eitaa logo
•|پادگـانِ‌آویـღـن|•
66 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
13 فایل
‌﷽ • • ‌رَدِ نُۆرッ رَهِ نُوࢪッ رَنگِ نُوࢪッ مےجوئیـم! • • دریچھ‌هاییِ‌بھ‌سوےشما ؛ فرماندھ‌یِ‌بخش‌انتقادات‌و‌پیشنهادات🌱' @Yalda_3982 فرماندھ‌یِ‌بخش‌تبادلات🌱' @jessika • • بِگوشیم‌عزیزِجان🌱' https://harfeto.timefriend.net/16341272755399 • • آویـن:عشـღـق
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای‌ضامن‌آهو‌بھ‌دلم‌‌دست‌بکش:)🌱!
سرش را تکان می دهد. خونسردی اش دیوانه کننده است. معاونمان را می گویم. - گیرم که جواد به‌ت آسیب زد یا یه بدی کرد، تو چرا خودت رو ضعیف نشون بدی؟ - چه کار باید می کردم؟ - اونش به خودت مربوطه. فقط یه مشت از جواد خوردی، یکی هم از خودت. - آقا ما کی مشت زدیم؟ نه نگاهم می کند و نه محلم می گذارد. ورقی بر‌می‌دارد. همان‌طور که صاف نشسته، ورق را مقابل وحید می گذارد: - ببین وحید جان! خودم جلو می روم و می گویم: - آقا ما هم که درخت! روی ورقه دو تا فلش به سمت هم می کشد: - یکی تو هستی و یکی مقابل تو. اون نباید تو رو ناراحت کنه، اما اگر کسی اشتباهی رو در مقابل تو کرد، باید بتونی جدای از او،‌خودت رو هم در نظر بگیری. دو طرفه است! متقابله. باید بتونی اذیتش نکنی، چون خودت هم ضرر می کنی. وحید تو رابطه ها حریم خودت رو نشکن. قبل از هر چیزی تو زندگی، این خودتویی که باید به فکر خودت باشی. وحید، مهمه، ارزشمنده. مکث می کند. خودکارش را روی میز می گذارد. دست به سینه می شود و تکیه می دهد: - این‌جا طرفت یه بچه مسلمونه که نادونه... . جا می خورم و در‌جا می گویم: - من تشکر می کنم! عکس العملی نشان نمی دهد. - حالا وحید جان،‌فحشی که دادی به ظالم هم بوده! نگاهم نمی کند. - به اون که ضرری نرساند، اما خودت رو آلوده کردی. وحید دستی به پیشانی اش می کشد و می گوید: - آقا حرف شما درست، اما آدم که جوش می‌آره، دیگه این چیزای منطقی یادش می‌ره. لبخند می زند. خون خونم را می خورد. گوشه ی لبم را به دندان می گیرم که بتوانم خودم را نگه‌دارم. با مکث می گوید: - راست می‌گی، اما درست نمی‌گی. حالا هم برو ب دَرست برس. اما فکر‌کن که یع عمر وقتی حرص خوردی جوش آوردی، چه عکس العملی نشون دادی! چند بار هم مخالف اون عمل کن، امتحانش که ضرر نداره! وحید هنوز دارد دوتا فلش را نگاه می کند. حتمی می خواهد ببیند چقدر حق دارد، چقدر ندارد. هر‌چند حق نداشت مرا ندیده بگیرد. وقت کم آوردن نیست. بی خیال همه‌ی بی محلی هایش می گویم: - آقا مهدوی، ما به جاش بریم؟ این به شما علاقمنده می خواد بمونه، خودم درس رو براش توضیح می‌دم. هیچ‌کدام محل نمی گذارند. بیا و محبت کن. سری برای وحید تکان می دهد و هم‌زمان با دستش در را نشان می دهد و می گوید: - برو دیگه من حرفم رو زدم. هُلش می دهم. - برو دیگه. ادب داشته🌺 باش وحید جان! حرف بزرگ‌ترت رو گوش بده. وحید می رود. ادامه دارد... .📚✏️📚. ~مانا‌باشیدبرامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
او هم می رود سراغ تلفن دفتر که صدای زنگش روی مخم است. گوشی را بر می دارد و جواب می دهد. حتما باز ننه بابای یکی از بچه ها زنگ زده چغولی بچه شان را به او بکند. آن‌قدر بدم می آید از پدر و مادر هایی که فکر می کنند اگر شکایت ما را به اهالی مدرسه کنند این ها معجزه می کنند و ما شفا می گیریم. اصلا این چه حرف اشتباهی است که می خواهند ما را تربیت کنند! راحتمان بگذارند. خیلی دلشان می سوزد هزار عیب خودشان را برطرف کنند که مثل هزارپا چسبیده به زندگی شان. خودشان را درست کنند، ما هم به وقتش آدم می شویم. حالم از این آرامش و حوصله‌ی آقای مهدوی به هم می خورد. توی این چند ماه، شاید این دفعه‌ی بیستم باشد. سر همه‌ی کارها مجبورم بیایم و او چند کلمه ای می گوید و نگاهی به هم می کنیم و می روم. اما این دفعه اساسی لج کرده است. امسال تازه آمده و معاون ما پیش دانشگاهی هاست. قد بلند و چهارشانه است. موهایش را کج می زند. هرچند که به صورتش همین مدل هم می آید. هر چقدر کاریکاتورش را می کشم و مدل موها را عوض می کنم، فایده ندارد. همین طور جذاب تر است. خیلی دفتری نیست. اصلا پشت میز نشین نیست! پایه‌ی همه‌ِی جنب و جوش هاست. والیبال و تنیس و بسکتبال و بدمینتون بازی می کند. هر وقت که بچه ها توی حیاطند حتما او توی توی دفتر نیست. خیلی بی‌کار است به قرآن! چنان با همه گرم می گیرد که انگار برادر کوچک ترش هستیم. با بچه های خودشیرین هم مدام برنامه‌ی کوه و استخر می ریزند. گاهی هم از زیر میزش کتاب هایی را با نور چشمی ها رد و بدل می کند. تلفن را می گذارد و از دفتر بیرون می رود. دنبالش می روم تا کنار اتاق دفترداری و می مانم بیرون. کارش طول می کشد یا به عمد طول می دهد، نمی دانم. با صدای تلفن دفترش بیرون می آید و بر‌می‌گردد توی دفتر. گوشی را که بر‌می‌دارد اخم هایش از هم باز می شود و لبخند زنان صدایش را پایین می آورد. چهارچشمی نگاهش می کنم تا دو کلمه از حرفایش را قاب بزنم. روی پا می چرخد و دیگر هیچ. حتما دارد با منزل دل و قلوه رد و بدل می کند. بپرسم ببینم دل و قلوه‌ی او هم مثل من کلاه‌برداری می کند یا فقط من به کاهدان زده‌ام! می نشینم روی صندلی. تا بر‌می‌گردد چنان نگاهم می کند بلند می شوم. خودم فردا دو دست صندلی با بالشت می آورم مدرسه، نوبرش را آورده است. می خواهد از کنارم رد بشود، پشت کله ام را می خارانم و می گویم: - آقا! آشتی؟ صلح، ثبات مدرسه. می نشیند پشت میزش. - با اجازه‌ی بزرگ ترا. می نشینم صندلی کنارش. حوصله ام را سر برده است. هیچ کس توی مدرسه جرات ندارد ان‌قدر به من بی محلی کند. خودش هم تا حالا همه‌اش درست رفتار کرده است! تا می خواهد دفترش را باز کند دستم را روی آن می گذارم: - به جان خودم اگه حرف نزنید. خودکشی می کنم. توی وصیت نامه ام می نویسم از بی کلامی مُردم. خونش گردن آقای مهدوی. با صندلی می چرخد سمتم: - تو چه مرگته؟ چشمانم گشاد می شوند. - آقای معاون... ادامه دارد... .📚✏️📚. ~مانا‌باشیدبرامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
7.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🖤🌹 🖤یه‌مدینه... 🖤یه‌بقیعه... 🖤یه‌امامی‌که‌حـ🕌ـرم‌ندارهــ😭 ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تسلیت یا فاطمه🖤 ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا‌امام‌رضا(ع)سلامـ...♡ غیر‌‌ِطُ‌کدوم‌رفیق‌سنگ‌تموم‌گذاشت‌برام...؟! ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ 🕊|@Avingarrison
🍁پخش زنده از تمام نقاط حرم مطهر امام رضا (ع)🍁 ❤️ گنبد و بارگاه 🕌 b2n.ir/716010?eitaafly ❤️ ضریح مطهر🕌 b2n.ir/780435?eitaafly ❤️ صحن انقلاب🕌 b2n.ir/840352?eitaafly ❤️ صحن جامع رضوی🕌 b2n.ir/941603?eitaafly ❤️ صحن آزادی🕌 b2n.ir/024062?eitaafly ❤️ صحن گوهرشاد🕌 b2n.ir/460076?eitaafly 🌹شما هم در ثواب شریک باشید و برای دیگران که تشنه زیارت و دیدار حرم آقا ،امام مهربانی ها، علی ابن موسی الرضا علیه السلام هستند ارسال بفرماييد.🌹 اللهم عجِّلِ لولیکَ الفرج ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشمان قهوه ایش را تنگ می کند و با تندی می گوید: - جواد اگر حرف اضافه یا نامربوط بزنی هر‌چی دیدی از چشم خودت دیدی. خشونت با جوان باعث جوب خوابی می شود. این را ذهنم می گوید، اما صدایم در نمی آید. - یه روز دعوا می کنی... یه روز تیپ ویژه می زنی... یه روز ده نفر رو با شماره ی یه دختر سر‌کار می‌ذاری... یه روز موبایل می‌آری و فیلمبرداری می کنی و سر صدا... یه روز تو روی معلم می ایستی... یه روز صندلی می کشی... یه روز فحش می‌دی... آخه بشر دو پا که تا هفده سال پیش چهار دست و پا راه می رفتی، پوشکتم یکی دیگه عوض می کرد و غذا که می خوردی از دهنت می ریخت رو لباست، چی شده قدت بلند شده، هیکلی شدی، فکر کردی کی هستی؟ چه سنگین هم وزنه می زند. دهانم را از باد پر می کنم و همان طور که نگاهش می کنم، نفس را بیرون می دهم. - آقا یه فرصت بده! - فرصت بدم که بری چه غلط دیگه ای بکنی؟ ماژیک وایت برد پرت کنی؟ به خواهر های بچه ها زنگ بزنی؟ کیف معلم رو کش بری؟ - این‌قدر دقیق گزارش دادن لامصبا، بی بی سی تعطیل کنه آبرومندتره. - تعطیل کنه یا تو رو استخدام کنه؟ - دور از جون! - تو بگو چه کار کنم برات؟ - آقا خودتونو به زحمت نندازید ما راضی نیستیم. خیلی جوش آورده است. اگر با این دنده جلو نروم کارم پیش نمی رود. خودم هم مانده ام حیران که چرا مقابلش عقب نشسته ام. بلند می شود: - باشه. پس پاشو پروندت رو بدم بهت. می خوام زحمت کم کنی تا راضی باشی! داست راستش را می گذارد روی میز و نیم خیز می شود. امروزش و این حالش با بقیه‌ی روزها و حالاتش فرق دارد. کمی که نه، خیلی جا خورده ام. هول می شوم: - آقا شما بفرما بشین، بفرما خسته اید. خیلی حرص نخورین یه لیوان آب بدم خدمتتون! تند می روم از پارچ آبی که روی میز وسط دفتر است، لیوانی پر می کنم و می آورم مقابلش. بالاخره عصبانی شدنش را هم دیدم. عصبی شدنش هم به درد نمی خورد، من باشم شیشه پایین می آورم، مشت می زنم، عربده هایم جیغ مادرم را هوا می برد. این نشسته و فقط دارد ردیف می کند. جرات نگاه کردن به صورتش را ندارم. لیوان را که دستش می دهم، درجا روی لباسم خالی می کند و پشتش پارچ آب است که از دستم کشیده می شود و روی سرم خالی می شود. دستم باز‌مانده و متحیر. - جوجه‌ی آب کشیده شدی. منتهی جوجه شترمرغی از درازی گردن کشی. حالا برو کلاس. شوخی بدی است. اما نمی توانم حرفی بزنم. از سرعت عمل و قدرت کلام و حالت چهره و تفاوت برخوردش جا خورده ام و کمی فضا را از دست داده ام. از سرما لرز می کنم. راه می افتم سمت کلاس🌺. حالا چطور در را باز کنم؟ مقابل خنده‌ی بچه ها چه بگویم؟ ادامه دارد... .📚✏️📚. ~مانا‌باشیدبرامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••