19.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگرچه جسمم اینجاست....🌹
ولی در خیال خود روحم به سوی زیارت تو راه افتاده است.....💔
یا حسین😔😔
💐دیدنش خالی از لطف نیست💐
❤ماناباشیدبرامون❤
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمودِچندیرفیق؟🌱'
#حُبُالحُسِینیَجمَعُنا🌱'
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
18.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بھ طُ اَز دۅࢪ سَݪامـــღ
بھ سُݪیمانِــ جَھانــ اَز طَرَفِ مۅࢪ سَݪامـــღ...
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
🏴🏴🏴یاحسین🏴🏴🏴
🥀بازاین چهشوری است که درخلق عالم است🏴
🥀باز چهنوحه وچهعزا و چهماتم است🏴
°~ماناباشیدبرامون~°
🌹🕊🥀🕊🌹🥀
@Avingarrison
🌹🕊🥀🕊🌹🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀
🌟گرچه دوریم به یادتو سخن میگوییم...🥀
°~ماناباشیدبرامون~°
🏴🕊🥀🌹🥀🕊🏴
@Avingarrison
🏴🕊🥀🌹🥀🕊🏴
امروز،اربعینھ
اینو یادٺ باشہ رفیق🙂⇩
•
•
#جاماندن
نه اینکه معنی اش #لایقنبودن باشد!
بلکه ، سیدالشهدا امتحان میکند
#عشّاق را به فراق ...
امتحانی چون دوری یوسف از یعقوب !
•
•
#حُبُالحُسِینیَجمَعُنا🌱'
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈••
.📚✏️📚.
#معرفی_کتاب
《کتاب حمله به اچ۳》 یکی از جذابترین کتاب ها در زمینه دفاع مقدس، مجموعه کتاب های کمیک حسن ودود است. دراین راه مجموعه ودود سعی کرده با قلم هنرمند خود بخشی از وقایع دفاع مقدس را به تصویر بکشد.
عملیات اچ۳ یکی از مهمترین عملیاتهای نیروی هوایی ایران درجنگ بود و از جمله بزرگترین عملیاتهای هوایی دنیا از آن یاد میشود. دراین عملیات ارتش ایران پایگاه هوایی الولید را در غربی ترین نقطه عراق منهدم کرد.
~ماناباشیدبرامون♡ツ
┏━━━🍃🕊🍂━━━┓
@Avingarrison
┗━━━🍂🕊🍃━━━┛
『🖤🕊』
_میگمڪربلا ... !
+میگنکہراههابستہست
_میگمامامرضا(ع)...!
+میگنرواقهابستہست(:
_🌱'•
#پستکلیفِدلتنگےماچیهـ؟!♡
#حُبُالحُسِینیَجمَعُنا🌱'
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈••
°🖤🕊🖤°
🏴دلمگرفتههه😢
🏴یه فکری کن واسه کسی که حرم نرفته...😭
🏴دلم گرفتهههه😢
#حُبُالحُسِینیَجمَعُنا🥀~
🖤جاموندههای دلگرفته 👇🏻
https://digipostal.ir/digiarbaein
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈••
📆#سال_هشتم
«۳۱\۶\۶۷ تا ۳۱\۶\۶۸»
🌹قطعنامه ۵۹۸ طوری بودکه تا حدودی حقوق ایران تأمین میکرد،ولیحق تقدمبا محکوم نشدن عراق بود.🍂
🌹زمستان۶۶ دوباره جنگ در شهرها آغاز شد.🍂
🌹بمباران شیمیایی و کشتار ۵۰۰کرد عراقی.و آتیش کشیدن کشتیهایآمریکاییدرخلیجفارس با هشدار امام(ره)🍂
🌹عراق اعلام آتشبس را نپذیرفت.🍂
🌹تیر۶۷ موشکناوآمریکایی به هواپیمای مسافربری ایران شلیک کرد.🍂
🌹۲۷\۴\۶۷🔫دشمن اقدام به تصرف بخشهاییازخوزستان و باختران کرد.🍂
🌹شروع تهاجم مشترک عراق بامجاهدینخلقدرکرمانشاه🍂
🌹هجوم دوطرفه اسلامآباد و چهارزابر به فرماندهی شهید صیادشیرازی به سازمان مجاهدینخلق و انهدام آن.🍂
🌹۶\۵\۶۷🔫درنبردی۳ روزه سازمان مجاهدینخلقبهپایان رسید.🍂
🌹۱۰\۵\۶۷🔫عراق به کشور خود برگشت.🍂
🌹۲۹\۵\۶۷🔫اعلام آتشبس رسمی بین ایران و عراق توسط سازمان ملل.🍂
🌹🌹رسیدن جمهوری اسلامی، به اهداف خود ❣حفظ استقلال، تمامیت ارضیواستحکام پایههای انقلاباسلامی❣🍂
🌷ما توانستیم بحولقوهی الهیو رشادتهای دلیرانهی زنانومردان این کشور، براین جنگتحمیلی با دفاعیغیورانه مثلهمیشه،پیروزنبردباشیم🌷
°~ماناباشیدبرامون~°
🕊🎋🌹🕊🌹🎋🕊
@Avingarrison
🕊🎋🌹🕊🌹🎋🕊
کتاب "از کدام سو" در مورد پسری 18 ساله به اسم جواد است که مهمترین هدفش خوشگذرانی و لذت بردن😋از زندگی و دنیاست.
ولی مرگ ناگهانی😔بهترین دوستش فرید و
دیدن صحنه های کفن و دفن
او معادلات ذهنش را به هم ریخته
و
تمام رویاهایش را نابود می کند.
این وحشت و حیرانی😱
او را وادار به تفکر در هدفش از زندگی می کند.
در این میان تنها یک نفر حال او را درک کرده و با تمام کج خلقی هایش😫 کنارش می ماند،
به او در یافتن مسیر حرکت کمک کرده و دستش☺️را می گیرد.
مطالعه ی این رمان تکلیف خواننده را با لذت های دنیایش مشخص می کند.
#از_کدام_سو
پیشنهاد میشه🤭😍
روزانه دوپارت در اختیار شماست😊😍
°~ماناباشیدبرامون~°
🕊🎋🌹🕊🌹🎋🕊
@Avingarrison
🕊🎋🌹🕊🌹🎋🕊
در نگاه اول شاید فکر کنی که ایشون مدل یا شاخ اینستاگرام هست....
اما.....
ایشون نه مدل هستن.....
ونه شاخ اینستاگرام....
ایشون شهید مدافع حرم شهید بابک نوری هستن❤❤
شهیدی که به جای آلمان سر از سوریه در آورد و همه را شوکه کرد💐
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید بابک نوری متولد 1371/7/21 است...🌷
قرار بود که وی با اصرار های شدید خانواده اش برای ادامه تحصیل به آلمان برود.....🌷
اما او سوریه را به آلمان ترجیح داد....🌷
و سرانجام در سوریه به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهر ایشان در رشت به خاک سپرده شد🌹🌹🌹
امروز تولد این شهید والامقام است...
بیایید با ذکر یک صلوات روحشان را شاد کنیم💐💐💐
🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
💐دیدنش خالی از لطف نیست💐
❤ماناباشیدبرامون❤
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌺🌸
#رمان_از_کدام_سو
#قسمت_اول
از دیشب که جواب تماس ها و پیام ها را نمی دهد کلافه ی کلافه ام. بی وجدان روز ها، این همه به عیش و خوشی می گذرد، نمی دانم چه دردی است که شب حتما یکی دو ساعتش به فکروخیال و بی حوصلگی طی می شود و این سستی و بی حالی اش می کشد تا روز.
فشار درس های مسخره هم که نمی گذارد آرام و قرار داشته باشم. کاش می شد امروز را از مدرسه می زدم بیرون! اصلا حال و حوصله ی نشستن سر کلاس فیزیک را ندارم. زنگ کلاس را که زدند، بی خیال فرار کردن تسلیم شدم
*
سر و صدای بچه ها، کلاس هجده متری را برده است هوا. وحید با آن قد دیلاق و لاغرش، تا گردن رفته بود توی کتابش، تا خواست بنشیند، صندلی را کشیدم. نتوانست تعادلش را حفظ کند و محکم به زمین خورد.. فکر کنم قسمت لگنی، استخوان خاجی و سه چهار مهره ی پایین کمرش اگر از کار نیفتاده باشد، مدتی بیکار خواهد شد. صدای خنده ی بچه ها کلاس را برد هوا. چند تا فحش داد؛ اما چون صورتش از درد مچاله شده بود، دلم برایش سوخت و جوابش را ندادم.
معاونمان همان موقع رسید و حال و اوضاع را دید. جلو آمد و دست وحید را گرفت و کمک کرد بلند شود. کار من را ندید، اما فحش های وحید را شنید.
خودم می دانستم که باید همراهش بروم. از کلاس بیرون رفتیم. وحید دست به کمر و لنگ لنگان راه می رفت. پشت شلوار قهوه ای اش خاکی شده بود. از گوشه ی چشم نگاهش کردم، ابرو در هم کشیده، لبش را به دندان گرفته بود. جدا نمی خواستم این مادرمرده رابه این روز بیندازم، فقط می خواستم کمی بخندیم و فضای کوفتی عوض شود.
داشتم توی ذهنم حرف هایم را آماده می کردم که در دفتر کارش را باز کرد و رفت کنار میزش ایستاد. خودم را به خیالی زدم. هیچ وقت نشد که از این چهار دیواری که اسمش را گذاشته اند «دفتر» دل خوش داشته باشم؛ نمی دانم خاصیت وجودی اش است، به دکوراسیونش ربط دارد، به افرادی که این جا به کمین خطاها می نشینند یا به نفرتم از مدرسه برمیگردد؟ می گذاشتند، تمام اسباب و اثاث را می ریختم کنار کوچه و یک دکور می زدم، هلو. کادر را هم کلا خلاص می کردم. هر چند که از بعضی هایشان نمی شود گذشت، از خوبی خودمان است که این ها هم خوب شده اند! چشم از در و دیوار دفتر می گیرم و نگاهم می رسد به وحید که هنوز دست به پایین کمرش گرفته بود. بچه ننه...
ادامـــــه دارد...
.📚✏️📚.
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
#از_کدام_سو
#قسمت_دوم
- خب!
نگاهش سمت من است.
- بله؟!
خوب است که کسی نیست. خودش جزو همان کادری است که بودنش بهتر از نبودنش است. عادت کرده ام به نگاه های خاص و ساکتش. حرف هایش یک طرف، بدمصب چشم هایش هم حرف دارد.
- چه کردی جواد؟
از نگاهش فرار می کنم و می زنم به آن راه. حالا تا بخواهد راه را پیدا کند، چند دقیقه ای سر کار است:
- آقا آدم وقتی می خواد بشینه باید حواسش رو جمع کنه. یه نگاهی بندازه بعد!
بی حرف می رود پشت میز و صندلی را عقب می کشد و می نشیند. وحید با چشمانی گشاد و دهانی باز، نگاهم می کند. دارم فحش هایی که توی دلش می دهد را توی چشمانش می خوانم:
- یعنی شما در این نمایش نقشی نداشتی؟
سوالش تمسخر ندارد و خیلی جدی است! همین جرئتم را بیشتر می کند. این پا و آن پا می شوم. لبخندی تقدیمش می کنم و می گویم:
- پس برم کلاس. فیزیک داریم، عقب می افتیم.
رو می کند سمت وحید که هنوز دستش به کمرش است.
- نظر شما چیه؟ چی گفتی وحید!
سرش را می اندازد. هردو ساکتیم. حوصله ی بیشتر ایستادن را ندارم. دستش را روی میز می گذارد و آرام مشت می کند.
- تو بگو چی بگم بهتون.
وحید زود می گوید:
- آقا من تقصیری نداشتم. چرا جواد این طوری کرد، نمیدونم.
همیشه از این که دنبال مقصر می گردند بدم می آید. یک شوخی معمولی را می کنند یک دعوای سنگین!
- یه شوخی بود. اینقدر جار و جنجال نداره که!
سکوت کرده است. دستش را می گذارد زیر چانه اش و با انگشت هایش ریش مرتبش را شانه می زند. ریش به صورتش می آید. هرچند که اگر دست من باشد، هم صورتش را سه تیغه می کنم و هم به ابروهای پر پشتش یک حالی میدهم دختر کُش.
- آقا خب آدم عصبانی یه حرف چرتی می زنه. بدیش این بود که شما اومدید و شنیدید.
و با صدای آرامی می گوید:
- ببخشید.
دست از صورتش می کشد و خودکاری از روی میز برمیدارد. دکمه ی خودکار را بالا و پایین می کند و می گوید:
- مگر به من هم فحش دادی؟
وحید سر تکان می دهد و تند می گوید:
- نه نه آقا!
نمی توانم از این صورت آرام حالش را بفهمم و این عصبی ام می کند. اگر نگاهش را از جمادات بگیرد می بیند که یک جاندار زل زده است به صورتش. هر چند که این مدت مثل یک جانور به جان مدرسه افتاده ایم. صورتش را بالا می گیرد و چشم می دوزد به وحید:
- پس چیو ببخشم؟
وحید مانده است که چه بگوید. فکر کنم حاضر است بار دیگر زمین بخورد، اما اینطور بازخواست نشود.
- همین جوری. آخه این جواد دیگه شورشو درآورده! ولی خب... تو حضور شما بد بود دیگه...
شوری را راست می گوید. ولی من همینم که هستم. هرکس مشکل دارد و ناراحت است از مدرسه برود:
- آهان منظورت اینه که احترام من رو نگه نداشتی.
این منّ و منّ کردن وحید را هم دوست ندارم. محکم مثل یک مرد بگوید: آره فحش دادم. حرفیه؟
لبخند می زند:
- یعنی اگه می دونستی هستم و جواد این کار رو جلوی من انجام می داد تو حرفی نمی زدی؟
وحید سکوت می کند و سرش را پایین می اندازد! این معاون ما همیشه متفاوت بوده، همین هم هست که تا حالا با من شاخ به شاخ نشده است. زیاد برایش شاخ و شانه کشیده ام، اما انگار که نه شاخ دارد و نه شانه. وحید درمانده شده است:
- نه؛ من تا حالا به هیچ معلمی بی احترامی نکردم.
- به خودت چی؟
این را در حالی که باز🌺 من را ندید می گیرد، رو به وحید می گوید.
- به خودمون؟
ادامـــــه دارد...
.📚✏️📚.
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
•|پادگـانِآویـღـن|•
°🥀🖤🖤🥀°
«سردارشهيدحاجمحمدطاهری»
🌹آسمانیشدن:
💫سردارشهيدحاجمحمد طاهري فرزنداكبر،درتاريخ 11/3/1334درروستايمهديآباد ديدهبهجهانگشود.
💫دورانتحصيلاتابتداييرا درزادگاهشبه پايانرساند.اما بهدليلاينكهروستايزادگاهش فاقدمدرسهيراهنماييبود.از تحصيلبازماندوبهكشاورزي پرداخت.
🌹برخیویژگیها:
💫اخلاصوصداقتوتدين وي، حتيدرسنيننوجواني-جوانيموردتحسينهمگانبود؛
💫زمانيكهدرسربازي،رژيماز دادنافطاريبه.سربازانو ارتشيانخودداريميكرد،
اوبدونسحريروزهميگرفت.
🌹زندگینامه:
💫درسال1355ازدواجكرد.وسهفرزندازخودبهيادگار گذاشت. 💫پسازپيروزيانقلاباسلامي به عضو نهاد مقدس سپاه پاسداراندرآمدوباشروع جنگ تحميليبهجبههاعزام شدودر عملياتهايمختلفيشركت كرد.
💫درعملياتهايفتحالمبين و بيتالمقدس،بهعنوانفرمانده گروهانودرعملياتهاي*محرم**رمضان**مسلمبنعقيل* *والفجر1و2و3و4و5*مسؤليت فرماندهيگروهانرابرعهده داشت.
🌹آسمانیشدن:
💫سرانجامدرسحرگاهروز ۲۲اسفنددرجريانعملياتبدر درسمتمعاونتتيپامام صادق(ع)بهفيضعظيمشهادتنايلگرديد.
📚 گِلاشك📚
🌺بخشیازکتاب:
💫«قبلازعملياتبدر،اطلاع دادندكهقراراست،حاجآقا طاهريدرميدانصبحگاه سخنرانيكند.
💫منهمبهاتفاقچندتناز برادرانراهافتاديم.هنوزچند قدمياز چادردورنشده بودیم، که صدای هقهق گريهاي توجهمارابهخود جلبكرد.
💫اطرافرانگاهكرديم،چيزي نديديدم! بچهها كنجكاو شدندبدانندصداازكجابودو كيگريهميكرد؟
💫چندقدمجلوتر،ديدمحاجي طاهرياستكهداردزارزارگريه ميكند.تاحاجيصدايپايمارا شنيد،بلندشدوبهسرعتاز محلدورشد.
💫جلوتررفتيمصحنهِعجيبي ديدمكهسختتحتتأثيرقرار گرفتم.آنجا،قسمتيازخاكي كهحاجيرويآننشستهبودو گريهكردهبود،ازاشكهاي چشمشگِلشدهبود.»
🌸راوي:استادحسنرحيمپور ازهمرزمشهيد.🌸
🌷جهتکسباطلاعاتبیشتر دراینخصوصمراجعهکنیدبه: كتاب📖گلاشك📖(مروريبر زندگيوحماسههايجاودانهي سردارشهيدحاجمحمدطاهري)
✍🏻نوشته:ايرجسعادتمند، مشهد،كنگرهيبزرگداشت سردارانشهيدويكهزارشهيد استانخراسان،1384✍🏻
~ماناباشیدبرامونツ
••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈••
#از_کدام_سو
#قسمت_سوم
سرش را تکان می دهد. خونسردی اش دیوانه کننده است. معاونمان را می گویم.
- گیرم که جواد بهت آسیب زد یا یه بدی کرد، تو چرا خودت رو ضعیف نشون بدی؟
- چه کار باید می کردم؟
- اونش به خودت مربوطه. فقط یه مشت از جواد خوردی، یکی هم از خودت.
- آقا ما کی مشت زدیم؟
نه نگاهم می کند و نه محلم می گذارد. ورقی برمیدارد. همانطور که صاف نشسته، ورق را مقابل وحید می گذارد:
- ببین وحید جان!
خودم جلو می روم و می گویم:
- آقا ما هم که درخت!
روی ورقه دو تا فلش به سمت هم می کشد:
- یکی تو هستی و یکی مقابل تو. اون نباید تو رو ناراحت کنه، اما اگر کسی اشتباهی رو در مقابل تو کرد، باید بتونی جدای از او،خودت رو هم در نظر بگیری. دو طرفه است! متقابله.
باید بتونی اذیتش نکنی، چون خودت هم ضرر می کنی. وحید تو رابطه ها حریم خودت رو نشکن. قبل از هر چیزی تو زندگی، این خودتویی که باید به فکر خودت باشی. وحید، مهمه، ارزشمنده.
مکث می کند. خودکارش را روی میز می گذارد. دست به سینه می شود و تکیه می دهد:
- اینجا طرفت یه بچه مسلمونه که نادونه... .
جا می خورم و درجا می گویم:
- من تشکر می کنم!
عکس العملی نشان نمی دهد.
- حالا وحید جان،فحشی که دادی به ظالم هم بوده!
نگاهم نمی کند.
- به اون که ضرری نرساند، اما خودت رو آلوده کردی.
وحید دستی به پیشانی اش می کشد و می گوید:
- آقا حرف شما درست، اما آدم که جوش میآره، دیگه این چیزای منطقی یادش میره.
لبخند می زند. خون خونم را می خورد. گوشه ی لبم را به دندان می گیرم که بتوانم خودم را نگهدارم. با مکث می گوید:
- راست میگی، اما درست نمیگی. حالا هم برو ب دَرست برس. اما فکرکن که یع عمر وقتی حرص خوردی جوش آوردی، چه عکس العملی نشون دادی! چند بار هم مخالف اون عمل کن، امتحانش که ضرر نداره!
وحید هنوز دارد دوتا فلش را نگاه می کند. حتمی می خواهد ببیند چقدر حق دارد، چقدر ندارد. هرچند حق نداشت مرا ندیده بگیرد. وقت کم آوردن نیست. بی خیال همهی بی محلی هایش می گویم:
- آقا مهدوی، ما به جاش بریم؟ این به شما علاقمنده می خواد بمونه، خودم درس رو براش توضیح میدم.
هیچکدام محل نمی گذارند. بیا و محبت کن. سری برای وحید تکان می دهد و همزمان با دستش در را نشان می دهد و می گوید:
- برو دیگه من حرفم رو زدم.
هُلش می دهم.
- برو دیگه. ادب داشته🌺 باش وحید جان! حرف بزرگترت رو گوش بده.
وحید می رود.
ادامه دارد...
.📚✏️📚.
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
#از_کدام_سو
#قسمت_چهارم
او هم می رود سراغ تلفن دفتر که صدای زنگش روی مخم است. گوشی را بر می دارد و جواب می دهد. حتما باز ننه بابای یکی از بچه ها زنگ زده چغولی بچه شان را به او بکند. آنقدر بدم می آید از پدر و مادر هایی که فکر می کنند اگر شکایت ما را به اهالی مدرسه کنند این ها معجزه می کنند و ما شفا می گیریم. اصلا این چه حرف اشتباهی است که می خواهند ما را تربیت کنند! راحتمان بگذارند. خیلی دلشان می سوزد هزار عیب خودشان را برطرف کنند که مثل هزارپا چسبیده به زندگی شان. خودشان را درست کنند، ما هم به وقتش آدم می شویم.
حالم از این آرامش و حوصلهی آقای مهدوی به هم می خورد. توی این چند ماه، شاید این دفعهی بیستم باشد. سر همهی کارها مجبورم بیایم و او چند کلمه ای می گوید و نگاهی به هم می کنیم و می روم. اما این دفعه اساسی لج کرده است. امسال تازه آمده و معاون ما پیش دانشگاهی هاست. قد بلند و چهارشانه است. موهایش را کج می زند. هرچند که به صورتش همین مدل هم می آید. هر چقدر کاریکاتورش را می کشم و مدل موها را عوض می کنم، فایده ندارد. همین طور جذاب تر است.
خیلی دفتری نیست. اصلا پشت میز نشین نیست! پایهی همهِی جنب و جوش هاست. والیبال و تنیس و بسکتبال و بدمینتون بازی می کند. هر وقت که بچه ها توی حیاطند حتما او توی توی دفتر نیست. خیلی بیکار است به قرآن! چنان با همه گرم می گیرد که انگار برادر کوچک ترش هستیم. با بچه های خودشیرین هم مدام برنامهی کوه و استخر می ریزند. گاهی هم از زیر میزش کتاب هایی را با نور چشمی ها رد و بدل می کند.
تلفن را می گذارد و از دفتر بیرون می رود. دنبالش می روم تا کنار اتاق دفترداری و می مانم بیرون. کارش طول می کشد یا به عمد طول می دهد، نمی دانم. با صدای تلفن دفترش بیرون می آید و برمیگردد توی دفتر. گوشی را که برمیدارد اخم هایش از هم باز می شود و لبخند زنان صدایش را پایین می آورد. چهارچشمی نگاهش می کنم تا دو کلمه از حرفایش را قاب بزنم. روی پا می چرخد و دیگر هیچ. حتما دارد با منزل دل و قلوه رد و بدل می کند. بپرسم ببینم دل و قلوهی او هم مثل من کلاهبرداری می کند یا فقط من به کاهدان زدهام! می نشینم روی صندلی. تا برمیگردد چنان نگاهم می کند بلند می شوم.
خودم فردا دو دست صندلی با بالشت می آورم مدرسه، نوبرش را آورده است. می خواهد از کنارم رد بشود، پشت کله ام را می خارانم و می گویم:
- آقا! آشتی؟ صلح، ثبات مدرسه.
می نشیند پشت میزش.
- با اجازهی بزرگ ترا.
می نشینم صندلی کنارش. حوصله ام را سر برده است. هیچ کس توی مدرسه جرات ندارد انقدر به من بی محلی کند. خودش هم تا حالا همهاش درست رفتار کرده است! تا می خواهد دفترش را باز کند دستم را روی آن می گذارم:
- به جان خودم اگه حرف نزنید. خودکشی می کنم. توی وصیت نامه ام می نویسم از بی کلامی مُردم. خونش گردن آقای مهدوی.
با صندلی می چرخد سمتم:
- تو چه مرگته؟
چشمانم گشاد می شوند.
- آقای معاون...
ادامه دارد...
.📚✏️📚.
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🖤🌹
🖤یهمدینه...
🖤یهبقیعه...
🖤یهامامیکهحـ🕌ـرمندارهــ😭
#استورے
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈••