان
┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🔴 امام سجاد علیه السلام :
🔵 مردمانی که در زمان غیبت مهدی(عج) به سر می برند و معتقد به امامت او و منتظر ظهور وی هستند از مردمان همه زمان ها برتر هستند.
🌕 فرا رسیدن سالروز میلاد با سعادت امام سجاد علیه السلام بر وجود نازنین امام عصر ارواحنا فداه و کلیه منتظران مبارک باد.
┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀امام قلب عالَم است...
#کلیپ_مهدوی
┄┅┅┅┅┄❅🥀❅┄┅┅┅┅┄
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌠 برترین مردم تاریخ چه کسانی هستند؟
▪️امام سجاد "سلاماللهعلیه" فرمودند:
«...إِنَّ أَهْلَ زَمَانِ غَیبَتِهِ الْقَائِلُونَ بِإِمَامَتِهِ الْمُنْتَظِرُونَ لِظُهُورِهِ أَفْضَلُ أَهْلِ کلِّ زَمَانٍ لِأَنَّ اللَّهَ تَعَالَی ذِکرُهُ أَعْطَاهُمْ مِنَ الْعُقُولِ وَ الْأَفْهَامِ وَ الْمَعْرِفَةِ مَا صَارَتْ بِهِ الْغَیبَةُ عِنْدَهُمْ بِمَنْزِلَةِ الْمُشَاهَدَةِ...
و قال: انتِظارُ الفَرَجِ مِن أَعظَمِ الفَرَج»
مردم زمان غیبت حضرت مهدی سلاماللهعلیه که معتقد به امامت او و منتظر ظهور هستند، از اهل تمام زمانها برترند، زیرا خداوند عقل و فهم و معرفتی به آنها داده که غیبت در نزد آنها حکم مشاهده را دارد!
آنها مخلصان حقیقی و شیعیان واقعی ما هستند و مردم را به طور آشکار و نهان به دین خدا میخوانند!
و سپس فرمود:
انتظار فرج، خودش از بزرگترین گشایشهاست!
📚 احتجاج،ج۲،ص۳۱۸
📌 #میلاد_امام_سجاد
#⃣ #امام_زمان #ماه_شعبان
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ ثانیه به ثانیه...
حال دلم عرفانیه...
#نوای_انتظار
#امام_حسین_علیه_السلام
#حضرت_عباس_علیه_السلام
#امام_سجاد_علیه_السلام
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┄┅┅┅┅┄💠┄┅┅┅┅┄
اين كلام امام سجاد رو به گوش همه برسونید
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
#میلاد_امام_سجاد مبارک باد✎
#ماه_شعبان
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️آنان، بهترین شیعیان تاریخ هستند!
#استوری
#امام_سجاد_علیه_السلام
┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🔸فرازی زیبا از دعاهای امام سجاد علیهالسلام:
🤲 خدایا!
زمین را به دستان او (حضرت مهدی علیه السلام) از عدل و داد لبریز فرما
همانطور که از ظلم و ستم آکنده شده،
و به برکت وجود او بر فقیران و بیچارگان و درماندگان مسلمان منت بگذار.
❤️ و مرا از بهترین دوستان و شیعیانش قرار ده!
همانها که بیشتر از همه دوستش دارند،
و بیشتر از همه مطیعش هستند،
و بهتر از همه فرمانش را اجرا میکنند،
و زودتر از همه بسوی رضایت او میشتابند،
و بیشتر از همه سخنان او را میپذیرند،
و بیشتر از همه برای اجرای فرمان او به پا میخیزند،
و شهادت در پیشاروی او را روزی من کن،
تا اینکه در حالی که از من خشنودی با تو ملاقات کنم.
...وَ اجْعَلْنِي مِنْ خِيارِ مَوالِيهِ وَ شِيعَتِهِ، أَشَدِّهِمْ لَهُ حُبّاً وَ أَطْوَعِهِمْ لَهُ طَوْعاً، وَ أَنْفَذِهِمْ لِأَمْرِهِ، وَ أَسْرَعِهِمْ إِلى مَرْضاتِهِ،
وَ أَقْبَلِهِمْ لِقَوْلِهِ، وَ أَقوَمِهِمْ بِأَمْرِهِ، وَ ارْزُقْنِي الشَّهادَةَ بَيْنَ يَدَيْهِ حَتّى أَلْقاكَ وَ أَنْتَ عَنِّي راضٍ.
📚 الإقبال الأعمال، ج۲، ص۱۱۱.
#امام_سجاد_علیه_السلام