#زندگینامهشهیدهزینبکمایی
#قسمت سوم
#تقدیم نگاهمهربونتون
.
زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمیگشت اول به مسجد المهدی میرفت، نماز میخواند و بعد به خانه میآمد، در اول فروردین سال 1361 هنگام برگشت از مسجد توسط منافقین ربوده شد و با خفه کردن او با چادرش او را به شهادت رساندند و پیکر پاکش بعد از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف گردید. منافقین در طی ارسال نامه و تماس تلفنی مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند. زینب چهارده ساله و اولین دبیرستانی همراه با شهدای عملیات فتحالمبین (160 شهید) در اصفهان تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. بعد از دفن زینب با تعجب دیدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج قرار دارد و تازه رمز جمعآوری درخت میوه کاج را توسط زینب فهمیدم. زینب قبل از شهادت توسط منافقین تهدید شده بود. زینب دو تا وصیتنامه داشت. من سواد کمی داشتم و آرزو داشتم که به راحتی و روانی، آنها را بخوانم. یک شب زینب به خوابم آمد و گفت: «مامان، ناراحت نباش.» یک روز وصیتنامه مرا از اول تا آخر بدون غلط میخوانی؛ آن روز نزدیک است.» صبح که از خواب بیدار شدم. سریع به نهضت سوادآموزی رفتم و ثبتنام کردم و خوب درس خواندم تا بالاخره به راحتی وصیتنامه زینب را میخوانم و حتی بعضی جملاتش را حفظ نمودم. وصیتنامه دومش را در13/12/1360 یعنی هجده روز قبل از شهادتش نوشته بود.
نامهها و دستنوشتههای زینب شبیه به نامههای یک رزمنده در جبهه بود.
امروز داغ زینب مثل روز اول رفتنش هنوز داغ داغ است؛ داغی که هیچ وقت سرد نمیشوند. هیچ وقت کهنه نمیشود. باید دنیا بداند که منافقین چه کسانی را و به چه جرمی به شهادت رساندند.
بعضی شبها خواب گلزار شهدای اصفهان را میبینیم. خواب درختهای کاج، درختهایی که سایبان قبرهای شهدا، قبر زینب هستند.صدای نسیمی را که میان برگهای آنان میپیچد، میشنوم. یک تکه از جگر من، از قلب من، زیر آن درختهاست. گمشده من آنجا خوابیده است. خوشا به حال درختهای کاج.
من و (مهری کمایی) و خواهرم مینا کمایی از اول جنگ در منطقه جنگی آبادان حضور فعال داشتیم و در بیمارستان امامخمینی(شرکت نفت) از طرف بسیج خواهران فعال بوده و به مجروحین خدمترسانی میکردیم. این فعالیت و خدمترسانی تا سال 65-64 ادامه داشت. خانوادهام یک سال بعد از جنگ از آبادان به اصفهان نقلمکان کردند. به علت مشکلات عدیده و شهادت خواهرم (زینب) برای زمان کوتاهی به نزد خانواده برگشتیم.
🌷🌷🌟
#زندگینامهشهیدهزینبکمایی
#قسمت چهارم
#تقدیم نگاهمهربونتون
باز هم برای عملیات دیگر تا سال 68 به طور غیرمستمر در جبهه حضور داشتیم. کل خاطرات در کتاب دختران او پی دی انتشارات سوره مهر ذکر شده است. اصالتاً آبادانی هستیم. با شروع جنگ تمام اعضای خانواده در آبادان ماندیم. ولی بعد از مدتی مادر و خواهرم (زینب) با یک برادر کوچکتر به اصفهان رفتند. پدرم به دلیل تعصب ایرانی، اسم تکتک بچههای خانواده ما ایرانی بود. (مهران، مهرداد، مهری، مینا، شهلا، میترا، شهرام) همه بچهها به فاصله دو سال از دیگری اختلاف سن دارند. پدرم کارگری ساده بود. و به مسائل مذهبی و نماز و روزه ما کاری نداشت، ولی به درس و تحصیل خیلی اهمیت میداد. مادر برخلاف پدر بود. بسیار مذهبی بود. ماه محرم ما را به روضه میبرد. عصر روز تاسوعا، مراسم حلیمپزان داشتیم. عصر عاشورا هم شربت زعفران درست میکردیم و به مسجد قدس میبردیم که نزدیک خانه ما در ایستگاه شش (در آبادان) بود.
پدرم بیشتر سر کار بود و چندان در خانه نبود. به همین دلیل، وقتی مهران بزرگتر شد. برای ما حکم پدر را پیدا کرد.مهران با وجود مهربانی زیاد، خیلی متعصب بود. ما هرگز، مانند دختران مدرسهای دیگر، لباس نمیپوشیدیم. مانتوهای ما فوقالعاده گشاد و ماکسی بود. علاوه بر سختگیریهای مهران، مادر ما را طوری تربیت کرده بود که خودمان همه مسائل را رعایت میکردیم. با مردها، خصوصاً غیرمحارم خیلی کم حرف میزدم.
من و مینا و میترا درس احکام و قرآن را از دختر همسایهمان اقدس کریمی یاد گرفتیم. به همراه مینا و میترا و برادران در راهپیمایی شرکت میکردیم. بعد از پیروزی انقلاب، جوّ آبادان به خاطر خلق عرب متشنج شده بود. طرفداران خلق عرب میخواستند خرمشهر را بگیرند و خلیج عربی درست کنند.مجاهدین در مدارس و خانهها اعلامیه میریختند. یک بار با بچههای محل جمع شدیم و نزدیک خانه تیمی مجاهدین رفتیم، مجاهدین به طرف ما کوکتل مولوتف ریختند. ما هم به ساختمان آنها حمله کردیم و همه چیز را به هم ریختیم. بعد از تشکیل انجمن اسلامی برای بالا بردن معلومات عقیدتی و مذهبی در کلاسهای انجمن شرکت میکردیم، همچنین در دوره امدادگری مسجد محل شرکت میکردیم. با بچههای جهاد برای کمک به روستائیان به روستاها میرفتیم. در روستا زمینها را شخم میزدیم. تابستان سال 59 سپاه برایمان کلاس نظامی (آموزش اسلحه و میدان تیر و ...) گذاشت. در 31 شهریور 59 با مهری در حال رفتن به جلسه کانون فتح (زیر نظر آموزش و پرورش) بودیم که ناگهان آژیر خطر کشیدند. حمله هوایی شد. خانه ما نزدیک پالایشگاه بود. مرتب پالایشگاه را میزدند.
فردای آن روز، مردم با هر وسیلهای که گیرشان آمد، از شهر بیرون میرفتند. چند روز بعد با خواهرم مینا برای کمک به بیمارستان هلال احمر رفتیم. هنوز امدادگری و پرستاری از مجروحان را خوب بلد نبودیم. روز بعد به مسجد پیروز در ایستگاه 7 منطقه پیروزآباد که برای رزمندگان غذا درست میکردند و نیرو کم داشتند، رفتیم. خانوادهمان تصمیم گرفتند که با دختران(من ـ مینا ـ شهلا ـ میترا) و برادر کوچکتر (شهرام)) از آبادان خارج شویم. بعد از مدتی با لنج دوباره به آبادان برگشتیم. من و مینا در بیمارستان شرکت نفت امام خمینی آبادان پذیرش گرفتیم و همراه دیگر دوستان شبها در خوابگاه آنجا میخوابیدیم، چون خانوادهام به اصفهان رفته بودند. در بیمارستان علاوه بر آموزش امدادگری، کارهای فرهنگی هم میکردیم. در خردادماه 60 بسیج خواهران آبادان تأسیس شد و ما هم علاوه بر امدادگری در بیمارستان، در بسیج هم فعالیت میکردیم. وقتی با مینا به اورژانس منتقل شدیم با مجروحان بدحال بیشتر در تماس بودیم. مهران (برادرم) در آموزش و پرورش و مساجد فعالیت میکرد. گاهی هم با بچههای سپاه به خط میرفت.مواقعی که برای دیدن ما به بیمارستان میآمد. خبرهای شهر و گزارش کارهایش را برایمان میآورد. اوایل مهرماه (5 مهر ماه 1360) که عملیات ثامنالائمه شده بود تعداد مجروحان خیلی زیاد بود و مینا برای کمک به بیمارستان طالقانی (نزدیک خرمشهر)رفت، بعد از چند روز به بیمارستان شرکت نفت برگشت. پس از شکست حصر آبادان، در کلاس درس رزمندگان شرکت کردیم (باید در سال چهارم علوم تجربی درس میخواندیم). شبها موقع خواب ما شروع به درس خواندن میکردیم. در عملیات فتحالمبین که در محور شوش انجام شد و ما برای کمک به بیمارستان شوش رفتیم. روز آخری که میخواستیم با آمبولانس به آبادان برگردیم خبر شهادت خواهرم میترا (زینب) در شاهینشهر اصفهان را دادند. همان موقع به اصفهان رفتیم و صبح که رسیدیم، زینب را همراه با 300 شهید عملیات اخیراً تشییع کردند. زینب دوست داشت در تکیه شهدای اصفهان دفن شود که به آرزویاش رسید. دو هفته در شاهینشهر ماندیم و بعد به آبادان برگشتیم.
🌷🌷🌟
#زندگینامهشهیدهزینبکمایی
#قسمت پنجم
#تقدیم نگاهمهربونتون
در آبادان کارهای بسیج را در دست گرفتیم. مینا مسؤول آموزشی ومجروحان زیادی به اورژانس آوردند. بالاخره خرمشهر آزاد شد. وقتی خبر آزادسازی خرمشهر از بلندگوها پخش شد، به یاد زینب خیلی گریه کردم. مامان میگفت: «زینب برای آزادسازی خرمشهر خیلی دعا میکرد.» دو هفته بعد از آزادسازی خرمشهر به آنجا رفتیم. بعد از آن بیشتر فعالیتمان را با بچههای بسیج بودیم. ولی در عملیاتهای مختلف به بیمارستانهای افشار دزفول، سینای اهواز و بیمارستان ماهشهر برای کمک میرفتیم. بعد از ازدواج برادرم مهران از هتل به منزل او آمدیم و با آنها زندگی کردیم. بعد از حمله وحشیانه مجددی که عراق به آبادان کرد. شهر کاملاً تخلیه شد و ما به همراه برادرم مهران به ماهشهر رفتیم و از آنجا در بیمارستان گلستان اهواز مشغول به کار شدیم. مرتب به شاهینشهر به خانوادهمان سر میزدیم. برای عملیاتها به اهواز برمیگشتیم. در آخرین باری که به اهواز آمدیم. در هلال احمر در قسمت خیاطی با مینا مشغول به کار شدیم.
برای ادامه تحصیل، در دانشگاه تهران در رشته الهیات پذیرفته شدم و شغل دبیری را برگزیدم و از سال 73 به استخدام آموزش و پرورش درآمدم. هم اکنون در آموزش و پرورش منطقه 10 تهران به عنوان دبیر مشغول به کار هستم. ولی هیچ وقت خاطرههای زیبای دوران جنگ از یادم نخواهد رفت
برگی از دفتر خودسازی شهیده دانشآموز «زینب کمایی«
مادر این شهید 14 ساله درباره دفتر خودسازی زینب، این گونه روایت میکند:
زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن، خواندن نماز شب، نماز غفیله و نماز امام زمان(عج)، ورزش صبحگاهی، قرآن خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سورههای قرآن کریم، دعا کردن در صبح و ظهر و شب، کمتر گناه کردن تا کمخوردن صبحانه، ناهار و شام.
دخترم جلوی این موارد ستونهایی کشیده بود و هر شب بعد از محاسبه کارهایش جدول را علامت میزد؛ من وقتی جدول را دیدم به یاد سادگی زینب در پوشیدن و خوردن افتادم به یاد آن اندام لاغر و نهیفش که چند تکه استخوان بود، به یاد آن روزههای مداوم و افطارهای ساده، به یاد نماز شبهای طولانی و بیصدایش، به یاد گریههای او در سجدههایش و دعاهایی که در حق امام خمینی(ره) داشت.
زینب در عمل، تکتک موارد آن جدول خودسازی و خیلی از چیزهایی که در آن جدول نیامده بود را رعایت میکرد.
فعالیتهای مذهبی زینب، مورد غضب منافقین قرار گرفته بود چونکه با آن سن کم کتابهای شهید مطهری را میخوانده و در محافل عمومی و آموزشی با کمونیستها و منافقین بحث میکرده و رسوایشان میساخته .
کوردلان منافق در آخرین نماز مغرب اسفند ماه سال 1360 هنگام بازگشت از مسجد او را ربودند؛ سپس با گره زدن چادرش او را خفه کرده و مظلومانه به شهادت رساندند.
پیکر مطهر زینب، سه روز بعد پیدا شد و با پیکرهای غرقِ به خون 360 شهید عملیات «فتحالمبین» در اصفهان تشییع و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
وصیت نامه شهیده زینب کمایی :
خدایا نگذار نقاب نفاق و بیطرفی بر چهره مان افتد و در این هنگامه جنگ حسین را تنها گذاریم . اینها از یزدید بدترند و جایگاهشان اسفل سافلین است و بس ... ماذا وجدک من فقدک و ماذا فقد من وجدک . چه یافت آنکسی که تو را گم کرد و چه گم کرد انکس که تو را یافت . ( قسمتی از مناجات امام حسین علیه السلام )
بدلیل اینکه هر مسلمانی باید وصیت نامه ای داشته باشد من نیز تصمیم گرفتن این متن را بعنوان وصیت نامه بنویسم و آخرین حرف های خود را برای دوستان و خانواده و تمام عاشقان شهادت بنویسم . از شما عاشقان شهادت می خواهم که راه این شهیدان به خون خفته را ادامه دهید . هیچ گاه از پشتیبانی امام سرد نشوید . همیشه سخن ولی فقیه را به گوش جان بشنوید و به کار ببندید . چون هرکس روزی به سوی خدا باز خواهد گشت. همیشه به یاد مرگ باشید .
تا کبر و غرور و دیگر گناهان شما را فرا نگیرد .نمازهایتان را فراموش نکنید و برای سلامتی اماممان همیشه دعا کنید و در انتظار ظهور مهدی عج باشید مادر جان تو که از بدو تولد همیشه پرستار و غمخوار من بودی حال که وصیت نامه مرا می خوانی خوشحال باش که از امتحان خدا سربلند بیرون امده ای و هرگزدر نبود من ناراحت نشو ٬ زیرا که من در پیشگاه خدای خود روزی می خورم و چه چیزی از این بهتر است که تشنه ای به آب برسد و عاشقی به معشوق .
🌷🌷🌟
#زندگینامهشهیدهزینبکمایی
#قسمت ششم
#تقدیم نگاهمهربونتون
مادر جان می دانم که برای رساندن من به این مرحله از زندگی زحمات بسیار کشیده ای و بهمین دلیل تو را به رنجهای حضرت زینب سلام الله علیها قسم می دهم مرا حلال کن و مرا دعای خیر بفرما . در آخر از همه شما خواهران و برادران عزیزم و تمام دوستانم تقاضا می کنم که مرا حلال کنند و اگر من باعث ناراحتی شده ام مرا ببخشید . شما را به خون جوشان حسین علیه السام قسمتان می دهم دعا برای امام را فراموش نکنید . خواهر کوچک شما زینب کمایی.
گوشه ای از نامه اش به ودستش زهرا که در ۱۴سالگی نوشته:
بنام او که از اویم، بنام او که بسوی اویم، بنام او که بخاطر اویم، بنام او که زندگیم درجهت اوست، رفتنم به اوست، بودنم به اوست، جانم به اوست، احساسش میکنم،
با ذره ذره وجودم احساسش میکنم اما بیانش نتوانم کرد .
دست نوشته زینب:
خدایا اکنون که من در این سن به سر می برم تازه دریافتم که چقدر این دنیای فانی بی ارزش وپوچ است و حال می فهمم که چگونه شهید عاشقانه به دیدارتو می شتابد . خدایا مرا نیز به آرزوی خود
برسان و شهادت را نیز به من برسان🙏🌹
🌟پایان🌟
🌷🌷🌟