✅ برکت مهمان
✍زنی بود که مهمان دوست نداشت...!!
روزی همسر او به نزد حضرت محمد(ص)میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!!
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم...
فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود...
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد(ص) پر از مار و عقرب است.
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید...
حضرت محمد(ص)* می فرمایند "...
اینها قضا و بلای خانه شما است که من می برم...
پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه
کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود
می برد...
📚بحارالانوار
【﷽】
#رساله_تمام_مراجع
♡ @Resule10
🌸شیخ حسنعلے نخودکی: به هر چیزی که رسیدم در گرو انجام این سه کار بود:
1⃣👌نمـاز اول وقـت
2⃣👌احتـرام به سـادات
3⃣👌لقـمه حـلال
🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْـ ...
】
#رساله_تمام_مراجع
♡ @Resule10
✨﷽✨
*خصوصیات ذاتی*
✍روزی درون دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا اینکه مرد فقیری گفت: من میدانم چرا دُر سیاه شده.
پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت: درون دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد پادشاه به او خندید و گفت: ای مردک مگر میشود درون دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت: ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد.
پادشاه گفت: اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد اورا در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند.
روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت: این بهترین اسب من است نظر تو چیست؟
مرد فقیر گفت: بهترین در تند دویدن هست ولی یک ایرادی نیز دارد.
پادشاه گفت: چه ایرادی؟
فقیر گفت: در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد. پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد.
روز بعد خواست تا او را بیاورند، وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد: ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت: میدانم که تو شاهزاده نیستی.
پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت: ای مادر راستش را بگو من کیستم؟ این درست است که شاهزاده نیستم؟
مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت: حقیقت دارد پسرم! چون من و شاه بیبهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزادههای شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد.
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت: چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی؟
مرد فقیر گفت: دُر را از آنجایی فهمیدم که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود.
و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای، چون اسب ها و گاومیشها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش میآید.
سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی؟
مرد فقیر گفت: موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی.
"آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد."
*
#رساله_تمام_مراجع
♡ @Resule10
✨﷽✨
*مرگی شیرین*
انسان مؤمن در دنیا به اطرافیان خودش تعلقاتی پیدا کرده و ممکنه هنگام مرگ جدایی از این تعلقات کمی آزارش بده
خدا که هوای بنده مؤمنش رو داره، کمکش میکنه که دوری از اطرافیان اذیتش نکنه:
امام سجاد ع فرمودند:
خداوند عزوجل میفرماید: من در هیچ امری مانند قبض روح مومن تردید و درنگ نکردم،
چون آن مؤمن از مرگ کراهت داشت و من هم کراهت داشتم به او ناراحتی برسانم.
پس زمانی که اجل قطعی آن مؤمن رسید، من دو شاخه گل معطر از بهشت برای او فرستادم،
یکی از آنها مسخیه نام داشت و دیگری منسیه.
1⃣ اما با بوییدن مسخیه، نسبت به مالش بیاعتنا شده و از همه آنها میگذرد؛
2⃣و اما با بوییدن منسیه، نسیان و فراموشی بر او غلبه میکند و دیگر تعلقات دنیا را فراموش میکند.
منبع📚:الجواهر السنية في الأحاديث القدسية، ص 626
*
❤️
#رساله_تمام_مراجع
♡ @Resule10
✨﷽✨
*مخالفت با نفس*
️مرد کافری روزها به بازار بغداد می آمد، مردم گرد او جمع می شدند و او به آنها خبر می داد از آنچه در منزل داشتند یا در نیت خود می گرفتند..این جریان را به امام موسی بن جعفر(علیه السلام) عرض کردند، حضرت با وضع ناشناسی به آن محل حاضر شد..
به یکی از همراهان خود فرمود: چیزی در نیت بگیر، و بعد از آن کافر پرسید؟ مرد کافر از آنچه او در نظر گرفته بود خبر داد.
حضرت موسی بن جعفر(علیه السلام) او را به کناری برده فرمود: به واسطه چه عملی این مقام را پیدا کردی با این که این کار از مقام پیامبران است؟
گفت: به این درجه نرسیدم مگر به واسطه مخالفت با خواهش نفس، حضرت فرمود: اسلام را بر نفس خود عرضه بدار ببین چگونه می یابی آن را؟ عرض کرد: نفسم راضی به اسلام آوردن نیست!
حضرت فرمود: مگر نه این است که به این مقام در اثر مخالفت نفس رسیده ای پس اکنون با آن مخالفت کن؟! مرد کافر، مقداری فکر کرد و بعد ایمان آورد، ایمانش نیکو شد، پس از این جریان گاه گاه به مجلس حضرت موسی بن جعفر(علیه السلام) حاضر می شد.
روزی یک نفر درخواست کرد، از نیتش خبر دهد، هر چه فکر نمود چیزی نتوانست بگوید، آنگاه عرض کرد: من وقتی کافر بودم از امور پنهان اطلاع داشتم ولی حالا که مسلمانم چرا نمی توانم؟
حضرت فرمود: خداوند عمل هیچ بشری را بی پاداش نمی گذارد، چون تو در آن موقع مخالفت با نفس می کردی خداوند جزای آن را در دنیا داد؛تو را قدرت اطلاع بر اسرار پنهان مردم عنایت کرد، زیرا کافر در آخرت بهره ای ندارد، اکنون که اسلام آوردی خداوند پاداش آن را ذخیره برای آخرتت کرده و جزای دنیا را قطع نموده است.
منبع📚: کشکول بحرانی، ص 358
❤️
#رساله_تمام_مراجع
♡ @Resule10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز و هر روزت را
با مهربانى اغاز كن ❤️
خواهى ديد چطور اين موج
مثبت به خودت بر ميگردد
با هر لبخند😊 تو
گشايشى عظيم در راه است👌👌
✨﷽✨
* از دنيا به حدّ كفاف بطلب *
✍ امام زين العابدين (عليه السلام) مى فرمايد: «پيغمبر اکرم در بيابانى از کنار ساربانى که مشغول چراى شترهايش بود گذشت از او مقدارى آب (يا شير) خواست. آن مرد که مى خواست طفره برود گفت:
آنچه در پستانهاى اين شترهاست صبحانه قبيله است، و آنچه در ظرفهاست شام قبيله!
⚜️پيغمبر فرمود :
خداوندا ، مال و فرزندانش را افزون کن از آنجا گذشت و به چوپانى رسيد همين درخواست را از او کرد،
چوپان آنچه در پستان گوسفندان بود دوشيد، و آنچه در ظرف داشت نيز بر آن ريخت (و با خوشحالى) خدمت رسول الله فرستاد و گوسفندى هم به عنوان هديه بر آن افزود و عرضه داشت:
اين چيزى است که نزد ما حاضر بود و اگر دوست داشته باشى باز بر آن بيفزايم؟!
پيغمبر در حق او دعا کرد و عرضه داشت:
«اَلْلهُم ارْزُقْه الْکَفاف!»
خداوندا ، به اندازه کفايت به او روزى ده
بعضى از ياران عرض کردند:
اى رسول خدا! آن کس را که دست رد بر سينه تو گذاشت و بخل کرد مشمول دعايى ساختى که همه ما به آن علاقه داريم، و به آن کس که سخاوتمندانه نياز شما را برآورد، دعايى کرديد که همه ما از آن کراهت داريم!
پيغمبر (صل الله علیه وآله) در پاسخ آنها اين جمله بسيار پرمعنى را فرمود:
✨«اِنّ مَا قَل و کَفَى خَيْر مِمّا اَکْثَر و أَلْهى; اَللّهُم ارْزُق مُحَمَّدا وَ آل مُحَمَّد الْکَفاف»✨
«مقدار کم که براى زندگى انسان کافى باشد بهتر است از مقدار زيادى که انسان را از خدا غافل کند، خداوندا محمد و آل محمد را به اندازه کفايت روزى بده»
📚 شرح نهج البلاغه، علاّمه خويى، جلد 4، صفحه 24
*
#رساله_تمام_مراجع
♡ @Resule10
✨﷽✨
* مهماننوازى باديه نشين *
ابوالحسن مىگويد: روزى جمعى با امام حسن مجتبىعليه السلام به حج مىرفتندو زاد و توشه آنها از پيش رفته بود. آنها گرسنه و تشنه شدند. ناگاه از دورخيمه كهنهاى را ديدند. به آنجا رفتند. زنى پير در آنجا نشسته بود. به اوسلام كردند.
زن باديه نشين پيش دويد و ايشان را اكرام كرد و گوسفندى بسته داشت.فورى آن را دوشيد و شيرش را پيش مهمانان آورد و گفت: اين شير رابنوشيدو گوسفند را ذبح كنيد و طعام سازيد. مهمانان چنان كردند و بعد از غذا بهپيرزن گفتند: ما از طايفه قريشيم. وقتى بازگرديم، بايد به نزد ما بيايى تاپاداش احسان تو را بدهيم. اين را گفتند و حركت كردند. شب كه شد، شوهرزن از صحرا آمد و گوسفند را نديد.
زن ماجرا را به او گفت. مرد خشمگين شد و گفت: در دنيا يك گوسفندداشتى و آن را به قومى دادى كه ايشان را نمىشناختى!
زن گفت: اگر ايشان را مىشناختم، بازرگان بودم، نه ميزبان. ميزبان آناست كه طعام به كسى دهد كه او را نشناسد.
بعد از چند روز، زن و شوهر از محنت فقر و فاقه به مدينه رفتند. پيرزنبه كوچهاى داخل شد. امام حسينعليه السلام كنار در منزل ايستاده بود. آن زنراشناخت و به او فرمود: اى زن! آيا مرا مىشناسى؟
زن گفت: نه.
حضرت فرمود: من آنم كه آن روز مرا به شير و گوسفند مهمان كردى.امام به او هزار گوسفند و هزار درهم بخشيد و او رانزد امام حسنعليه السلام برد.حضرت پرسيد: برادرم به تو چقدر كمك كرد؟
گفت: اينقدر گوسفند و درهم.
امام حسنعليه السلام دو برابر آن را به زن داد و او رابه نزد عبدالله جعفر فرستاد.او از زن پرسيد: ايشان به تو چقدر دادند؟
گفت: هريك اين مقدار گوسفند و درهم.
عبدالله دو هزار گوسفند و دو هزار درهم به او داد و گفت: اگر تو از اولبه نزد من مىآمدى، تو را مستغنى مىكردم.
🍃🍂آن زن و شوهر به خاطر يك گوسفند كه در دنيا داشتند و آن را براىمهمان ذبح كردند، با چهار هزار گوسفند و چهار هزار درهم بازگشتند.
📚 جوامع الحكايات ، ص 213 ، با اندكى تصرف
*
❤️
#رساله_تمام_مراجع
♡ @Resule10
✨﷽✨
* هیچ عملی را کوچک نشماریم *
✍️یکی از علمای اهل بصره میگوید: روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم. خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانهام را بفروشم و به جای دیگری بروم. در راه یکی از دوستانم به اسم ابانصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم. پس دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت:
برو و به خانوادهات بده. به طرف خانه به راه افتادم در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت: این پسر یتیم و گرسنه است و نمیتواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند.
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمیکنم. گفتم: این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد. به خدا قسم چیز دیگری ندارم و در خانهام کسانی هستند که به این غذا محتاجترند. اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمیگشتم. روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر میکردم.
که ناگهان ابو نصر را دیدم که از خوشحالی پرواز میکرد و به من گفت: ای ابا محمد چرا اینجا نشستهای؟!
در خانهات خیر و ثروت است! گفتم: سبحان الله! از کجا ای ابانصر؟
گفت: مردی از خراسان از تو و پدرت میپرسد و همراهش ثروت فراوانی است. گفتم: او کیست؟
گفت: تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد. سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که به دست آورده. خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بینیاز ساختم. در ثروتم سرمایهگذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم میکردم. ثروتم کم که نمیشد زیاد هم میشد.
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائکه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم. شبی از شبها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شدهاند. و مردم را دیدم که گناهانشان را بر پشتشان حمل میکنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را بر پشتش حمل میکند.
🍂به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند. گناهانم را در کفهای و حسناتم را در کفه دیگر قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد. سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند.
🍂چون در زیر هر حسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت. از شهوتهای نفس مثل: ریا، غرور، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم. چیزی برایم باقی نماند و در آستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم. آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
🍂 گفتند: این برایش باقی مانده! و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم. سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریههای آن زن را به خاطر کمکی که به او کرده بودم، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت: نجات یافت.
خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کار خیری را خالصانه برای خدای تعالی انجام دهیم.
【﷽】
#رساله_تمام_مراجع
♡ @Resule10
✨﷽✨
* خودخواهي *
آدمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای را دید که نزدیک در دروازه های جهنم ایستاده بود.
فرشته ای به او گفت: یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای و همان به تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن چی بوده!
مرد به یاد آورد که یک بار هنگامی که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید و برای آنکه آن را زیر پا له نکند مسیرش را تغییر داد. فرشته لبخند زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد و با خود مرد را به بهشت برد.
عده ای از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده کرده تا از تار بالا بیایند. اما مرد آنها را به پایین هل داد مبادا که تار پاره شود.
در این لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط کرد. فرشته
گفت: افسوس! تنها به فکر خود بودن همان یک کار خوبی را که باعث نجات تو بود ضایع کرد.
*
❤️
#رساله_تمام_مراجع
♡ @Resule10