eitaa logo
•|پادگـانِ‌آویـღـن|•
67 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
13 فایل
‌﷽ • • ‌رَدِ نُۆرッ رَهِ نُوࢪッ رَنگِ نُوࢪッ مےجوئیـم! • • دریچھ‌هاییِ‌بھ‌سوےشما ؛ فرماندھ‌یِ‌بخش‌انتقادات‌و‌پیشنهادات🌱' @Yalda_3982 فرماندھ‌یِ‌بخش‌تبادلات🌱' @jessika • • بِگوشیم‌عزیزِجان🌱' https://harfeto.timefriend.net/16341272755399 • • آویـن:عشـღـق
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✅حكمت های خدا ✍حضرت موسی عليه السلام فقيری را ديد كه ازشدت تهيدستی، برهنه روی ريگ‌بيابان خوابيده. چون نزديك آمد او عـرض كرد : ای موسی ! دعا كن تا خداوند معاش اندكی به من بدهد كه از بی تابی، جانم به لب رسيده است. حضـرت بـرای او دعا كـرد و از آنجا برای مناجات به كوه طور رفت . چند روز بعد ، حضرت موسی عليه السلام از همان مسير باز می‌گشت ديد همان فقير را دستگير كردند و جمعيتی هم اجتماع نموده انـد، پرسيد: چه حادثه ای رخ داده است؟ گفتند: تا به‌ حال پولی نداشت، تازگی مالی بـدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويی نمـوده و شخصی را كشتـه. اكنون اورا دستگير كرده‌اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند خداوند در قرآن می فرمايد: اگر خدا رزق را برای بنـدگانش وسعت بخشد، در زمـين طغيان و ستـم می‌كنند. ولو بسط الله الرزق لعباده فی‌الارض. آیه ۲۷ سوره مبارکه شوری. پس حضرت موسی عليـه‌ السلام به حكمت الهی اقرار واز خواهش خود استغفار نمود 📚 حكايت های گلستان ،ص ۱۶۱ ❤مانا‌‌باشید‌برامون❤ ••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈•• ‌‌‌‌‌‌‌
آن که حاضر نبود تار مویی را از ترس خدا از یک نامحرم بپوشاند امروز از احتمال ابتلا به یک ویروس حاضر است تمام روز را نقاب و دستکش,کلاه بپوشد. آنکه روزی نمی‌توانست پنج بار دست و صورتش را برای نماز خدا بشورد,امروز چهل بار از خوف ویروس میشورد. آنکه هنگام ذکر و دعای مومنان فاز روشنفکری میگرفت و حتی تمسخر میکرد امروز تمام سوره‌ی بقره دنبال یک تار مو میگردد و در به در دنبال دعا و ذکر دفع کرونا است... براستی چرا به خودمان تکانی نمی‌دهیم؟🤔 تا خدا تکانمان نداده😔 ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
پیام معنوی🌹🌹🌹 زندگی پس از مرگ....👆👆 ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
همـان لحظـه کـه لبـاس خیـس را پوشـیدم لـرز کـردم، امـا دیگـر نمی‌توانسـتم بمانـم. جـواد برایـم موضـوع لاینحلـی نیسـت، امـا برایـم سـخت اسـت که نمی‌توانم آن‌طور که دوسـت دارند کمکشـان کنم. فضـای مدرسـه آن‌قـدر درس و فشـار اسـت کـه فقـط بایـد شـب و روز را بگذرانـی. کاش می‌توانسـتم یـک روش جدیـد بـرای ایـن همه جوان بـه کار ببـرم تـا این‌طـور هـدر نرونـد! آن از فشـار مدیر که چـرا این‌قدر به بچه‌هـا بهـا می‌دهـی پـررو می‌شـوند؛ ایـن از فشـار درسـی معلم‌هـا کـه انگار بچه‌ها در زندگی‌شان جز درس هیچ موضوع دیگری وجود ندارد ًو اصلا کسی که مهم نیست انسان است و روح و روان و افکارش. پدر و مادرها هم که تمام آرزویشان مدرک گرفتن دهان‌پرکن بچه‌هایشان است و دیگر هیچ. اولین عطسه را که آمد سراغم، راهم را کج کردم سمت خانه. زنگ زدم و بـه مدرسـه اطـلاع دادم کـه حـال نـدارم و می‌روم. نگفتم که از بدحالی بچه‌هاسـت ایـن حـال و روزم؛ از سرگردانی‌شـان، از چشـم‌های پـر از سؤالشان، از زندگی‌های هر روز یک مدلی‌شان که هم خودشان را کلافه و سردرگم کرده، هم ما را متحیر! من معنای لذت را نمی‌فهمم؟ این ها لذت را طور دیگر معنا می‌کنند؟ لذت که تعریفش عوض نشده است! پس چه خبر است؟ جـواد پـول دار و قلدر مدرسـه اسـت. ظاهـرا خوشتـر از او نداریم؛ اما از نگاه‌هـا و کارهایـش می‌فهمـم که درونش چه بیابانی اسـت. اهل این نیستم که کسی را وادار به کاری کنم و او هم خودش نخواسته که با هم باشیم. نه در فوتبال و والیبال همراهمان می‌شود و نه در قرارهای بیرون مدرسـه‌ای. با طیف خاصی می‌گردد و بی‌پروایی مخصوصی هم دارد. اگر هم تا به حال با من مثل همه‌ی کادر درگیر نشده است، چـون مثـل همـه برایـش ارزش قایلـم و بین خـودش و کارهای عجیب و غریبـش فـرق می‌گـذارم. بچه‌ای دل‌رحم اسـت. یکی‌دو‌‌ بار که برای مناطـق فقیرنشـین هدیـه جمـع می‌کـردم، دیـدم کـه دور از چشـم بقیه کمک کرد؛ به دوستانش هم می‌گفت: آدم باشید... زنگ خانه را می‌زنم. تنها کسـی که الآن همراهم اسـت و تا آرام بشـوم سین‌جیمم نمی‌کند در را باز می‌کند. حالم را که می‌بیند لب می‌گزد و دست به صورتش می‌گذارد. لبخندی می‌زنم و سری تکان می‌دهم و یک‌راسـت مـی‌روم زیـر دوش آب گـرم. همـه در سـکوت او تمام شـد و من هم افتادم. فقط لحظه‌هایی که برایم نوشـیدنی گرم و آبمیوه می‌آورد در خاطرم هست. چشم باز کردم تا برای چند دقیقه‌ای رنگ نگاهـش آرامـم کنـد و بـا نگاهـم آرامـش کنـم. دسـتش را نمی‌گیـرم تـا درجه‌ی تبم را نفهمد. هر چند که از دستمال خیسی که بر پیشانی‌ام می‌گـذارد و تشـت آب سـردی کـه پاهایم را تـوی آن می‌گذارد، لرزی به تمام بدنم می‌نشیند. - مهدی، بریم دکتر. 🌺خواهش می‌کنم. سـر تـکان می‌دهـم. خـودش میدانـد کـه مـن ایـن گوشـه‌ی دنیـا و پرستارش را با هزار دکتر عوض نمی‌کنم. - مهدی! ماشین رو کجا گذاشتی؟ چشمان تبدارم را باز می‌کنم و سر می‌چرخانم طرفش. -می‌خوام ببرمت دکتر. کلید یدک دارم، بگو کجاست برم بیارم. - خوب می‌شم. نگران نباش. - نمی‌خوای که خودم طبابت کنم و مجبور بشی داروهای بدمزه‌ای رو که می‌دم بخوری؟ ًدقیقـا همیـن را می‌خواهـم. تلخـی دارویـش را ترجیـح می‌دهـم بـه آمپول‌های پدر‌درآور. آدم وقتی مریض می‌شود بچه هم می‌شود. پرستار تمام‌وقت می‌خواهد. بلند می‌شود که برود. دستش را می‌گیرم. - هیچی نمی‌خوام فقط پیشم بشین. ادامه دارد... .📚✏️📚. ~مانا‌باشیدبرامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
فردا به دفتر سرک می‌کشم، نیامده است. ظهر که سراغش را می‌گیرم؛ سرماخورده و افتاده است به جا. پس فردا می‌بینمش. صورتش سـرخ تب اسـت. پشـت میکروفون هم که حرف می‌زند صدای گرفته‌ای دارد. لباسـش را می‌دهم. لباسـم را شسته و اتو شده، بی‌حرف، تحویل می‌گیرم. پسفـردا حالـش بهتـر اسـت؛ اما سـرفه‌ی زیـاد باعث می‌شـود که فقط بچه ها را نگاه کند. تقریبا بی‌کلام شده است. وحید جانش می‌رود کنارش و چند ضربه‌ای به پشت کتفش می‌زند و حرفی که نمی‌شنوم. روزهـای بعـد هـم همینطـور. هسـت، امـا هسـت و نیسـت مـن برایش مهم نیست، بودن عین نبودن. دوباره اذیت می کنم. حرف نمی زند. داد معلم را هوا می برم، سکوت می کند. دور و برش می‌پلکم، نمی‌بیندم. آخر هفته‌ی بعد، توی دفتر تنها گیرش می‌آورم. نشسته پشت میزش و دارد با ورقه‌های دور و برش کشتی می‌گیرد. بدون اجازه‌اش می‌روم داخـل و در دفتـر را می‌بنـدم. سـرش را لحظـه‌ای بـالا مـی‌آورد و نـگاه سردی می‌کند و باز خم می‌شود روی ورقه‌ها. یـک دسـتم را لـب میـز و دسـت دیگـرم را روی ورقه‌هایـش می‌گـذارم. مکث می‌کند و عقب می‌کشد. - الآن دقیقـا در فرمـول دو خطـی شـما ایـن سـکوت، حـق طرفینـی رو ادا می‌کنه؟ دست به سـینه بـه صندلـی تکیه می‌دهد. نگاهش تـا آخرین دکمه‌ی لباسم که باز است بالا می‌آید. دکمه را می‌بندم. - آهان، هان، حله؟ دیگه چی؟ پوزخندی می‌زند. - آقا بیا تمومش کنیم. یه قولنومه هم امضا می‌کنیم. اصلا کوتـاه نمی‌آیـد. مـن هـم بلندیـم بـه درد عمه‌ام می‌خـورد. نصف این قد دراز که هی به آن می‌نازم اگر عقل داشتم، به مولا به‌درد‌خورتر بود. داد میزنم. - د خـب باشـه... معاونـی، معلمـی، دوسـتی، هـر چـی هسـتی مـن احترام سرم نمی‌شه، باید امروز تموم بشه. نگاهش را از روی میز برنمی‌دارد. دستانش را به صورتش می‌کشد که یعنی حوصله‌ات را ندارم. - یا امروز حل میشه یا... نگاهـم می‌کنـد. ایـن یک پیروزی اسـت. اما اینبار حس ششـمم کار نمی‌کنـد تـا حرفـش را بفهمـم. میـخ نشسـته و سـرد نگاهـم می‌کنـد. بالاخره لب باز می‌کند: - تئاتر خوبی بود. می‌تونی بری! نه انگار سر سازگاری ندارد. می‌نشینم صندلی روبه‌رویش. - باشه من تئاتر بازی کردم. اصلا من یه بازیگرم. شما هم تماشاچی خوبـی بـاش. حداقـل یـه آدم مشـهور می‌بینـی، یـه ذره (دو انگشـت اشـاره و شسـتم را بـه هـم می‌چسـبانم و بـالا مـی‌آورم و نشـان می‌دهم) یـهذره بـه خودتـون زحمـت بدیـد تـا یـه امضـا ازش بگیریـد. یـه عکـس یادگاری باهاش بندازید. یه مصاحبه ی دبش باهاش بکنید. بـد نگاهـم می‌کنـد و بـا تأمـل چشـمانش را می‌بنـدد. می خواهـد کـه نبیندم! آرام لب باز می‌کند: - به قصد مصاحبه اگر سؤال کنم، تو مثل آدم جواب می‌دی؟ - اختیـار داریـد. مـا کوچیک شـماییم. هرچند تا حـالا فکر می‌کردیم آدمیم. یهویی الآن مثل آدم شـدیم دیگه. شـما بفرما ما هم رو جفت چشمامون. یقـهام را صـاف می‌کنـم. دسـتی بـه موهایـم می‌کشـم. صـاف و صـوف می‌نشـینم و می‌گویـم: در خدمتـم. دسـتانش را همچنـان در آغـوش گرفته و سیخ و میخ است. - بفرما در خدمتیم که... - تو چرا اینقدر لجبازی؟ حاضـر نیسـت ندیـده 🌺بگیـرد. مـن هـم حاضـر نیسـتم تسـلیم شـوم. ادامه دارد... .📚✏️📚. ~مانا‌باشیدبرامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
- بفرما در خدمتیم که... - تو چرا اینقدر لجبازی؟ حاضـر نیسـت ندیـده بگیـرد. مـن هـم حاضـر نیسـتم تسـلیم شـوم. میگویم: - جان! معرفی خودم، خانوادم، محل سکونتم، تعداد همسر. از این سؤالا اولش می‌کنند. - چرا اینقدر لجبازی؟ کوتـاه نمی آیـد. بایـد رد کنـم. کلا بایـد دنیـا را بـه هیـچ گرفـت. قاعده و قانونهـا همـه‌اش کشـک اسـت. خوشـی و لذت را هیـچ مانعی نباید متوقفش کند و من اهل همین هیچم! - سؤال بعدی؟ - با این لجبازیت می‌خوای چیو اثبات کنی؟ خـود خـرم هـم می‌دانـم کـه چـه لجبـاز یکدندهای هسـتم؛ اما خوشـم می‌آید. مقابل دیگران کوتاه نمی آیم و آن‌ها را مجبور می کنم که هر چه می گویم عملی کنند. به حرف هایش بی محلی می کنم و می گویم: - سؤال بعدی؟ راحت من را تحلیل میکند: - آدم های لجباز، خودخواهند. - من اهل راحت پذیرفتن نیستم. - دیگه نه تا این حد! - اینقدر خودخواهیشون زیاده که حتی حاضرند به خاطر اون، کل سرمایهشون رو هدر بدهند. - جـان مـن؟ البتـه مـن بابـام پولـداره، امـا هیچـی از سرمایه شـو بـه نـام مـن نکـرده، ولی شـما غصه نخور، من یکی یهدونـهام، همش به خودم میرسه. میدانـد کـه دارم مسـخره‌اش می‌کنـم، امـا مـن همینـم کـه هسـتم. زور بیخود می زند. - اگه یه جای زندگیشون ایراد داشته باشه، کم‌وکسری داشته باشه، بـه جـای دیـدن قسـمت پـر لیـوان، از روی لجبـازی کل زندگی شـون رو خراب می کنند. سـلامتی و آرامش و هزارتا دارایی دیگه رو نمی بینن و... دقیقـا عیـن خـود نفلـه‌ام. ایـن را ذهنـم می‌گویـد. بایـد می‌رفـت روانشـناس می‌شـد نه این که خودش را علاف سـیصد تا جوان مثل من کند. مستقیم نگاهش را به من می دوزد. در نگاهش تحکم و تمسخر و تشر نیست. چیزی هست که نمی‌فهممش. یعنی در امثال او ندیده ام. جملـه ی آخـرش را نمی‌شـنوم. بـا حالـت خاصـی سـرش را تـکان می‌دهـد. انـگار دارد یـک آرزو را که قرن هاسـت دنبالش اسـت، زمزمه می‌کند. زیر بار حرفش نمی روم و با پر رویی می گویم: - نشنیدم چی گفتید. می‌شه دوباره تکرار کنید؟ - سـر یـه جـزء زندگی‌شـون رو خـراب می‌کننـد. بعـد هـم فکـر می‌کننـد فقـط خودشـون مشـکل دارنـد و بقیـه دارنـد راحـت زندگـی می‌کننـد. همیشه هم قیافه‌ی حق‌به‌جانب می‌گیرن! چند وقتیه که سـؤالی ذهنم را بد درگیر کرده اسـت. حالا دارد همین مشکل ذهنی من را پاسخ می‌دهد. می‌گویم:‌ - اصلا چرا زندگی باید🌺 نقص داشته باشه؟ ادامه دارد....📚✏️📚. ~مانا‌باشیدبرامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
روی میز خم می‌شود. - چون همین‌جوری با نقصش انقدر بشـر دوپای پررویی هسـتی که جـز خـدا همـه رو بنـده‌ای. شـیطون رو، خـودت رو، آدم‌هـا رو حاضـری بندگـی کنـی. این‌قـدر هـم رو دار؟ حـالا هم بـرو بگو همونا هم نقصت رو برطرف کنند. تمام فکر و روانم درگیر این اسـت که جوابش را بدهم و تسـلیم نشـوم. درست و غلطش هم مهم نیست. چشم ریز می‌کنم و می‌گویم: - نقص رو اصلیه داده. - تا نقص رو چی بدونی؟ کجای خلقتت نامیزونه؟ نقص رو اصلیه نـداده. اونـی کـه تـو می‌گـی؛ مشـکله، رنجـه... نتیجهی عمـل خودت و اطرافیانتـه. اینکـه درس نمی‌خونـی، نمـره نمـی‌آری، اینکـه تـو دختر مـردم رو ده بـار می ًپیچونـی، یـه بـارم یکـی از اونـا کـه اتفاقـا دوسـتش داری تـو رو قـال مـیذاره. اینکـه اخـلاق خـودت تلخـه و پـدر و مادرت نمی‌تونند تحملت کنند، اینکه آرامش روان نداری چون خیلی‌ها رو روانـی کـردی، چنـد تـا دیگه برات بشـمرم؟ بگو اینا تقصیر کیه؟ تو که همه رو با اختیار خودت انجام دادی، یه پا هم گرفتی آزادی هر کاری می‌خـوای می کنـی و بعـد علامـت آزادی بـالا می‌بـری، پـس دیگـه چـه حرفی داری؟ اوه اوه، از همه چیز هم خبر دارد نامرد! تمیز رو نمی‌کند و الکی همه‌اش احتـرام می‌گـذارد. یـک شـاگرد درپیـت مثـل خـودم داشـته باشـم، بـه جـواب سـلامش، علیـک نمی‌گویـم. خـوب کوتاه آمده اسـت تـا حالا. اما من کوتاه بیا نیستم. حس می‌کنم دردی آنی در سرم می‌پیچد. - فهمیدم همه رو می‌دونید. می‌گید چه کار کنم؟ بلند می‌شود در دفتر را باز می کند. - هیچی! آزادی. با من اسیر دیگه نگرد. نمی تونیم با هم کنار بیاییم. مرض گرفته‌ام که هر طور شـده رامش کنم. هیچ‌جوره حاضر نیسـت راه بیاید. - چه زود جوش می‌آرید. نشسته بودیم حالا. - راحـت بـاش. این‌قـدر آزاد بیـا و بـرو کـه حتـی غصـه‌ی نمـره‌ی انضباطت رو هم نخور. محکم سرجایم می‌مانم و به تعارف مسخره‌اش محل نمی‌گذارم. نه، مثل اینکه من همین دفتر و دسـتک و کادرش را دوسـت دارم. اصلا زیباتـر از ایـن دکوراسـیون وجـود نـدارد. بـه کاخ سـعدآباد گفتـه؛ زکـی! کادرش هم که هلو! لبخندم را جمع می‌کنم و می‌گویم: - نه این‌طوری نمی‌شه. بشینید دو کلمه حرف حساب بزنیم. برمیگردد و کشوی میزش را باز می‌کند. وسیلهای برمی‌دارد و مقابلم روی میز می‌گذارد. ریکوردر است. نگاهم را بالا می‌آورم و به صورتش می‌دوزم. - بیـا آقـای بازیگـر! حرف‌هـای بی‌ربط تو و سـؤال های خودم رو ضبط کردم. بده چاپ کنند. از در دفتر میرود بیرون و🌺 صدای زنگ تفریح بلند می‌شود. ادامه دارد... .📚✏️📚. ~مانا‌باشیدبرامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شخصی که در فیلم میبینید..... بزن رو فیلم تا متوجه بشی😍👆👆 ❤بفرست واسه دوستدارانش❤ ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
یه روزی یه جایی اگه دیدی کم آوردی و احساس تنهایی کردی... فقط و فقط با یه نفر صحبت کن... خدا❤ با خدا زیاد صحبت کن.... اون درکت میکنه... از مشکلاتت خبر داره... محرم اسرارت میمونه.... وقتی باهاش رفیق بشی... چهرت گل میندازه .... دلت با صفا میشه..... دیگه نمی ترسی از تنهایی..... چون همیشه یکی کنارته..... که جای همه رو برات پر میکنه.... خــــــدا🌹🌹 میتونه برات همه چیز و همه کس باشه... با خدا صحبت کن☺️❤ ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
! 🔺‏یکی به اسم حمایت از حقوق زنان به آنها تجاوز میکند. یکی به اسم دفاع از حقوق زنان در مقابل تجاوز به آنها توسط اوباش جان میدهد. جماعت فمنیست برای اولی هشتگ ترند میکنند و دومی را مینامند! فقط خواستم بگم ته ته این تفکر یه نوع جهالت محضه که زنان قربانی آنند...! ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹نوکر به راه و شیوه ارباب می رود...🌹 🥀وداع آخر با شهید محمدی🥀🥀 😔 ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش به حال من که فرشته ای چون شما دارم😍😍 برای سلامتیشون صلوات🌹🌹🌹 💖مانا‌‌باشید‌برامون💖 ••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
26.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🕊🌸 🥀تقدیم به شهدای یگان خانطومان🥀 ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊🇮🇷🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🇮🇷🕊❀✾••┈┈••
مصطفـی را صـدا می‌زنـم. بچـه‌ی پایه‌ا‌یسـت. همـه‌ی هـوش و استعدادش یک طرف، زلزله بودنش یک طرف. زلزله اگر تکان‌هایش خوب باشد باید چه اسمی برایش گذاشت؟ می‌دانم که راضی کردن مصطفی کمی سخت است اما نشد ندارد. - به سلام استاد! - مصطفی دوباره شروع نکن. - آقا ما شما رو می‌بینیم روحمون شاد میشه. اشـاره می‌کنـم کـه در دفتـر را ببنـدد. چشـم می‌چرخانـد دور سـالن و بعد در را آرام می‌بندد. لبم را می‌گزم که نخندم. دسـتی به ته‌ریشـش می‌کشد و می‌آید طرفم: - اصلا تو میدونی روح چیه؟ - نـه بـه قـرآن. فقـط می‌دونیم خیلی چیز پیچیدهایه. شـبا تو آسـمونه، روزا تو تنمونه. خلاصه خدا یه کاری کرده که بشر مونده توش. حالت متفکر به خودش می‌گیرد و ادامه می‌دهد: - ولـی مـن کـه حـال می‌کنـم بـا ایـن کار خـدا. بـدن رو با پیونـد و قرص و عمـل زیبایـی نگـه می‌دارنـد، امـا هنـوز نتونسـتن بـرای روح یـه مـدل درست کنن. اگـر کاری را کـه می‌خواهـم قبـول کنـد، طیـف خوبـی از بچه‌هـا راه می‌افتند. توپ را در زمین خودش می‌اندازم. - ببینـم حاضـری بـرای روحت یه کار خوبی بکنی بلکه از این تنبلی دربیاد؟ - جدی! بـه صندلـی اشـاره می‌کنـم تا بنشـیند. اینطور ابراز احساسـاتش قابل کنترلتر است. می‌نشیند و دست‌هایش را در هم گره می‌زند و به جلو خم می‌شود. -می‌خوام با جواد رفیق بشی و بیاریش برای گروه والیبال و کوه. چشـمانش اول گشـاد می‌شـود و بعـد از چنـد لحظـه کـه خیـره بـه مـن نـگاه می‌کنـد، کمـر راسـت می‌کنـد و دسـته‌ی صندلی را با دسـتانش فشار می‌دهد. این اخلاقش خوب است که همیشه کمی صبر دارد در حرف زدن. زود فضا را دست می‌گیرم و می‌گویم: - حالا برو سر کلاس. فکر کن، بعدا با هم صحبت می‌کنیم. بلنـد می‌شـوم تـا بلنـد شـود. چنـد لحظـه مکـث می‌کنـد و بی‌حـرف می‌رود. همینطور که مجبورم کرد تا برای خودش و بروبچه‌های دیگر کتـاب بیـاورم و جلسـه‌ی نقـد بگـذارم، مجبـورش می‌کنـم از 🌺حصـار دوسـتانش در بیاید و همه را با هم بخواهد. باید سـفید و خا کسـتری را شکسـت و یک‌دسـت زندگـی کـرد. مثـل سـفیدی بـرف کـه لذتـش همه‌گیر و آبش حیات‌بخش است. ادامه دارد... .📚✏️📚. ~مانا‌باشیدبرامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
- این دیگه مال کیه؟ ریکوردر دست آرمین است. - بذار سر جاش، خراب میشه. هیکل چاق و قناصش را می‌چرخاند و به میز تکیه می‌دهد. پشت و رویش می‌کند. و با دکمه‌هایش ور می‌رود. - از کجا حالا؟ - بابا برای معاون بد‌قلق مدرسه است. باید پسش بدم. - نوحه برات فرستاده. - نه بابا یه مسخره‌بازی سر کلاس براش کردیم، نگرفت. آرمیـن کـه مـی‌رود. احسـاس تنهایـی می‌کنـم. ریکـوردر را برمـی‌دارم. شـاید خیلـی یـا اصـلا مثل هم نباشـیم، اما نمی‌دانم چـرا یک جورایی دوسـتش دارم. شـبیه همـه‌ی ایـن تیـپ مثبت‌هـا نیسـت. یعنـی همچیـن بـه قاعـده پاسـتوریزه می‌آیـد، امـا خیلـی وقت‌هـا بـه قوانیـن مـن‌درآوردی امثـال خـودش برخـورد نمی‌کنـد. کلـی اسـکلش کردیـم، بـه رویمـان نیـاورد. می‌فهمـم کـه می‌فهمـد، امـا لا کردار فقـط لبخند می‌زنـد و می‌گـذرد. تـوی والیبـال کتک‌خـورش کردیـم، امـا بـاز هـم بـه روی خودش نیاورد. یک چیزی دارد که همه ندارند. چی؟ نمیدانم، ولی سر همین بی‌محلی‌هایش این چند روزه کلافه‌ام. ریکوردر را روشن می‌کنم. صدای خودم و خودش است. چطـور ضبـط کـرده کـه نفهمیـدم؟ کلاس درس یـک مـاه قبل اسـت، یکـی از دبیرهایمـان نیامـده بـود، او آمـد بـرای بحـث آزاد. خواسـتم سربه‌سـرش بگـذارم یـک بحـث بی‌خـودی راه انداختـم و او هـم بی‌خیـال مچـل شـدن، کاری‌کرد کـه بحث جدی شـد. حرف‌هایش سکوت سرد اتاقم را می‌شکند. - ببین آقای مهدوی. شـما دنیا رو سـخت می‌گذرونید، من چرا باید سختی به خودم بدم وقتی می‌تونم کیف دنیا رو ببرم؟ - قبول دارم. عقل هم همین رو میگه. وقتی کسی می‌تونه لذت ببره، بـرای چـی بایـد به خودش سـختی بده. بگیر، بزن، بگـو، بخور. خوش باش که کار جهان را نگار نیست. ولی اگر این قاعده رو قبول داری، کامـل قبـول کـن، پـس بـا ایـن منطق، اگـر من هـم همیـن را بخواهم که بخـورم، بزنـم، بگـم، ایـن وسـط اولویـت بـا خوشـی مـن باشـد و پـا روی حق تو بگذارم با بردن و خوردنم، شخصیت تو رو خورد و خمیر کنم. بـا منطـق خـوش بـاش، هر چـی دل تنگـت می‌خواهد بگـو. تو خودت شا کی نمی‌شی؟ برای مسخره‌بازی گفتم: - نه شما این کارا رو بکن، ما خودمون هم پایت می‌شیم. کمک هم می‌دیم. صدای خنده‌ی چند نفر و چند لحظه‌ای مکث و سکوت: - مگه راحت بودن و آسایش داشتن بده؟ آقا شماها همش می‌خواید سختی بکشید و سختی بدید به مردم. - مگـه مـن گفتـم راحتـی بـده. مـن می‌گـم راحتـی وقتـی نصیـب آدم میشـه کـه یـه تلاشـی کـردی. یعنـی یـه سـختی رو بـه جـون خریـدی، نتیجه اش نفس راحتیه که می‌کشی، کسی این حرف منو رد می‌کنه؟ شما الآن دارید پدر خودتون رو درمی‌آرید تا بعد از قبولی کنکور نفس راحت بکشـید. اصلا چه نیازی به کنکوره؟ با پول میشـه همه چیز رو گرفت. - چقـدرم کـه ایـن کنکـور مزخرفـه آقـا. نسـلش ور بیفتـه کـه بابامـون رو سوزونده. - ولی قبول دارید با پا روی پا انداختن هم کارا درست نمیشه؟ - آقا به قرآن حال می‌ده. یه دکمه می‌زنی در باز می‌شه. یه داد می‌زنی نسکافه حاضر میشه. یه پول می‌دی همه‌ی مشکلاتت حل میشه. شما با اینا مشکل دارید؟ صـدای لبخنـدش ضبـط نشـده، امـا یـادم اسـت لبخنـد تلخـی زد و گذاشت بچه ها از حال و هولشان بگویند. ادامه دارد.... .📚✏️📚. ~مانا‌باشیدبرامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
🏴امشب که زمین و آسمان می گرید از ماتم عسکری جهان می گرید 🏴جا دارد اگر که شیعه خون گریه کند چون مهدی صاحب الزمان می گرید. شهادت امام حسن عسکری(ع) را خدمت فزرند بزرگوارشان امام عصر (عج) و همه پیروان و محبین حضرت تسلیت عرض می کنیم. ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
کعبه انگار که فهمیده فرج نزدیک است گفته خلوت بکنم چند صباحی با خودم...♡ ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
از داغ حسن سامرا میگرید جبریل امین در سما میگرید🏴 یا حجت حق غم نبینی آقا از اشک شما چشم ما میگرید🏴 شهادت غریب سامرا، امام حسن عسکری (ع) بر شیعیان آن حضرت تسلیت باد 🏴 ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بچـه شـده‌ام. دلـم می🌺‌خواهـد هشت‌سـاله باشـم نـه هجده‌سـاله. بچه هـا نقاشـی کـه می‌کشـند و وسـطش خـراب می‌شـود کل ورقـه را پـاره می‌کننـد. بـا حـرص مچالـه می‌کنند. پرتـش می‌کنند و تـازه دو تا فحش هم می‌دهند. الان اگر این حالم را می دید، حتما می‌گفت فکر می‌کنـی بـا کـی لـج کـرده‌ای؟ اگـر پاک‌کـن برمی‌داشـتی و آن قسـمت خراب را پا ک می‌کردی راحت بود یا... گفته بودم: - نمی‌خوام قواعد بازی دنیا رو قبول کنم. لبخند زده و سرش را پایین انداخته بود. بعد از چند ثانیه گفته بود: - مثل قواعد بازی فوتبال که جهانی اون رو پذیرفتن؛ یه تیم اگر بارها شکسـت بخـورد، قانـون فوتبـال رو عـوض نمی‌کنند. یادته مسـابقات فوتبـال دوم و سـومی‌ها بـود؟ اومـدی کنـارم ایسـتادی، ازت پرسـیدم:« مگـه قـرار نبـود تـو هـم وسـط زمیـن باشـی، چـرا اینجایـی؟» گفتـی:« کاپیتـان گفتـه امـروز ذخیـره باشـم، اسـتراحت مطلـق داده!». گفتـم:« چرا حرفشو گوش دادی تو یکی از بهترینهای تیمی؟ برو تو زمین.» ِبعد با تعجب پرسیدی:« ا آقا شما دیگه چرا؟» بـا تعجـب بـه لبخنـدم نـگاه کـردی و بـاز پرسـیدی:« آقـای مهـدوی قضیه چیه؟» قضیـه چیـزی نبـود جـواد. فقـط بـرام عجیـب بـود کـه چرا حـرف مربی و کاپیتـان رو مهـم می دونـی و حتمـا گوش مـی‌دی و اعتراضی هم اگر داری توی دلت نگه می‌داری، اون‌وقت حرف مربی‌ای که از هیچی تو رو آفریده، قبول نمی‌کنی؟ سر هر حرفش دوتا چرا و اما و اگر می‌آری. می دونی جواد، اصولا قانون‌ها خیلی عوض نمی‌شه، اما انسان‌ها به خودشـون بیشـتر فشـار می‌آرن و تمرین رو سـنگینتر می‌کنند و عیب نفـرات و تا کتیـک رو برطـرف می‌کننـد. تـو فکر کن به سـختی روزهای تمرین افتادی، مگه لذت پیروزی رو نمی‌خوای؟ حالم بد می‌شـود با این حرف‌هایی که زده اسـت. دفعه‌ی اول گوش دادم کـه ببینـم چـه می‌گویـد؛ امـا دفعـه‌ی دوم گوش می‌دهـم تا بتوانم جوابـش را بدهـم. دلـم می‌خواهـد هـم پاکـش کنـم، هـم ریکـوردرش را بکوبم توی دیوار تا این‌قدر حرف بی‌جا نزند. میدانم که صد تا مثل این را هم بشکنم برایش هیچ فرقی ندارد. ادامه دارد... .📚✏️📚. ~مانا‌باشیدبرامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
شب که می‌رویم بیرون، می دهم یکی‌دو تا از همین بچه‌های دور و برم هم گوش می‌دهند. قرار می‌شود سه‌تایی برویم تا می‌خورد بزنیمش. قلیون را می‌کشم طرف خودم تا دمی نفس بگیرم که آریا می‌گوید: - بیـا... گفـت خودخواهـی. راسـت می گفـت دیگـه. همـه‌ش بـه نفـع خودت. جا می‌خورم، اما کم نمی‌آورم. - خفه. - نـه دیگـه اولویـت بـا لـذت خـودت بود. مـن چاقیده بـودم. الآنم باید گورمو گم کنم تا توی زورگو حق منو بخوری! - سگ بخوره اون حقتو. - همینه دیگه، حالا منم اگه فداکار نباشم، اون بستی رو که گذاشتم وسطش ندید نمی گیرم. نی را از دهانم درمی‌آورم. - خا ک بر سرت. نگفتم من نمی‌خوام مفنگی بشم، برا چی گذاشتی احمق؟ - تند نرو. آدم با یه بست مفی نمیشه. برای خودم گذاشتم. تعارفت هم که نکردم. به زور گرفتی. - اصلا برای چی خود خرت هم میکشی. کم بدبختی؟ - بـرو بی‌خیـال بابـا. مگه چیه حالا. برای صفاش می کشـم. بدبختی هم فراموش. یو هو هو! - فراموشی هم شد راه حل؟ - چی کنم؟ تو امر کن، من عرض کنم. می‌زنم زیر سر قلیون و پرتش می‌کنم روی زمین. - هوی... دیوونه شدی؟ - امر کردم. قرار نشد که بی‌ادب بشی. خیـز برمـی‌دارد سـمتم و بـا هـم دسـت بـه یقـه می‌شـویم. مشـت اول را می‌کوبـد تـوی پیشـانی‌ام تـا یقـه‌اش را ول کنـم. می‌زنـم تـوی صورتـش و نالـه‌اش بلنـد می‌شـود. از فرصـت اسـتفاده می‌کنـم و می‌چرخـم و رویش می‌نشینم. مشت و لگدش را محکم‌تر جواب می‌دهم. چنگ می‌انـدازد بـه گردنـم. تمـام تنـم انـگار می‌سـوزد. چنـان می‌کوبـم تـوی دهنش که دستم هم درد می‌گیرد. بچه‌ها به زور کنارم می‌کشند. دندان هـای خرکـی‌ای دارد. درد دسـتم نفسـم را بنـد آورده اسـت. نفس نفس می‌زنیم. حالم خوش نیست. دراز می‌کشم. تمام تنم درد می‌کند و می سوزد. ریکوردر را بالا می‌آورم. دکمه ی ضبطش را می زنم: - آقا معلم! این حرف‌های تو شر شد برای من. همین دوست نکبتم، دو دور حرف‌هات را شـنید، راه و رسـم دوسـتی رو بوسـید و گذاشـت کنار. عین گاو افتاد به جون من. الآن به من بگو، تو دشمن منی که با حرفات زندگیمو خراب می کنی، من دشمن خودمم به قول شما، این دوسـتام دشـمن من‌انـد کـه دورم می‌زننـد تـا معتادم کننـد. تو خودت رو دوسـت جـا میزنـی؛ اینـا هـم؛ 🌺خـودم هـم. نگو شـیطون دشـمن منه کـه حالـم از ایـن حرف‌هـا و تقصیـر گـردن اینـو و اون انداختـن بـه هـم می‌خوره. ادامه دارد... .📚✏️📚. ~مانا‌باشیدبرامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°🖤🕊🖤° 🥀امام‌زمان‌(عج)توروضه‌بخون😭 ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊🇮🇷🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🇮🇷🕊❀✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اکسیــرکـرامت‌ِشمامی‌آید.😍 انـــوارولایت‌ِشمـــامی‌آید.💫 این‌خرقه‌یِ‌سبزِ‌علوی‌ای‌آقا💚 الحق‌که‌به‌قامت‌ِشما‌می‌آید🤗 تقدیم‌ِنگاه‌ِزیباتون:)⇩ https://digipostal.ir/emzaman ~سالروزآغازامامت‌حضرت‌مهدی‌صاحب‌الزمان (عج)مبارک‌باد. ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊♡🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊♡🕊❀✾••┈┈••
- نـه جواد جـان. تـو کـه شـعار مـی‌دی و هـوار می‌کشـی از هـر چـه رنـگ تعلق پذیرد آزادی، پس چرا ا‌نقدر دست و پا بسته ای؟ اتفاقا شیطون صلا دشمن پر قدرتی نیست. اون هم برای تو اینقدر پر‌ادعایی، من رو بعد از این‌همه رفاقت اولین دشـمن خودت میدونی. برای خودم متأسـف شـدم. لازم هم نبود دوسـتت رو اون طوری بزنی و این طوری بخوری که توی مدرسـه دسـتمال گردن ببندی. پای چشـمت و کنار لبت داد می زد که خوردی، دسـتی هم که دسـتمال بسـته بودی هم. آدمـیزاد تـا ایـن همـه عقلـش رو آکبنـد نگـه مـی‌داره نیـاز بـه شـیطون نداره. هوای پیچیده در سرش و خود مغرور و پر بادش براش بسه. یادته اون‌بار سر کلاس منصوری پرسید که: - آقـای مهـدوی، مـن دلـم می‌خـواد از زندگیـم لـذت ببـرم. یعنـی اگـه خوشـی نباشـه می خوام سـر به تن زندگی هم نباشـه، خودمو می‌کشـم راحت! من هم پرسیدم: - منظورت لذت اصیله دیگه؟ کیفی که دوزار بیرزه و زود تموم نشه؟ بعدش غم و غصه آدم رو بیچاره نکنه! این لذت دوتا به علاوه داره! - آخ گفتی آقا! اصلا ضرب کنید چند برابر بشه بیشتر حال می‌ده! کلاس به هم ریخت و خودت بلند شدی و رو به بچه‌ها گفتی: - یک، دو، سه، همه خفه! آقا شما بفرما! همون به علاوه رو بفرمایید، ما خودمون اگه خواستیم ضرب و تقسیم میکنیم! دوتا به علاوه رو هم یادته که چی گفتم و دیگه نمیگم. آقـا جـواد! یـک قسـمت تابلـوی نقاشـی زندگـی مـا سـخت اسـت، چرا تابلو را می‌شکنی. راه حل پیدا کن و پا ک کن و دوباره بکش. نیازی هم به این همه داد و قال ندارد. کمی سکوت، گاهی بد نیست. هد را درمی‌آورم و پرت می‌کنم روی تخت و دکمه‌ی ضبط را میزنم. باید جوابش را بدهم: - اینقـدر نصیحـت تـوی گلـوت مونـده بـود؟ باشـه چنـد روز خفـه می‌شم. ریکوردر را محکم می‌گذارم روی میز کنار سینی صبحانه‌اش. معلوم اسـت کارش زیـاد اسـت کـه همینجـا دارد صبحانـه می‌خـورد. امـا بیـرون نمـی‌روم. لیـوان تمیزی برمی‌دارد و نصـف چاییش را می‌ریزد و می‌گذارد مقابلم. شاید از خیلی چیزها بگذرم، اما از چای اول صبح و شکم گرسنه نه. لقمـه می‌گیـرد بـرای خـودش و دلـش نمی‌آید بخـورد. می‌گـذارد مقابل مـن. چنـد تـا قند توی لیوان می‌اندازم. قاشـق نمی‌بینـم. با خودکاری هم می‌زنم. نگاهم نمی‌کند. دفعه‌ی اول است که این کارها را از من می‌بینـد، امـا عادی برخورد می‌کند. حتی نگاه تعجب هم نمی‌کند. دو تا لقمه‌ی دیگر هم می‌گیرد. فکر کنم تا جلویش نشسته باشم. کوفتش می‌شود. می‌خورم و از دفتر بیرون می‌زنم. ریکوردر را ظهر پس می‌دهد. توی خانه، بعد از نهار که دراز می‌کشم، 🌺روشنش می‌کنم. ادامه دارد... .📚✏️📚. ~مانا‌باشیدبرامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
- این‌هـا نصیحـت نبـود. جـواب سـؤال‌های زیـادت بـود کـه هـر بـار پرسیده بودی و من جواب نداده بودم، چون وقتش نبود. پس بی‌خود قاعـده‌ی جـواب سـؤال رو بـا انـگ نصیحـت بـه هـم نـزن. اما حـالا که تصمیـم گرفتـی کمـی دهـان مبارکـت رو کنتـرل کنـی، اگـر دوبـاره نمی‌گـی نصیحـت، یـک پیشـنهاد دارم. شـاید خواسـتی فکـر کنـی. بـرای رو کم‌کنـی مـن اگـر سـکوت کـردی، همیـن الآن فریـاد بـزن؛ چون ضـرر کـردی. امـا برای رو کم َکنی نفـس بد‌مزاجت اگر داری این کار رو می‌کنی، موفق باشی. اعصابـم را دارد بـه بـازی می‌گیـرد. دلـم می‌خواهـد تـوی کوچـه تنهـا گیرش بیاورم و تلافی تمام حرف‌هایش را یکجا توی صورتش خالی کنم. چیـزی نمی ِگویـم کـه ضبط بشـود. بـرای خود الآنم سـکوت کـرده‌ام، و الا... نه‌خیر برای کم کردن رویش دارم خفه می‌شوم. ریکوردر را پرت می‌کنم. یکهو می‌فهمم که ریکوردر من نبوده است. خیـز برمـی‌دارم. افتـاده روی تختخوابـم. اوووف، شـانس آوردم. مـن کـه اینطـور بـرای ریکـوردرش خیـز مـی‌روم، چـه طـوری بکوبـم زیـر چانه‌اش؟! روز سـوم اسـت. همـه را کلافـه کـرده‌ام بـا ایـن خفـه شـدنم. مـادرم هـم صدایـش درآمـده کـه جادویـم کرده‌انـد. خواهـرم می‌گویـد: بگذاریـد نفس بکشیم. و بچه‌های کلاس مسخره‌ام می‌کنند. - خیالت راحت شد؟ فهمیدم که خیال خیلی‌ها از دستم ناراحت اسـت. حـالا کـه چـی؟ مـن اذیـت نکنـم بقیـه آدم می‌شـن؟ اینهـا خودشان مشکل دارند. البتـه می‌دانـم کـه می‌گویـی آفریـن، هـر کـس خـودش، اصـل مشـکل اسـت و خـودش را مثـل آدم کنـد، حتمـا حضـرت حـوا هـم گیـرش می‌آیـد... خیلـی خـوب بابـا، شـوخی کـردم. حضـرت حوا به چـه درد من می‌خورد! همیـن سـارا و صغـرا هـم خوبـه. حـرص نخـور آقا معلم. حیـف موهای قشـنگت سـفید بشـه. حیفـی تـو. چنـد کلمـه حـرف بـزن، امـا جـان بچـهات نپـرس کـه ایـن چنـد روز چه‌طـور بـود... بـه خـودم و نفسـم مربوطه. نمی‌دونـم کـه چـرا حرف‌هـای صدمن‌یهغـازت رو گوش مـی‌دم، اما به خودم دلداری می‌دم که همیشـه رمضون، یه بارم شـعبون. فقط خدا کنه شعبونش 🌺بی‌مخ نباشد. ادامه دارد... .📚✏️📚. ~مانا‌باشیدبرامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از هجر تو بی قرار بودن تا کی؟💚 بازیچه ی روزگار بودن تا کی؟💛 ترسم که چراغ عمر گردد خاموش💙 دور از تو به انتظار بودن تاکی؟❤💔 آغاز امامت امام زمان (عج) بر شما محبین آن حضرت مبارک باد🎉🎊🎉🎊 ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین باری که به یاد امام زمانت بودی کی بوده؟؟؟😔😔😔 امام زمانم.... مارا ببخش که فقط حرف میزنیم و عمل نمی کنیم... ما را ببخش که فقط برای حاجات خود تو را می طلبیم نه به خاطر خودت... دغدغه های دنیا آنقدر گرفتارمان کرده است که یاد تو را همانند عکسی نیمه سوخته در آلبوم های خاک خورده ذهنمان به باد فراموشی سپرده ایم😔😔 مارا ببخش یا صاحب الزمان🌹🌹 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج❤️ ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••